شریفه بنی‌هاشمی نگاهی به رمان “فراز مسند خورشید” نسیم خاکسار

شریفه بنی‌هاشمی

نگاهی به رمان “فراز مسند خورشید” نسیم خاکسار

سال‌ها پیش، یعنی سال ۲۰۰۷ که این کتاب منتشر شد، آن را خواندم و مطلبی کوتاه درموردش نوشتم که هم برای خود نویسنده – نسیم خاکسار- فرستادم و هم در مجله‌ی اینترنتی شهروند کانادا چاپ شد. و حالا یعنی بعد از حدود ۱۶ سال که برای چاپ مجموعه‌ی مقالاتم به آن رجوع کردم، دیدم با وجودی که همچنان که از عنوانش بر می‌آید، “نگاهی کوتاه…” بود، اما به جز احساسم نسبت به این رمان و دربدری‌های نسلی که درست بعد از انقلاب به کشورهای اروپایی پناهنده شدند، و خودم هم یکی از آنان بودم، آنهم در چند جمله‌ی کوتاه چیزی نگفته‌ام. فکر کردم یا باید از مجموعه‌ی مقالاتم حذفش کنم و یا دوباره بنویسمش، این بود که کتاب را دوباره خواندم و چقدر متاسف  شدم که  از این رمان هرچند به ظاهر ساده و رئال اما بسیار عمیق و چند وجهی، که یادم می‌آید بسیار هم مرا تحت تأثیر خود قرار داده بود، خیلی سطحی و سریع گذشته‌ بودم. و حالا سعی خواهم کرد با نگاه دقیق‌تری بدان بپردازم. رمانی که بسیار به مسئله‌ی امروز ما یعنی به جنبش ” زن، زندگی، آزادی” به نوعی ارتباط مستقیم دارد و با این که سال‌ها پیش نوشته شده، ولی درست به هرسه‌ی این پدیده‌ها به نوعی پرداخته است و از این دیدگاه همچنان تازه است.

داستان که از زبان راوی یعنی سلیم گفته می‌شود، داستان چند پناهنده‌ی سیاسی ست که مثل خود نویسنده درست در سال‌های بعد از انقلاب ۵۷، برای نجات جانشان مجبور به گریز از سرزمین خود و پناهندگی – در هلند- می‌شوند؛

سلیم، شخصیت اصلی داستان،  مردی جداشده و تنها که در تنهاییش به اشیاء خانه‌اش جان می‌بخشد و با آنها به گفتگو می‌نشیند؛ با شمعدانی‌ها و کبوتری که به او پناه آورده است دوست می‌شود و با وجود موقعیت نسبتاً خوبی که دارد، یعنی کار در کتابخانه ولی  سرگشته‌ای‌ ست که نگران دوستانش است، نگران جانشان، جان هنرمندانی که چون هنرمندان بی شمار دیگر، صیاد درپی خفه کردن صدایشان است. به قول خود آقای خاکسار قسمتی ازاین کتاب « بازگویی درد هنرمندکشی ست که یک پیشینه‌ی طولانی در تاریخ ما و در زندگی هرکدام از ما دارد.»

مهدی که بهترین دوست سلیم از دوران زندان در ایران است، با وجود درگیری خانوادگی و کاریش باز هم می‌خندد و با شوخی و نگاهی طنزآمیز بدنبال جایی برای کارش می‌گردد، جای پایی که شاید بتوان با آن به امید کورسویی به سوی آینده تاخت.

شیده و شاهرخ زوجی تآتری هستند که در سرزمین خود، قبل از انقلاب موفق بوده‌اند و اکنون در سرزمین بیگانه بدنبال موقعیتی هستند که بتوانند فعالیت هنریشان را از سر گیرند. اما شیده به خاطر فشارهایی که از طرف جمهوری اسلامی بر جسم و جانش وارد شده است، مریض احوال است و همه نگران و مواظبش هستند،؛ از جمله جمشید، کسی که  گریزان از همه، در تنهایی و سرگشتگی‌اش در میدان‌های شهری ناشناس انگار بدنبال خود می‌گردد، علارغم وضع آشفته‌ی روحی‌ِ خود که آن نیز نتیجه‌ی سرکوب حکومت اسلامی ست، معنای بودن را در گرو پاسداری و نگهداری از جانِ سرگشته‌ی دیگری می‌یابد؛ زنی هنرمند که شاید تکه‌ای از خود گمشده‌‌اش باشد و در این راه حتی حاضر است که تا پای جان برود.

داستان این گونه آغاز می‌شود: « بازی را اولین بار میز توی اتاقم یادم داد، شاید هم زیرپوشهای کتانی‌ام، راستش درست نمی‌دانم کدامشان شروع کردند.» (ص۷) و شروع می‌کند از بازی و یا گفتگوی خودش با اشیاء خانه گفتن‌.

چیزی که برخلاف رمان نو که به نوعی اشیاء جای خالی عنصر شخصیت را پر می‌کنند و کاملن خنثی و همان گونه‌اند که هستند، بی داوری شخصیت داستان درموردشان، در رمان “فراز مسند خورشید” اما همچنان که در یک رمان رئالیستی، اشیاء به حس و عاطفه‌ی شخصیت آغشته‌اند و در آن جان می‌گیرند؛ و این یکی از ویژگی‌های این رمان است که شخصیت اصلی داستان نه تنها با میز و دستگیره‌ی در و دیگر اشیاء بلکه با کبوتر، گل‌های شمعدانی و… به نوعی طرح دوستی می‌ریزد و در جاهایی حتی با آنها به بگو مگو می‌پردازد؛

« …همانطور نشسته، پا دراز کرده بر گل قالی، شروع کردم در ذهن، گاهی با صدای بلند، با این دوستان همخانه‌ام حرف زدن. درست بود که خودم را حبس کرده بودم اما سر این معماهای وجود بالاخره باید با یکی توی جوال می‌رفتم. از این کارها بارها کرده بودم. یادم نبود چه وقت و کجا خوانده بودم که اشیاء جان دارند. و در دوره‌ای از مسیر تاریخی تفکر بشر این جاندارپنداری اشیاء جایی داشته بود.» یا: «  وقتی رویم به دستگیره‌ی درِ آشپزخانه بود سعی کردم شخصیتی روشن برای آن تصور کنم. با ناغافل گرفتنِ مچ دستم و چسبیدن به آستینم، می‌خورد به او که شخصیتی پاسبان در درونش باشد. اما از پاسبان جماعت خوشم نمی‌آمد.نمونه‌ی خوبی ازشان در ذهن نداشتم. برای جایگزینی بهتر، آنقدر توی ذهنم سنبه فرو کردم تا برایش چهره‌ی ژاندارمی دوست داشتنی را که اهل تبریز بود پیدا کردم.» و در جایی دیگر « کوله پشتی‌ام را از پای در برداشتم. رفتم تا لب پنجره. پاپری برنگشته بود. احساس کردم دلم برای خانه‌ام و اشیاء  توی آن تنگ شده است. برای دستگیره نازنین درِ آشپزخانه‌ام، برای میزی که چپ و راست می‌زد به پام. و کشوی کمد که به مهربانی جیب شلوارم را از پایین جر می‌داد. خوشحال بودم دوباره با آنها آشتی کرده‌ام. در این یک ماه آخر اصلن به آنها اعتنایی نداشته‌ام. اگر پاپری برگشته بود، خوشحالی‌ام تکمیل می‌شد.» و از این زاویه ما را با تنهایی سلیم و درگیری‌های ذهنی‌اش بیشتر آشنا می‌سازد.

سلیم در یکی از روزهای پرسه زدن‌هایش در خیابان، به بازجویش – در زندان ساواک، زمان شاه – برمی‌خورد، هرچند بازجو از ترس پا به فرار می‌گذارد، ولی فکر تعقیب و یافتن او آرامش را از سلیم می‌گیرد؛ چرا که از طرفی از وجود این بازجو و این که شاید مزاحمتی برای خود و دوستانش داشته باشد، می‌ترسد و از طرفی تشنه‌ی دانستن حس بازجو ست در موقعیتی که حالا خود او نیز تحت تعقیب است.

این برخورد سلیم با بازجویش، ابتدا مرا به یاد نمایشنامه‌ی “مرگ و دختر” آریل دورفمان انداخت، ولی در ادامه، نویسنده چنان ماهرانه ما را وارد یک بازی تعقیب و گریز پیچیده و همه جانبه می‌کند، که داستان رودر رویی یک اسیر شکنجه شده با بازجوی شکنجه گرش که داستان نمایشنامه‌ی دورفمن است را به فراموشی می‌سپرد. و داستان اسدی ساواکی تقریبن در حاشیه قرار می‌گیرد و مسئله به طورکلی صورتی دیگر به خود می‌گیرد و به زودی مسئله‌ی پاسداری و حفاظت از شیده، محور اصلی داستان می‌شود، و این که حالا برای حفظ و پاسداری از شیده، خودشان –سلیم و جمشید- نیز شروع به تعقیب شیده می‌کنند؛

« او را از پشت، روبروی یکی از مغازه‌ها دیدم. دور از او کمی با فاصله جمشید را دیدم که ایستاده بود و با دقت به شیده و به اطراف نگاه می‌کرد. تصادفی آنجا بود؟ به دنبال شیده آمده بود؟ خودم را از دیدرس آنها کنار کشیدم و از بغل کیوسکی جفتشان را زیر نظر گرفتم. … تماشای وضعیت هر سه مان، ایستاده در آن هوای سرد و از حال هم بی‌خبر، غمگینم کرد.»

خواننده از ابتدا در تمام طول داستان با این حس ترس از تعقیب مواجه می‌شود؛ چه برای سلیم و چه برای دشمنش یعنی آن ساواکی از یک طرف و از طرف دیگر جمشید که بدنبال گرفتن کسی ست که بعد معلوم می‌شود از طرف جمهوری اسلامی برای نابودی شیده فرستاده شده است؛ چرا که شیده در مصاحبه‌ای در تلویزیون هلند فشار و سرکوب بر دگراندیشان را در جمهوری اسلامی افشا کرده است. و تمام ماجراهایی که از پی این تعقیب و گریزها می‌آید حتی در کشوری که آزادند که این نیز یکی از ویژگی‌‌های دیگر این رمان است. به گفته‌ی خود نسیم خاکسار در یکی از سخنرانی‌هایش، حس تعقیب نه تنها رهایشان نکرده، بلکه در جایی از داستان همه به نوعی همدیگر را تعقیب می‌کنند و انگار این تعقیب شده است سرنوشت محتومشان، ترسی که در آنها به نوعی نهادینه شده است؛

سلیم، جمشید، مهدی و شاهرخ یار و همدمِ شیده، همگی نگران شیده‌اند و دورادور، بدون اطلاع خود شیده، هوای او را دارند تا از گزند جاسوسان حکومت که برای نابودی مخالفان فرستاده می‌شوند، در امان نگهش دارند و تمام ماجراهایی که از پی این تعقیب و گریزها می‌آید – چنان که ذکر شد- یکی از ویژگی‌‌های مهم این رمان است، اما چیزی که در این رمان به نظرم برجسته‌ترش می‌کند، این است که در میان این جمع که از زیر سرکوب گریخته‌اند، کسی که بیشتر از همه تحت تعقیب و در خطر نابودی ست، یک “زن” است، زنی “هنرمند”؛ که این شاید مهم‌ترین ویژگی این داستان باشد که نویسنده آگاهانه بر آن انگشت گذاشته و با ظرافت و درایت، زن را مترادف با هنر، زیبایی و به طور کلی معنای زندگی می‌داند. یعنی درست همان چیزی که این حکومت، مستقیم و به خشن‌ترین صورتش زیر ضرب و سرکوب خود قرار داده و دارد نابودش می‌کند. نسیم خاکسار هوشمندانه با تاباندن نوری بر این واقعیت که خیلی‌ها در راه مبارزه با حکومت متاسفانه آن را مهم ندانستند و یا نادیده گرفتندش، به نوعی به مخاطب خود هشدار می‌دهد.

در این رمان در حکایت هرکدام از این مردان، به نوعی زنان بوده‌اند که  در زندگیشان برانگیزاننده‌ی هنر و به طور کلی معنا بخشیدن به زندگی بوده‌اند و در جایی که نیستند، زندگی خالی یا بی‌معناست. و درست مردانی که به نوعی پاسدارنده‌ی این بخش از زندگی هستند، از حکومت اسلامی طرد شده‌اند.

شیده زنی ست هنرمند – بازیگر، رقصنده، آوازه خوان، طراح و سازنده‌ی لباس، دکور و خلاصه‌ی کلام خلاق و خالق به تمام معنا- کسی که حکومت اسلامی هرگز تاب تحملش را ندارد و باید نابودش کند؛ چرا که از هر نظر مغایر با راه و رسم آنهاست.

جمشید – انسانی حساس، شیقته‌ی ادبیات و آشفته حال از سرکوب همه‌ی جنبه‌های زیبای زندگی- در پاسخ به سلیم که می‌پرسد چرا پاسداری از شیده اینقدر برایش مهم است، می‌گوید: « من که این شیده خانم را از نزدیک نمی‌شناسم. یکبار با تو دیدمش. همون یکبار و بار دوم که دیدمش بنظرم اومد یه گل می‌بینم. عین یه گل بود برام. اون چند سال پیش هم که تو تلویزیون هلند باش مصاحبه می‌کردن و داشت از زندون شدنش می‌گفت، باز مث گل دیده بودمش. خب تو خودتو جای من بذار. وقتی می بینی که یکی می‌خواد اون گل رو پرپر کنه، چه حالی پیدا می‌کنی؟ من به خودم قول دادم که نذارم این گل رو پرپر کنن. واسه همینه که مراقبت از اونو به عهده گرفتم. از وقتی اون پسره رو تو ایستگاه دیدم، بعد با او تنها دیدمش، دیگه خواب راحت ندارم.» او مراقبت از شیده را مراقبت از هنر و زیبایی می‌داند، چیزی که به زندگیش معنا می‌بخشد؛ آرمانی که در او شعله می‌کشد و زندگی و مرگش را رقم می‌زند.

شاهرخ یار و همراه شیده‌ که در کودکیش به خاطر نگاه مذهبی خانواده، هرگز نتوانسته به اولین خواسته و عشقش یعنی زدن کمانچه برسد، و بعد هم که از طریق تعزیه به بازیگری می‌پردازد، این بار هم به خاطر فقر مجبور می‌شود هنر را کنار بگذارد، در گفتگویی با سلیم می‌گوید: « شاید باور نکنی تو اون هفت سال از دم در هیچ سالن تئاتری رد نمی‌شدم. می‌ترسیدم بیفتم به اعتیاد. آمادگیشو داشتم….اونوقت در اولین نمایشی که بعد از هفت سال می‌دیدم، شیده رو روصحنه دیدم…آره. همین شیده خانم باعث و بانی شد که دوباره بیفتم تو خط بازی و از این حرفا. بعد هم انقلاب شد و چنون بلایی سرِ ما آمد که دیگر خودت داستانشو می‌دونی.»

اما در این رمان، تنها شیده نیست که سَنبلی از هنر و زیبایی، و معنا بخشیدن به زندگی ست، بلکه همه‌ی زنان داستان، حتی در نبودشان، یاد و خاطره‌شان مردان داستان را به اندیشه‌ی چرایی نابسامانی‌های باهم بودن، و یافتن راه حل وامیدارد و یا انگیزه‌ای برای معنا دادن به زندگی؛ از مادر مرده‌ی مهدی که مهدی روحش را در کبوتری – پاپری- که ابتدا در بالکن خانه‌ی خودش و سپس در خانه‌ی دوستش سلیم می‌بیند،  گرفته و یا زن مرده همسایه‌اش مارک که دفتر خاطراتش مارک را دگرگون کرده و به فکر واداشته، تا سارک یا ژان مورو که سلیم را وادار به نقاشی کردن و از این طریق معنا دادن به زندگیش می‌کند. سلیم با آشنا شدن با او انگیزه نقاشی را که روزی دروجودش خشکانده بودند، دوباره بدست آورده، می گوید: « با یک دنیا رنگ‌های سبز در سبز توی ذهنم، صبح‌ها می‌رفتم سر کار و عصرها برمیگشتم خانه. بیکار که می‌شدم بومم را می‌گذاشتم جلوم و تماشایش می‌کردم. تماشای آن شده بود تمام دل مشغولی من. نگاه می‌کردم به آن و عشق دنیا را می‌کردم و رنگ‌های سیاه و خاکستریش را پاک از یاد می‌بردم.» و « در همان حال و احوال و گفتگوهایی که با درختم داشتم، کودکی در وجودم به پایکوبی برمی‌خواست. برمی‌گشتم به اصل اولینم، به شادی ابتدای وجودم، پیش از آنکه آن معلم نقاشی، با فلاکت روحش، فلاکت دنیا را نشانم دهد.»

سارک نه تنها مشوّق سلیم به نقاشی ست، بلکه دوست و راهنمایی بی‌ ادعاست؛ فانوسی در تاریکی که به زندگی سلیم شادی و روشنی می‌بخشد. به سلیم می‌گوید: « برا موندن و قد کشیدن، خودتم باید درختی توی جانت داشته باشی، من ریشه‌ی اونو توی جانم دارم. تو هم داری که رفتی سراغ درختت. والا نمی‌رفتی.» سلیم می‌گوید: « اگر وقت دیگری بود، می‌گفتم از مادربزرگش بیشتر برایم حرف بزند. و از درختی که در جان خودش دارد. و بعد من از سایه‌ی او که روی گل‌های رُز افتاده بود می‌گفتم و از دستی که برای من از دور تکان داده بود و از آن رستاخیز ناگهانی که دیدن او، آنجا، در روحم به وجود آمده بود.» این دست تکان دادن و نگاه آن زن که جان سلیم را درنوردیده بود، مرا به یاد حرکت دست آن زن در رمان “جاودانگی” میلان کوندرا انداخت که  ورای بودِ کنونی آن زن، حرکتی بود فرازمانی، که انگار لمحه‌ای از زمان را در خود جاودانه کرده بود؛ حرکتی که می‌توانست جهانی را در نگاه هنرمند بیافریند. و این همان رستاخیزی بود که سلیم را از جا کنده و جانش را دگرگون کرده بود، حرکت و نگاهی که سبب شده بود حالا درختش را آنجور ببیند که در جانش ریشه داشت، با آن دو کبوتر عاشق مستتر درآن. نگاهی که باعث شده بود دیگر فراموش کند اسدی ساواکی را، وهیچ انگیزه‌ای دیگر برای تعقیب و یافتنش درخود حس نکند؛ « برای من تمام شده بوداسدی. خیلی وقت بود که تمام شده بود. گیرم که می‌رفتم توی کافه . می نشستم روبرویش و به او نگاه می‌کردم. چه می‌دیدم؟ چه می‌خواستم ببینم؟ دایره‌ی بسته‌ی فلاکت. عمری بود که داشتم به او و به آنها نگاه می‌کردم. عمری بود که فقط او و مفلوکانی چون او روبریم نشسته بودند یا از پشت سر تعقیبم کرده بودند. عمری بود که مرا در محاصره‌ داشتند. نشستن روبروی او بی‌فایده بود. از همان اول هم بی‌فایده بود.دیدن او دیدن فلاکت بود. فلاکت جاری در خاکی که از همان آغاز نگاه کردنت به جهان تو را می‌نشاند برابر آن تا خوب ببینی کجایی. باید می‌رفتم به دیدن سارک.» و می رسد به آنجا که زندگی را در دیدن سارک و نگاه به درختش که درجانش ریشه داشت، معنا کند؛ در هنر و زیبایی.

« اکنون درخت من آنجا بود. روبروی من آفتاب می تابید بر شاخ و برگ‌هایش، بر ساق تنومندش، بر شاخه‌هاش که برای رسیدن به روشنایی به هر سو پنجه انداخته بود. … این درخت واقعیت وجود کج و کول من بود. واقعیت یک لحظه‌ی کوتاه شادی من در دنیایی بود که تا به یاد داشتم بر مداری از اندوه می‌چرخید. واقعیت وجود منی که یک عمر در خواب و بیداری کابوس می دید. و شادی هایش کوتاه و موقتی بود. پس بگذار که بدرخشد در آفتاب.»

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۵