اورهلیین بارو محیط زیست و آیندۀ بشریت
اورهلیین بارو
محیط زیست و آیندۀ بشریت
آیا ما در حال ارتکاب جنایتی علیه آیندهایم؟
مصاحبه با اورهلیین بارو
برگردان محسن یلفانی
اُرهلییَن بارو (Aurélien Barrau)، متولد ۱۹۷۳ میلادی، استاد دانشگاه «گرونوبل-آلپ» فرانسه در رشتههای اخترفیزیک ذرّهای، سیاهچالهها و گیتیشناسی است و در مرکز ملّی پژوهشهای علمی فرانسه نیز تحقیقات خود را دنبال میکند. او که تا به حال چند جایزۀ مهم علمی دریافت کرده و از دانشگاه سوربن پاریس دکترای فلسفه گرفته، به شعر نیز سخت علاقمند است. شکل و ریشۀ جهان، نسبیت عمومی، در قلب سیاهچالهها، در چه دنیاهائی زندگی میکنیم؟ از جمله کتابهای اوست.
بارو از چند سال پیش با دریافت وخامت اوضاع و احوال محیط زیست بخشی از کار و فعالیت خود را به این مسئله اختصاص داد و از طریق مصاحبه و کنفرانس نظرات خود را با صراحت و شجاعت بیان کرد و به این کار همچنان ادامه میدهد.
آنچه در اینجا میخوانید بخش اوّل مصاحبۀ اوست با کارول گیلبو (Carole Guilbaud) که سال پیش به صورت جزوهای بوسیلۀ نشریۀ آپوله (Apulée) انتشار یافت. این نشریۀ سالانه بیشتر به مسائل کشورهای شمال آفریقا میپردازد و مطالب آن مناظره، مصاحبه، داستان، شعر و… است.
*******
کارول گیلبو : بعد از آنکه در ۳ سپتامیر ۲۰۱۸ فراخوانی را با امضای ۲۰۰ نفر از هنرمندان، نویسندگان، اهل فلسفه و دانشمندان در روزنامۀ لوموند منتشر کردید، کتابی از شما منتشر شد به نام «بزرگترین چالش تاریخ بشر»(۱) که گزارشی بود تلفیقی و کوتاه از وضعیت دنیای در حال احتضار که امروز، متاًسفانه، شاهد دقت و صحت پیشبینیها و اخطارهای علمی آن هستیم. شما خود را طرفدار نظریۀ «فروریزش» تمدن میدانید – یکی از نحلههای جدید علوم تاریخی که میکوشد با پیشبینی یک روایت هولناک از در هم ریختن سیستماتیک تمدن، از وقوع آن جلوگیری کند. طبعاً در برداشت شما از نظریۀ فروریزش تفاوتها و ظرائفی هست که توضیح آنها به روشن شدن موضع شما کمک میکند.
اورهلین بارو : فکر درهمریختن تمدن صحیح است. در واقع، هم اکنون در آن گرفتاریم. ما مدتهاست که – البته در زمانهای متفاوت – بیش از نیمی از پستانداران وحشی را از میان بردهایم، همین طور بیش از نیمی از ماهیها را، بیش از نیمی از حشرات را و بیش از نیمی از درختان را. هر سال ۸۰۰هزار نفر به علت آلودگی هوا در اروپا میمیرند. بنا بر یک پژوهش جدید رقمی در همین حدود از مردم حوضۀ مدیترانه جان خود را به دلیل دگرگونیهای اقلیمی از دست میدهند. این ارقام سرسامآورند. بنابراین، گفتمان فروریزش نه ناشی از نگرانی برای آینده، که ملاحظه و دریافت واقعیتی است که هم اکنون دارد اتفاق میافتد – با این همه، خود من هم هر بار این اصطلاح را که یادآور نابودی است به کار میبرم، دچار واهمه میشوم.
در نتیجه، هیچ دلیل موجهی برای مقابله با نظریۀ «فروریزش» نیست، بخصوص که آینده، با صدها میلیون پناهندۀ اقلیمیاش، این مسیر را برای مطالعه اجتنابناپذیر میکند. باید همواره به خاطر داشت که در مباحثات عمومی، همچنانکه در قلمرو رسانهها، تقریباً همۀ مفاهیم بلافاصله تحریف میشوند و اصطلاح مورد نظر ما نیز از این قاعده مستثنا نیست. تنها باید به یاد داشت که نباید این عقیده را با کاریکاتوری که از آن ساختهاند و ظاهراٍ مدعی است که نسل انسان به زودی از میان خواهد رفت، عوضی گرفت. آماده شدن برای سقوط تمدن حرارتی-صنعتی فهمیدنی است. ولی باید شهامت به خرج داد و فراتر رفت: مشکل واقعی شاید با تاًخیر بیشتری روی دهد. ما توانائی نظام کنونی را دست کم میگیریم. این نظام – چه در وجوه مثبت و چه در وجوه منفیاش—فوقالعاده است. توانائی جامعۀ ما برای جذب کردن، اگر نگوئیم بلعیدن، هر تلاشی به منظور تغییر، و تبدیل آن به یک متحد بالقوه هم چشمگیر است و هم رقتانگیز.
و یه نظر من همین یکی از دلایلی است که شاید بهتر باشد از طرح نظراتمان در رسانهها صرفنظر کنیم:شرکت در برنامههای تلویزیونی برای ابراز مخالفت یا ضدیت با برخی نظرات، در واقع، باعث اعتبار همان نظراتی میشود که از آنها انتقاد میکنیم.
بنابراین، باید در مورد مفهوم فروریزش دقیق و صریح بود. از چه میخواهیم حرف بزنیم؟ از زندگی به طور کلّی؟ از حیوانات؟ از انسان؟ از جهان غرب؟ از سرمایهداری؟ از این که علم و فن ما را به کجا میبرد؟ و، در پی تعریفی که انتخاب میکنیم، این پرسش مطرح میشود که آیا هر فروریزشی لزوماً یک فاجعه است؟ فروریزش لزوماً ما را گرفتار یک جامعۀ خودکامه و بسته نخواهد کرد. یک فروریزش مرحله به مرحله میتواند بسیار هم قابل قبول باشد، چرا که ما را از این «دنیائی که همین است که هست» نجات خواهد داد—دنیائی با بیعدالتیهای جنونآمیزش و ساخت و ساز نواستعماریاش خیلی هم به نظر من خواستنی نیست. مشکل آنجاست که شاید ساختهای همبستگی بسی سریعتر از ساختهای غارتگری در هم بریزند. در هر حال، وضعیت کنونی از لحاظ فیزیکی نمیتواند دوام داشته باشد.
*شما در کتابتان چند «راهنمائی ساده برای آغاز پیشگیری از فاجعه»پیشنهاد کردهاید. آیا عرصههای جدیدتری در میان پیشنهادهای جدیدترتان یافت میشود؟
**پیشنهادهائی که در آن کتاب آمده بسیار سادهاندیشانهاند. از «کارهای کوچک» و «ابتکارهای فردی» باید استقبال کرد. ولی اینها پاسخی برای اصل مسئله نیستند. یک مسئلۀ نظاممند تنها با یک راه حل نظاممند حل میشود. آنچه اکنون مورد نیاز است یک انقلاب سیاسی، شاعرانه و فلسفی است. در مسابقهای که باخت ما در آن حتمی است یک ضربۀ تماشائی نتیجه را تغییر نخواهد داد. پرداختن به جزئیات یا لاپوشانی مسئله راه به جائی نمیبرد. باید قواعد را تغییر داد.
*گونتر آندرس در کتابش به نام «تهدید هستهای. ملاحظاتی دربارۀ عصر اتمی»(۲) مینویسد «ما دیگر نه در یک دوران، که در یک مهلت زندگی میکنیم. آیا امروز است که اصطلاحاتی همچون «آخرالزمان» یا «آپوکالیپس»مفهوم جدیدی مییابند که دیگر ربطی به ماوراءالطبیعه ندارد؟ از سال صفر (۱۹۴۵) به این سو این اولین بار است که این اصطلاحات یک پایان واقعاً ممکن را نشان میدهند.»
شما خود دائماً بر فوریت اقدام و عمل تاًکید میکنید. از طریق نوعی شیوۀ تدریجی، ابتدا واژۀ «از میان رفتن»، سپس «نابودی گونهها» و در آخر «نابودی موجودات زنده» را به کار میبرید. آیا با این انتخاب، که به نظر ما کاملا آگاهانه است، میخواهید به ما یادآوری کنید که فاجعه مدتهاست آغاز شده و ادامه دارد امّا، به اتکای معنیشناسی مورد نظر شما، باید بپذیریم که تداوم تاًثیر نیروهای ویرانگر را تا از میان بردن هر گونه سلسله مراتب میان گونهها، از انسان تا دیگر موجودات زنده تاًیید میکنید؟
**پرسش بسیار دشواری است. چنان دشوار که نمیتوان بی احساس ناراحتی بدان پاسخ داد.
درست است که در این میان نحوۀ به کارگرفتن واژهها مهم است. من واقعاً از به کار گرفتن سیستماتیک صفات ملایم و دلچسب برای توصیف رویدادهای خطیر و در مقابل، شیطانی جلوه دادن مبالغهآمیز هر نوع خرابکاری خسته شدهام. برای مثال، کاملاً مهم است که ما، آنجا که مناسب است، واژۀ «پناهنده» را به جای «مهاجر»بکار ببریم. یا اصطلاح «نژادپرستی نظاممند» را باید بکار برد و نه «ناتوانی در جذب شدن در جامعۀ مهمان». به همین قیاس، فروریزش زندگی بر کرۀ زمین را باید فاجعه نامید نه بحران. همین طور باید از بکار گرفتن اصطلاحات هولانگیزی که راه را بر هر تفکری میبندند، پرهیز کرد. نظیر واژۀ «تروریسم» که به محض مطرح شدن هرگونه تلاش تحلیلی را غیرممکن میکند.
مفهوم «نابودی بیولوژیکی عمومی» را پژوهشگران متخصص ابداع کردهاند. و من اعتراف میکنم که نمیتوانم چنین وضعیتی را با واژههائی مؤکد و اساسی توصیف نکنم.
باید بر تداومها و شباهتهای موجودات زندۀ انسانی و غیرانسانی، بدون انکار هیچ یک از تفاوتهایشان، تاًکید کرد. برای مثال، ثابت شده است که تحوّل زیستشناختی در فرآیندی مداوم پیش میرود. گونۀ انسان در مقایسه با دیگر گونهها به هیچ روی منحصر به فرد نیست. به نظر ماست که «تنها» یا منحصر به فرد به نظر میآید، چرا که ما یک نقطه نظر ویژه دربارهاش انتخاب کردهایم: نقطه نظر انسانی. هیچ تردیدی نیست که از نقطهنظر یک هشتپا، که مغزش در شاخکهایش پراکنده است و دارای رفتاری ظریف، بیحیا و ابتکاری است، هشتپاها کاملا منحصر به فردند. بدین ترتیب، دریافتن و فهمیدن تداوم تنها با سنچش سخت و با فروتنی دیده و فهمیده میشود.
*آیا شما یک جنبش کور میشناسید که با ماهیتی نظیر آنچه آشویتز یا توسعۀ استعمار را ممکن ساخت و یا با آمیختن ایدئولوژی و رابطۀ سلطه بر اساس نابرابری، در کار باشد؟
**در اینجا نیز پرسش شما بیش از حد ترسناک است که بتوان پاسخ روشنی برای آن تدارک دید. از یک نظر، در واقع بسیار مهم است که خود را ملزم بدانیم تا دیوارهای مصنوعی را که بر اساس خودخواهی یا کوری میان چند شیوۀ عمل برپاشده است، در هم بریزیم – دیوارهائی که بر اساس گرایشهائی بر پا شدهاند که شما اشاره کردید. محققاً نوعی تداوم خشونت و قساوت وجود دارد که از لحاظ ساختاری ناشی است از کالا دانستن دیگری و ابزار دانستن زندگی.
با این حال، نکتۀ مهم این است که هرگز نباید ویژگی و یگانگی رویدادهای مهم را فراموش کرد. آشویتز یک رویداد منحصر به فرد، مطلقاً منحصر به فرد بود. و فقط یک تبهکار بیشرم این را انکار میکند. جنایت استعمار نیز یگانه بوده است. پذیرفتن خواه-ناخواه یک نظام (همین نظام ما) که در آن در هر پنج ثانیه یک کودک از گرسنگی میمیرد در حالی که کشورهای ثروتمند یک سوّم محصولات غذائی خود را تلف میکنند، این هم بگانه است. هر پدیده یا رویداد نفرتانگیز منحصر به فرد است: نسبیگرائی ناشی از تسامح و یکسانسازی را تنها میتوان زشت دانست. شاید وحشیگری امری عمومی باشد، امّا بروزهای آن همواره یگانهاند.
اگر فیالواقع بخواهیم – با رعایت همۀ احتیاطهای لازم – مورد مشابهی با وضعیت موجود ارائه کنیم، به نظر من میتوان به همان تعریف عادی شدن شر، که هانا آرنت پیشنهاد کرده است، متوسّل شد. امروز، با مشاهدۀ این همه طرفداران غیرتیِ به اصطلاح «پیشرفت» که همگی در کار نابودی موجودات زندهاند، دیگر نمیتوان از ظرفیت هولناک انسانها در خدمت به همین نظام حیرت نکرد – آنها بی هیچ خودداری، بی آن که هیچ چشماندازی در برابر خویش داشته باشند، به همۀ وجوه این نظام خدمت میکنند و در درون آن هم متحوّل میشوند– حتّی در برابر واقعیت آشکار و قریبالوقوع بودن فاجعه. پرداختن به شباهتهای میان فجایع تاریخی نیازمند احتیاط فراوان است؛ در این کار باید بیشتر به عوارض نوعی پیروی کورانه توجه داشت و نه ویژگی یا چگونگی وضعیتهای مورد بحث.
دگرگونی ضروری از طریق ساختهای سیاسی فرسودۀ موجود صورت نخواهد گرفت. شبکههای اجتماعی و انتشار کتاب هم – که در این اواخر سخت رایج شده – راه به جائی نمیبرند، چرا که بیشتر به وسیلهای برای نقل لطیفههای شخصی تبدیل شدهاند و نه ارائۀ یک تحلیل تئوریک عمیق.
سرانجام وقت آن رسیده است که کمی جدی باشیم، یعنی شجاع و تسلیمناپذیر. حتّی دانشمندان باید از موقعیت مرفه خود صرفنظر کنند: تولید محاسبات جدید یا اختراع وسائل جدید تنها تاًثیر حاشیهای دارند. نه فقط به این دلیل که افزایش کاربرد همواره افزایش کارآئی را پشت سر میگذارد، بلکه مهمتر از این، به این دلیل که مسئلۀ مرکزی چیز دیگری است: باید ارزشها و نمادها را از نو ساخت. اگر مسیر تغییر نکند، راهی که میپیمائیم فاقد اهمیت است.
*شما خود را به شیوۀ عمل گونتر آندرس که میتوان آن را به پویائی ناامیدانه تعبیر کرد نزدیک احساس میکنید، بدین معنی که او در عین حال که بهت و حیرت خود را از آنچه روی میدهد ابراز میکند، از این که به شدّت هم دست به عمل بزند نمیهراسد. نه تنها با بررسی موشکافانۀ مکانیسمهای ویرانگری که در کار تخریباند، بلکه همچنین با اعلام خطر از طریق انتشار آثاری که برای همگان فهمیدنی است. او که شاهد دو جنگ جهانی و هیروشیما بوده، عامدانه خطر نابودی چارهناپذیر انسان را بر بستری از سبکسری و بیهودگی عمدی توضیح میدهد.
**من مفهوم نادیدنی را که آندرس بر اساس اصطلاح متعالی ابداع کرده دوست دارم: و منظور این است که مسئله چنان بزرگ است که نمیتوان آن را دریافت. در واقع، تصویرهای یک جنگ هستهای، همچنانکه نابودی زندگی که در جریان است، چنان عظیماند که نمیتوان به آنها اندیشید یا احساسشان کرد. نظیر قضیۀ هزارضلعی دکارت: میتوان به آن اندیشید اما تصوّر آن غیرممکن است. در واقع ما با فراجنایت سر-و-کار داریم. جنایتهائی علیه هستیشناسی زندگی و خوار شمردن آن.
عادت داشتن ما به برخی مفهومها یا به برخی موقعیتها دلیلی برای پذیرش یا رعایت آنها نیست. ما هنوز قانون جاذبۀ عمومی را واقعاً نمیفهمیم هر چند که سقوط اجسام برایمان امری آشنا و عادی است. شاید زمان آن رسیده است که بفهمیم و بپذیریم که غارتگری ما بر کرۀ زمین نیز نفهمیدنی است. سلطۀ فراگیر مصرف بیش از حد و وابستگی و اعتیادی که به همراه آورده، چیزی را توجیه نمیکند. استدلال کردن به سود ادامه دادن به این وضعیت فاجعهبار در اثر تنبلی فکری، بویژه از این رو عجیب است که اصلاً چنین وضعیتی برای انتخاب مطرح نشده است. میتوان به «بدترین» هم عادت کرد: ولی عادت ما تغییری در واقعیت «بدترین» بودن نمیدهد.
*به رغم همۀ موانع، آیا نوعی ناامیدی پویا که ما را از نقد هوشیارانه به دست زدن به عمل هدایت کند، به اولین نشانۀ آزادی و یک روشنبینی بازیافته تبدیل نخواهد شد؟ به عبارت دیگر، آیا خردمندی در این نیست که ناامیدی را یکسره بپذیریم – چرا که دنیای کنونی ما را به صورت مصرفکنندگانی درآورده که به جنایتکاران بیاراده، یا به گفتۀ آندرس به «محکومان بیگناه» تبدیل شدهایم؟
**خردمندی احتمالاً میتواند فریبدهنده باشد ولی، از کمی روشنبینی باید استقبال کرد. کییرکهگارد ناامیدی را گناه کبیره میدانست. امّا فقدان ناامیدی در برابر فاجعه نیز یک گناه کبیره است…
میتوان این پرسش پیش-پا-افتاده را مطرح کرد: آیا به زحمتش میارزد؟ در حالی که میدانیم چه حجم عظیمی از رنجها و ویرانیهای جبرانناپذیر به بار آوردهایم، آیا مسئولیت سلسله مراتبی را که در جامعههای خود برپا کردهایم، میپذیریم؟ آیا میتوانیم در برابر تاریخ از آنها دفاع کنیم؟ چرا که، اگر چه مسئولان دست-و-پا زنان تقلّا میکنند ما را به فراموشی وادارند، آنچه ما برپا کردهایم الزامی یا ناگزیر نبوده است. همه چیز میتوانسته چیز دیگری باشد. ما مجبور به کارهائی که میکنیم نیستیم. ما یک قدرت هستهای را که میتواند بشریت را از صفحۀ روزگار محو کند به دست شخصی دادهایم که آشکارا دچار اختلال ذهنی، خودپسند و بیرحم است: دونالد ترامپ. هیچ چیز ما را مجبور به چنین کاری نکرده است. و تازه این یک مثال آسان است. چرا که در واقع، رهبران تحصیلکردهتر و باتربیتتر نیز – با وقار و متانت – به تداوم نظامی همانقدر مرگبار و مبتنی بر ازخودبیگانگی و استثمار ادامه میدهند.
گاه به نظر میرسد که این همه را نمیتوان تغییر داد. ما همچون سیزیف محکومیم که تختهسنگ مصرفگرائی را به پیش برانیم. این که ما قادر نیستیم با یک تصمیم دستهجمعی به زمستان هستهای ناشی از یک جنگ جهانی پایان دهیم، فهمیدنی نیست. انگار ما در برایر واقعیتی هستیم که فراتر از توانائی ماست. امّا درست بر عکس، چنانچه دشواریها و موانع را با جدیت طبقهبندی کنیم، بازبینی اساسی سازمان کنونی نیازمند تلاش ناچیزی خواهد بود.
به همین ترتیب، با «واقعیتهای اقتصادی» هم سر-و-کار داریم. این هم یک دروغ است. این «واقعیتها» تنها قراردادهائی هستند که به آسانی میتوان بر همشان زد. این قراردادها هیچ ربطی به CO2 ندارند که همچون واقعیتی انکارناپذیر (در یک مقیاس زمانی قابل فهم برای انسان) در جو منتشر میشود.
ما دیگر نمیتوانیم به خود اجازه دهیم که با وجود محکوم بودن، از تجمّل احساس بیگناهی لذّت ببریم. نسل ما نسل جنایت علیه آینده است.
(۱) Le plus grand défi de l’histoire de l’humanité، این کتاب در سال ۱۳۹۸ به ترجمۀ نگارنده بوسیلۀ انتشارات «جهان کتاب» در ایران منتشر شد.
(۲)Gunther Anders : La Menace nucléaire: Considérations radicales sur l’âge atomique.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۵