رشید مشیری آرزو

رشید مشیری

 

آرزو
… هر چند که پدر دل و دماغ جشن  نداشت. اما به روال گذشته و به خاطر دخترش کت و شلوار پوشید .کروات زد و دقایقی جلوی آیینه ایستاد تا موهای کم‌پشت‌اش را طوری شانه کند که زیاد به نظر برسند. میدانست برای دخترش مهم است که او در  عکس خوش‌تیپ جلوه کند. دخترش همان لباس معمولی خانه را به تن داشت و نشانی از آرایش در صورتش دیده نمی شد اما همسرش دست ملایمی به صورتش کشیده بود. او این آرایش زیرپوستی زنش  را دوست داشت. پسرش هم معلوم بود که به آرایشگاه رفته است. چهره اش با آن موی کوتاه و تی‌شرت آبی، دوست داشتنی شده بود.

مادرکیک را آورد که سه شمع و یک عدد ۲۷ بر روی آن قرار داشت. چهار نفری دور میز نشستند. پسر آهنگ تولد مبارک را از گوشی‌اش پخش کرد و با اشاره دست دعوت به رقص کرد، اما کسی برای رقص  برنخاست و همه در جا، دستی زدند و کمی خود را تکان دادند. پدر متوجه فضای سنگین خانه  شد و برای اینکه  مراسم زودتر به پایان برسد و در عین حال کمی هم حال و هوای سرد جشن عوض شود، خطاب به دخترش گفت: گلم شمع‌ها را روشن کن تا دلی از عزا در بیاریم.

شمع ها روشن شدند و دختر مقابل کیک نشست و پسر آماده گرفتن عکس شد. مادر گفت عزیزم، آرزو یادت نره. اما قبل از آن، بگذار چیزی را به یادت بیاورم. در بعضی از جشن تولدهایی که قبلاً داشتی گاهی آروزهایت خیلی طولانی می شد به طوریکه یکبار که اعضای فامیل همه دعوت بودند و فکر می کنم جشن هجده سالگی‌ات بود، همه شاکی شدند که مگه میشه این همه آرزو داشته باشی و دایی ات به شوخی گفت تا سه می شمارم اگر تموم نکنی خودم شمع ها را فوت می کنم. تو گفتی آخه هجده‌سالگی خیلی مهمه. داخل آدم‌بزرگا میشم و آرزوهایم هم به همان اندازه بررگ می‌شن. اما، حالا من می خوام ببینیم آرزو های بیست‌وهفت‌سالگی‌ات چقدر طول می کشه.

دختر نفس عمیقی کشید. سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت. چند دقیقه ای گذشت و همه منتظر فوت کردن شمع ها بودند .پسر که مو بایل به دست ایستاده بود تا آن لحظه را ثبت کند، متلکی انداخت و گفت آرزوی شوهر پیدا کردن که اینقدر وقت نمی خواد خلاصه اش کن دیگه. دختر سرش را بلند کرد  صورتش خیس بود و به آرامی اشک می ریخت. مادر که روبرویش نشسته بود قبل از دیگران  او را دید. هول کرد و با تعجب پرسید چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ پدر  که سمت راست دختر نشسته بود سرش را به سوی او چرخاند و در حالیکه سعی می کرد آرامش خود را حفظ کند دستش را بر شانه او گذاشت و با کمی فشار دست همدردی خود را به او منتقل کرد و گفت عزیزم نکنه یاد اون دو سالی افتاده ای که جشن تولدت را کابینی برگرار کردیم، و در حالیکه به گیسوی دختر دست می کشید ادامه داد؛ اینکه گریه نداره. تو خودت همیشه می گفتی اون دو جشن جزو خاطرات ماندنی ات شده اند. دختر خود را جمع کرد. دستمالی برداشت، خیلی سریع صورتش را پاک کرد.‌ نگاهش را از روی چهره اطرافیان گذراند و با صدایی که به عمد می خواست بلند باشد، گفت آرزو کردم.

با یک فوت تند او، شمع ها خاموش شدند. پسر دست زد و پس از او پدر ومادر با چهره ای بهت زده کف دست هایشان را چنان آرام به هم زدند که صدایی شنیده نشد. دختر در حالیکه زیر فشار چشم هایی پر از سئوال حس خوبی نداشت سعی کرد بر خودش مسلط شود. گفت؛ منو ببخشید جشن را خراب کردم .خودم هم نمی دانم چرا یهویی گریه ام گرفت. و در حالیکه به چهره نگران مادرش نگاه می کرد گفت: مامان جون حالم خوبه، به خدا هیچیم نیست. فقط کمی خسته ام. میشه برم بخوابم. و بدون اینکه منتظر جواب بماند به اطاقش رفت. پسر گفت حالمونو گرفت. فکر کنم عاشق شده، و نگاهی به کیک انداخت. دستش را به سمت یک پیشدستی برد اما در نیمه راه پشیمان شد و بدون اینکه چیزی بگوید او هم از اطاق خارج شد .
مادر با لحنی که معلوم بود از نگرانی اش کم شده به همسرش که در حال تمیز کردن عینک خیس اش بود گفت نگران نباش قبلا هم سابقه بغض و گریه بدون هیچ علتی را داشته. دخترها گاهی تو همین سن دچار این حالت ها می شوند. اگر ادامه پیدا کنه میبرمش پیش روانشاس. مرد چیزی نگفت.

مادر آرام، بساط کیک را جمع کرد. چند دقیقه ای در آشپزخانه ماند و دیگر به اطاق نشیمن برنگشت.

فکر های آزاردهنده مرد را رها نمی کردند. برخاست لامپ اطاق را خاموش کرد و در فضایی نیمه‌تاریک پاهایش را جمع کرد و روی مبل دو نفره دراز کشید. نگران بود. چشمانش را بست و سعی کرد دلائلی برای گریه دخترش بیابد. زمان زیادی نگذشته بود و او هنوز در‌گیر سبک سنگین کردن علت‌های مختلف  بود که حضور کسی را  کنار مبل حس کرد. صدای آرام دخترش را شنید: بابا میشه بغلم کنی؟. پدر هاج و واج نشست و ‌گفت آره عزیزم حتماً. و دختر خود را در آغوش پدر جا داد.
پدر غافلگیر شده بود. از آخرین باری که او را چنین از نزدیک حس کرده  بود حدود سه سال  میگذشت. زمانی که دختر پس از مدتی دوری اجباری به خانه آمد.

دختر سرش را روی شانه پدر گذاشت و پچ پچ‌گونه در گوش او زمزمه کرد: بابا جون گریه من  ارتباطی به اون موضوعی  که شما گفتی نداره. نمی‌خوام نگرانت کنم‌ ولی فکر کنم مریض شده ام. مدت زیادی است که مضطرب‌ام. دائم نگران چیزهایی هستم که خودم هم نمی دانم دقیقاً چه هستند. من در جشن امشب هم الکی گفتم آرزو کردم. چون هر چه به مغزم فشار آوردم هیچ آرزویی به ذهنم نرسید. مگر میشه آن همه ارزوهای بزرگ و شیرین ناگهان از ذهنم پاک شده باشند. اگر همین جوری  بمونم چکار باید بکنم؟ من با آرزو هایم زندگی کرده ام. اگر انها را نداشته باشم، می‌ترسم بلایی سرم بیاد. پدر در حالیکه دختر را در آغوش می فشرد، مکثی کرد. دهنش را تا نزدیکی گوش او برد: عزیزم من هم مدتی بود متوجه تغییر رفتارت شده بودم و به آن فکر میکردم. تو بیمار نیستی. فقط حوادث یکی دو سال اخیر به آرزوهایت آسیب جدی زده اند. احساس شکست بزرگترین دشمن آرزو های ما است. سیر آرزوی انسانها مانند کوهنوردی است. رسیدن به هر منزلی انگیزه ای است برای فتح منزل های دیگر. اگر باهمه تلاشی که می کنی راه همه منزلها از همان ابتدا بسته باشد و تو به هیچ منزلی، حتی نزدیک‌ترین آنها نتوانی برسی و حتی اگر برسی اما پس از مدتی مجبور شوی آنرا واگذار کنی و بجای اول ات برگرد، ممکن است  این نتیجه را  بگیری که دیگر هیچ منزلی قابل تسخیر نیست و آرزوداشتن کاری بیهوده است. و انگاه ناامیدی به سراغت می اید،که متأسفانه ممکن است تو به این نقطه رسیده باشی. اما آرزوها قبل از آن‌که بمیرند مدتی به کما می روند و همیشه منتظرند که دو باره برخیزند. و این بستگی به اراده ما دارد که زنده‌شان کنیم یا اجازه دهیم آنها را برای همیشه از ما بگیرند. تاریخ زندگی بشر پر از آرزو های مرده است.

پدر که دهانش خشک شده بود سرفه ای کرد و  کمی  جابجا شد تا پای خواب‌رفته‌اش را آزاد کند که دختر گفت بابا می‌خوای رو زمین بشینم؟ پدر  او را بیشتر در آغوش فشرد و ادامه داد: کسانی را می شناسم که هر چند زنده اند اما معتقدند با مرگ آرزوهایشان مرده اند. .من یقین دارم تو آرزوهایت را زنده می کنی. ما نباید اجازه دهیم مرگ ما قبل از پایان حیاتمان‌ فرا رسد.

دختر که از حرف های پدر ذوق‌زده بود، دست او را از روی شانه خود برداشت،  پنجه در پنجه اش گذاشت، آن را فشرد و گفت: بابا به تو اعتماد دارم.

شبی فراموش نشدنی بود. دختر گفت: میشه امشب همین‌جا بغل ات بخوابم. پدر گیسوان دختر را بو کشید، سرش را به علامت مثبت تکان داد و چشمانش را بست. دختر به تابلویی نقاشی که نوری ضعیف از پنجره بر آن می‌تابید چشم دوخت.

این نقاشی را سالها پیش کشیده بود و بالونی را در آسمان نشان می داد که با آویزان شدن به انبوهی از قاصدک‌ها پرواز می‌کرد. او خود را دید که سوار بر آن بالون است و از میان ابرها به سوی رگه‌ای درخشان از نور در حرکت است. برای لحظه ای به خود آمد اما. پلک‌هایش چنان سنگین بودند که اجازه بیداری ندادند و با تجسم دوباره آن رؤیای شیرین و گرمای تن پدر به خواب رفت.

۱۴۰۲/۴/۲۷