گفتگو با گوستاو لوکلزیو»، نویسنده‌ی فرانسوی

گوستاو لوکلزیو»(١)، نویسنده‌ی فرانسوی

گفت‌وگو کننده: وَنِسا اشنایدر(٢)

برگردان به فارسی: فواد روستائی

 

ژان-ماری گوستاو لوکلزیو یکی از برجسته‌ترین، پرآوازه‌ترین و پرخواننده‌ترین نویسندگانِ معاصر فرانسوی است. آثار متعدد و متنوعِ او شامل رمان، داستانِ کوتاه، جُستار، ادبیّات کودکان و حتّی تصحیح و ویرایش متون به بیش از پانزده زبان ترجمه و در سرتاسر جهان منتشر‌شده‌است. لوکلزیو که نزدیک به ۶٠عنوان کتاب در کارنامه‌ی خویش دارد در سال ٢٠٠٨میلادی برنده‌ی جایزه‌ی نوبلِ ادبیّات شده است. در پی دادن این جایزه به لوکلزیو، یکی از ناشران فرانسوی به نام «کُمپلیسیته»(٣) سالنامه‌ای زیرِ عنوان «دفترهای لوکلزیو»(۴) به راه‌انداخت که در هر شماره‌ی آن لوکلزیوشناسان و لوکلزیو‌پژوهان موصوعی خاص در آثار او را مورد تجزیه و تحلیل قرارمی‌دهند.

لوکلزیو در ایران نیز از شهرت و محبوبیّت برخوردار و در مقیاسی به‌نسبت گسترده به فارسی ترجمه‌شده است تا جائی که برخی از آثارش را بیش از یک بار ترجمه و راهی بازار کتاب کرده‌اند.

تازه‌ترین اثری که از او در فرانسه منتشر شده‌است «هویّتِ سیّار»(۵) نام‌دارد. اثری که می‌توان آن را زندگی‌نامه‌ی خودنوشت یا خودزیست‌نگاری دانست.

روزنامه‌ی «لوموند» هر هفته در گفت‌وگویی زیر عنوان «در موقعیّت امروز قرارنداشتم اگر…» با یک شخصیّت مطرح در جامعه در مورد لحظه‌ای که در زندگی او نقشی تعیین‌کننده و سرنوشت‌ساز داشته است به گفت‌وگو می‌نشیند.

این گفت‌وگو در هفته‌ی نخست ماه فوریه‌ی جاری در (۵ فوریه‌ی ٢٠٢۴) با ژان-ماری لوکلزیو صورت‌گرفته و منتشر‌شده‌است.

 

متنِ گفت‌وگو

در موقعیّت امروز نبودم اگر…

اگر تصمیم نگرفته بودم که به هرقیمتی از شرکت در جنگ الجزایر در چهارچوب خدمت سربازی خودداری‌کنم در موقعیّت امروز نبودم. ٢٢ساله بودم و لحظه‌ی اعزام به خدمت فرارسیده‌بود. یکی از دوستانم را به الجزایر اعزام کرده‌بودند و من جزءِ گروه بعدی بودم. از این رو، در تابستان ١٩۶٢تصمیم‌گرفتم که جدّیّت به خرج داده و با شتاب هرچه بیشتر رمانی بنویسم وبرای ناشری بفرستم. بر این باور بودم که انتشار این رمان شاید بتواند سدِّ راهِ اعزامِ من‌شود. باوری که بی‌معنا و در حدِّ خرافات‌بود.

تهدید و خطر اعزام به الجزایر  بر زندگی شما چه اثری گذاشته بود؟

جوانانی پر شمار از دوستان و اطرافیان من به خدمت احضار شده‌بودند. پدر من فردی استعمارستیز  و بر این باور بود که فرانسه با مستعمره‌های خویش  رفتار خوبی ندارد. من با او هم‌رأی بودم. برای من جنگیدن با مردمی که برای آزادی خود به‌پا خاسته‌بودند تصوّرناکردنی بود. از نظرِ من سلاح به دست گرفتن و جنگیدن در این جنگ نه یک «وظیفه» بل سر خم‌کردن در برابرِ فرمانیِ ستم‌گرانه بود. در میان  جوانانی که می‌شناختم کسانی یافت می‌شدند که با تهیّه‌ی سلاح قصد داشتند برای پیشگیری از اعزام به جنگ به پای خود گلوله‌ای شلیک‌کنند. گروهی دیگر برای  داشتن حال و روزی نزار و ظاهری کاملا بیمارگونه، پیش از حضور در برابر پزشک ارتش صابون یا کافئین خورده‌بودند. گروهی برای معاف‌شدن از خدمت خود را به دیوانگی زده‌بودند. گروهی نیز برای فرار از خدمت به سوئد گریخته‌بودند.

فرانسه بخشی از جوانان خویش را در این جنگ احمقانه از دست‌ داد. جنگی که به بهای کشته‌شدن بیش از پانصدهزار نفر از دو طرف منجر شد. دورانی هولناک بود که کمی فراموشش کرده‌ایم. من برای نرفتن و نجنگیدن تصمیم گرفتم رمانی نوشته ومنتشرکنم. این شِگَرد برای گریزی دست کم موقّت از اضطراب هم مفید بود. برای این کار هر روز به کنج کافه‌ای در شهر نیس، شهری که در آن زندگی می‌کردیم، پناه می‌بردم. از آن‌جا که هوا بسیار گرم بود، در آن روزها نوشتن و تن به دریازدن به تناوب جایگزین هم می‌شدند.

این شگرد کارساز شد؟

بخت با من همراه‌شد چرا که ژنرال دوگل با پذیرش توافق‌های موسوم به  «اِویان»(۶) [ «اویان لِبَنْ» یا «اِویان» شهری در شرقِ فرانسه در ساحل دریاچه‌ی لُمان. مجموعه‌ی اسنادی که حاصل توافق‌های دولت فرانسه و دولت موقتِ جمهوری الجزایر بود و به جنگ ٨ ساله میان دوطرف پایان‌داد در این شهر امضا شد و از همین رو توافق‌های «اِویان» نام‌گرفت.] ناقوس پایان جنگ را به صدا درآوَرد . از این رو چند سال‌ بعد سرانجام من موفق شدم خدمت نظام را نه در کسوت نظامی و در پادگان بل در چهارچوب طرح‌های همکاری فرانسه با کشورهای دیگر با عنوان «همکار» در خارج از فرانسه ،در تایلند، بگذرانم. امّا زمانی که در جریان کارم درمقام همکار با مشکلاتی رو به رو شدم، نویسنده‌ی همان یک رمان بودن به دادم رسید. در تایلند در مورد قاچاق دختران جوان از دهات به بانکوک، شهری که در آن سر از روسپی‌خانه‌ها درمی‌آوردند، مقاله‌ای نوشته و در روزنامه‌ی فیگارو در پاریس منتشرکردم. من نظامی بودم و اجازه بیان هیچ مطلبی در ارتباط با مسائل محل خدمتم را نداشتم. ارتش مرا به فرانسه بازگرداند چرا که با این کار مرتکب خلافی حرفه‌ای شده‌بودم. در فرانسه چیزی که انتظارم را می‌کشید سربازخانه‌بود. برخورداری از جایگاه یک نویسنده برای من به امتیازی بدل‌شد. مقامات نظامی از بیم این‌که به خاطر نگه‌داشتن من در پادگان هیاهوی بسیار بر سر هیچ به راه افتد مرا به مکزیک فرستادند. این کشور برای من کشفی اساسی بود.

 

از چه سِنّی نوشتن را آغازکردید؟

من اولین رمان خود را در سنِّ شش سالگی نوشتم. این رمان آمیزه‌ای بود از رمان‌های ماجراجویانه، پلیسی، داستانک‌ها و قصّه‌های خیال‌پرورانه. تا سال ١٩۶٢ خوانندگان نوشته‌های من بستگان و اطرافیانم بودند. در میان این بستگان دو دختر بودند که در جزیره‌ی «موریس» زندگی می‌کردند وآنان نیز می‌نوشتند. [نویسنده در این‌جا از این دو دودختر به عنوان «کوزین»های خود یاد می‌کند امّا واژه‌ی «کوزین» در زبان فرانسه برای دختر عمو، دختر دائی، دختر خاله و دختر عمّه به کار می‌رود.] نوشته‌های‌مان را از طریقِ پست برای هم می‌فرستادیم تا خوانده‌شوند . مبادله‌ای که مستلزمِ اتنظارکشیدن برای مدّت زمانی بیش از حدّ طولانی بود.

برخورد و آشنائی‌ام با آثار «سالینجر»(٧) [جِی.دی. سالینجر، نویسنده‌ی آمریکائی (٢٠١٠-١٩١٩)] نیز نقطه‌ی عطفی یود. از شیوه‌ی نوشتن او،  شیوه‌ی نه چندان جدّی امّا در عین حال توأم با مطرح‌کردن مسائلِ جدّی، بی‌درنگ خوشم‌آمد. هنگام فرستادن نخستین رمانم به انتشارات «گالیمار» از لحن برخوردار از طنزِ سَبُک و کنائی او بهره گرفته و در نامه‌ای خطاب به ناشر نوشتم: «توجّه، این یک «رمانِ نو» نیست. «رمان نو» برای من مبیّنِ چیزی هولناک بود. مکتبی که در آن نویسندگان تحتِ تأثیرِ مرشدان و پیشوایانی قرار داشتند که خود آن‌چه را که در ادبیّات باید نوشت یا نباید نوشت امر می‌کردند. آنان یک ارعاب و ترور واقعی در ادبیّات به راه انداخته‌بودند…

این نامه مانع انتشار کتاب شما نشد!

در حقیقت من با همین اولین رمان که عنوانِ آن «صورت جلسه» بود [١٩۶٧] با موفقیّت رو به رو شدم. این کتاب برای دریافت جایزه‌ای به نام «فُرمانتُر»(٨) برگزیده شد. این جایزه که امروز دیگر وجود ندارد موجبات ترجمه کتاب را پیش از انتشار در کلیه کشورهای  اروپایی فراهم می کرد.  من برنده‌ی آن جایزه نشدم امّا کتاب به هفت یا هشت زبان ترجمه‌شد. چیزی که غیرقابل انتظاربود. من سرانجام برای این کتاب به جایزه‌ی «رُنودو»(٩) [از جوایز ادبی فرانسه. مهم‌ترین جایزه ادبی فرانسه پس از گُنکور] دست‌یافتم که در مقایسه با جایزه‌ی «فُرمانتُر» اعتبار کم‌تری داشت امّا به هر حال برای من شهرتی به‌بارآورد. از آن‌جا که کتاب‌های دیگری را نوشته و آماده کرده‌بودم آن‌ها را با پست برای ناشر فرستادم. بدین ترتیب، من کارم را به عنوان یک نویسنده‌ی حرفه‌ئی آغازکردم.  [لوکلزیو در مجموع به ١٠ جایزه‌ی ادبی از جمله جایزه‌ی آکادمی فرانسه و جایزه‌ی «اِستیگْ داگِرْمَنْ» (١٠) دست‌یافته‌است.]

 

و بدین‌سان است که یک زندگی برای نوشتن و سفرکردنِ توأمان آغاز می‌شود…

شاید من هم مثل پدرم نیازمند رفتن و دیدن جاهای دیگر بودم. من در خانواده‌ای ریشه دارم که افراد آن اهل سفرهای دور و دراز بوده‌اند. نیایِ من از منطقه‌ی «بِرُتانی»(١١) [منطقه‌ای در شمال غربی فرانسه در ساحل اقیانوس اطلس] و مردی بسیار مؤمن بود. در دوران موسوم به دوران «ترور» یا «وحشت» [دورانی که پس از انقلاب ١٧٨٩ از۵ سپتامبر  ١٧٩٣ تا ٢٧ ژوئیه ١٧٩۴ به درازاکشید.]، فرانسه را ترک‌کرد و در جزیره‌ی موریس (١٢)[از مستعمره‌های انگلیس در اقیانوس هند در آن زمان] مستقرشد چرا که تحمّل دیدن حمله به کلیساها و ورود اسب‌ها به کلیسا را نداشت. کارش فروش شراب و دانتل بود. به مرور زمان، پسران خانواده در جست‌وجوی کار جزیره را ترک کرده و در نقاط مختلف از جمله انگلیس، گویان، فرانسه، افریقای جنوبی و «ترینیداد و توباگو»  به کار و زندگی پرداختند. پدرم در لندن تحصیلِ پزشکی کرد. مادرم در پاریس زندگی می‌کرد و نوازنده‌ی پیانو بود. دختر عمو پسرعمو بودند و پدرم که عاشق او بود هر وقت فرصت و امکان داشت برای دیدنش در تعطیلات آخر هفته به پاریس سفرمی‌کرد. من در شهر نیس متولد شدم امّا در آن زمان پدرم در آفریقا در مأموریت بود. او را سال‌ها بعد و دیرتر شناختم.

از جنگ جهانی دوم خاطراتی پرشمار دارید…
زمانی که پدرم از اشغال جنوب فرانسه توسّطِ آلمان‌ها در سال ١٩۴٣ آگاه‌شد، به این نتیجه رسید که ما دیگر نمی‌توانیم به زندگی در این کشور ادامه‌دهیم. از این رو، به فکر افتاد که با کامیون بیابان‌های افریقارا درنوردد و ما را از فرانسه خارج‌کند. نقشه‌ی او به شکست انجامید چرا که در «مَرْسیَ الکبیر» [از شهرهای بندری الجزایر در ساحل دریای مدیترانه] به خاطرگذرنامه‌ی انگلیسی‌اش دستگیرشد. فرانسویان در آن زمان با انگلیسی‌ها به خاطر غرق کردن ناوگان‌شان دشمنی‌ داشتند. [نبرد دریائی ناوگان های جنگی انگلیس و فرانسه در سوم ژوئیه‌ی ١٩۴٠ روی‌داد وبه غرق‌شدن کشتی‌های فرانسوی در بندر مرسی‌الکبیر منجرشد.]. پدرم عقب‌گرد کرده و به نیجریه برگشت و ما در نیس ماندیم. این جنگ بر من تأثیری ژرف و گسترده داشت. از آن‌جا که ما انگلیسی بودیم و در معرض خطر قرارداشتیم مجبور شدیم در سال ١٩۴٣ از شهر نیس به دهکده‌ی کوهستانی کوچکی به نام «رُکبی‌لی‌یر»(١٣) [دهکده‌ای در ۵۴ کیلومتری نیس] فرارکنیم. ما تا سال ١٩۴۵ در طبقه‌ی همکفِ خانه‌ای در این دهکده مخفی بودیم. بخت با ما یار بود که در دهکده با افرادی بسیار بزرگوار و بلندنظر ارتباط و رفت‌وآمد داشتیم. اگر این افراد نبودند دستگیر شده  وبه اسارت درمی‌آمدیم. شیشه‌های پنجره‌ها را تیره و مات کرده‌بودیم و برادرم و من از خانه بیرون نمی‌رفتیم. مادربزرگم با احتیاط و پنهان‌کاری برای خرید مواد موردِ نیاز روزانه از خانه خارج‌می‌شد و برای آن که جلبِ توجّه نکرده و شناخته‌ ‌نشود به مقدار کم خرید می‌کرد. این فکر که اگر آلمان‌ها پیروز می‌شدند من به برده‌ای تبدیل خواهم‌شد دیرزمانی با من بود چرا که نازی‌ها تصمیم گرفته‌بودند تمامی ملل اروپا را تحت انقیاد خود درآورند.

در هشت سالگی با برادر و مادرتان نیس را ترک می‌کنید تا به پدرتان در نیجریه بپیوندید. جائی که دو سال در آن می‌مانید…

در آن‌جاست که من پدرم را می‌شناسم زیرا پیش از آن هیچ‌گاه با ما زندگی نکرده‌بود. در مقایسه با اروپا که به خاطر جنگ جامعه‌ای فقرزده و بسته بود آفریقا به چشم من یک قارّه‌ی وفور نعمت بود. در افریقا خوراکی بود و میوه‌ی فراوان. زیبا بود و ما آزاد بودیم. در میان بیشه‌ها زندگی می‌کردیم و به مدرسه نمی‌رفتیم. مادرم به ما موادی را درس می‌داد و ما وقت خود را با بازی کردن، پابرهنه دویدن و آب‌تنی می‌گذراندیم حال آن که در جنوب فرانسه مردم از دسترسی به دریا محروم‌بودند. در عینِ حال چیزهائی هم برای من تکان‌دهنده‌بود.

در افریقا زنان و مردان بسیار برهنه‌بودند و این برای من در مقایسه با مادرم، زنی که همواره سیاه می‌پوشید و بدون  تور نازک جلوی کلاه خود از خانه بیرون نمی‌رفت، تازگی‌داشت و کاملا متفاوت بود.

در بازگشت به نیس زندگی چه‌گونه می‌گذشت؟
دربازگشت به نیس من برای مدّتی کوتاه دچار گونه‌ای گمگشتگی بودم و این برایم تا حدی دشواربود. نخست این‌که دوباره کفش به پاکردن برایم بسیار دشوار و دردناک شده بود. پاهایم پهن و از هم دور شده و کفش را به سختی تحمل می کرد.  افزون بر این، برای من نشستن در یک جا و نداشتن جُنب‌وجوش  کافی بدنی طَیِّ مدّتی طولانی در روز امری پیچیده بود. جز در دو درس فرانسه و انگلیسی دانش‌آموز خیلی خوبی نبودم دیپلم دبیرستان پس از شرکت در امتحانات تجدیدی گرفتم.

آیا  تبارهای  مختلف شما پدیدآورنده‌ی هویّتی است  که به آن هویّتِ  سیّار نام‌داده‌اید ؟

ما همگی هر یک به شیوه‌ای اهل سیر و سفر بودیم. زندگی پدرم با تکرار جمله‌ی «من باید از این جا به جایی دیگر بروم» سپری‌شد. همیشه در جست‌وجوی جائی در خورِ سکونت و زیستن‌بود. پس از جنگ، یک هدف بیش‌تر نداشت و آن مستقرشدن در آفریقای جنوبی بود. به این نتیجه رسیده‌بود که خسارت‌ها و صدمه‌های ناشی از جنگ، زندگی در فرانسه را دشوارکرده‌است. امّا مادرم مایل به ترک فرانسه نبود. ما بسیار سفر می‌کردیم.  به مراکش رفتیم. جائی که یکی از بستگان‌مان فرماندارِ آن مستعمره بود. این فرد برای ما تعریف می‌کرد که شورشیان سعی‌کرده‌بودند خانه‌ی زیبای او را به آتش‌بکشند و برای این کار از وسیله‌ای دست‌ساز و با استفاده از گیره‌های لباس [گیره‌های مورد استفاده در خشک کردن لباس‌های شسته برروی طناب یا وسیله‌ای دیگر] بهره گرفته‌بودند. من یکی از نخستین رمان‌هایم را با الهام از این روایت نوشتم. سال‌ها بعد در نوشتن رمان «بیابان» هم از آن استفاده‌کردم.
چند سال پس از جنگ، پدرم به فرانسه بازگشت و ما را به دیدن «دیوار آتلانتیک» برد. [استحکاماتی که آلمان‌ِ نازی در سواحل اروپا در اقیانوس اطلس از نروژ تا مرز فرانسه و اسپانیا در مدّت دو سال برپاکرده و در ساخت آن صدها هزارتن اروپائی را به بیگاری وکار اجباری  کشیده بود.] پدرم می‌گفت این دیوار را اُسرا ساخته‌‌اند. از جمله کارگران لهستانی که توش‌وتوان خود را تا مرزِ مرگ بر سر ساختن این دیوار گذاشته‌بودند تا کشورهای متمدن نتوانند فرانسه را آزادکنند. او هم‌چنین ما را به دیدن بیمارستانی برد که آلمان‌ها در «جرزه»(١۴)[یکی از چند جزیره‌‌ی متعّلق به انگلیس در نزدیکی سواحل نرماندی در شمال غرب فرانسه] توسّطِ اُسرای لهستانی ساخته‌بودند.

این سفرهای آموزشی است که منشاء حساسیّت شما در برایر بی‌عدالتی‌ها ست؟

یقییناً. والدین من مسیحی و باورمند به ارزش‌هایی والا بودند. افزون بر این،  سخت گیری بریتانیائی پدرم نیز مطرح‌بود. از نظر او این که فرانسه در سال ١٩۴٠ پاریس را «شهرِ باز» اعلام‌کند باورکردنی نبود. چشم‌پوشی از مقاومت و نجنگیدن به خاطر حفظ شماری بنای تاریخی خشم او را برمی‌انگیخت. در سال ١٩۴۶، ما را به لندن برد تا ویرانی‌های ناشی از بمباران‌ها را نشان‌مان ‌دهد. تمامی این بناها به این خاطر نابود شده‌بود که انگلیسی‌ها سلاح‌هایشان را برزمین نگذارده‌بودند. پدرم مردِ حرف نبود، مرد عمل بود. دوست داشت چیزها را نشان‌دهد.

علاقمندی شما به آن‌چه که از آن با تعبیر «ناخواستنی‌ها» نام می‌برید ریشه در این خصلت پدر دارد؟
حُسن جا به جا شدن اینست که امکان می‌دهد دریابید بی‌عدالتی‌ ها بر پایه پیشداوری‌های نژادی و اجتماعی  در همه‌جا وجود دارد. هنگامی که از مکان دیگری می آییم و خود در موقعیت ناپایدار و متزلزلی قرار داریم، چالش های مردم دیگر بر دوش ما نیست.

این سفرهای راهگشا و آموزنده و این «گردشگری پس از جنگ» که توسّط پدرم ترتیب‌داده می‌شد، رویکرد ضد استعماری پدر و همدردی مادرم با ملل تحتِ ستم آموزش سیاسی من بود. البته مطالعه‌ی آثار ویکتور هوگو هم نقشی قطعی در این عرصه داشته‌است.

 

پس از نخستین تجربه‌های فردی‌تان در تایلند و سپس در مکزیک بی‌گسست در سیر و سفر بوده‌اید…

زمانی که به پول احتیاج‌داشتم، به صد دانشگاه در سرتاسر جهان نامه نوشتم و درخواست کار کردم. برای تدریس در چند دانشگاه آمریکائی در «بُستُن»(١۴)، «آستین»(١۵) و «سانتا کروز» (١۶) دعوت به کار شدم. من حتّی پس از ازدواج  و تولّد فرزندانم هم به این زندگی توآم با خانه‌ به دوشی ادامه‌داده‌ام. به ژاپن رفته‌ام، به چین رفته‌ام آن هم چند بار. اندکی به همه جا. به زودی رهسپار پورتوریکو خواهم‌شد. ادبیّات به من امکان‌می‌دهد به دیدار دیگران بروم. به جاهای دیگری رفتن، در آن مکان‌ها ماندن، آدم‌ها را کشف‌کردن، با ضرباهنگ یا ریتم زندگی آنان زیستن کماکان برای من فوق‌العاده و شگفت‌انگیز است.هرچند مشاهده‌می‌کنم که مرزها بسته‌ می‌شوند و دل‌ها سخت.

 

جایزه‌ی نوبل چه چیزی را در زندگی شما تغییرداد؟

به من امکان‌داد بدهی‌هایم را بپردازم!  این خود دستاورد اقتصادی مهمی بود. واردشدن به این «خُردْ-جامعه»‌ [میکرو سوسیته]ی زاییده‌ی ابتکار یک آلمانی صلح‌‌دوست و برساختن این جایزه برای صلح نیز آشکارا خوشایند من است. بیش از این نمی‌دانم دارای چه اهمیّتی است.  یک روزنامه‌نگار آمریکائی را به یاد می‌آورم که در اظهار نظر در مورد دادن این جایزه به من  باشور فریادزد: «شما شایستگی آن را دارید!» حرف بیهوده‌ای است. همان‌گونه که «وودی آلن» گفت: «من مبتلا به روماتیسم هستم. شایسته‌ی آن نیستم.» انسان شایسته‌ی هیچ چیز نیست ولی با هر چیزی می‌توان کنار آمد. من به نوبه‌ی خویش در بنیادی در جزیره‌ی موریس برای کمک به خانواده‌های «کِرِئول»(١٧) [اروپائی تبارانی که در مستعمره‌های پیشین کشورهای اروپائی در قارّه‌ی آمریکا یا جزایری در اقیانوس هند متولدشدند.] و اخلاف بردگان سرمایه‌گذاری کرده‌ام.

 

زمانی را که در حال سپری شدن است چگونه می‌گذرانید؟

به سنّ و سالِ خویش نمی‌اندیشم. از سلامت خوبی برخوردارم. با دو مالاریای مرگ‌بار و تیفوئید دست و پنجه نرم‌کرده‌ام. به هیج وچه و در هیچ وضعیّتی از نوشتن دست نخواهم‌کشید. اگر از نوشتن را متوّقت کنم بلافاصله احساس پیری خواهم‌کرد.

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۹

پانوشت‌ها:

مطالب داخلِ کروشه […] افزوده‌ی مترجم است.

۱- Jean-Marie Le Clézio

۲- Vanessa Shneider

۳- Complicité

۴- Les Cahiers de Le Clézio

۵- L’identité nomade

۶- Evian

۷-J. D. Salinger (Jeromd David Salinger)

۸- Formentor

۹- Renaudot

۱۰-Stig Dagerman

۱۱- Bretagne

۱۲- Maurice

۱۳- Roqebillière

۱۴- Boston

۱۵- Austin

۱۶-Santa Cruz

۱۷- Créoles