منظر عقدایی: گوشه حزین

منظر عقدایی

گوشه حزین

باد سردی می‌وزید و ناله پنجره را در آورده بود.  پنجره را بستم.  بیرون طوفان به پا شده بود. خانه سرد بود. ویلون را از توی جعبه در آورم. خرکش کج شده بود و جعبه سوراخی داشت به قعر جایی که صدا در آن نپیچیده خفه می‌شد. ویلون را زیر چانه‌ام گذاشتم. آرشه بدست رفتم جلو آینه. موهای آرشه پریشان شده بود. قسمت راست ویلون را درست نمی‌دیدم. آرشه را که کشیدم. صدای ناله‌ای در هوا پخش شد. بغض راه گلویم را گرفت. در آینه به سیم های از هم گسیخته نگاه کردم. شاید تا مدت‌ها نتوانم به این وضع خو کنم. کوکش کردم. سعی کردم با همان دو تار مویی که سالم بود  نرگس مستی را بنوازم.  هیچ به دستگاه شور نمی‌مانست. صدایی بود در گلو خفه شده. صدایم را بلند کردم تا صدای تارهای بریده آزارم ندهد “عاشق آن است که پا می‌نکشد از کویت….. “. تاب نیاوردم و آرشه را کشیدم روی موهای پریشانم تا یک طرف صورتم را نبینم.

نگاه مادر در آینه روی سرم آوار شد. با پشت دست نم چشم گرفت و رو برگرداند. بلند گفتم خو می‌کنم. خو می‌کنی.

روز شکار بود و بابا با عمو توی کوه‌های معلم کلایه الموت دنبال شکار بودند. من آنقدر گریه کردم که عمو دلش سوخت. همراهشان شدم. می‌خواستند باز شکار کنند. تا پای قلعه با جیپ عمو رفتیم. تفنگ هم برداشتند. رسیدیم. جایی زیر دامن کوه پدر دراز کشید. عمو بابا را زیر برگ‌ها دفن کرد .همانطور که سال‌ها بعد رویش خاک ریخت. فقط دست‌هایش بیرون بود. یک پرنده به دستش داد و گفت “ببینم چند مرده حلاجی”. من و عمو رفتیم پشت درختی. گفتم عمو حلاج چیه؟ خندید و گفت “بگو کیه. یک روز برایت می‌گویم. فعلا خوب ببین”. مدتی بعد دیدم  از لب تیغه کوهی که حسن صباح زندگی می‌کرد بازی چندین دور زد و شیرجه رفت روی سینه بابا تا پرنده را شکار کند. بابا با دست‌های بزرگش پاهای باز را گرفت و عمو دوید. کلاهش را روی سر باز گذاشت تا نتواند ببیند و گفت “اینطوری رام میشه”. باز جیغ می‌کشید. شاید باورش نمی‌شد اسیر شده. به عمو گفتم “من که اینطوری رام نمیشم”. هنوز هم صدای جیغ باز را می‌شنوم. کلاه بر سر باز، باورم نمی‌شد باز را به این آسانی به دام بیندازند.

صدایی شنیدم. گوشه حزین بود. از اتاقم پر کشیدم. ویلونم درست شده بود انگار  بابا داشت گوشه حزین را می‌زد. هنوز گیج هستم و صداها در سرم چون کنسرتی از نوازندگان  ناشی بود که ساز نمی‌زدند، ساز را می‌زدند. آن روز داشتم همین را با خودم زمزمه می‌کردم. گوشه حزین را استاد در دستگاه‌های مختلف برایمان زد. گوشه حزین را که زدم با آنکه خوب ننواختم استاد به  چشم‌هایم و به دستم نگاه کرد و لبخند زد. کلاسم نزدیک خانه بود. فکر کردم خیابان را مه گرفته. از دور صداهایی شنیدم انگار مغول‌ها  حمله کردند. انگار خیابان پر بود از آدم‌های آقا محمد‌خان. گلویم می‌سوخت. در میان مه و یا شاید دود چند نفری به سمتم آمدند. یکی نزدیک شد. جعبه ویلون را به خودم چسباندم. از دور چیزی صدا کرد و جعبه ویلون ترک برداشت. کس دیگری نزدیکم شد. دست و پایم را گم کردم. جایی را خوب نمی‌دیدم. همه حواسم به ویولونم بود. می‌لرزیدم. مامان می‌گه “اگر سرمه کشیده بودی این بلا ازت دور می‌شد”. صدایی آمد که تا ابد آن را می‌شنوم. سرم گیج رفت. تلی از گوی‌های لغزان سبز، عسلی، آبی و  سیاه روی هم می‌لغزیدند. همه رنگ‌ها خیس لغزان به طرفم هجوم آوردند. صدای زنی را شنیدم، آغا، آغا. گویی هیچ کس مرا نمی‌دید. دخترکان چون دشتی از آهو به هر سو گریزان بودند. درد همه وجودم را گرفت. گویی کلاهی روی سرم کشیدند. صدای دختری آمد. فریاد زد. خاموش شد و صدای جیغ باز در گوشم پیچید. خواستم کلاه را پس بزنم. دیگر نفهمیدم چی شد. نمی‌دانم چطور آمده بودم آن ‌طرف خیابان.

گیج بودم مثل آن‌وقتی که توی اتاق عمل بیهوشم کردند. انگار به قعر دره‌ای سقوط کردم. چیزی یادم نمی‌آمد. از آن روز هم چیزی به یاد ندارم. یک طرف موهایم خیس شده بود وقتی خواستم موهایم را پس بزنم دنیا برایم تار شد. نیمی از دور و برم را راه راه می‌دیدم. راه‌هایی که انتهایش بن بست بود. توی همان پیاده رو شکوفه زدم. چندین بار. چه خوب که یادم نمی‌آید. مثل پرنده‌ای در تله تقلا می‌کردم. مثل روزی که عمو باز را شکار کرد. نیرویی مرا از جا بلند کرد. ویلونم را بغل گرفتم . مثل آهوی دم بریده فرار کردم. ولی نیرویی نداشتم. توی سرم گوشه حزین را می‌شنیدم اما صداهای بیرون را نه. چند بار بیهوش شدم، خودم هم نمی‌دانم. دیگر چیزی یادم نمی‌آید. باید عادت کنم. باید عادت کنم. باید عادت کنم. باید عادت کنم یک راه ابریشمی هست و یک راه سنگلاخ که انتهایش بن بست است. خودم را توی آینه نگاه کردم. با آرشه که حالا موهایش چون ابریشمی نرم و لغزان شده بود موهایم را کنار زدم. صورتم را دیدم. نیمی درخشان و نیمی تاریک. دلم می‌خواست همه جا را روشن ببینم. صدایی شنیدم برگشتم. عمو و بازش بودند. عمو چند بار سرش را تکان داد و گفت:

کم نگاهان فتنه‌ها انگیختند    بنده حق را به دار آویختند [۱]

باز گویی از قفس رها شده باشد چند بار دور اتاق چرخید چشم‌های تیز بینش به همه طرف چرخید. به سوی من پرواز کرد و روی شانه‌ام راستم نشست.

۲۳ ۱ ۱۴۰۳

[۱] – اقبال لاهوری