حسن حسام آهو دربند

حسن حسام

آهو دربند

آن روز لعنتی، روز سیاهی بود! آون روزو می‌گم داداش! اون روزِ آشوبو که رفته بودیم شیکارِسوژه! یادته که؟

نزدیکی‌های پارک لاله بود که کامیونت سفید رنگمون با عکس وآرم بستنی در دو طرفش با فاصله زیاد از اونا واستاد، و من و میثم از پشت کامیونت مثلا بستنی فروشی ،پریدیم پایین. فرمانده حاج‌‌عفار همراه زکی پور جلو، بغل‌دستِ آقا رجب راننده، نشسته بودن. حاجی بدون این‌که به ما نیگا کنه، گفت:

ـ حواستون به ما هم باشه و قبل از این‌که قاطی شین، بی‌سیم‌هاتونو کنترل کنین. خیر پیش برادرا!

و ما، من ومیثم ، چیزی نگفتیم. پشت به کامیونت ، رفتیم طرف جماعت که شعار مرده‌ باد زنده باد می‌دادند.

می‌دونی‌که، درس مونو خوب بلد بودیم! باس می‌رفتیم میونشون، به رنگشون درمی‌اومدیم و همرا‌شون شعار می‌دادیم و گاهی هم تندتر و بلندتر از اونا!

حتی پیش می‌اومد که با کلک مسیرشونو تغییر بدیم! حالی‌مون بود کِی و کجا چه شگردی بزنیم و دشمنو ناکار کنیم!

من یه شلوار تنگِ کون‌نما پوشیده بودم و پیراهنم تا سینه باز و یقه اورکتمو کشیده ‌بودم بالا که توش یه شوکر و یه میکروفنِ بی‌سیم جاسازی شده بود با یه شیش‌تیرِ بغلی. برادر میثم هم مِث یه جوون پُرشور و شَر، خودشو ساخته بود تا بره تو جماعت.

از هم فاصله گرفتیم و زدیم تو جمعیت. جمعیتی که اکثرشون جوون و بیش‌ترشون دخترای بی‌حجاب و تودل‌برو و تا دلت بخواد دریده!

قاطی جمعیت که شدیم، تو دلم گفتم یا امام زمون این چه بساطیه! کارمون ساخته‌س!

خلاصه بگم که اوضا حسابی شیرتوشیر بود!

تو همون گیر و ویرا، یه دختر فسقلی یهو پرید بالای سطل زباله با چوبی تو دستش! در میون هلهله‌ی آن همه جمعیت که ما هم، هم‌صداشون شده بودیم، با خنده و شادی و خون‌سردی تموم، دستی برا همه تکون داد.

تو دلم گفتم یا امام این دیگه کیه؟!

اول شالشو از دور گردن باز کرد و بست سر چوب و بعد با خنده فندکو از جیب شلوارش درآورد و شالو آتش زد و بالای سرش چرخوند!

دختره شعار می‌داد و بقیه با حرارت تموم شعارشو تکرار می‌کردن، خب روشن بود که ما هم دوآتشه‌تر همرا‌‌شون شعار می‌دادیم.

کارمون همین بود با بقیه شعار می‌دادیم و حتی بلندتر تا بلکه بتونیم دانه‌درشت‌هاشونو شناسایی کنیم.

دیدم فرمانده مون حاج غفارکنار زکی پوردر حاشیه‌ی خیابون قاطی تماشاچی‌ها واستادن مثلا به تماشا!

حاجی با چش‌وابرو اشاره ‌کرد به دخترهِ بالای سطل زباله که همچنون نترس و خندون و پُرحرارت شال آتش‌گرفته رو می‌چرخوند و شعار می‌داد، مرگ بر دیکتاتور… !

من همون‌طور که با بقیه شعارها رو تکرار می‌کردم، دوزاریم افتاد و حتم کردم که این ورپریده باس یکی از سردسته‌های همین اوباش باشه. این حس رو با میکروفن زیر یقه‌ی کاپشنم به میثم منتقل کردم و اونم با چش‌وابرو تاییدم کرد.

دخترخوشگله بعد از این که با حرارت تموم جمعیتو داغ و آتشی کرد، از سکو پرید پایین و قاطی بقیه شد.

چند لحظه بعد، حس کردم انگاری بویی برده باشه، یهو قیافه‌ش عوض شد و با نگرانی دور و برشو می‌پایید! من و میثم هرکدوم یه گوشه واسه این‌که به ما شک نکنه، دوسه متر ازش فاصله گرفتیم که حاجی پیام داد:

ـ سوژه را تعقیب می‌کنیم.

و ما رفتیم تو نخ خانوم خوشگله و در همون‌حال کف‌زنون و با تکرار شعارا، را افتادیم طرف خیابون انقلاب.

من که چشممو از دختره نمی‌کندم، اما با یه سر چرخوندنی برا تمرکز رو سوژه‌ی دیگه، اونو گُمش کردم! ورپریده یهو عین اجنه غیبش زده بود!

آیا به ما شک کرده بود یا به یکی دیگه، نمی‌دونیم!

بعدها البته از کنترل تلفنش فهمیدیم که شستش خبردار شده و فهمیده که تو توره و اینو با نگرانی به دوستش خبر داده بوده.

میثم هم حال منو داش. با دست‌پاچگی پا تند کردیم و چش چرخوندیم و بعد از حدود بیست‌دقیقه یهو متوجه شدیم پشت یک پژوی قدیمی سیاه‌رنگ خودشو قایم کرده پدرسگ!

به حاجی پیوم دادم سوژه به ما شک برده گُمش کرده بودیم اما بالاخره پیداش شد. برادرغفارگفت:

ـ نه، تخمه‌سگ به من و زکی پور شک کرده و ما ناچار ازش فاصله گرفتیم. شما اما ردِشو ول نکنین، ما هم از دور هوای کارو داریم.

هوا نم‌نمک داشت تاریک می‌شد. و اون وروجک که مدام دور و برشو می‌پایید با زبلی تموم یواش‌یواش از میون جمعیت کشید کنار و راه افتاد طرف بلوار کشاورز.

من و میثم جداجدا و با فاصله از او دنبالش بودیم و حاج‌غفار و زکی پور  هم بسیار دورتر از ما سوار کامیونت، پشت سر می‌اومدن.

سوژه وقتی فهمید تحت تعقیبه، پا تند کرد.

ما نقشه‌مون این بود تا یه جای خلوت گیرش بندازیم. میگی واسه چی لفتش دادیم و همونجا نیافتادیم روش؟ آخه بی حساب کتاب  که نمی شد برادر من! تو اون جمعیت و اون روزایِ پُرروییِ آشوبگرا، اگه بی‌احتیاطی می‌کردیم، ممکن بود کار دستمون بدیم. باکی نبود که ! سوژه تو چنگمون بود و گیری تو کار نبود.

اما وقتی دختره از بلوار کشاورز وارد خیابان وصال شد تا دوباره بزنه به خیابون انقلاب و قاطی جمعیت شه، در یه نقطه خلوت گیرش انداختیم!

حالا با چه جون‌کندنی تونستیم دست‌هاشو از پشت ببندیم و اونو بچپونیم تو اتاقکِ پشت کامیونت ، خداوندِ عالم می‌دونه!

مشکل این جا بود که هر جا دختره رو می‌بردیم، این سگ‌مصبِ بچه‌پررو رو تحویل نمی‌گرفتن!

مگه کوتاه میومد پسر!! بچه‌فسقلی زور یه گرازو داش! سه‌نفری جون کندیم تا جمش کنیم!

سگ‌‌مصب به ظاهر جونی نداشتا! اما مثِ یه قاطرِ چموش دست‌وپا می‌زد و شعار می‌داد. ول‌کن نبودکه! نه تهدید حالی‌ش می‌شد نه خواهش! یه‌ریز، جیغ‌وداد می‌کشید و پا می‌کوبید با اون دوتا چشِ خوشگلِ درنده‌ش! نگاهِ تیزِ بدمصبش آدمو می‌ترسوند! مث چشای ماده‌ ببر گرسنه موقع حمله!

یه‌نفس هوار می‌کشید عنینه! باور میکنی ؟با داد و فریاد می گفت

ـ بیشرفا مگه من چی‌کار کردم؟ چی می‌خواین از جون من آخه جانیا…

اصلا کوتاه نمی‌اومد که نمی اومد!

میگی چرا فوری تحویلش ندادیم به یه قرارگاه دم دس؟ ای بابا ! کجای کاری داداش!دختره این‌قدرکه سَرزبون داش و حاضرجواب بود و بدتر از همه کله‌خر و نترس، هرجا اونو می‌بردیم تا تحویلش بدیم وخلاص شیم، قبول نمی‌کردن که، تحویلش نمی‌گرفتن عزیز!

از کلانتری سر رامون بگیر تا دو سه تا قرارگاه برادرای بسیج و سپاه بردیمش!

بد بیاری، همه جا پُر بازداشتی بود و این بدمصبم با جیع‌وداد و فحش و شعار، دنیا رو می‌ریخت رو سرش و تازه کتک و تهدید هم کاریش نبود و رامش نمی‌کرد!

مسئولین قرارگاه‌ها هم خدایی‌ش می‌ترسیدن که اگه تحویلش بگیرن، بقیه رو که همه‌شون جوون و تازه‌سال بودن، تحریک کنه.

هربار با مکافات می‌آوردیمش پایین و دوباره به هر جون‌کندنی که بود، می‌نداختیمش تو اتاقک تنگ‌وتاریک کامیونت خراب‌شده که تازه یه یخچال بستنی خوابیده‌ی اسقاطی هم بیش‌ترِ جای اتاقکو گرفته بود!

بنده ی خداحاج غفارما، نا امید از همه جا، از ما فاصله گرفت و با بی‌سیم هر طوری بود تونس با مرکز تماس برقرار کنه و مشکلو گزارش کنه.

خلاصه دستور رسید ببریمش اوین تحویل بدیم و خومونو خلاص کنیم.

برادرغفار مثِ معمول رفت نشست جلو، کنار راننده، و من و زکی پور و میثم و با اون جونور هم چپیدیم پشت ماشینْ داخلِ اون اتاقک تنگ‌وتاریک و درو رومون بستیم.

یخچالِ لندهور بدمصب، بیش‌تر جا رو گرفته بود و نمی‌شد جنبید! حالا، بدبیاری رو ببین! جای درست‌وحسابی که نبود هیچ، اتاقک پشتیْ نور هم نداشت! تاریک، انگاری یه گور! چشم چشمو نمی‌دید!

زکی پور چراغ تلفنشو روشن کرد تا یه باریکه‌نوری بیفته تو فضای بسته و ببینیم چی‌به‌چیه.

دختره کم نمی‌آورد و با فریادش ذله‌مون کرده بود:

ـ آخه کجا دارین منو می برین؟ اقلکم تلفنمو بدین به خونواده‌م خبر بدم! تلفونمو می‌خوام بابا!

زکی پور با تحکم گفت:

ـ دهنتو ببند! سه‌تایی می‌افتیم به جونتا! حواستو جمع کن بچه‌کونی!

که حمله‌ور شد طرف ما:

ـ گه می‌خورین با جَدوآبادتون! خواهرومادر ندارین…

یه‌نفس فحش می‌داد و خصوصا بند کرده بود دهانم لال به حضرت آقا! هی به آقای جسارت می‌کرد و خون مارو بجوش می‌آورد وروجک!

زکی پور ما بد جوری داغ کرد. زکی ِمارو میشناسی که ؟ اگه اون روی سگش بالا بیاد ، کسی جلودارش نیست ! جوش آوردونیم خیز شد و با نور موبایلش فضا رو روشن کرد و با لگد محکم کوبید تو ملاج دختره.

اونم با تموم توانش، دورخیز کرد تا به زکی پور حمله کنه.

خوشبختونه دستاشو همان اول بازداشت بسته بودیم و ما، من و میثم، بازوشو ول نمی‌کردیم اما هی جفتک می‌پروند طرف ما. میثم گفت:

ـ دهنِ جنده‌شو باس بست. اگه این‌طوری پیش بره، تا برسیم اوین کلافه‌مون می‌کنه.

ما که دهن‌بند نداشتیم! اما با همون نور مرده‌ی چراغ‌قوه‌ی موبایل، دیدم جوراب ساق‌بلند پاشه!

فرزی به کمک برادر زکی انداختیمش رو یخچال و من اول تا دق‌دلی‌مو خالی کنم دوتا مشت محکم خوابوندم زیر قلوه‌گاهش و زکی پور هم هم با مشت کوبید رو چونه‌ش.

دختره خون‌دماغ شد و یه ذره آروم گرفت و دوباره شروع کرد به تقلا! دهنم لال مرگ بر خامنه‌ای از دهنش نمی‌افتاد!

با اونکه زکی پور شونه‌شو محکم گرفته بود و میثم دوتا پاشو تا تکون نخوره؛ اما دختره کوتاه نمی‌اومد و از تک‌و‌تا نمی‌افتادکه! با تموم زورش مقاومت می‌کرد و پاها و تموم بدنشو تکون می‌داد.

و یه‌نفس هوار می‌کشید و به ما فحش می‌داد. باور می‌کنی که سه‌نفری به سختی جون کندیم تا حریفش ‌شدیم! باور می‌کنی؟!خنده می کنی نه؟ میدونم باور نمی کنی اما او یه جونوری بود که خدامی دونه پسر!

با هر مکافاتی که بود، جورابو از پاش کشیدم بیرون وتمام قد افتادم روش و با پاهام کلافش کردم تا تکون نخوره و هر طوری‌که بود موفق شدیم با جوراب خودش، دهن گاله‌شو ببندیم.

وقتی افتاده بودم روش و پاهامو کلاف کرده بودم دور پاهاش که جُم نخوره، خداوکیلی یه جوری شدم! گرمای تنش مِث برق دوید تو جونم و حالی‌به‌حالی‌م کرد! همین‌طور که زور می‌زدم با جوراب دهنشو  ببندم، دست‌وپا می‌زد و تو همون دست‌وپازدناش، فحش‌های جویده‌جویده می‌داد!

تنم داغ شده بود و خیس عرق شده بودم. اونم از بس تقلا کرده بود، صورتش خیس عرق بود و این خودش بیش‌تر حالمو خراب می‌کرد!

یهو در یک چشم به‌هم‌زدنی خودمو کشیدم بالا و یه ضرب زیپ شلوارشو کشیدم پایین و مهلت ندادم، دس کردم تو تنبونش و سرمو چسبوندم دم گوشش:

ـ یه کافر، اسیرِ یه بچه‌مسلمون!

میثم تو تاریکی به تندی پرسید:

ـ چی‌کار داری می‌کنی صادق، چی‌چی داری می‌گی؟

و نور موبایلشو روشن کرد.

میون اون بی‌تابی و حرکت‌های عصبیِ دختره، دستم تو شورت و لبم رولپاش، یهو نور افتاد رو صورتم.

سرمو بالا کردم و نگا‌م افتاد به چشاش! یا امام زمون! دوتا چشم سیاه عینهو چشای آهو؛ اما مث یه بچه‌آهوی کلافه و بی‌پناه!

من که رفته بودم توحال، کَکَمم نمی‌گزید و دروغ چرا، آتیشم تندتر شده بود! تو اون‌حال خواستم مثلا برادرارو رو ساکتشون کنم، دراومدم که:

ـ این بچه‌کافر اسیرمونه برادرا، حلالِ حلال! آسیاب به نوبت!

جمله‌م تموم شده نشده، دختره با همه‌ی توان، با باسن و کمرش بلندم کرد و فرزی زانوی چپشو تا کرد و محکم کوبید رو تخمم که پرت شدم رو زکی و میثم و درد پیچید تو جونم و نفسم بند اومد! و بعد نشست رو یخچال و تا می‌تونست با لگد کوبید به سروصورت ما و یه لگد هم عدل اومد رو چشِ راستم!

به جون تو اینا همش یه‌ لحظه بودا، یه‌ چش به‌هم‌زدن انگاری!

منو می‌بینی! یهوخونم جوش اومد و حال کردن یادم رفت! نشستم روش و با شوکرکوبیدم تو دهنش. کوبیدم‌، کوبیدم رو صورتش، رو دماغش رو چشش. برادرا هم اومدن کمک، می‌زدیم با باتوم با شوکر با لگد…

دختره واسه این‌که از صورتش محافظت کنه یهو خودشو جمع کرد و پشت کرد به ما، و ما زیر نورموبایل زکیپور ، کوبیدیم به ملاجش؛ با شوکر، با باتوم کوبیدیم کوبیدیم کوبیدیم تا که از نا افتاد و بی‌حرکت شد!

من یکی که دیگه وارفته بودم و ولو شدم کف وانت و تکیه دادم به یخچال.

امازکی پورو میثم با نور موبایلا‌شون نیم‌خیز شدن ببینن اوضاع در چه حاله؟

میثم  نبضشوگرفت بعد سرشوگذاش رو سینه دختره و یه لحظه بعد با نگاه تندِ شماتت‌آمیز به من، دراومد که:

ـ تموم کرده!

زکی پور با صدایی ترسیده و جاخورده گفت:

ـ آره سَقط شده!

و کوبید به دیواره فلزی پشت سرِ راننده.

حاج‌غفار با صدای بسیار بلند پرسید:چیه ؟اون جا چه خبره؟سه نفری با صدای هیجانی جواب دادیم

ـ سوژه تموم کرده…

که ماشین واستاد و حاجی پرید پایین و اومد درِ پشت کامیونت روبازکرد و چراغ تلفن دستی‌شو چرخوند و بعد انداخت روجنازه و دادش دراومد:

ـ مردم ما رو می‌بینن بابا! این چه وضعیه  چی‌کار کردین آخه!

بعد رو کرد به راننده:

ـ تو بساطت کهنه‌ای چیزی پیدا می‌شه آقا رجب؟

رجب زیر صندلی راننده یک کهنه پت‌وپهنِ چرک‌و‌چروک و گازوئیلی درآورد و گفت که فقط همینو داره و حاجی غرغرکنون با کهنه اومد پشت کاموینت و درو بس با تشرزد:

ـ چراغ‌ گوشی‌هاتونو روشن کنین ببینم این جا چه خبره بابا!

اتاقک که روشن شد، دیدیم خون و کثافت همه جا پخش شده اما یه دونه چشِ سیاه و درشت و زنده، عینهو یه گربه تو فضای نیمه‌تاریک وانت زل زده به ما!

حاجی یه چش باز میّتو که دید، کفری شدکه این افتضاحه بابا! اول باس چش ِشو بس.

و منتظر ما نموند و خودش به زور، با دو انگشت شست و سبابه‌ی دست راستش پلک میّت رو کشید پایین و چشم نیمه‌بازو بست. بعدش فرزی کف دست راستشو محکم گذاشت رو پلک بسته، شاید بیش‌تر از یک دقیقه. عین یه اوستاکارِ کارکشته! و در همون‌حال با خودش گفت تا بدن داغه باس این کارو کرد وگرنه کار از کار می‌گذره.

و همون‌جا با بالا تماس گرفت و پرسید با جنازه چی‌کار کنیم؟ دستور اومد، بازداشتگاه‌ها پُر جنازه‌ست، جسدو بندازین همون‌جا تو یه خیابون خلوت و تموم.

و حاجی رو کرد به ما:

ـ قبل از این که جسدو بیارین پایین، اول حسابی سروصورتشو تمیز کنین و یه دستی هم رو اتاق کامیونت بکشین. بعدا تو قرارگاه حسابی می‌شوریمش تا ردی جا نمونه. وزیرجُلکی لبخندی زدو با خوش گفت : نا سلومتی ما بستنی فروشیم آخه!

وما سه نفری زدیم به خنده

حاجی فرزی درو باز کرد و پرید پایین و ادامه داد: کارتون که تموم شد، علامت بدین تا یه گوشه‌ی خلوت پیدا کنیم و ماشینو پارک کنیم. من و آقا رجب دوروبرو می‌پاییم و شما سه‌تا جسدو بدون سروصدا میا ‎ندازین یه گوشه! روشنه برادرا؟

و بدون این‌که منتظر تایید ما بمونه، درو بس و رفت نشس بغل راننده و کامیونت راه افتاد.

مام سعی کردیم تا اون‌جا که می‌شه همه چیزو جمع‌و‌جور کنیم. هنوز اون جوراب ِلعنتی لای دهن و دندونای شکسته‌ش جا مونده بود و لادندوناش قفل شده بود! حلا کِشَش نمی‌دم و سرتو درد نیارم عزیز که چه جونی کندیم تا جورابو تکه‌تکه از دهنش که خون توش دلَمه بسته بود، بِکشیم بیرون،  خودش یه شاهنومس! آخ نبودی که ببینی چه مکافاتی داشتیم سر این فسقلی!

اما بذار اینوخصوصی بهت گفته باشم برادر؛  خدایی ش با اونکه حالا دیگه چشِ میّت بسته شده بود اما منِ لاکردار می‌دیدمش! باور می‌کنی !؟ یعنی اون سگ مصب بند کرده بود به من و ولم نمی‌کرد!

****

توهمون نزدیکی‌های بزرگ‌راهِ یادگار امام جسدو انداختیم یه گوشه‌ی خیابون فرعیِ خلوتِ کناریه‌ دیوارقدیمی آجری و دسته‌جمعی نفسی به راحتی کشیدیم!

مخلص کلوم ، طرفای یازده شب یا در همین حدودا بود و هوا حسابی تاریک و ترافیک سبک شده بود. انگار کوهی از رو دوشمون برداشتن! دختره حسابی خسته‌مون کرده بود و از نا افتاده بودیم.

گفتیم حاجی جون کار تمومه، حالا باس چی‌کار کرد؟

حاج‌غفار دراومد که باس بریم ستاد برا گزارش.

زکی پورکه حالش گرفته شده بود، با دل‌خوری پرسید:

ـ حالا همین نصفه‌شبی واجبه حاجی جون؟!

پشت سرشم میثم غر زد:

ـ از ظهر تا حالا چیزی نخوردیم که هیچ، نمازم نخوندیم حاجی جون!

من دلم شورمی‌زدوحسابی وارفته بودم! خدایی‌ش نا نداشتم. با این همه گفتم:

ـ خب اگه باس بریم، که باس بریم دیگه! حرفی نیس.

زکی پور مث بچه نُنُرا پرسید بیام جلو کنارت حاجی؟

میثم هم پشت‌بندش روکرد به س زکی پور و دراومد که:

ـ بَهَه! پس ما چی برادر؟

حاجی گفت:

ـ برا همه که جلو جا نمی‌شه! دوتاتون می‌تونین بیایین جلو.

و اون دوتا برادرِ با معرفتْ فرزی پریدن جلو و چسبیدن به حاجی!

برام مث روز روش بود که برادرا واسه چی می‌خوان برن جلو و بچسبن به فرمانده حاج غفار! به رفاقتمون قسم این مث روز برام روشن بودکه با معرفتا عجله دارن خرابم کنن، می پرسی از کجا میدونم؟ بَهَه خونه ت آباد ! نالوطی یا  واسه همین چغلی و خود شیرینی فرزی دوتایی چپیدن بغل حاجی ‌که تا برسیم به اوین، فرصت کنن داستانو با آب‌و‌تاب برا ش تعریف کنن و کاسه‌کوزه‌ها روصاف بشکنن رو سرم و همه چیز رو بذارن گردن من ِبی‌چاره! حالیته عزیز؟

خُب منم که راهی نداشتم؛ با ترس و دلهره کشیدم کنار وخودمو چپوندم تو اون اتاقک خفه کامیونتِ سگ‌مصب که مث گور تاریک بود! رو همون یخچال نشستم وبا خُلقِ سگی، درو به روم بستم.

حالا دیگه تنها بودم. اول چراغ تلفن‌دستی‌مو روشن کردم و نورو دورتادور چرخوندم. خون همه جا پخش شده بود، رو یخچال، همه‌جا. لباسام که هیچ! خونین‌و‌مالین، پُراز لک‌وپیس! اون یه دونه چش ورقلُنبیده دختره هم همه جا حاضربود و لاکردار عدل میخ شده بود رومن! انگاری یه بچه‌آهو ،یه بچه آهوی کلافه که یهوافتاده باشه تو تله!

حسن حسام

پاریس، ۱۵/۰۶/۲۰۲۴