آقای ناجی

از داستان های خانه سالمندان

آقای ناجی در سالن پایین راه می رود و زیرلبی با خودش می گوید:

“من احتیاج به کمک دارم. چه کسی به من کمک می کند؟ کمک. کمک. به من کمک کنید. لاالله الاالله!”

چشمش که به من می افتد، می گوید: حالا من چه کار باید بکنم؟

چه می شود کرد؟.

می گویم: “هر کار دوست دارید بکنید. بروید بالا به اتاق تان. کمی

استراحت کنید. بعد بیایید پایین برای صبحانه.”

می گوید: “بالا؟ چه جوری بروم بالا؟”

می گویم: “با آسانسور. سوار آسانسور شوید، دگمه طبقه دو را

بزنید. بعد پیاده شوید”.

می پرسد: “بعد چه کنم؟”

می گویم: “بعد بیایید پایین برای صبحانه”.

می گوید: “کی صبحانه می دهند؟”

می گویم: “ساعت هشت. بیست دقیقه دیگر بیایید”.

ساعت هفت و نیم پایین می آیم. هیچ کس نیست. چند دقیقه بعد،

درِ بیرون باز می شود و آقای ناجی با فنجان خالی قهوه به درون

می آید. فنجان خالی را در سینی روی میز می گذارد.

سلام…حالا چه کنم. برویم صبحانه بخوریم؟

صبر کنید تا در سالن غذاخوری بازشود.

در کی باز می شود؟

ساعت هشت.

مگر ساعت چند است؟

بیست دقیقه مانده به هشت.

پس حالا چه کنم؟

راه بروید و یا کمی اینجا بنشینید تا ساعت هشت بشود.

می آید روی کاناپه جای من می نشیند. لیوان آبم را برمی دارم تا

جایی دیگر بنشینم. کنار می کشد، برایم جا باز می کند.

لاالله الاالله! چه کنم؟

پس از چند دقیقه برمی خیزد و بیرون می رود. دقایقی بعد دوباره

بازمی گردد. به سوی آسانسور می رود. داخل می شود و دگمه ای را

می زند. آسانسور بالا می رود.

جلوی در ورودی پایین، بانوی سالخورده ی ایرانی و بانوی

سالخورده ی آلمانی، روبروی هم نشسته اند. نه آن یک کلمه آلمانی

می داند و نه این یک کلمه فارسی. با این همه از صبح تا ظهر و از

ظهر تا شب، با یکدیگر گپ می زنند و گفت وگو می کنند. پنداری از

حرف های یکدیگر سردرمی آوند.

خواهران )پرستاران( از طبقات گوناگون، بیشتر خانم هایی را که

روی صندلی چرخدار نشسته اند، می آورند. بانوی سالخورده

اسپانیایی که شکل پیری های مرضیه است، کنار میز می ایستد و

چیزهایی به “حاجی” می گوید. “حاجی” نمی فهمد، اما ناگهان از

کوره درمی رود و با خشم و خروش، داد می زند: “خفه شو، خفه

شو، خفه شو!”.

می گویم: “حاجی، ساکت شو، عصبانی نشو. او حرف های تو را

نمی فهمد ولی از لحن صدایت می فهمد که داری به او بدوبیراه

می گویی و فحش می دهی”.

می گوید: “من که کاریش ندارم. برود خفه شود. خفه شو، خفه شو،

خفه شو!”

مدام صدایش بلندتر می شود. جوانی که کنار u1578 تلفن نشسته –مأمور

اطلاعات- می آید و به شانه حاجی می زند و می گوید: “بسه دیگه.

حاجی بازمی گوید: “من که کاریش ندارم. او به من پیله کرده.

مُدام زر می زند”.

هم اتاقی من، صادق، در جای همیشگی خود، گوشه مبل نشسته و

صدایش درنمی آید و واکنشی نشان نمی دهد.

امجدی روی صندلی چرخدارش نشسته و آرام و آهسته سوی قهوه

و قند می خزد. دکتر مشیری که مانند همیشه آن وسط، سیخ

ایستاده و یا راه می رود، به امجدی گیر می دهد که چرا قهوه

می خورد و سرفه می کند.

آقای ناجی می آید و پشتِ صندلی ها می ایستد و از من می پرسد:

“حالا کجا بروم؟ چه کار کنم؟”

می گویم: “همان کاری که همیشه می کنیم!”

می گوید: “عجب! عجب! لاالله الاالله!”

خانمی با چرخش می آید که یک پایش را آرام بر زمین می گذارد و

پای دیگرش را محکم بر زمین می کوبد. گویا پایش شکستگی یا

نقص دیگری دارد: این حرکت پایش ریتمی ایجاد می کند که از

دور هم، از روی صدا، می شود آن را تشخیص داد و فهمید که این

اوست که دارد می آید و یا می رود.

ساعت هشت صبح، در سالن پیش از همه رفتگرها با چرخ هایشان

می آیند و می روند. چه رفتگرهایی! خانم هایی زیبا و شیک و تمیز.

نصیب من، ایتالیایی لگدزن است که آمده و مانند دست خر آن

وسط ایستاده. حاجی هم آمده و رفته پشتِ درِ بسته ی سالن

غذاخوری، مثل شاخ و شمشاد، به انتظار ایستاده.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *