مهدی اصلانی؛ برادرِ مادرقحبه
یک ساعتی به ناهار بازار مانده بود. حسینآقای قهوهچی آبِ دیزیهای بارگذاشته روی اجاق را هر چند دقیقه یکبار وارسی میکرد.
دیگه از صدای مرضیه و «بهرهی دیدم برگ خزان» خبری نبود، در عوض از رادیوی آندریای چوبیرنگِ “کافه رادیو” وزوزِ صدای رضا رویگری بلند بود: «الله الله. لاالاههالالله ایران ایران ایران رگبار مسلسلها.»
خنکای هوا شیشههای کافه رادیو را بخارآلود کرده بود. بوی زردچوبه و لیمو عمانی توی رگ میدوید.
رحیم و اصغر شاگردهای حسینآقا مشغول پُر کردن ظرفهای ترشی لیته و سبزی و ماست و بریدن نان سنگکهای خشخاشی بودند.
رضا باقالی و عباسآقا جنگلی یکی از میزهای کافه رادیو را اشغال کرده و کبریت میانداختند.
زاغی یه گوشه اومبِه نشسته بود و چای دیشلمه هُرت میکشید و آبدماغاش را بالا میانداخت. جنس لازم بود.
طرف دیگر قهوهخانه را هم منوچ دیوارکجه و علی سیمانکار و علی قزوینی پُر کرده بودند. منوچ دیوار و علی سیمانکار تو پِچپِچ بودند.
علی قزوینی کُرک انداخته و پشموپیلی ریخته پشت خم کرده بود.
تسبیح شاهمقصودش هنوز تو چشم میزد. صعله را اما با همهی کفترها و فنچ و قناریها یکجا مصادره کرده بودند.
شایع بود علی به بهانهی نشان دادن فنچ و قناری اوشاخ میکشونده پُشتِ صعله.
سیگار پشتِ سیگار میگیراند و رنگ دندانها شده بود یکدست زردِ کهربایی.
یهنوبت تا پای اعدام رفته بود. لبولوچه و دهن کج شدهاش نشان از سکتهی ناقص و اعدام مصنوعی داشت.
علی قزوینی در ردهی معدود کسانی بود که پیش از انقلاب با بروبازویی که داشت ظهر عاشورا تو تکیهی جوانان قمر بنیهاشم راحت زیر علامت ۲۱ تیغه میرفت. همین به دادش رسیده بود. یعنی اگه وساطت و پادرمیونیی رضا مداح که شده بود ریاست صنف پارچهفروشان نبود، علی را صد دفعه دراز کرده بودند. نظرباز بود و تقهزن.
– خدا رو خوش نمییاد بابا مگه صاب نداره. گوسفند رو هم بخواهند سر ببُرند اول آبش میدهند.
صدای رضا باقالی بود. با دماغِ عقابی و دستمالِ ابریشمی که دور گردن را پاک میکرد. رو به کمیتهایها صدا بلند کرده بود:
-مگه قتل مرتکب شده یا قرآن خدا آتیش زده؟
دو تا کمیتهای جغله که تازه پشتِ لب سبز کرده بودند گلنگدنکشان وارد قهوهخانه شده و سیخو رفتند سراغِ آقا فخر که تو چُرت بود و خُمار.
میانداریی حسین قهوهچی افاقه نکرده بود.
-چهکار کرده مگه؟
-حرف بیحرف باهاس با ما بیاد کمیته.
دیوارکجه رو به علی سیمانکار طوری که صداشو کمیتهایها نشنوند، گفت: بابا صدرحمت به کفندزدِ اولی. باید به پاسبان صحت با تمامِ جاکشیاش پیش این شافِ کون سه تا جایزهی سپاس بدن.
کاش میشد ژسه را چرب کنم از ته فرو کنم به هرچه نابدترش ها!
علی قزوینی رو به علی سیمانکار و منوچ گفت: دیوار تو خودت خلاف داری بَبَم بیخیال شو. صدبار گُفتَّم این عَنقُلاب مخنثپرور است که اگر نشده بود جانِ مولا کُرَهبُز جَلدِ صعلهی خودم بود.
کمیتهایها که همه اونارو برادر صدا میزدند، گوششان بدهکار حرفِ هیچکس نبود و آقافخر را یقه کرده بودند و کشانکشان به بیرون قهوهخانه هل میدادند.
عباس جنگلی دستی تو موهای جوگندمیاش که قوارهی سیم ظرفشوییی زبری داشت، کشید و با صدای بم و نقالگونهاش و البته پدرانه فریاد زد: برادر ولش کن. برادر ولش کن. اونو خدا زده تو سرش. ولش کن پسرجون!
از اون دو نفر یکیشون آبرو را خورده حیا را قورت داده بود. نفر دیگه اما تازهکاریش با نوعی شرم تؤام بود.
-کسی دخالت بیجا نکنه و حرف بیحرف بایس با ما بیاد کمیته.
-پسرجون اولدروم بولدروم نکن میگم ولش کن اونو خدا زده.
-حرف نباشه تو محل مواد پخش کرده لاپرتشو دادن.
– اوسّاقُدّوس! اون جخ بتونه جنس خودشو جور کنه. پخش کدومه. میگم ولش کن اون سیچهل ساله عمل داره اشتپ به عرضتون رسوندن. ولش کن پسرجون!
عباس جنگلی آخرین ولش کن را وقتی ادا کرد که نیمخیز شده بود و صدای دورگه و بماش از همهوقت بلندتر.
– حرف بیحرف.
– آب افتاده دستِ یزید! اوضاع اینجوریا نمیمونهها. دِ میگم ولش کن برادر! حرمتِ موی سپید منو داشته باش. جا بابات هستم. فکر کن بابات بهت میگه ولش کن!
کمیتهای بیتوجه به عربدهی عباس جنگلی آقافخر را خرّهکشکنان به سمت در هُل میداد.
و نعرهی عباس جنگلی به سقف قهوهخانه رسید.
– دِ میگم ولش کن برادرِ مادرقحبه! ولش کن!
……………………..
اوشاخ: در زبان آذری به معنای بچه.
علامت ۲۱ تیغ: علم یکی از نمادهای عزاداری در محرم که پیشاپیش دستههای عزاردار توسط علمکش حمل میشود.تیغههای فلزی را که مزین به آیات و احادیث است بر روی بدنهی اصلی سوار میکنند. هرمقدار تعداد تیغهها بیشتر باشد حفظ تعادل و لنگر و حمل برای علمکش دشوارتر.
اوسّاقُدّوس: کنایه از فردِ همهچیزدان و مدعی