سه شعر از جواد طالعی

 

آخرین همراه

 

این بار از کِی بر دوش شما مانده است؟

صد سال؟

آه،

باید به احترام شما کلاه همسایه را بردارم.

کلاه خودم را باد برده است.

 

تا کی می خواهید اینجا بنشینید و بر نخیزید؟

بمانید و نروید؟

لب ببندید و حرف نزنید؟

چشم ببندید و تماشا نکنید؟

 

 

صد سال؟

آنوقت پاهاتان شما را به آن دروازه خواهند رساند؟

 

 

نگاه کنید!

سبز است و پردرخت و بی هیاهو

باغ ِ پشت آن دروازه.

آنجا

کسی کسی را تهدید نمی کند

کسی بارش را بر دوش کسی نمی گذارد

وکسی کلاه همسایه را بر سر شما نمی نهد.

 

 

آن باغ، باغ بی آزاران است

زیرا که ساکنانش سال های ترنج و رنج و سپنج را سپری کرده اند.

 

 

تا کی می خواهید دستتان را به من ندهید؟

تا وقتی که دستم خالی است؟

 

 

حق با شما است!

اینجا همه به دست های پر نگاه می کنند

و آن زن را نمی بینند که بالاتر از ارتفاع خودش در شعله های درد می سوزد.

و آن جوان را نمی بینند که دارند تنش را برای کاشتن مارچوبه شیار می زنند.

و آن دختر را نمی بینند که در سطل های زباله به دنبال طنابی برای به دار آویختن خود می گردد.

 

 

 

دستانتان را به من بدهید

پیش از آن که دریابید در هر دست پری یک نارنجک است.

بیائید از آن دروازه بگذریم

تا پاها هنوز می توانند ما را ببرند

و چشم ها هنوز پیش پا را می بینند.

 

 

اینجا اگر بیافتیم

هیچکس دست ما را نخواهد گرفت

زیرا که دست های ما خالی است

و رفتگران اعتصاب کرده اند.

 

برویم؟

مواظب آن نارنجکی که روی زمین غلت می خورد باشید!

 

 

 

 

از ریز صفر

 

 

تمام صفرها را چپ چین کنیم

تا برای احتمالات

۹ رقم بیش نماند.

و روزهای آبی  و آفتابی

کمتر بعید باشد.

 

 

چه دلگیرند این روزهای سربی و خیس

پیوندهای خانه نشین از هراس صاعقه

و جنین های منفجر.

 

 

 

هزار و سیصد و پنجاه و هفت سوار،

بر هزار و سیصد و پنجاه و هفت اسب عصاری آمدند

و آرزوی باروری را هزار و سیصد و پنجاه و هفت بار گردن زدند

در وادی هراس.

 

خورشید شرمگین

چادر به سر کشید و به چاه افتاد

و روزها خیس شدند و شب ها نازا

حساب احتمالات در قطار صفرها گم شد

و عشق ها برای هزار و سیصد و پنجاه و هفت سال نوری یخ زدند.

 

 

 

تمام صفرها را چپ چین کنیم

شاید دوباره یخ عشق باز شد

در چند روز آفتابی ی پیش از رفتن.

 

 

 

چارپا

 

 

چارپایان ایستاده

زبان دراز نگاه

به تهیگاه قدرت می سایند

و سیمای ماه می خراشند.

 

 

صاعقه ای بر شقیقه عشق

و آشیانه ی بلدرچین.                                            

 

در روزهای آینه و  سنگ

چه آسان می توان خود را ندید

تا چارپای ایستاده شدن،

                      “ایست داده” شدن.

 

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره یک