مهدی استعدادی شاد؛ قطعه نویسی چه قابلیت هایی دارد
مهدی استعدادی شاد؛
قطعه نویسی چه قابلیت هایی دارد؟
برای ادبیاتی که قطعه نویسی(به فرنگی، فراگمنت) ژانر یا گونه ادبی جاافتاده، تثبیت شده و مطلوبی نیست، از ویژگیهای قطعه نویسی گفتن سخت است.
چون ما هنوز با خود در کلنجاریم که قطعه نویسی تندرکیا را بعنوان سرآغازی در ادب مدرن فارسی به رسمیت بشناسیم. آنهم اغلب بدین بهانه (حتا از سوی مدرنیستها) که وی در رقابت با نیما بر سر بدعتگزاری در سرایش بازنده بوده است. در حالی که اگر کمی پلورالیستی وکثرت پذیرتر مینگریستیم این گونه ادبی را میتوانستیم قدر بدانیم. این که پس از محوریت شعر نیما و نوآوریهای نظریش قطعه نویسی در حاشیه توجه ها به حیاتی آرام و پُربار ادامه داده و مثلا برای نمونه در کار شاعران شاخصی چون احمدرضا احمدی و اثر “نثرهای یومیه” و یا یدالله رویایی در “امضاء ها” درخشیده است.
این اشاره را آوردیم تا میزانی آشنایی از وجود گونه ادبی خودمانی را بدست دهیم. گونه ادبی که اتفاقا در غرب فقط در راه تولید متن ادبیات بکار بسته نشده است. چرا که قطعه نویسی خود را در مباحث و بیانگری نظری _ فلسفی نیز نمایان ساخته است. کافی است آثاری چون “دانش شاد” نیچه را در نظر گیریم یا اثر آدورنو با نام “مینیما مورالیا” که قطعه نویسی را قالب بیان نظرات و برداشتهای ژرف خود از قضایا و موضوعات زمانه کرده اند.
این مقدمه در اینجا ما را به بررسی یک نمونه مشخص میکشد تا ویژگیهای بیان شده از قطعه نویسی را بطور صریح و رسا توضیح دهد.
آدورنو در مینیما مورالیا( بفارسی، اخلاق کمینه یا صغیر) قطعه ای دارد- قطعه ۱۰۳- که در اینجا خلاصه ای از آن را باز خوانی میکنیم.
نام قطعه “نوجوان پسری در بیابان” Heideknabe است که از عنوان و محتوای اثر شاعر و نمایشنامه نویس قرن نوزده بنام فریدریش هبلFriedrich Hebel برگرفته شده است.
سروده، اشاره به سرنوشت باوری دارد. این که آدمی با تقدیری از پیش تعیین شده دنیا میآید و هر کاری بکند یا نکند، همانی میشود که از پیش برای او رقم خورده است.
هبل، در آن نظم سروده، کابوس پسر جوانی را روایت میکند که به واقعیت پیوسته است. کارفرما پولی به شاگرد میدهد و وی را به بیابانی بی آب و علف و هولناک و زیر تابش سوزان دنبال نخود سیاه میفرستد. در میان راه شاگرد خسته شده و تشنه زیر سایه درختی به خواب میرود.آنجا خواب میبیند که راهزنی گلوی وی را با دشنه بریده است. در پایان سرایش شاهد گفتگوی دو پرنده نشسته بر شاخه میشویم که از گریه و التماس پسر جوان حکایت میکند که زیر پای قاتل خود گریان افتاده و التماس کرده است.
“نوجوان پسری در بیابان
بیشتر چیزهای که آدمی بدون علت واقعی از آنها میترسد و ظاهرا” ناشی از ایدههای ثابت ذهنی هستند، انگاری برای تحقق یافتن لجاجت میکنند. مسئله ای را که آدم به هیچ وجه نمیخواهد بشنود گاهی زیر دستی بطرز موذیانه و صریح بیان میدارد.(…) پرسیدنی است که آدم تا چقدر برای پیشامد چنین ترسهایی مقصر است. آیا خودش چنین برخوردهای پیامدداری را تحریک نمیکند؟ روانشناسی میداند که هر کس برای خودش بلا و فاجعه را به تصویر کشد، بنوعی آن را طلب کرده است. اما بلا و فاجعه چرا این گونه با لجاجت سر میرسد؟ در خیالات همه دشمن بین و پارانویایی چیزی از واقعیّت امکان ابراز بیان مییابد که همیشه از نظرها پنهان است. چنان که سادیسم پنهانی هم خبر درستی از ضعف پنهانی همه میدهد. خیال تحت پیگرد و سرکوب بودن مُسری است و هر که این خیال را تجسم کند نمیتواند تماشاگری بیطرف بماند و مُقلد نشود.(…) جنون ساقط کننده تنهایی گرایش به تعاون و جمعگرایی دارد و جماعت مربوطه آن تصویر جنون آمیز را در زندگی صدا میزند و فرا میخواند.(…) اینگونه حماقت نیز مُسری میگردد و فرقه¬های خُل وضع با همان ریتم یکنواخت رشد میکنند که سازمانهای بزرگ. این امر یعنی ویرانگری تام و کامل… همانطور که با اتصال برق به اطراف جرقه پرتاب میشود، همانگونه نیز جنون زدگان صاعقه وار با هم ارتباط میگیرند… بر این منوال جنون عینی و درماندگی فردی با هم گره میخورند. چنان که فاشیسم همچون دیکتاتوری لجام گسیخته برای تمام قربانیانی که ترس از پیگرد و سرکوب داشته اند کابوس را به واقعیّت تبدیل میکند. این که اوهام اغراق آمیز نتیجه پارانویا بوده یا از علتهای واقعی برآمده که طنین آرام آن از دهان تاریخ بیرون زده، فقط بعد از وقوع واقعه قابل تشخیص است. روانشناسی نمیتواند وحشت و هول را پیشاپیش دریابد”.