ناصر رحمانی ­نژاد در گفت­ وگو با بهرخ بابایی

ناصر رحمانی ­نژاد در گفت­ وگو با بهرخ بابایی

 

 

گفتگوی ناصر رحمانی‌نژاد با بهرخ بابایی، بازیگر، کارگردان و سرپرست «فستیوال تئاتر ایرانی در کلن»، آلمان

 

ناصر: بهرخ عزیز، بیست و پنج سال از تلاش مستمر شما گذشته.‌ بیست و پنجمین فستیوال تئاتر ایرانی کلن دیشب به پایان رسید‌ و من خوشبختانه در فستیوال امسال حضور داشتم و برنامه‌ها را دیدم. مجموعه‌ای بسیار متنوع و رنگارنگ و کارهای مختلف با موضوع‌های متفاوت. از کارهای بسیار درخشان تا کارهای آماتوری و ضعیف. و فکر می‌کنم تو بهتر از من می‌دانی که این مجموعه، مجموعه‌ی توانایی تئاتر تبعید است.‌ با توجه به تجربه‌ای که ما ایرانی‌ها نزدیک به چهل سال تبعید و مهاجرت داشته‌ایم و نهادهای فرهنگی مختلف، انجمن‌ها، کانون‌ها، انتشار کتاب‌ها، مجله‌ها، نشریات گوناگون، گروه‌های تئاتری مختلفی که طی این سال‌ها به وجود آمده‌اند. و عموماً به دلیل عدم امکانات و مشکلاتی که در تبعید و مهاجرت بر ما تحمیل می‌شود، نتوانسته‌اند دوام بیاورند و عمرشان کوتاه بوده‌. ولی فستیوال شما توانسته بیست و پنج سال دوام بیاورد و یک تماشاچی قابل اطمینانی به وجود آورد که همه ساله به این فستیوال می‌آیند. من، با توجه به این که در تمام این سال‌ها کوشش کرده‌ام کار بکنم و مشکلات موجود را به حداقل برسانم، آن هم در مقیاس یک گروه نه در مقیاسی که شما توانسته‌اید، باید بگویم که این همت شما قابل ستایش و قابل تأمل است. من می‌خواهم بدانم که خود تو چگونه این امر را توضیح می‌دهی؟ ما به‌عنوان تماشاگر می‌آییم برنامه را می‌بینیم و می‌رویم و از مشکلات پشت صحنه خبر نداریم، اما به‌طور کلی می‌دانیم که خیلی پیچیده است. برگزاری هر فستیوال نتیجه‌ی اقلاً پنج تا شش ماه کار مستمر است؛ غیر از این که من شاهد هستم از همین امروز که فستیوال تمام شده و اولین روز استراحت توست، ذهن‌ات مشغول برگزاری فستیوال بیست و ششم است و به‌دنبال پیدا کردن محل جدید هستی. من می‌خواهم که تو این بخش پوشیده و پنهان فعالیت‌ها، نگرانی‌ها‌ و تلاشی که به چند شب برگزاری فستیوال ختم می‌شود را توضیح بدهی تا ما به آنچه که در ورای این چند شب فستیوال می‌گذرد، نزدیک بشویم.

 

بهرخ: فکر ‌می‌کنم ‌می‌توانم از اینجا شروع کنم، قبل از این که به مکلات برسم. اگر بخواهم بگویم چرا این فستیوال پایدار مانده،‌ یک جمله‌ از مجید ‌می‌گویم که در مقاله‌ای نوشته بود: «تئاتر امری است خطیر و حیاتی». خوشبختانه ما هر دو بر این عقیده بودیم‌. تئاتر برای ما سرگر‌می ‌نیست. درواقع اساساً سرگر‌می ‌نیست. تئاتر حرفه‌ی ماست و تا جایی که امکان داشته، واقعاً آن امر خطیر بودن آن‌ را درک کردیم، همین همیشه پایه و اساس کار تئاتری ما بوده. چه در تولید‌های گروه‌مان و چه در کار برگزاری فستیوال. خب، آن‌وقت در کنارش هر دوی ما هم‌ ظاهراً آدم‌های با پشتکاری بودیم. حالا از فستیوال که بگذریم، وقتی که ما از ایران خارج شدیم ابتدا به افغانستان رفتیم، شاید باور نکنید، ولی ما اولین ماه مهری که انجا بودیم – مجید مرداد ماه خارج شد و رفت آنجا -‌ یعنی درکمتر از یک ماه ونیم برای سالگرد حزب نمایشنامه نوشت و اجرا کرد. بین همه فقط من بازیگر بودم، و بقیه از جوان‌های غیر تئاتری بودند‌ در دور وبرش. ‌می‌خواهم بگویم که تئاتر برای ما، هر دوی ما، چیزی نبود که مثلاً بگوییم، حالا به خاطرگرفتاری‌مون تئاتر را بذاریم کنار؛ حالا بگذار این کار را بکنیم، حالا بگذار بچه‌مون را بزرگ کنیم. من واقعاً هیچ‌وقت نفهمیدم کسی که آوازه‌خوان است چطور ‌می‌تونه نخونه؟‌ همین درک از اهمیت و ضرورت تئاتر و پشتکار، وعلاوه بر آن، یک عامل مهم دیگر هم وجود داشت، که آن تقسیم کار بین ما دونفر بود. من خب، بیشتر در کار عملی متمرکز بودم و از اول هم همین طور بوده. اما مجید دائم در حال نوشتن بود و سواد تئوریک‌اش هم به معنای واقعی پاسخ همه چیز را ‌می‌داد. ما دو نفر شدیم مکمل هم. وقتی مجید ‌می‌نوشت یا کارگردانی ‌می‌کرد من بازی ‌می‌کردم، و خیلی قشنگ همدیگر را پر ‌می‌کردیم. فکر ‌می‌کنم مجموعه‌ی این‌ها، که شاید خیلی تصادفی ما در کنار هم قرار گرفتیم- البته تصادفی هم نبود، آشنایی ما، در دانشکده‌ی هنرهای دراماتیک بود و هر دوی ما اهل تئاتر بودیم وقتی همدیگر را دیدیم، خیلی عاشقانه ازدواج کردیم و تا آخر هم این زندگی ادامه پیدا کرد. امیدوارم فکر نکنید ‌می‌خواهم بگویم زندگی ما همیشه گل و گلستان بود.‌ نه، اتفاقاً به‌خاطر کار نزدیک، مشکلات در خانه هم بیشتر ‌می‌شد، ولی مهم این بود که در کنار زندگی زناشویی، در کنار تمام مشکلاتش، واقعاً ما خلاق زندگی کردیم.

ولی در مورد فستیوال باید بگویم،‌ پیدایش آن هم از اینجا بود که ما وقتی در سال ١٩٨٩ وارد آلمان شدیم، کار تئاتر تقریباً راکد بود و ما تقریباً اجرایی ایرانی ندیدیم. به هرحال، ما‌ شروع کردیم به کار. اولین کار،خیلی کار موفقی بود. منتها این مسئله هم بود، وقتی که ما به آلمان رسیدیم علاوه بر کار و تجربه‌ی تئاتری در ایران، تجربه‌ی شش سال کار مداوم تئاتری در افغانستان پشت سرمان بود‌.‌ یک تجربه‌ی عظیم.

اینها خب توانایی آدم را بالا ‌می‌برد. هر چه کار بیشتر بشود توانایی آدم هم بالاتر ‌می‌ رود. شناخت پیدا کرده بودیم که‌ با کی چه کار باید بکنیم. ما که به اینجا رسیدیم، گفتم وقتی با رستم و سهراب اولین کارمان را که شروع کردیم، از همینجا می­توانم بگویم، همان سوالی که تو گفتی، همان جا گارد‌  شروع. حتی، آقای دکتر خوشنام یک نشریه‌ای داشت به نام رودکی،آنجا یکی با اسم مستعار بیژن دانا؟ نوشته بود: اینها نقش‌شان را که بلد نبودند، حتی از روی کتاب نمی‌توانستند بخوانند. البته ما فهمیدیم کیست که خوشبختانه برای ما مهم هم نبود و همان آدم در کار‌های بعدی ما بازی کرد!‌ ولی خیلی از تماشاگران هم برایشان تعجب‌آور بود، که مثلاً مگر ‌می‌شود تئاتر اینجوری ساده و بی تکلف هم باشد!‌ من‌ واقعاً مبالغه نمی‌کنم.‌ باور کن ناصر، وقتی نمایش تمام ‌می‌شد، تماشاگران نمی‌رفتند بیرون. منتظر بودند بشنوند، منتظر می‌ماندند، دلشان ‌می‌خواست حرف بزنند. و خب، مجید هم می‌توانست خیلی چیزها را علمی‌ و ساده و راحت توضیح بدهد، و تماشاگر برایش جالب بود.

اتفاقاً، در مراسم اولین سالگردِ مجید،‌ یک قسمت از ویدیوی مصاحبه‌ای با مجید را نشان دادیم. یک آقایی از آمریکا مهمان آمده بود خانه‌ی دوستمان. پزشک جراح بود در ایالت میشیگانِ آمریکا، او گفت‌ چقدر دلنشین حرف ‌می‌زنند، چقدر با طمانینه! این بیست دقیقه‌ای که ایشان صحبت کردند‌ برای من مثل درس دانشگاهی بود. دوستان حتماً به‌خاطر دارند، مجید قبل از اجرا همیشه به بازیگران ‌می‌گفت: «بچه‌ها، تماشاگرن آمدند توانایی شما را ببینند نه ناتوانی‌تان را» واقعاً هم همین‌طور کار کردیم، توانایی‌هایمان را برصحنه ریختیم. بعد از«رستم و سهراب» که نوشتۀ خود مجید بود، «سلام و خداحافظ نوشته‌ی اتول فوگارد» را دست گرفت با من و شاپور سلیمی. خب، من هم دو نمایش کودکان انجام داده بودم. که یکی در نطفه خفه شد البته! بعد از اون هم مجید «کمدی اخوی زاده – کمدی ایرانی- ازمحمد علی افراشته» را شروع کرد. رضا رشیدپور را در رل زن حاجی گرفت، خیلی کار شیرینی بود و نمایش غوغا کرد.

حالا ما‌ پنج نمایش در رپرتوارمان داشتیم که همه در حال اجرا بودند. و طبعاً دنبال امکان اجرای مجموعه‌ی کار‌ها بودیم. مجید در صحبت‌هایی که با دوستان داشته میگه‌ که بیایید یک هفته‌ی نمایش ایرانی، یک فستیوال بگذاریم و ظاهراً‌ دوستان استقبال کرده بودند. بعد از اون هم روزی را تعیین کرد و به همه خبر داد که فلان روز درمرکز فرهنگی (آلته فویر واخه) جمع شویم. آنجا ما هفت-هشت نفر بودیم، تابستان سال ١٩٩۴ بود، رفتیم توی حیاط نشستیم که صحبت کنیم. مجید گفت، بچه‌ها بیایید یک هفته نمایش ایرانی بگذاریم، نمایش داریم، پانتومیم داریم، رقص تئاتر داریم، نمایش کودکان هم داریم. مجید این حرف‌ها را بر اساس امکانات موجودمان ‌می‌گفت و نه بخاطر تئوری‌بافی؛ یکی از همکاران‌ برگشت گفت که پانتومیم تئاتر نیست، رقص تئاتر هم تئاتر نیست. مجید گفت کی میگه این رو؟ گفت من و همسرم لیسانس تئاتر داریم وهر دومون صاحب‌نظر هستیم‌.‌ مجید گفت پس به‌نظر شما تئاتر چیست؟ دوستمان گفت تئاتر باید متن داشته باشه. مجید گفت به‌هرحال این یک نوع تعریف ازتئاتر هست، ولی الآن خیلی از نمایش‌ها اصلاً متن ندارند.‌ پروانه حمیدی که با کار رقص تئاتر در جمع حاضر بود برگشت گفت، ولی رقص، مادرِ تئاتره، چطور شما ‌می‌گین نباشه. گفتند همینه که هست، اگر این چیز‌ها باشه ما نیستیم. مجید هم گفت ولی این چیزها خواهند بود. آنها گفتند پس ما نیستیم، و بلند شدند رفتند. از اونجا به بعد تا شروع فستیوال اختلاف دیگری پیش نیامد. پانتومیم را قرار بود محمود میرزایی اجرا کند که آن روز‌ها در کارش خیلی فعال بود. او هم آن روز نمی‌توانست بیاید و گفته بود حرف شما حرفِ من هست. اوایل که ما آلمان آمدیم خیلی به ما کمک کرد. در نمایش کودکان من، «خاله مرجان و خروسش» هم بازی خیلی قشنگی کرد. ببخشید حاشیه رفتم. به هر حال آن‌ها رفتند، ماندیم مجید، من، رحیم فتحی، پروانه حمیدی، علی رستانی و شاید یکی دو نفر دیگر که یادم نیست. طبعاً فضا یک مقدار کدر شد. ولی‌ حرف‌ها را زدیم و قرار‌ها را گذاشتیم و مجید فوری کار را شروع کرد. اولین کارش بستن قرارداد با تئاتر اورانیا برای شش روز بود در ماه نوامبر، با شرایط مالی‌ ٣٠ درصد از فروش برای تئاتر. در این کارها رحیم فتحی خیلی کمکش ‌می‌کرد. قرار شد نفری ۵۰ مارک بگذاریم که مخارج اولیه را بدهیم. در مجموع ۴۵٠‌ مارک جمع شد. یعنی من و مجید و رحیم و علی و عطا، محمود، پروانه ، شاپور.‌ بعد محمود که می‌دونی طراحی‌اش خوبه، طرح پوستر را زد. اما طفلک ٧٠٠، عدد چاپ کرده بود چون وقتی بیشتر چاپ ‌می‌کردی ارزان‌تر ‌می‌شد. که البته ما بیشتر از پنجاه تا مصرف نکردیم و تمام پول جمع شده را هم دادیم به چاپخانه!‌ بقیه پوسترها سال‌ها در خانه‌ی ما باقی ماند تا دور ریختیم‌.‌ متأسفانه زیر پوستر برداشته بود نوشته بود «انجمن ماه‌گرد» که انجمن خودش بود. یکی از دوستان که برده بود پوستر بچسبونه اسم انجمن اورا با ماژیک سیاه کرده بود‌. رندی هم خبر به محمود رسانده بود که چه نشستی مجید و بهرخ اسم تو را از روی پوستر خط زده‌اند.‌ ما هم بی‌خبراز همه‌جا صبح روز برنامه، بلند شدیم راه افتادیم رفتیم به تئاتراورانیا در کلن، همانی که بعداً شد تئاتر آرکاداش. وسایل را بردیم تو. بهزاد هم اون‌موقع یازده سالش بود و مثل همیشه همراه ما بود. عطا و علی و رحیم هم آمدند. یک دفعه دیدیم رئیس تئاتر که یک بازیگر ایتالیایی بود از بالا آمد، چون قرارداد را مجید باهاش بسته بود، یه کاغذی داد دستش و بهش گفت شما به این بلا و بلا و‌ها‌ها‌ (به فارسی میشود چرت و پرت‌ها) توجه نکنید، سالن در اختیار شماست، کارخودتون رو بکنید!‌ اینو گفت و رفت. کاغذ مربوطه یک فکس بود که در آن به زبان آلمانی برای رئیس تئاترنوشته بودند:‌ «ما امضاء کنندگان زیر به‌دلیل آن که برگزارکنندگان هفته‌ی نمایش ایرانی، آدم‌های غیر پروفسیونل هستند از شرکت درآن خودداری ‌می‌کنیم و از گروه‌های دیگر هم ‌می‌خواهیم که به ما بپیوندند» امضاها محمود میرزایی بود، سعید شباهنگ بود، میترا زاهدی بود (که در کار شباهنگ بازی ‌می‌کرد)، و چندتا بازیگر دیگر. ‌می‌دونی که من و محمود سال‌ها در ایران با هم کار کرده بودیم، از تلفن عمو‌می‌ تئاتر بهش زنگ زدم و گفتم این چه داستانی است دیگه؟ گفت شما اسم منو روی پوستر خط زدید من نمیام، گفتم اولاً که ما خبر نداریم و دوماً نمایش کودکان‌مون چی میشه؟ گفت نمی‌دونم، خودت می‌دونی!‌ ما یک مشورت سه چهار دقیقه‌ای کردیم و گفتیم کار را پیش ‌می‌بریم. هیچ یادم نمیره، عطا گیلانی حس کرد که مجید نگرانه که بقیه چه ‌می‌کنند، برگشت گفت:‌ نگران نباش مجید جان دست به دست هم کارو انجام می‌دیم.

ولی واقعیت این بود که از مجموع یازده نمایش چهار نمایش باید حذف ‌می‌شد. محمود، اولین شب و اولین اجر را خواسته بود و سعید شباهنگ هم شب آخر را، یعنی افتتاحیه و اختتامیه، که هر دو باید حذف ‌می‌شدند!‌ نمایش کودکان من، «خاله مرجان» هم کنسل شد، چون محمود در آن بازی ‌می‌کرد. پروانه حمیدی هم فردای آن روز خبرداد که به دلیل کمر درد، البته کمی‌هم مصلحتی، برای اجرای رقص تئاترش نمی‌آید.‌ که من بلافاصله جایگزینی برایش پیدا کردم؛ خانم مژگان که رقصنده‌ی حرفه‌ای بود و در شهر دوسلدورف کلاس رقص ایرانی داشت.‌ در تلفن شرایط‌مان را برایش روشن کردم، گفت، من پنج هزار مارک برای یک برنامه ‌می‌گیرم، ولی ازت خوشم اومد چون که همه چیز را روراست توضیح دادی. آمد، البته بدون گروهش، چند رقص تکی زیبا و اصیل کرد و فقط ۲۵۰ مارک گرفت. و خیلی هم زیبا رقصید. ما برای نمایش خودمان فرش ایرانی کوچکی را که در خانه داشتیم روی صحنه ‌می‌انداختیم. او روی همان رقصید و بعد از او ما نمایش‌مان «رستم و سهراب» را شروع کردیم و خیلی فضای خوبی ایجاد شد.

(ناصر جان، خواهش ‌می‌کنم برنامه‌ی این اولین هفته‌ی تئاتر ایرانی یا اولین فستیوال را همراه این مطلب چاپ کنید که خوانندگان عزیز ببینند فستیوال را از کجا شروع کردیم و حالا به کجا رسیدیم).

بالاخره، تکنیکر تئاتر آمد و همه آستین‌ها را بالا زدیم و کار را شروع کردیم. البته آن موقع یکی از دوستان ایرانی تکنیکر تئاتر اورانیا بود ولی برای آن روزها مرخصی گرفته بود.

به این ترتیب، از پنج کار ما یکی حذف شد، یک کار کودکان من ماند؛ «عجب و رجب‌ در تئاتر»،‌ سه نمایشِ «رستم و سهراب »، «سلام و خداحافظ » و«کمدی ایرانی» به کارگردانی مجید فلاح‌زاده ماند، نمایش «غربت مبارک» نوشته و کارگردانی عطا گیلانی که علی رستانی یکی از بازیگرانش بود، و نمایش «شعر مکافات»، متن و کارگردانی از رحیم فتحی باران، و نمایش«عروسک»، متن و کارگردانی از شاپور سلیمی. اما، چیزی که برای ما خیلی جالب بود و اصلاً شکفته شدیم در برخورد با تماشاگر. اصلاً دیدیم تماشاگر تشنه است. عجیب تماشاگر استقبال کرد. و خب، در شروع هم مجید یک صحبت بسیار خوبی کرد. (که من دستخط‌ مجید را به شکل اسکن برایت ‌می‌فرستم) البته سر اون هم کمی‌بحث بود ولی مجید همان‌جا بدون آمادگی قبلی این کارو کرد. عطا هم در شب اول صحبت کرد.

بهرحال این فستیوال یا هفته‌ی نمایش تمام شد. مجید سریع خیز برداشت برای فستیوال بعدی. با تئاتر قرارداد بست و تاریخ‌ فستیوال را در یکی دو نشریه اعلان عمو‌می‌ کرد. خوشبختانه دوستانی مثل رشید بهبودی و علی جلالی که مجید را از ایران ‌می‌شناختند و چند سال قبل از ما به آلمان آمده بودند، آدرس مؤسساتی را دادند که از آنها در خواست کمک مالی کند و خود رشید هم برای نوشتن درخواست به مجید کمک کرد. خوشبختانه یکی از این مؤسسات (یک مؤسسه‌ی کلیسایی پروتستان‌ها)‌ جواب مثبت داد و به این ترتیب برای فستیوال دوم کمی‌دستمان بازتر شد. جالب است که بدانید این مؤسسه هنوز هم فستیوال را پشتیبانی می‌کند.

مجید کانسپتی یا طرحی‌ برای فستیوال نوشت که گفت ‌می‌خواهیم در پنج سال اول همدیگر را پیدا کنیم، همدیگر را بشناسیم و برای همین هم هر گروهی که مراجعه کرد در فستیوال شرکت کرد، بطوری‌که در فستیوال پنجم ۵۵ گروه شرکت داشتند. البته بعضی کار‌ها مال کسانی بود که همین‌طور هوسی یک نمایش آماده کرده بودند و حالا آمده بودند که اجرا کنند. ولی این طرح پنج ساله واقعاً دقیق و حساب شده بود و نتیجه‌اش هم این بود که ما تئاتری‌ها که در کشور‌های مختلف پخش و پلا بودیم همدیگر را یافتیم و نیروهای جدیدی را هم شناختیم. حالا بگذریم که بعضی‌ها اصلاً ما را قبول نداشتند، اول به این دلیل که ظاهراً باید خودشان فستیوال ‌می‌گذاشتند و گویا ما اشتباهی شروع کرده بودیم!! دوم اینکه منتظر بودند ببینند که این فستیوال چند مرده حلاج است. در این میان ناگهان تماشاگران ظاهر شدند. انگار منتظر بودند که چیزی شروع شود. واقعاً جانانه آمدند. تا اینکه ۱۹۹۸ فستیوال پنجم شد و خودت حضور داشتی و دیدی پانزده روز‌ چطور جمعیت ‌می‌آمد. در همین فستیوال بیش از ۲۵۰ هنرمند از سرتاسر دنیا به کلن آمدند و برنامه اجرا کردند. کار‌های قوی داشتیم و البته کارهای ضعیف هم زیاد داشتیم، ولی مهم این بود که کم کم آنها که واقعا تئاتری بودند باقی ماندند.

بعد از فستیوال پنجم، مجید اساس طرح اصلی پنج سال دوم را بر کیفیت‌ نمایش‌ها گذاشت. خوب، روی کیفیت رفتن گفتنش آسونه! ولی واقعیت اینه که جمع تئاتری‌هایی که در خارج از کشور هستند، جمع کوچکی است. ما و حتی جمع تئاتری که در ایران هست، اونها یک جور امکاناتش را ندارند و ما هم یک جور امکاناتش را نداریم. در تئاتر اولین ملزومات کار بازیگر است، کارگردان است، آدم با سواد تئاتری است. مگر ما چقدر آدم اینجا داریم و چقدر اصلاً همدیگر را قبول داشتیم؟

به ‌هرحال، بعد از فستیوال پنجم تصمیم گرفتیم به دو دلیل روزهای فستیوال را کم کنیم. دلیل اول اینکه بخاطر حفظ کیفیت دیگر نمی‌خواستیم هر گروهی را بپذیریم و دوم اینکه ۱۵ روز برنامه واقعاً نیروی جانی و مالی را ‌می‌خورد. من در فستیوال پنجم، پانزده هزار مارک از بانک وام گرفتم. اون‌موقع من بعنوان بازیگراستخدام تئاتر شده بودم و حقوق خوبی هم ‌می‌گرفتم. بعد از سه هفته وام را قبول کردند. باور کن ناصر جان، کل پول را گرفتم آوردم خانه با مجید نشستیم، همه را چیدیم روی میز و حساب کردیم: این پنج هزار مارک مالِ هتل (پول هتل یادمه چون هر روز از هتل زنگ ‌می‌زدند و پولشان را ‌می‌خواستند). این سه هزار مارک مالِ تئاتر، واقعا اینها را عین کاغذ پاره تقسیم ‌می‌کردیم و کنار هم ‌می‌چیدیم. من در مجموع‌ با بهره و کارمزد ۱۷ هزار و خورده‌ای در طی چهار سال وام را به بانک پس دادم. حالا جالب اینه که یه آقایی اون موقع‌ها ‌می‌آمد فستیوال‌ و گاهی هم مطالبی برای بولتن ‌می‌نوشت. او گفت من پانصد مارک کمک ‌می‌کنم. ما هم گفتیم، بسیار خوب پانصد مارک هم کمکی است. آن سال ما بولتن داشتیم، ایشان یک متن بلند بالا راجع به حزبی که دنبال تشکیل‌اش بود برای بولتن آخر نوشته بود.‌ بولتن که درآمد این آقا زنگ زد و گفت چون مطلب مرا چاپ نکرده‌اید من هم پانصد مارک را نمی‌دهم. مجید خیلی از این حرکت ناراحت شد، من گفتم مجید جان، پانصد مارک در شرایط ما چه تأثیری دارد؟ همان لحظه لباس پوشیدم و رفتم از بانکم درخواست وام کردم.‌ یک‌بار هم فکر ‌می‌کنم فستیوال هشتم یا نهم بود که کم آوردیم و من ۵۰۰۰ مارک از سیتی بانک که به راحتی وام ‌می‌داد، گرفتم. یک بار هم چون دیگه امکان وام نداشتیم، زهره سلیمانی، از همکاران خوب فستیوال که متأسفانه با سرطان از دست دادیمش، یک گردن‌بند زمرد گران‌قیمت داشت، برداشت و باهم رفتیم مغازه‌ی گروگذاری و۱۵۰۰ مارک گرفتیم بردیم سر راه پول را دادیم‌ به تئاتر باوتورم. من و مجید تمام فکر و ذکرمان این شده بود که سرِ هر ماه، صد و پنجاه مارک‌ پول گرویی را به صاحب مغازه برسانیم که گردن‌بند زهره ملاخور نشود و روزی که گردن‌بند را از گرو درآوردیم شب توانستیم راحت بخوابیم.‌ به‌هرحال، ما اگر ‌می‌خواستیم برای فستیوال روی دیگران حساب باز کنیم، همان‌طور که خودت گفتی، بیشتر از شش ماه دوام نمی‌آوردیم. حالا ممکن بود صد مارک از اینجا بیاد یا پنجاه مارک از اونجا، روی این چیزها مطلقاً حساب نکردیم، مطلقاً. گرفتیم روی دوش خودمان. خوشبختانه از نظر مالی هم دستمان باز بود. البته خیلی‌ها دستشان از ما بازتر بود، ولی دلشان نمی‌آمد که خرج تئاتر کنند. مسلمه که گروه‌های تئاتری با زحمت بسیار ‌می‌آمدند و نیروی زیادی ‌می‌گذاشتند، کار تولید ‌می‌کردند ولی مخارج سرسام‌آور بود.‌ مجید همیشه یه حرفی داشت که ‌می‌گفت: «آدم باید مثل بولدوزر کار کنه، بشکافه و جلو بره.» و ظاهراً همین شده بود سرخط کار ما در فستیوال.

بالاخره این دوره را پشت سر گذاشتیم. نم‌یدانم داشتیم برای فستیوال ششم آماده ‌می‌شدیم یا هفتم که یک روز تلفن خانه زنگ زد، رضا حسا‌می ‌بود و هی تکرار ‌می‌کرد که مجید، داداش را دارند ‌می‌کشند، مجید گفت، چی شده، بگو. رضا گفت در لیست ۱۳۴ نفر که در آمده اسم داداش هم هست و باید هر طور هست از ایران خارج بشه. بله، زمان قتل‌های زنجیره‌ای بود و اوضاع در ایران آشفته‌تر از آشفته. مجید گفت، من که امکان دعوت ندارم، ولی ببینم از طریق فستیوال چه ‌می‌توانم بکنم. به هرحال، مجید مشخصات هوشنگ حسا‌می ‌را از رضا گرفت و سریع برایش درخواست ویزا برای سفارت آلمان در ایران فرستاد و خیلی سریع ویزا را دادند. رضا خودش می‌داند که آقای حسا‌می ‌نه به وزارت ارشاد رفت و نه هیچ چیز وهیچ جای دیگر. رفت سفارت ویزایش را با عنوان دعوت به فستیوال برای سخنرانی و غیره‌… گرفت سوار هواپیما شد و آمد آلمان. در همین زمان آقای خسروی هم از لندن آمده بود و نمایشی را با ما تمرین ‌می‌کرد و طبعاً اقامتش در خانه‌ی ما بود. مجید به رضا گفت آقای حسا‌می ‌راهم بیاورد خانه‌ی ما که این دوتا بتوانند بعد از سال‌ها، دوسه روزی با هم باشند. از همان‌جا بود که آقای حسا‌می ‌گفت که شما باید از ایران گروه دعوت کنید وگرنه این فستیوال خواهد خشکید. و آقای خسروی هم، همین نظر را داشت. ما دکتر خوشنام را هم دعوت کردیم که سه تایی گل بگند و گل بشنوند. باز آنجا همین صحبت را هوشنگ حسا‌می ‌شروع کرد و آقای خسروی ودکتر خوشنام همراهی‌اش کردند‌. اتفاقاً یکی از روزها علی امینی همه‌ی ما را برای ناهار دعوت کرد. آنجا باز بحث داغی در گرفت. علی آن موقع کاملاً مخالف ایران رفتن و دعوت از ایران بود و آنقدر سخت گرفت که به هوشنگ حسا‌می ‌برخورد و قهر کرد و خلاصه سرو ته قضیه را هم آوردیم. بعد از همه‌ی این صحبت‌ها مجید که همیشه سرش برای اینجور چیزها درد ‌می‌کرد، حسابی وسوسه شده بود. این وسط اتفاق جالبی افتاد. یکی از روزهایی که با آقای خسروی دور میز نشسته بودیم و تمرین ‌می‌کردیم، تلفن زنگ زد. من گوشی را برداشتم. صدای پسر جوانی پشت تلفن بود. بعد از سلام، خیلی آرام و با خجالت گفت که ببخشید، به من گفتند شما ‌می‌توانید شماره آقای خسروی را به من بدهید. گفتم شما کی هستین؟ گفت، من کاظم… فامیلی‌اش الآن از یادم رفته، گفت از دانشجوهای آقای خسروی هستم. گفتم، شماره‌ی آقای خسروی را ‌می‌خواهید؟ اون چیزهایی ‌می‌گفت، همه هم از دور میز به من خیره شده بودند که قضه چیست، برگشتم با خنده‌ گفتم، من شماره‌ی آقای خسروی رو به شما نمی‌دم، خودش رو به شما می‌دم. این پسر پشت تلفن فکر کرد دارم اذیتش ‌می‌کنم و افتاد به من و من، که گوشی را دادم دست آقای خسروی. حالا اصلاً  قضیه چی بود؟ اون‌موقع چولی از تئاتر مولهایم ‌می‌رفت ایران تئاتر کار ‌می‌کرد. این پسر هم با او کار ‌می‌کرده. آخرِ سر چون خیلی علاقه به کار نشان ‌می‌داده، چولی بهش میگه اگه بتونی بیایی آلمان، من ‌می‌تونم دوسه ماه کارآموزی (پراکتیکوم) برایت در نظر بگیرم. خود چولی تعریف کرد که یک شب که برف حسابی آمده بود و ما در تئاتر اجرا یا – حالا یادم نیست – تمرین داشتیم، دیدیم یکی محکم در تئاتر رو با مشت ‌می‌کوبه. رفتیم دیدیم این پسر پشت دره. گفتم تو اینجا چکار ‌می‌کنی؟ گفت خب، شما گفتی اگر بیام میتونم توی تئاتر کار آموزی کنم.

 

 

بالاخره، این پسر اونجا سر تمرین‌ها بوده و هی سراغ آقای خسروی رو ‌می‌گرفته. اگه درست یادم باشه اون‌موقع ناصر حسینی در تئاتر مولهایم کار ‌می‌کرد. اون‌ بهش میگه که می‌تونه شماره‌ی آقای خسروی‌ را از ما بگیره‌ و شماره‌ی ما رو بهش می‌ده.

 

خلاصه، نتیجه‌ی این داستان حسین کرد شبستری این شد که ایشان عصر همان روز از مولهایم آمد بُن و در خانه‌ی ما بست نشست. از کنار آقای خسروی تکان نمی‌خورد. تا آنجا که مجبور شدیم به چولی زنگ بزنیم و اجازه‌اش را بگیریم. حتا در نمایش «همه‌ی عطر‌های عربستان» هم با ما به صحنه آمد و چسبید که من می‌خواهم سال بعد کار بیارم فستیوال. خب، تحت الحمایه‌ی آقای خسروی هم بود. و همین شد که ایشان اولین گروه دعوتی ما شد از ایران. سال بعد این‌ها آمدند یک کار آوردند که داستان موسی و شبان بود و با فرم تعزیه کار کرده بودند. چهار پنج تا پسر جوان بودند. از قبل از آمدنشان‌ جنجال‌ها شروع شد.‌ ظاهراً بعضی‌ها فکر کرده بودند که ما تعزیه آوردیم که اینجا برای امام حسین عزاداری کنیم!‌ ما فکر اینجاش رو دیگه نکرده بودیم و با خوشحالی نوشته بودیم تعزیه‌. برای ما تعزیه یک کار آنتیک تئاتری بود. هیچ یادم نمیره، خاله راضیه ‌می‌گفت، آخه مجید جان، شما رو چه به تعزیه‌ی امام حسین. آخه تو مگه مسلمونی؟!‌ مجید هی ‌می‌گفت بابا تعزیه بخشی از تئاتر ایرانه، ولی کو گوش شنوا؟ خلاصه قضیه کمدی تراژدی شده بود. روز اجرای این‌ها تعدای آمدند در سالن انتظار تئاتر باوتورم تظاهرات کردند؛ ده، پانزده نفری بودند. و هی شعار دادند و فکر کردند الآن تماشاچی به آنها ‌می‌پیوندد، که چنین نشد و وقتی دیدند تماشاچی پرشده کم کم راهشان را کشیدند و رفتند. به هرحال، نمایش ضعیف بود اما یک لحظه‌ی بسیار زیبا و تئاتری داشت‌. دریکی از صحنه‌هایی که خوانده ‌می‌شد: ما برای وصل کردن آمدیم- نی برای فصل کردن آمدیم، موسی دو انگشتش را بالا رو به دیوار انتهای صحنه ‌می‌گیرد و بلافاصله روی دیوار تصویرهایی فجیع و شناخته شده از جنگ ویتنام روی پرد ‌می‌افتند. هیچکس این لحظه را ندید، هیچکس به آن توجهی نکرد. این تصویر ازآن لحظاتی بود که اگر در تئاتر تداوم پیدا می‌کرد بی‌شک ‌می‌توانست یک دگرگونی اصیل تاریخی در تئاتر ایران ایجاد کند. حیف از این لحظات ناب تئاتری که همیشه در هو و جنجال گم گشته‌اند. این یعنی تغییر مضمونی تعزیه، همان که مجید هم در کتابش اشاره کرده که محدودیت مضمونی تعزیه باعث شده که در فرم هم ایستا باشد. هیچ‌وقت به تعزیه اجازه داده نشد که از این محدودیت مضمونی بیرون برود و حالا این جوان به این مسئله فکر کرده بود، نه تنها فکر، بلکه آن را در صحنه به عمل تبدیل کرده بود. در واقع گفته بود هزار و چهارصد سال است برای امام حسین ‌می‌زنیم توی سرمان در حالیکه فجایع ویتنام کنار گوشمون داره می‌گذره. مجید چقدر خشم و درد کشید بخاطر این دگم‌ها. یادم میاد یک روز برای کاری رفتم پشت صحنه‌ی تئاتر باوتورم، دیدم یکی از این پسرها اونجا چیزی پهن کرده و داره نماز ‌می‌خونه‌. باور کن ناصر جان، موهای تنم سیخ شد. به خودم گفتم آفرین بر تو بهرخ، در پشت صحنه‌ای که توی لامذهب اداره ‌می‌کنی، یه نفر ‌می‌تونه نمازش رو بخونه و بیاد رو صحنه. شب‌ها بعد از اجرا ‌می‌رفتیم رستوران، تعدادی از دوستان تئاتری پشت شان را ‌می‌کردند به این پسرها. یک شب یکی از این پسرها چنان تحقیر شده بود که بر گشت گفت، من بچه بودم که شماها انقلاب کردید، منو انداختید توی این آتش، خودتون‌ اومدید اینجا نشستید ودارید پُز دموکراسی تون رو به من می‌دید؟ ‌می‌گفتند این‌ها جاسوس جمهوری اسلا‌می ‌هستند، پاس این‌ها مهر جمهوری اسلا‌می‌ خورده. ‌می‌گفتم مادر شما یا برادر شما از ایران میاد جاسوسه؟ پاس اون هم مهر جمهوری اسلا‌می‌ داره.‌ به هر حال تحریم‌ها شروع شده بود. بسیاری از گروه‌ها کارشان را از فستیوال بیرون کشیدند. هر هفته روزنامه‌های نیمروز و کیهان پر بود از مقاله‌ها علیه فستیوال، البته همراه‌ باعکس شان. حتی نوشتند آقای فلاح‌زاده بهتره بره پاس پناهندگی‌اش رو پس بده. در صورتی که مجید موضعش با این رژیم کاملاً روشن بود و همیشه و همه‌جا هم مخالفت‌اش رو با صدای بلند ‌می‌گفت. جالب این بود که یک بار من جوابی برای یکی از این‌ها نوشتم و مخصوصاً عکس هم همراه نوشته‌ام گذاشتم؛ فکر ‌می‌کنم برای کیهان فرستادم. جواب مرا چاپ کردند، ولی بدون عکس!‌ ولی جبهه‌ی مقابل همیشه با عکس بود!! خلاصه اگر دنبال تئوری توطئه برویم حرف بسیار است. شب افتتاح همین فستیوال در آلته فویر واخه یکی از دوستان اطلاعیه‌ای علیه فستیوال را در راه پله‌های سالن گذاشه و رفته بود. بچه‌ها دیده بودند و به مجید گفتند. مجید رفت اطلاعیه‌ها را برداشت و بین تماشاگران پخش کرد و گفت ببینید که دوستانی هستند که نظرات دیگری دارند.

ما دو- سه سال دعوت کردیم از ایران، اما کار سنگین بود.‌ برای خود من دو سه دلیل برای قطع کردن دعوت از ایران وجود داشت. البته با دلایل مخالفان صد و هشتاد درجه متفاوت بود که توضیح خواهم داد. ولی در عین حال دلم ‌می‌خواست از ایران دعوت کنیم چون فکر می‌کردم اتفاقاً آن‌ها باید بیایند اینجا، نمایش ببینند، شرایط زندگی را ببینند. خوب، آن‌ها زندان رفته‌اند، آن‌ها سانسور شده‌اند. ما بدبختی‌ها و فلاکت‌های همدیگررا دیده بودیم، حالا چطور من ‌می‌توانم اینجا بنشینم و بگویم آن که از ایران ‌می‌آید بد است. مجید هم در کنار این دلایل اصلاً پروژه اش این بود که فستیوال را گسترش بدهد. برای من دو دلیل اساسی وجود داشت که دیگر تمایل به دعوت گروه از ایران نداشتم. مهمترین‌اش این بود که ما‌ برای انتخاب کار به کسی دسترسی نداشتیم و باید کور دعوت ‌می‌کردیم یا به همکاران دیگر واگذار ‌می‌کردیم. کما این که یکی از سال‌ها به انتخاب زنده یاد ایرج زهری بود. کار‌ها بد نبودند، ولی این که ما گروهی از ایران بیاوریم که کارهای اروپائی را تقریباً به همان شکلی که در اروپا کار ‌می‌شوند، اینجا نشان دهند منو راضی نمی‌کرد.‌ فکر ‌می‌کنم برای تماشاگر هم همینطور بود. کار‌ها متأسفانه آن ویژگی ایرانی را نداشتند یا از دست داده بودند. البته گروه‌هایی در ایران بودند که نمایش با چنین ویژگی‌ها هم انجام ‌می‌دادند، ولی تعداد نفرات آن‌قدر زیاد بود که از امکان ما خارج بود. دلیل دومی که من و مجید هردو داشتیم، سنگینی برنامه‌ریزی بود. از فرستادن دعوتنامه به سفارت (که خودش یک کار اداری طاقت فرسا بود) تا امکاناتی که مهمان‌ها برای یک هفته یا ده روز لازم داشتند. فقط این را بگویم که ما از همه‌ی گروه‌هایی که از ایران دعوت کردیم، بخاطر کمبود امکاناتمان شرمنده بودیم‌ و آن‌ها با محبت همه‌ی کمبودها را ‌می‌پذیرفتند. حتا در یکی دو مورد پول بلیط هواپیمایشان را هم خودشان دادند و ما واقعاً خجالت ‌می‌کشیدیم. اینقدر امکانات‌مان کم است. اما در نهایت از آخرین گروهی که دعوت کردیم دونفر پناهنده شدند و نتیجه این شد که وقتی برای سال بعد به گروهی از شهر تنکابن دعوت فرستادیم سفارت جواب رد داد. البته این آدم فکر کرده بود اگر در کشور دیگری پناهنده شود مشکلی برای ما پیش نمی‌آید ولی ظاهراً سفارتخانه‌ها باهم ارتباط دارند و سفارت آلمان برای مجید ایمیل فرستاد که ما این را از شما انتظار نداشتیم! و مجید هم جواب داد که من در مغز انسان‌ها نیستم و متأسفم که چنین چیزی اتفاق افتاده. این ایمیل‌ها همه در آرشیو فستیوال موجودند. این بود ماجرای دعوت از ایران که به این شکل به پایان خود رسید.

 

فستیوال زیبایی‌های خودش را دارد، آن لحظات خلاقیت و شور و هیجان، ولی لحظات تیره و تاری هم پیش ‌می‌آیند که باید از سر بگذرانی‌شان. بخاطر یکی از همین جریان‌های تلخ و غیر انسانی یادم هست منوچهر رادین به من گفت بهرخ خانم ‌می‌ترسم مجید امشب سکته کنه، من شب ‌می‌مانم خانه‌ی شما. و ماند. لحظات تلخ، خیلی تلخ. گاهی، وقتی از مشکلات پیدا کردن هتل و مخارج سرسام‌آور آن صحبت ‌می‌کنیم، دوستان فوری نظر می‌دن که چرا مهمان‌ها را در خانه‌های دوستان تقسیم نمی‌کنید؟‌ ولی ما هم تجربه‌های خودمان را داریم و بر اساس آن‌ها تصمیم گرفتیم که چنین کاری نکنیم. پیش آمده که از طرف میزبان، بی‌احترا‌می‌ به مهمان فستیوال شده. نمونه‌اش شبی بود که رادین پیش ما ماند که مجید سکته نکند. البته در اکثر موارد، هم مهمان راضی بوده و هم صاحبخانه و هم ما. اما به ندرت پیش‌آمدهایی شده که اینجا نگفتن‌اش بهتره‌. در این گونه موارد طبعاً این ما هستیم که در مقابل مهمان مسئولیم. یکی دو بار هم شده که دوستی به ما گفته که مهمانتان فکر ‌می‌کنه من کلفتش هستم!!

البته این‌ها مشکلاتی هستند که طبعاً کمبود مالی پیش ‌می‌آورد. یعنی اگر بودجه کافی باشه، خب، خیلی چیزها حل ‌می‌شود. انجمن ما، یک انجمن غیرانتفاعی است و همه ‌می‌دانند که همکاران، افتخاری با فستیوال کاری ‌می‌کنند. در آلمان این گونه مؤسسات تا حد معینی از مالیات معاف هستند. در عین حال دولت تسهیلاتی فراهم کرده که این مراکز از کمک مرد‌می‌بهره مند شوند. در واقع این پول از طریق مالیات تا حدی به شخص بر‌می‌گردد. این مسئله در بین خود آلمانی‌ها جا افتاده و مرسوم هست. در بحران سال ۲۰۰۸ و۲۰۰۹ که بودجه‌های فرهنگی کم شدند «تئاتر شهر بن» پرچم سیاه در مرکز شهر زد و از مردم کمک خواست، مردم واقعا پول ریختند و تئاتر را نجات دادند. ولی این هنوز برای ایرانی‌ها، در بخش فرهنگی جا نیفتاده. حق هم دارند، مهمترین دلیلش هم این هست که اعتماد ندارند.

آن اوائل دوستان هی گفتند کمک مالی بگیرید و شما بلد نیستید و از این چیز‌ها. خوب، به اجبار یک روز من و مهندس فرامرز جلالی که از اولین فعالیت تئاتری ما کنارمان بوده، رفتیم یک فرش فروشی. مردی جلو آمد و فکر کرد من آلمانی هستم وبا سلام و صلوات، قصدمان را از دیدار توضیح دادیم. ناصر جان، این آدم در لحظه از این رو به آن رو شد. کم مانده بود پنج مارک بگذارد کف دستمان و راهی مان کند. من آن روز سر دردی گرفتم‌ که سابقه نداشت. به محض اینکه از مغازه بیرون آمدیم به فرامرز که اوهم حال بهتری ازمن نداشت گفتم، این اولین و آخرین بارم بود که چنین کاری کردم. تنها تاجری که به فستیوال کمک کرد فرش‌فروشی «گیتی‌زاد» بود که یک تبلیغ اش را در بروشور ‌می‌زدیم و ۵۰۰ مارک، بعد‌ها ۲۵۰ یورو کمک ‌می‌کرد. خود دکتر گیتی‌زاد ‌می‌گفت ما ‌می‌دانیم که تماشاگر شما خریدار فرش ما نیست، ولی ‌می‌خواهیم کمک کنیم. بعد هم متأسفانه هر دو برادر فو ت کردند و مغازه شان با هفتاد سال سابقه بسته شد. تبلیغات هم اهلش نیستیم. مجید همیشه فقط تبلیغ کتاب‌فروشی فروغ را می‌زد و ‌می‌گفت باید کمک کرد. البته بدون پول، شاید اصلاً خودشان هم متوجه این موضوع نشده باشند. ما هم همان کار مجید را ادامه دادیم. البته آن‌ها هم همیشه در تبلیغات یاری‌مان کرده‌اند. از همکاران فستیوال، عطا گیلانی که بعد‌ها به دلیل شغلی از تئاتر کنار کشید، ولی هروقت برای تماشای نمایش ‌می‌آید حتما صد، صد و پنجاه، حتی دویست یورو کمک ‌می‌کرد و ‌می‌کند. هیچوقت هم دعوت قبول نمی‌کند وبلیط ‌می‌خرد،‌ با اینکه هم خودش بخشی از فستیوال هست و هم دوتا دخترش. یک یا دونفر هم پیش ‌می‌آید که پنجاه یا صد یورو کمک ‌می‌کنند که ما واقعا ممنونشان هستیم. یکی از دوستان جوان هم سال گذشته اولین کسی بود که چهار صد یورو کمک داد، که ما هم قبض برای برگشت مالیات برایش نوشتیم و امیدواریم سال دیگر هم بتوانیم از این امکان استفاده کنیم.

ناصر: یکی از چیز‌هائی که من متوجه شدم تو این دوره‌ی تبعید و مهاجرت و در مقدمه‌ام هم اشاره کردم، ولی توضیح ندادم، اینه که کانون‌ها و انجمن‌های ایرانی به بسیاری دلایل، متأسفانه ادامه پیدا نکردند. فستیوال تئاتر کلن یکی از آن نمونه‌هایی است که توانسته ۲۵ سال دوام بیاره. قبل از اون هم یک نمونه‌ی دیگری که ما داشتیم مجله‌ی «آرش»‌ پرویز قلیچ خانی بود که ۲۳ سال دوام آورد و بالاخره‌ بر اثر خستگی و پیری و برخی مسائل دیگر مجبور شد کنار بگذارد. من، غیر از محیط ایرانی که مشکلات خاص خودش رو داره و شاید همین مشکلات، که بنظر من فرهنگی است، باعث ‌می‌شود که این نهادها تداوم پیدا نکند، ولی در خارج از محیط ایرانی شاهد بودم که نهادهای فرهنگی و هنری کارشان ادامه پیدا کرده. ملیت‌های مهاجر و تبعیدی دیگر، موفق‌تر از ما بوده‌اند. آیا شما به این مشکل فکر کرده‌اید؟ و آیا یک چنین دیدی، یک چنین دور نمائی دارید که بتوانید کارتان استمرار داشته باشد؟

بهرخ: دقیقا ناصر جان. اتفاقا این موضوعی است که چند وقت پیش در آوای تبعید چاپ شد که ما پیر شدیم و هیچ چیز نداریم، تماشاچی‌هامون هم پیر شدند و از این قبیل، که من هم جوابی نوشتم‌. من سخت به این شعر سعدی اعتقاد دارم که:

دیگران کاشتند و ما خوردیم‌ ‌ /  ما بکاریم و دیگران بخورند‌

خوشبختانه ما، وقتی میگم ما، منظورم من و مجید هست و دوستانی که به نوعی هم‌فکر هستیم، هیچ‌وقت کارمان را بدبینانه و ایستا ندیدیم، هیچوقت تنها برای خودمان کار نکرده‌ایم. هر کس بازیگر کم ‌می‌آورد از مجید کمک ‌می‌خواست، هرکس برای برگزاری هر بزرگداشت و یادبودی به مجید مراجعه ‌می‌کرد‌. از این قبیل کارها که مجید با جان و دل انجام ‌می‌داد. ما هم اگر فقط کار خودمان را ‌می‌دیدیم، خب، مرض نداشتیم که، ‌می‌چسبیدیم به کار گروه تئاتر خودمان. مهم‌تر از آن اینکه تقریباً همه برای گروه خودشان کار کردند و ما به امکان اجرا برای گروه‌های دیگر هم فکر ‌می‌کردیم، مجید معتقد بود ما بدون داشتن یک نهاد تئاتری (یک اینستیتوسیون تئاتری) در یک کشور بیگانه هویت خود را پیدا نخواهیم کرد. هیچ جای تاریخ ندیدیم و نخواندیم که یک قوم مهاجر در کشور میزبان یک فستیوال تئاتر راه انداخته باشد.‌ بنابراین کمتر کسی ‌می‌تواند هوس راه اندازی یا ادامه‌ی این کارو داشته باشه مگر این که یا از خودش گذشته باشد یا بخواهد کار تجارتی بکند. اما خوشبختانه این شرایط دشوار را فستیوال پشت سر گذاشته، بنیه پیدا کرده، بعنوان یکی از برنامه‌های فرهنگی‌ شهر کلن از طرف اداره‌ی فرهنگ شناخته شده. این‌ها همه بسترهایی است که ادامه‌ی کار را برای آیندگان آسان تر ‌می‌کند. حالا خوب، ما کار خودمونو کردیم، این به بستگی به نسل آینده دارد که بیاید و کار را ادامه بدهد.

 

ناصر: بحث از آنجا شروع شد که برای ادامه‌ی خود این فستیوال، برای تداوم آن، که از خود این بنیان‌گزاران شروع نشود و به خود بنیان‌گزاران تمام بشود، پس از خود این بنیان‌گزاران آیا ادامه پیدا ‌می‌کند یا نه؟ سئوال این بود که دورنمای شما چه چیزی است، که صحبت به اینجا کشیده شد.

بهرخ: من فکر می‌کنم که ناصر جان، به احتمال زیاد ادامه پیدا ‌می‌کند، چون این فستیوال زمینه‌ی کارِ خیلی خوبی دارد، منتها ممکن است با برنامه و کانسپت کاری ما پیش نرود.

ناصر : این مهم نیست که با کانسپت شما پیش برود یا نرود، بحث من، یا سئوال من، اینست که آیا برای استمرار این فستیوال پس از خود شما پیش بینی‌هایی شده؟ بنیان‌هایی جاگیر شده، فکر شده برای آن یا نه؟‌ مثلا از جمله این که درفستیوال امسال من دیدم که آدم‌های جدیدی، جوان‌های جدیدی، و مستعد، بخصوص کیوان که مسئول بولتن هست، جوان بسیار بسیار خوش‌فکر، خوش‌بین، فعال و در عین حال آد‌می‌است که تئاتر می‌داند و تئاتر خوانده، و از جمله کسانی است که من تشخیص دادم که می‌تواند همکار این فستیوال باشد و خیلی کمک باشد. خودت شاهد نمونه‌ی کارش، همین هفت شماره‌ی بولتن بوده‌ای که کار نسبتاً پرباری است. یک چنین عناصری باید هریک در جای خودش‌ پیش‌بینی بشود تا کار بتواند استمرار پیدا کند. به‌قول تو ممکن است با یک‌ کانسپت دیگر؛ با توجه به تغییر نسل و تغییر و تحولاتی که طی کار انجام ‌می‌شود.

بهرخ: البته برای ما کانسپت کار مهم است، اگر کانسپت ادامه دهندگان بهتر از ما باشد طبعاً خوشحال ‌می‌شویم، ولی یکی از نقطه نظرهای ما، دوری جستن از تئاتر تجارتی بوده. بنابراین اصلاً تصورش را هم نمی‌توانم بکنم که فستیوال به آن راه کشیده بشود. ما تا جایی که توانستیم کار را اشتراکی انجام دادیم. درسته که آن‌موقع در نهایت مجید تصمیم ‌می‌گرفت و الآن من این کار را ‌می‌کنم، ولی اداره‌ی فستیوال به عهده‌ی یک جمع است.‌ بعد از ضربه‌ی سنگین فقدان مجید، آن هم در ماه جولای،‌ درست زمان برنامه‌ریزی و کار، همه دیدند که در ماه اکتبر فستیوال برگزار شد. همه در شوک بودند و من به‌معنای واقعی گریان و نالان و دل شکسته. ولی توانستیم کار را جمع و جور کنیم. بخشی به خاطر خواست و اصرار همیشگی خود مجید بود که‌ ‌می‌گفت کار نباید زمین بماند،‌ و دوستان، همه، آنقدر دوستش داشتند که تلاش کردند خواست و آرزوی او را تحقق ببخشند‌. ولی بخش دیگر این بود که تقسیم کار و تقسیم وظایف روشن بود. هر کس کار و وظیفه‌ی خودش را ‌می‌دانست. من مطمئن بودم اگر من هم تب کنم و نتوانم در فستیوال حاضر شوم، کارها ادامه پیدا خواهد کرد. چون همه چیز روتین و تنظیم شده است و هیچ چیز مخفی و ناروشن وجود ندارد. این را هم اضافه کنم که هم‌زمان با رفتن مجید تئاتر هم بسته شد. در عرض دو هفته احمد نیک آذر و اختر قاسمی‌هر کدام یک سالن پیدا کردند که از هر دو برای برگزاری فستیوال بیست و چهارم استفاده کردیم. فکر ‌می‌کنم جواب سؤالت را تا حدی داده باشد.

اتفاقاً آخرین شب فستیوال، خوب، من و بهزاد شب‌ها ‌می‌رفتیم خانه‌ی بهارک و آرش ‌می‌خوابیدیم. مادر و پسر خوابمان نمی‌برد و دوتایی درد دل ‌می‌کردیم. گفتم پسرم، اگر علاقه داشته باشی، تو خیلی خوب از پس کار برمیایی. البته منظورم بهزاد، به معنای پسر ما نیست. مثلاً همکارمون مرضیه علی‌وردی، پسری داره که اینجا تحصیل تئاتر کرده و جای خودش را در این جامعه پیدا کرده. مقصود این که در کنار گذشت و فداکاری و این حرف‌ها، به نظر من ادامه‌دهندگان فستیوال باید کسانی باشند که بارِ خودشان را داشته باشند و آن را در فستیوال بریزند، نه اینکه تازه بخواهند از فستیوال بار بگیرند. مثال ‌می‌زنم، همین امسال فستیوال به جوان‌های تازه کار امکان اجرا داد، ولی اکثراً کارشان را انجام دادند و رفتند تا سال بعد. برای سال بعد هم تنها به کار خودشون فکر ‌می‌کنند و نه به فستیوال به‌عنوان یک حرکت. بنابراین، من در این تیپ افراد متأسفانه پتانسیل ادامه‌ی چنین کار بزرگی را نمی‌بینم. فرهنگ کار جمعی داشتن، به‌نوعی یک ویژگی شخصیتی است و کمتر ‌می‌توان آن را اکتسابی دید، بخصوص در بزرگسالی. از سوی دیگر، کار فستیوال هیچگاه فردی انجام نشده، اگر چه گاهی، از گوشه و کنار سعی شده این‌طور وانمود شود.‌ ولی همیشه حرکت جمعی بوده. من مطمئنم بهارک چشم بسته می‌داند که بروشور فستیوال را چگونه از شروع تا به چاپ انجام بدهد. سیما سید خودش می‌داند که شبِ افتتاح را چطور بگرداند و ما فقط سر فصل صحبت‌ها را با هم خیلی کوتاه مرور ‌می‌کنیم. یا شهلا که دیگه استاد کنترل صحنه و پشت صحنه شده. فرامرز جلالی که از اولین فستیوال تا به امروز از با ثبات‌ترین همکاران فستیوال بوده و عضو هیئت مدیره است. آرش خلیلی که پانزده سال با فستیوال همراه است و در آلمان تحصیل کرده، با تمام گرفتاری شغلی‌اش، اگر بشمارم که چه تعداد کارها را از اول فستیوال و حتی قبل از شروع آن به سامان ‌می‌رساند باور نخواهید کرد، و هیچوقت هم آن وسط نمی‌بینیدش و عضو هیئت مدیره هم است. یا شاپور سلیمی، علاوه براین که سی ساله‌ با هم روی صحنه کار ‌می‌کنیم، الآن بخشی از تبلیغات واتس‌اپی و اماده کردن تیزر را به عهده گرفته. یا رشید بهبودی که مرتب بخاطر فستیوال در ارتباط هستیم. این ارتباط‌های فستیوالی با بسیاری از همکاران تئاتری همیشه بر قرار بوده‌. یا بهزاد، که حساب و کتاب این فستیوال را وقتی تمام ‌می‌کنیم مثل مأمور بالای سرمن ‌می‌ایستد که مامان باید برای فستیوال بعدی درخواست بنویسیم. و بعد از مجید چون او اینکارها را با پدرش انجام می‌داد بهتر ازمن این کار‌ها را ‌می‌داند. یا حتی کیوان که امسال‌ اولین بار در فستیوال بود و با اطمینان خاطر تمام مسئولیت کار بولتن را دست خودش دادیم و تجربه‌ی بسیار خوبی بود. ولی ناصر جان، اگرمنظورت از این سؤال اینست که آیا ما شخص معینی را به عنوان ادامه دهنده‌ی راه در نظر گرفتیم وآیا کسی را برای این کار تربیت کردیم باید بگویم نه. در واقع، در تکمیل این نه باید بگویم اشخاصی که در جریان کار ساخته و پرداخته شده‌اند و برای اورگانیزه کردن فستیوال‌های بعدی تجربه‌ی کافی اندوخته‌اند، ‌می‌توانند بهترین ادامه‌دهندگان راه باشند. طبعاً نسل جوان هم به آن‌ها اضافه ‌می‌شوند و خواهند شد. من اصولاً آدم خوشبینی هستم.

ناصر: خیلی خوب شد که به بهزاد اشاره کردی. من مطلب بعدی‌ام همین نکته بود. ‌می‌خواستم به بهزاد اشاره کنم، که ثمره‌ی زندگی تو و مجید است و پرورده‌ی این ۲۵ سال فستیوال. از نزدیک ناظر کار و تلاش شما دو نفر بوده، حساسیت‌های شما را، رنج و درگیری‌های شما را بیش از هر کسی شاهد بوده و با تجربه و تسلطی که من امسال از او دیدم، درگیر شدنش با فستیوال، بخصوص شرکتش در شب افتتاح فستیوال، و بعد‌ شب پایانی و حساسیت و ظرافت‌اش در کارها. یکی از نادر و شاید بگم تنها نمونه در نسل دوم مهاجرت ایرانی‌هایی است که این میراث ‌می‌تواند به او منتقل بشود. و لزو‌می‌هم نداره که بقول تو حتماً تئاتری باشند. این مدیریت فستیوال که اهمیت اولیه و بنیادی و اساسی دارد، کاملاً از دست بهزاد و تیپ‌هایی مثل خود او که اینجا پرورده شده‌اند، برمی‌آید و اگر ادامه بدهند، مثلاً کیوان، در جریان کار طبعاً با ریزه‌کاری‌ها بیشتر آشنا ‌می‌شوند، اینها ‌می‌توانند کار را ادامه بدهند. یک چنین دورنمایی برای استمرار این کار و انتقال این نهاد به نسل بعدی. یکی از زیباترین، و به نظر من تنها نمونه‌ای ‌می‌تواند باشد که من در طول نزدیک به چهل سال تبعیدم دیده‌ام. و فستیوال ‌می‌تواند به نحو ایده‌آلی ادامه پیدا کند.‌

بهرخ: ممنونم ناصر جان و خوشحالم که بعد از بیست سال دوباره مهمان فستیوال بودی. نمی‌دانم، در صحبت‌ها شاید گاهی به حاشیه رفته باشم ولی بهتر است حرف‌ها گفته شوند چرا که گذشته ‌می‌تواند چراغ راه آینده‌ باشد. و به امید آینده.

 

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۵