عبدالقادر بلوچ؛ داستان کرونا

عبدالقادر بلوچ؛

داستان کرونا

عالم و آدم می دانند که من آدم سرمای‌ای هستم. چند بار سرما خوردن من در طول سال برای من و خانم و بچه ها و مسئولین اداره ای که آنجا کار می‌کنم، امری طبیعی و جا افتاده بود. از قرص تقویتی گرفته تا قرص روغن ماهی و دوای آلرژی و طب اسلامی و مراجعه به عطاری چینی همه و همه را در طول سال‌ها آزمایش کردم و نتیجه نداده بود. در نتیجه همه قبول کردیم که من احتمالا دچار سندروم ناشناخته‌ای هستم.

سرما خوردگی من هر پدر کشتگی‌ای که داشت با من داشت. در تمام چند روزی که سراغ من می‌آمد، اتفاق نیفتاده بود که کسی بر اثر تماس با من سرما بخورد. نامه رسمی از دکتر خانوادگی داشتم که این مریضی هر کوفتی که هست، مسری نیست.

آدم وقتی که دردی ناعلاج داشته باشد نه تنها خودش بلکه اطرافیانش با آن کنار می‌آیند. من هم چون بلاخره آدم بودم روزگار را سپری می‌کردم، تا آنکه کرونای کوفت گرفته از راه رسید.

چند روز بعد از آنکه اعلام کردند کرونا آمده من دوباره سرما خوردم. خانم که از دست من و سرماخوردن‌هایم دل پری داشت ادعا کرد که من کرونا گرفته‌ام و باید از اتاقم بیرون نیایم. گفتم:

خانم کرونا کدومه؟ این همین سرما خوردگی معمولی خودمه.

کاملا می‌دانست که از موقعیت سوق الجیشی خوبی برخوردار است.

گفت: بی احتیاطی مادر فاجعه است.

بدون درنگ به اتاق دیگری نقل مکان کرد. بچه ها هم از تماس گرفتن با من ممنوع شدند.

ایشان چون خیلی هوشمند است، لب تاپ و تلفن هوشمند را هم با خودش برد. بهانه‌اش این بود که من باید تا می‌توانم استراحت کنم. اینجانب که در طول زندگی فرصت استراحت کردن نداشتم، به صورت ناگهانی با حجم عظیمی از استراحت مواجه شدم که نمی‌دانستم با آن چه کنم. به همین خاطر حوصله‌ام سر می‌رفت.

خانم چون خودش اهل رژیم گرفتن و سالم خوری است کلا اهل آشپزی نیست. آش‌هایی را هم که می‌پخت به خاطر محاسبات کالری بی نخود و لوبیا بود و بیشتر به آبگوشت سبزیجات می‌ماند. برای رعایت بهداشت آنها را در ظرفهای یک بار مصرف می‌ریخت و به خاطر حفظ فاصله اجتماعی آنها را پشت در می‌گذاشت و می‌رفت. اصرار من برای غذای درست و حسابی به بهانه اینکه باید مایعات بنوشم مورد قبول ایشان واقع نمی‌شد.

انسان در هر موقعیت ناگهانی‌ای که قرار بگیرد یکی دو روز اول گیج است. بعد عصبانی می‌شود. سپس دچار اندوهی عرفانی و بعد دچار یأس فلسفی می‌گردد. وقتی من این مراحل را  پشت سر گذاشتم، آن روی سگم بالا آمد. به هر حال ما مردها هر کداممان یک روی سگی داریم. متأسفانه آن روی سگ من هم بر عکس خود من از آن نوع سگهای پا کوتاه بی پشم و پیلی است. داد و فریادهایم بیشتر خودم را آزار می‌داد و به گوش خانم که مشغول فیسبوک گردی بود نمی‌رسید. یکی دو روز اول کارم شده بود فحش دادن به کرونا.

هر بار که خانم حجم عظیم نوشیدنی‌ها را پشت در می ‌ذاشت، خودم را به در رسانده و به بهانه گرفتن اخبار بیرون می‌خواستم چند دقیقه‌ای از آنهمه استراحت فرار کنم. اما او که اخبار کرونا را لحظه به لحظه از همه کانالهای رادیویی و تلویزیونی پیگیری می‌کرد سریع می‌رفت. چون یکی از کارشناسان گفته بود که ویروس کرونا از تخته عبور می‌کند و متأسفانه درهای ما هم چوبی بود. یواش یواش من احساس نفس تنگی کردم. بالاخره مرحلهٔ فحش دادن راهم پشت سر گذاشته بودم. از فرط بیکاری ناگزیر شدم کمی فکر کنم.  من با دو بار  سکته قلبی. یک عمل جراحی قلب. کلیه هایی که بد کار می‌کردند وششهایی که بر اثر سیگار کشیدن، دم و بازدمشان مثل بادکنکهای سوراخدار مغازه یک دلاری بود، اگر جدی جدی کرونا گرفته باشم چه می‌شود؟

خدا نکند ترس به جان آدم بیفتد. در عرض کمتر از بیست و چهار ساعت کلیه آثار کرونا در من ظاهر شد. می‌دانستم که مرگ من حتمی است. من حیث المجموع برای رفتن به آن دنیا  پرونده خوبی نداشتم.

در تمام آن شصت سال عمر یک بار هم به صورت جدی به آن هفتاد حوری فکر نکره بودم. کل عباداتم عبارت بود به یک مشت خواهش و تمنا از خداوند تبارک و تعالی که بلیط لاتاری‌ام  ببرد. که آنهم بی نتیجه مانده بود. نفسم به شمارش افتاد و حال ماهی‌ای را پیدا کرده بودم که از تنگش بیرون افتاده بود. اشتباهم این بود که در آن موقعیت نا متناسب به هزینه‌های کفن و دفن و قبر فکر کردم. دیدم اصلا وسع مردن را ندارم.

این باعث شد تب بکنم. تبی شدید که تب کرونا پیشش هیچ بود. آشهای آبکی و آبهایی که طعم آش می‌داد پشت در تلنبار شده بود. خانم این را به حساب وخیمتر شدن کرونای من گذاشت. به من اعلام کرد که قصد دارد با شماره «یک هشتصد کرونا» برای انتقال من به بیمارستان تماس بگیرد. با آنکه امیدی به مغفرت خودم نداشتم، محض احتیاط اشهدم را خواندم. راضی شده بودم به رضای حق. بالاخره دنیا محل گذر است. مرگ شتری است که در خانهٔ هر کس می خوابد.

کلی داستان نانوشته داشتم و داستان زندگی خودم داشت تمام می‌شد.

خودم را سرزنش می‌کردم که به جای خریدن آنهمه آت و آشغال بیخودی چرا برای خودم قبری نخریده بودم. خشم عجیبی نسبت به دانشمندان به جانم افتاده بود. داشتند چه غلطی می‌کردند؟ چرا واکسنی، کوفتی زهرماری برای کرونا پیدا نمی‌کردند؟ فقط بلد بودند برای سوراخ شدن لایه اوزن ما را زهره ترک کنند؟ بعد دوباره برای خودم عصبانی شدم. زندگی خودم هزار سوراخ داشت و عمری نگران سوراخ لایه اوزن بودم.

هر چه گوش خواباندم صدای آمبولانسی نمی‌شنیدم. خانم داشت با یکی از دوستانش حرف می‌زد. یواش یواش خفگی سراغم آمد. نیاز شدید به اکسیژن داشتم. لحظاتی نمیدانم خوابم برد یا در اغمائ فرو رفتم. ناگهان در باز شد. دری که یک هفته از بیرون قفل بود باز شد. آیا تبم شدید شده بود؟ آیا نوری که می‌دیدم همان تونل نوری بود که مشرفین به موت از آن گفته بودند؟

به در خیره شدم. خانم وارد اتاق شد. گفت که دستمال توالت کمیاب شده است. همه جا صف است. من ناسلامتی مرد خانواده‌ام. باید بلند شوم و بروم دنبال اقلام کمیاب. از او پرسیدم که تکلیف کرونای من چه می شود؟ نامه دکتر خانوادگی را که پرس کرده بود، آنهم پرس خشک به دستم داد. گفت:

جلویت را گرفتند این نامه را نشانشان بده.

مات و مبهوت مانده بودم. چه اثری دارد باز شدن درها. با باز شدن در، زندگی درجا به من برگشت.

گفت: خودت را به موش مردگی نزن!

عجله کن!

من به فروشگاه‌های شرق می‌رم.

تو به فروشگاه‌های غرب برو.

و بدین‌سان من زندگی‌ام را مدیون دستمال توالت هستم.

 

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۶