شریفه بنیهاشمی؛ “همهی تکه پارههای زری”
شریفه بنیهاشمی؛
نگاهی به کتاب جدید اکبر سردوزامی “همهی تکه پارههای زری”
این کتابِ ۲۲۵ صفحهای که امسال (۲۰۲۱) توسط نشر باران در سوئد به چاپ رسید، همان طور که از نام کتاب برمیآید تکه پارههایی ست از سرگذشت واقعی و به نوعی سلاخی شدهی انسانهایی که به اشکال گوناگون در مقابل جمهوری اسلامی سرخم نکرده و خلاف آب شنا کردند و… از اعضاء گروههای سیاسی گرفته تا فعالین اینترنتی (وبلاگ و سایت نویس) تا کسانی از طیفهای مختلف اجتماعی که در خارج بدست این رژیم ترور شدند و…
در واقع بیشتر تأکیدش روی تکههایی از زندگی زری – یک فعال حقوق بشری در خارج از کشور- است در گفتگو با نویسنده که پیوند داده میشود با تکههایی از زندگی جانباختگان و کسانی که به نوعی با حکومت درگیر بوده و هستند، و در موسسهای که زری در آن فعال است، مورد تحقیق و بررسی ست، همراه با تکههایی از زندگی و سرگردانیهای خود نویسنده و…
کتاب این جور شروع میشود :« میگوید سردوزامی جان، این خیلی تلخ شده. این کتاب باید خوب تموم شه.
میگویم این کتاب که تموم نشده، یعنی تموم نمیشه. ادامه داره. عینِ زندگی تو که ادامه داره، عین زندگی مینا. تموم شدنی درکار نیست، تکه پارههای توست وصل شده به تکه پارههای خودم.» (ص ۹)
می گویم تکه پارههای همهی ماست؛ رساترین فریاد همهی خفه شدگانِ -به گفتهی سردوزامی- “جمهوری گوز گوز گوز”. شناسنامهای شفاف از نسلهای خفه شده، بردارآویخته شده، گم شده درخود یا به وسعت تمامی جهان و یا زندانی شده در سرایی به وسعت تمامی سرزمین خود، که هیچ نیرویی نمی تواند باطلش کند. خاری در چشمِ شیادان و نان به نرخ روز خوران.
کتابی تعمق برانگیز از هر جهت؛ صدایی در گلو مانده با جملههایی ناتمام و سه نقطههایی که در گلو گیر کردهاند و یا…، خشم و گریهای که توأمان در این کتاب سرریز و فریادی شده است رسا از گلوهای خفه شده و جسم و جانهای به تاراج رفته که در این کتاب سربرداشتهاند انگار به دادخواهی و …
زبانی که زبان خشم و درد و خفهشدگی ست. جملاتی بریده و تکه تکه شده، داستانهایی ناتمام و سلاخی شده، درددلهایی که رو به پریشانی می زند. صداهایی از جوانانی که جوانی نکردهاند، از نوابغی که نبوغشان در شعلههای آتش درونشان میسوزد و در مغزشان منجمد میماند در دوزخ و زمهریری که برایشان ساختهاند و یا در برزخ بود و نبودی که هر دم جانشان را خاکستر میکند؛ تیر خلاصی که گاه بدست خودشان پایانی باشد بر این بی هویتی و…
« نشستهام، خیره به مونیتور، با ذهنی درهم، و سیگار دود میکنم و گاه گاه به گنجشکها و سهرههای روی بالکن نگاه میکنم و ناامید از نوشتن زندگی امیدم که هیچ کجا ننوشتند در تاریخِ گوزِ گوزِ گوز خودش را کشت و ما را ناامید کرد.
نشستهام و به ساخت فکر میکنم، به ساختار، آن هم برای نوشتن زندگی امیدی که در هیچ ساختاری نمیگنجد.
زندگی امید.
زندگی امید علمدار.» (ص۱۰۰)
این کتاب با این ساختار تکه تکه، با جملههای ناقص و داستانهای ناتمام انگار تنها شناسنامهی یک ملت نیست، برگ شناسای جهانی ست ویران شده و صداهایی نامفهوم و گنگ از خِرخِرههایی که از هرگوشهی جهان به گوش میرسد که در خشکیها و بر آبها سرگردانند؛ صدای دستهای بیرون مانده از خاک و جسدهای بادکرده برآب.
این کتاب ساختار و زبانی جز این نمی توانست داشته باشد؛ یا به بیانی دیگر شاید این درست ترین و رساترین فرمی بود تنیده شده با این محتوای سنگینی که هر ساختاری را فرو میریزد و تکه تکه میکند تا شاید بتواند تکهای از تکههای این زندگیهای تکه تکه شده را بنمایاند.
این کتاب شناسنامهی سرزمینی ست که بیش از هزار سال است که جوانانش نه تنها در میدانها که در پستوها نیز بردار میشوند؛ جنگی ناتمام که نیکی را از معنا انداخته. سرزمینی که رستمش از جنگیدنِ هزار ساله و سرگردان میدانها بودن، تبدیل شده است به کاریکاتوری بیمعنا در جسم و جانهای شیفتهای که هر روز بردار میشوند.
زری را جلوی رویم میبینم با چهرهای که انگار از گریه و خشم باد کرده باشد؛ گیج و مبهوت اما همچنان پابرجا میآید جلوی سفارت جمهوری “گوز گوز گوز”ِ اکبر، با این که میداند از او فیلم میگیرند و به او توهین میکنند، اما میآید، همیشه هست در هر میدانی. و مرا به یاد آن زن سرخ پوش میدان فردوسی میاندازد که همیشه آنجا بود، در سرد و گرم روزگار، سراسر سرخ در انتظار عشق و یا شاید برای این که مبادا عشق به فراموشی سپرده شود و از دلها رخت بربندد! با این که میداند که خیلیها شاید مسخرهاش کنند و یا با تعجب نگاهش کنند؛ انگار که به دیوانهای، همچنان پابرجا در میدان است تا یاد حسنیاش و حسنیها را جاودان کند.
اکبر در تکه پارهی خودش در مورد زری میگوید: « مسیح باید درمقابل پاهای کوتاه و بلندت سر فرودآورد، زری!
مسیح که پاهاش سالم بود و لنگ نمیزد بدون پدرش که او را وانهاد غلط میکرد مُرده زنده کند.
زری من پدر ندارد که دستی زیرِ بالَش، زیر پَرَش کند.
با درد و بغض و اشک زری است که مُردههای زری زنده میشوند. » (ص ۲۴)
با خودم میگویم این کتاب بغض نهفتهی چهل ساله است که سرریز شده با زبانی که یک جمله را نمیتواند به پایان برساند و نیاز به سه نقطه دارد، برای نفس گرفتن.
زری میگوید: “این بیچاره هم از آدمهای شناخته شده بود…
اعدامش کردند…” (ص۱۵۴)
به همین سادگی، کوتاه تر از یک نفس کشیدن و من نفسم بند میآید و بعد منفجر میشوم زیر آوار هایهای گریه.
اکبر می گوید: « حالا زری دارد گریه می کند.
و باز زری که چهار نعل می رفت دارد گریه میکند.
نوشتن از گریه، هیچ وقت گریه نیست.
گریه را باید توی صورتِ زری و زریها دید و صدایش را شنید تا فهمید گریه چیست.» (ص۷۹)
آیا این شناسنامهی ملتی نیست که آنقدر مورد تجاوز قرار گرفته و به گفتهی اکبر “گاییده” شده و زبانش را بریدهاند که الکن شده؟ زبانی که از فاخر بودنش حالا تنها خشم، گریه و فحشی که هزار سال در گلو مانده و در این چهل سال لبپَر میزند و از کاسهی جان بیرون میریزد؟ خونین، نامفهوم، الکن؛ خِرّوخِرّ گلویی بردار؟ ملتی مثل زری که هی مرا به یاد آن زن سرخ پوش میدان فردوسی میاندازد که در سکوتش سراسر سرخ در میدان میچرخد و میچرخد مثل خود عشق حتا در سرگیجهای که پایانش استفراغ باشد، اما هست زیبا و سرخ و پابرجا و من نمی توانم از ذهنم دورش کنم؛ “ایرانه خانم” را.
این صدا و زبان الکن شدهی ملتی ست که هر روز بیشتر گلویش فشرده میشود ولی صدای خِروخِرش خواب و بیداری را بر آن چوپان و چوپانکهایش که همه را رمه و گلهای سر به فرمان میخواهد، پریشان و آشفته کرده است؛ صدای گلویی که هرچه بیشتر فشرده میشود، خِرّو خِرّش انگار رساتر از پیش به بیرون درز میکند.
از خودم میپرسم ادبیات چه میخواهد بکند که در این کتاب نکرده باشد؟
شریفه بنیهاشمی
برلین جولای ۲۰۲۱