عشق در دوران شورش و جنگ: شعر امروز سوریه

عشق در دوران شورش و جنگ:

شعر امروز سوریه

برگردان به فارسی فواد روستایی

 

شعرهای زیر را از کتابی زیر عنوان “عشق در دوران شورش و جنگ” با زیرعنوان “جُنگ شعر امروز سوریه “ترجمه کرده‌ام. شعرهای کتاب راخانم مرام المصری، شاعر سوری‌تبار فرانسوی انتخاب و ترجمه کرده است.

 

۱

“از سوریه”

شعری از نجیب جرج عواد

(متولد ۱۹۷۲ در لاذقیّه)

 

“آزادی تا به ابد

رغمارِغم تو، اسد”

شعار در دهان شهروند فریاد می شد

هم آنگاه که تیغ بر گلوگاهش کشیدند

و فریادش را خفه کردند

آن هم ” تا به ابد!”

 

کودک

بر کاغذی بلندبالا تر از قامت خویش نوشت:

“رخسارِ خونین مرا برگیر

ردِ ناخن ها و خون مُردگیِ

توحش خویش را

بر سینه و پیکرم نِه

و بگذار تا اشک هایم را فروبرم

چرا که می خواهم

به واقع یک کودک باشم.”

در مسجد، امام دست به دعا برداشته است:

_بارالهاً! ما را جز تو کسی نیست”

در کلیسایِ قدیسِ قدیسان، کشیش سرودی سر داده است:

_خدای مهر گستر مهربان! بر ما ترّحمی کن!”

امّا خدا

مستور در خونِ خلق

سر در میان دستان

فریاد استمداد سر می دهد:

_ صلح! صلح!”

 

از دختری خردسال می پرسم:

” اسمِ عروسکِ تو چیست؟”

چنین پاسخ می دهد :

“یک گلوله”

 

هر بار که مادرم در گفت و گوی تلفنی می گوید:

“هوا خوب است

زیاد گرم نیست”

می دانم که

هیچ چیر خوب نیست

و هیچ چیز

از سکوت به گاهِ سخن گفتن

دردناک تر نیست.

 

۲

 

در جنگ تنها درختان نمی میرند
شعری از عماد الدین موسی، شاعر سوری

۱
در دلِ
هر درختی
خاطره ای نشسته است

در خاطره ی
هر دلی
درختی جا خوش کرده است

زیرِ درخت
در هر خاطره
دلی خزیده است

درخت بر جای می ماند
حال آن که دل
خاطره را تن پوشی می کند
و به راه خود می رود

۲
پرنده ای
که او را نامی نیست
درختی را به خاطر می آورد
که بر او نیز نامی نیست

آن جا که جنگی در جریان
– و بمب و گلوله می بارد-
از هیچ چیز نشانی بر جای نمی ماند

۳
چه می توانم گفت
به بقایای
ماسه ی سرد؟

و چه بابد بگوید
ماسه ی سرد؟

ما هر دو سر در گُم ایم
و به جهتِ پنجم دیده دوخته ایم

به جانبی که هیچ کس چشم ندوخته است
چرا که همه سردرگم اند

۴
در جنگ
درختان را مرگی نیست.

هر پرنده
درختی را در دلِ خویش مخفی کرده
و پرواز می کند.

 

 

شعری کوتاه از خانم کوکب الهامِس، نقاش، موسیقیدان و شاعر سوری

 

من آب ام

و تو خاک،

بیا ! تا درهم درآمیزیم

تا در جانِمان گِلی سِرِشته شود

برای ساختنِ این میهن

این میهنی که ویران شده است.

این میهنی که به سنگ، ویرانه و آوار

بدل شده است،

با خانه هائی بی پنجره و بی دیوار

با درهائی درهم شکسته.

میهن من به خاک افکنده شد‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ست،

ویرانه، غبار و ریگ.

از تار و پودِ جانِ خویش

خانه ی عاشقان

لانه ی پرنده های عشق

و آشیانه ی کبوترانِ صلح را خواهیم ساخت،

تا نوای موسیقی طنین انداز شود،

تا پروانه ها در کشتزارها آغازِ به رقص کنند،

تا باز هم برای عشق و آشتی

شعر بنویسیم.

 

۴

شعری از خانم “آیه اتّاسی”، شاعر سوری

 

دورم

هزاران کیلومتر مرا از بمب ها و راکت ها دور کرده است

به او زنگ می زنم

زنی که در همسایگی مرگ

درگیر زندگی است.

جلوی اشک هایم را می گیرم

بی آن که توانِ پنهان کردن پریشانیِ خویش را داشته باشم

صدای او را از آن سوی سیم می شنوم

صدائی خندان

صدائی که با صفیرِ گلوله های ره گم کرده گِرِه خورده

می پرسم

از اسم و رسم و شمار کشته ها،

از حالِ مادربیمارش

پاسخ می دهد:

خدیجه، همسایه و هم محله اش،

راست قامت و مغرور

در آمبولانس صلیب سرخ است

نه ، زخمی نخورده است

در آستانه ی زایمان است

ادامه می دهد:

نطفه ی نوزاد در آغاز انقلاب

با دانه های آزادی بسته شد

در شبی که شوهرش شاد و سرخوش

از تظاهرات برگشته بود

اینک اوست در فرجامِ ماجرا

درد می کشد

دچار خونریزی خواهد شد امّا،

کودکی را ارمغان جهان می کند که نامش “پیروزی” است.

می شنوی؟

جواب می دهم:

آری صدای تو را می شنوم، حُمص

و دوستت دارم

چرا که هر روز از تو می آموزم

چگونه رؤیا می تواند با زندان ها پنجه در پنجه افکند

آری!

من، زنی از حُمص و دور از حُمص

صدای تو را به زلالیِ مالامال می شنوم

الو…الو… حرف بزن

تمّنا می کنم…

الو…

 

۵

دو شعر از عبدالکریم عُمرین، زاده‌ی ١٩۵٣ در حُمص

 

١

واپسین آرزویِ محکومانِ به مرگ را برآورده می کنند

من نیز واپسین آرزوئی دارم :

” تنها یک نفر از خانواده ام زنده بماند”

و تنها میراثی را که از من بر جای می ماند وارث شود :

یک قوریِ زیبای چینی

با تصویری از ملک فیصل*،

پادشاه تاجگذاری نکرده ی سوریه

نقش شده بر آن.

نه، به خاطر عشقِ به پادشاه نیست

بل به خاطرِ خودِ قوری زیبا ست.

این قوری جزئی از جهیزیّه ی مادرم است

مادری که تنها از دو چیز نگه داری می کرد نه حتّی سه چیز :

این قوری زیبا و قرآنی با قطعی بزرگ،

که پدر در واپسینِ سفر به مکّه به همراه برده بود.

خدا کند که این آرزوی من برآورده شود.

* فیصل پسر حسین ابن علی حسنی هاشمی، شریف مکّه، که در سال·۱۹۲ با حمایتِ انگلیسی ها به پادشاهی سوریه رسید ولی چند ماه بعد در اثر مخالفت فرانسویان از این مقام برکنار شد. فیصل بعد از این برکناری، با پشتیبانی انگلیسی ها پادشاه عراق شد و تا سال ۱۹٣٣که در سویس درگذشت در این مقام بود.

 

۲

خانم بریژیت باردو!*

 

خانم بریژیت باردو

سلام و عرض ادب و احترام.

در ورودیِ بنائی که من در آن ساکن ام

دو بچه گربه ی ماده زندگی می کنند

که مادر خود را از دست داده اند

هم چنین یک سگِ ترسناک

که می خواهد آن دو بچه گربه را طعمه ی خود کند.

در بحبوحه ی بمباران های هوائی

تیراندازی نخبه تیراندازان و آوار انبوهِ جنازه ها

ما قادر به نجات بچه گربه ها نیستیم.

خواهشمندیم از شما،

استدعا می کنیم از شما

کاری کنید که شورای امنیت سازمان ملل

و تمامی انجمن های دوستدارِ حیوانات

برای نجات جان این دو به این جا بشتابند.

و اگر موفّق شدید تا این جا بیائید

برای آنان کمی گوشت، شیر و دارو بیاورید.

و برای رضای خد‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ا

به ما هم بیاندیشید و کمی هم

برای ما بیاورید.

سپاس ها

نثار انسانیّت عظیمِ تان باد !

بر من ببخشائید، حقیقتاً متأسف ام،

ممنونِ از شما

به خاطرِ حیواناتِ شگفت انگیزتان.

*خانم بریژیت باردو از مدافعان و پشتیبانان حقوق حیوانات است و برای پیشبر این امر بنیادی را هم بر پاا کرده که در سراسر فرانسه فعّال است.

 

۶

شعری از عسّاف العسّاف، چشم‌پزشک

جهان، تنگ جائی است و غرق شدگان به انگلیسی سخن نمی گویند

 

یک پایم را بر ماسه های خیس ساحل افریقا می گذارم

پای دیگرم را چنان جا به جا می کنم

که بر ماسه های سواحل کوبا یا فلوریدا قرار گیرد.

اینک من، سوری سرگردان،

ایستاده بر دو سرزمینِ استوار،

با لطافت هوای جنوب رخ به رخ می شوم

و این اقیانوس از زیر دو پای من عبور می کند.

شهزاده ی فریب خوردگانم من.

آه و ناله ی غرق شدگان کشتی تایتانیک را از پشتِ سر می شنوم

هیچ یک از آنان را از دیگری باز نمی شناسم

این ناله ها فریاد فقر زدگان

مسافران درجه سه ست

فریادهائی که با خودِ آنان غرق شده است.

پا را جا به جا کرده بر ساحل اندُلُس می نهم

آن جا هیچ چیز از دست نرفته

هر چیزی در جای خویش است

به برج ایفل ماننده ام

و این دریای سپید مدیترانه

از شانزِه لیزه ذرّه ای بزرگ تر ست

من نگاتیو انسانی این آهنین بُرجَم

و از من خون و رنج جاری ست

آن چشم ها را می شناسم

چشم های غرق شدگانی که چنگ در من زده اند،

چشم هائی که در رؤیای رسیدن به جائی بی جلّاد،

یا با جلّادانی کم شمارتر

به خاموشی تن می دهند

چشم هائی که رؤیای آزادی را در سر می پرورند،

چشم هائی که مانند چشم های یک ماهیِ گرفتار در تورِ نور،

در آمیزه ای از هوا و آب

چشم بر می بندند

بر خط اِستوا ره خواهم سپرد و سبزی جنگل ها را

رخصتِ بالا رفتن از پاهایم خواهم داد

ای سبزیِ جنگل‌ها! مرا به آسمانی رِسان که سیه دودهایِ جنگ راهش را نمی شناسند.

 

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۹