داریوش فاخری؛ در سوگ آبراهام لینکلن و محمد مصدق

داریوش فاخری؛

در سوگ آبراهام لینکلن و محمد مصدق

 

والت ویتمن , شاعر بزرگ آمریکایی , قطعه شعر کوبنده و دلسوزی بنام ” ای کاپیتان! کاپیتان من ” که در سوگ آبراهام لینکلن , رئیس جمهور محبوب پیشین آمریکا و در پی ترور او پس از آزادی سیاه پوستان , سروده است .

 

با خواندن این قطعه شعر بی اختیار بیاد مرثیه ای از شاعر نامدار معاصر ایرانی , مهدی اخوان ثالث افتادم که در سوگ نخست وزیر محبوب و مخلوع ایران , محمد مصدق, سروده بود.

محمد مصدق وطن پرست به مدت سه سال را در زندان سپری کرد و پس از آن , تا آخر عمرش در سال ۱۹۶۷,  در حبس خانگی بود .

 

در سوگ آبراهام لینکلن

 

ای  ناخدا !  ناخدای من

سفر هولناک ما به پایان رسیده

کشتی مان جان بدر برده از تحمل ضربات و خسارات شدید , غنائم دلخواهش را فتح کرده است

بندر نزدیک است, صدای زنگ ها را میشنوم , مردم هلهله میکنند

همزمان با نظری به پایانی خوشایند , کشتی شوم و گستاخانه  مینماید

 

اما ای دل! دل ! دل!

ای قطره های روان سرخ ,

آنجا که نعش ناخدای من آرمیده بر عرشه ,

سرد و مرده افتاده.

 

ای  ناخدا !  ناخدای من

برخیز و صدای زنگها را بشنو ؛

برخیز , پرچمها برافراشته اند ,

برای توست همهمه جمعیت در ساحل

برای توست دسته گلها و تاج گلهای روبان خورده ,

تو را صدا میزنند , جمعیت خروشان با صورتهای مشتاق؛

اینجا ,  ناخدا ! پدر نازنینم !

این دست را بالش زیر سرت کن !

این تنها یک رویاست که بر عرشه

تن سرد و مرده تو پهن است.

 

ناخدای من جواب نمیدهد , با لب رنگ پریده و خاموش ,

پدرم دست مرا احساس نمیکند , نه ضربان قلبی ست و نه آرزویی ,

کشتی , امن و استوار لنگر انداخته , انتهای سفر و پایان  سفر است,

از یک سفر ترسناک و نامعلوم , کشتی پیروزمندانه با غنایم دلخواه  باز میگردد  ؛

پای بکوب ساحل , زنگها بصدا در بیائید!

اما من با گامهای عزادار,

بر عرشه ای که ناخدای من بر آن سرد و مرده آرمیده قدم بر میدارم

 

متن انگلیسی ناخدای من

 

 

O Captain! my Captain! our fearful trip is done,

 

The ship has weather’d every rack, the prize we sought is won,

The port is near, the bells I hear, the people all exulting,

While follow eyes the steady keel, the vessel grim and daring;

But O heart! heart! heart!

O the bleeding drops of red,

Where on the deck my Captain lies,

Fallen cold and dead.

 

O Captain! my Captain! rise up and hear the bells;

Rise up—for you the flag is flung—for you the bugle trills,

For you bouquets and ribbon’d wreaths—for you the shores a-crowding,

For you they call, the swaying mass, their eager faces turning;

Here Captain! dear father!

This arm beneath your head!

It is some dream that on the deck,

You’ve fallen cold and dead.

 

My Captain does not answer, his lips are pale and still,

My father does not feel my arm, he has no pulse nor will,

The ship is anchor’d safe and sound, its voyage closed and done,

From fearful trip the victor ship comes in with object won;

Exult O shores, and ring O bells!

But I with mournful tread,

Walk the deck my Captain lies,

Fallen cold and dead.

 

 

مرثیه ای در سوگ مصدق

 

نعش این شهید عزیز

روی دست ما مانده ست

روی دست ما، دل ما

چون نگاه، ناباوری به جا مانده ست

این پیمبر، این سالار

این سپاه را سردار

با پیام‌هایش پاک

با نجابتش قدسی سرودها برای ما خوانده ست

ما به این جهاد جاودان مقدس آمدیم

او فریاد

می‌زد

هیچ شک نباید داشت

روز خوبتر فرداست

و

با ماست

اما

کنون

دیری ست

نعش این شهید عزیز

روی دست ما چو حسرت دل ما

برجاست

و

روزی این چنین به‌تر با ماست

امروز

ما شکسته ما خسته

ای شما به جای ما پیروز

این شکست و پیروزی به کامتان خوش باد

هر چه می‌خندید

هر چه می‌زنید، می‌بندید

هر چه می‌برید، می‌بارید

خوش به کامتان اما

نعش این عزیز ما را هم به خاک بسپارید