مزایای تبعید؛ امیل سیوران
مزایای تبعید؛
امیل سیوران
برگردان شهروز رشید
به ناحق از تبعیدشدگان تصویر انسانی ساخته میشود که انصراف میجوید، در تیرهبختی خود پناه میگیرد و خود را حذف و تسلیم موقعیت ویران خود میکند. با دقتی بیشتر در او میتوان سرخوردهای خشمگین، فاتحی تلخ را کشف کرد. هرچه بیشتر از ما سلب مالکیت شود به همان شدت، طلب و تمنا و اوهام ما اوج میگیرند. من حتی رابطهای بین تیرهبختی و جنون بزرگ میبینم. آنکه همه چیز را از دست داده، آخرین گریزگاه امید را در شهرت یا در رسوایی ادبی جستجو میکند. او آماده است همه چیز به جز نام خود را از دست بدهد. اما چگونه میتواند نام خود را بشناساند وقتی که به زبانی سخن میگوید که برای آدمهای بافرهنگ، ناآشنا یا قابل تحقیر است؟
آیا باید لهجهی دیگری را آزمایش کند؟ انصراف از کلمات برای او آسان نخواهد بود، کلماتی که گذشتهی او را با خود حمل میکنند. آنکه زبان خود را انکار میکند و یا زبان دیگری را اقتباس میکند، هویت خود را تغییر میدهد، آری حتی سرخوردگی خود را. او چون خائنی دلیر با خاطراتش قطع رابطه میکند و تا حد معینی با خود.
کسی رمانی مینویسد که او را یکشبه مشهور میکند. در رمان از دردهای خود سخن میگوید، همدردانش در غربت به او حسادت میکنند: آنها هم درد کشیدهاند، شاید هم بیشتر از او. و بیوطن رماننویس میشود ـ یا میخواهد بشود ــ حاصل کار، انبوهی از احساسات آزاردهنده است و ازدحام وحشت و هیجان که دیگر از مد افتاده. جهنم را نمیتوان همیشه از نو بازآفرینی کرد، که نشانهی آن یکنواختیست و این در مورد تبعید هم صادق است. هیچ چیز در ادبیات به اندازهی امر وحشتناک، دورانش به سرعت به سر نمیرسد، اگر اندکی تأمل کنیم وحشت، در زندگی به شدت در سطح قرار دارد. اما نویسندهی ما اصرار میورزد. فعلاً رمانش را در کشو میز میچپاند و در انتظار ساعت سعد میماند. وهم یک واقعهی خوش او را سرپا نگه میدارد، یک شهرت که از او دریغ شده، اما شهرتی که او روی آن حساب میکند. او به رؤیا زنده است. با وجود این، نیروی این وهم چنان قویست که او، اگر در کارخانهیی کار کند، همیشه سرخوش این فکر است که ناگهان روزی به خاطر شهرتی غیرقابل فهم، بیرون آورده خواهد شد.
مورد شاعر هم به همینسان سوگناک است. چونان زندانی زبان خود، او برای دوستانش مینویسد، برای ده نفر و یا حداکثر بیست نفر. خواست او برای خوانده شدن، کمتر از رماننویس بدیههگو، آمرانه نیست. حداقل او این امتیاز را دارد که میتواند شعرش را در نشریات مهاجر به چاپ برساند. که با قربانی و از خودگذشتگی نه چندان شایان تقدیر منتشر میشود. کسی نشریهیی منتشر میکند، برای دوام کار، گرسنگی را به جان میخرد، از زنان انصراف میجوید، خود را در اتاق بیپنجره زنده بگور میکند، خود را به دست محرومیتهای گیجکننده و وحشتناک میسپارد. استمناء و سل سرنوشت اوست.
تعداد مهاجران هر چقدر هم کم باشد، آنها گروههایی را تشکیل میدهند نه برای دفاع از علائق خود، بلکه برای جمع کردن مقالات، تا خونی تازه در رگهایشان جاری شود، مقالاتی که در آنها فریادهایشان، شکایات و فریادخواهی بیجوابشان را منتشر میکنند. این دردناکترین شکل بیهودگیست.
اینکه آنها شاعرانی خوب و به همان نسبت نویسندگانی بد هستند دلایل سادهیی دارد. تولیدات ادبی ملت کوچکی را میتوان دید که به اندازهی کافی توانا نیست گذشتهای برای خود بسازد. نشانهی چشمگیر آن فراوانی شعر است. نثر برای رشد و گسترش خود، سختگیری ویژهیی میطلبد. یک ساختار اجتماعی پیشرفته و یک سنت. نثر با نقشهی قبلی ساخته میشود. پس شعر جلوه میکند که نه ناگهانیست و نه کاملاً ساختگی. به عنوان مردهریگ انسان غارنشین یا انسان مدپرست خود را گسترش میدهد در اینجا و در فراسو، اما همیشه در حاشیهی تمدن. در حالی که نثر، خالقی بازتابنده و زبانی شفاف را شرط خود میداند. شعر، خیلی خوب با روحی بربرمنشانه و زبانی بیشکل کنار میآید. آفریدن ادبیات، یعنی آفریدن نثر.
این در طبیعت چیزهاست که هیچ ژانری به اندازهی شعر اینهمه ابزار بیانی در اختیار ندارد. حتی آنهایی که استعدادی خاص ندارند چیزی از بیریشگی خود، از خودکاری موقعیت استثنایی خود ـ این استعداد جانشین ـ خلق میکنند که در موقعیت عادی هرگز قادر به خلق آن نبودند.
تبعید به هر شکلی که باشد و به هر دلیلی که پیش آمده باشد، در مرحلهی آغازین خود، دبستان سرمستیست. و رسیدن به سرمستی نصیب هر کسی نمیشود که موقعیتی مرزیست و در عین حال اوج وضعیت شاعرانه. تا بدانجا ارتقاء یافتن در بدو امر و بدون راه پُرپیچ و خم دیسیپلین، و تنها به عنایت سرنوشت، آیا این سعادت نیست؟ به ریلکه بیندیشیم (آنکه در چاپهای نفیساش احساس بیگانگی میکند) که چقدر تنهایی باید گرد آورده باشد تا بندهایش را از هم بگسلد و در ناشناخته پای استوار بدارد. گسستن از هر سرمنشأی اصلاً آسان نیست. وقتی که هیچ نیروی بیرونی ما را بدین کار وادار نمیکند. حتی عارفان، انصراف را تنها به قیمت سرسختییی هیولایی به دست میآورند. کنده شدن از جهان، چه کار نابودکنندهیی! بیوطن شده بدان مقام میرسد بدون اینکه متحمل زحمات زیادی شود، آنهم به یاری ـ خصومت ـ تاریخ. او نیازی به خودآزاری، شبهای بیخوابی ندارد تا از همه چیز کنده شود، حوادث او را بدانجا میراند. در این معنای مشخص او به بیماری شبیه است که خود را به همین سان به دست متافیزیک و شعر میسپارد. بدون استحقاق شخصی، از طریق سیر مسائل، از قِبلِ عنایت بیماری. مطلق در هیأت تهمانده؟ شاید، با اینکه ثابت نشده، که نتایج حاصله از رنج و زحمت، ارزش والاتری را به نمایش میگذارند تا نتایجی که در موقعیتی آرام، ناگزیر بدست میآیند.
خطری شاعر بیریشه را تهدید میکند، خطر تطبیق: دیگر از سرنوشت خود رنج نکشیدن، خوشی خود را در این جستجو کردن. هیچ کس نمیتواند غم و اندوه خود را تا به ابد تازه نفس نگهدارد، غمها خود را مصرف میکنند، این مسأله در مورد غم غربت نیز صادق است در مورد هر گونه دلتنگی. حتی خاطرات دردناک نیز پژمرده میشوند و تلألو خود را از دست میدهند، درست مثل مرثیه که چون خوانده میشود به سرعت کهنه میگردد. هیچ چیز عادیتر از قابل سکونت کردن تبعید نیست، شهر هیچ ، ضدوطن. او هرچه بیشتر با این وضعیت خوش باشد به همان نسبت، موضوع احساسات خود را به هدر میدهد، ذخیرهی تیرهبختی خود را، همچنین رؤیای شهرت خود را. ملعنتی که او غرور و برتری خود را از آن بیرون میکشید بزودی دیگر او را عذاب نمیدهد، و با آن او هیجانِ موقعیت اضطراری خود را و نیز دلایل تنهایی خود را از دست میدهد. رانده شده از جهنم، بیهوده تلاش خواهد کرد دوباره بدانجا بازگردد، دوباره به ژرفا فرو شود: رنجهای به غایت سر به زیر شدهاش او را برای همیشه ناشایستهی خود میکنند. فریادهایی که او بدانها فخر میفروخت به تلخی گرائیدهاند و تلخی به شعر تبدیل نمیشود، تلخی او را از شعر بیرون میبرد. دیگر نه آوازی نه خلسهیی. وقتی زخمهایش شفا یافت بیهوده تلاش خواهد کرد آنها را تحریک کند تا از آنها نواهایی بیرون بکشد: در بهترین حالت، دنبالهرو دردهای خود خواهد بود. زوالی شریف در انتظار اوست. به رنج از عدمِ تنوع، بدون ناآرامیهای واقعی، سرچشمهی الهام او خشک میشود. بزودی از گمنامی احساس رضایت میکند تا حدی به میانمایگی خود علاقهمند میشود و نقاب شهروند بیاصل و نسب را به عاریه میگیرد. این پایان سیر و سلوک شاعرانهی اوست، آخرین پلهی دکلاسه شدن او.
«استقرار یافته» که در سرخوشی سقوط خویش ساکن است، چه کار میتواند بکند؟ او دو راه رهایی دارد: ایمان و طنز. اگر چیزی از ترسهای خود را با خود حمل میکند به یاری هزار دعا بتدریج رها خواهد شد. خود را به درون متافیزیکی دوستانه پرت خواهد کرد، خود را به دست شعرسازی خستهی وقتکش خواهد سپرد. اگر او کاملاً برعکس به تمسخر گرایش داشته باشد، شکست خود را تا حد امکان کوچک خواهد کرد بطوری که در پایان از آن لذت خواهد برد. بسته به منش خود، او خود را به دست تقوا یا طنز گزنده خواهد سپرد. در هر دو حالت او بر آمال بزرگ خود و نیز بر بدبیاری خود ظفر خواهد یافت تا به هدف نهایی نایل آید یعنی شکستخوردهیی معقول شده، مطرودی سر به زیر.
شهروز رشید ۲۰۰۷
به نقل از کتاب «شهروز رشید؛ از او در باره او» از انتشارات «گوته- حافظ» آلمان