رضا دانشور ؛ من و تبعید
رضا دانشور
من و تبعید
این متن حاوی گفتاری است که رضا دانشور در همایش “ادبیات معاصر ایران” که به همت سرور کسمایی در سال دوهزار میلادی در تئاتر اودئون شهر پاریس برقرار شد، ارائه کرد. ترجمه این متن از فرانسه به فارسی را رضا ناصحی به انجام رسانده است.
هیچوقت به این فکر نکرده بودم که من از نادر نویسندههای تبعیدیام که هرگز از محیطی که درش زندگی میکنم، چیزی ننوشتهام، جز داستانی از ماجرای یه مرد ایرانی که به مراسم عروسی یکی از دوستان فرانسویاش، یه دختر دعوت شده بود.
زمانی که عروسی میره به گردهمایی اجنه بدل بشه، قهرمان داستان به توالت میره و سپس ناپدید میشه. قهرمان ایرانی سر در نمیآره؛ آیا به عروسی دیگری رفته؟ یا این هم شوخی دیگهای از عروس جوانه؟ راستش، خواننده هم سر درنمیآره!
از نظر من، این ماجرا به وضعیتی ربط پیدا میکنه که من در آن زمان داشتم. وقتی که این قضیه رو نوشتم: بیکار شده بودم، زبان فرانسهام از اینی که الان هست فجیعتر بود؛ خلاصه اینکه هنوز شهروند اروپا نشده بودم. اما امروز، شهروندم و سرم خیلی شلوغه: پوشهای دستمه پر از طرح داستانهایی که تو تاکسی میگذره. به لطف زن مسنی که ازم خواسته هر سهشنبه دوری در خیابانهای پاریس بگردونمش. زنیست بسیار مطبوع که انعام خوبی هم میده. این کار منو واداشته که تجربههای کاریام رو جمع و جور کنم و براش تعریف کنم.
این اواخر متوجه شدم که گوشش سنگینه! ولی این خود ماجرای دیگریه.
گفتم که سرم شلوغه. مشکل شهروند شدن اینه که دیگر وقتی برای نوشتن نمیمونه. با کاغذبازیها و فاکتور برق و آب و تلفن و غیره، نوشتن هر صفحه، برای منی که در نوشتن کندم و وسواسی، ۵٠٠، ۶٠٠ فرانک آب میخوره. از این نظر میشه گفت که من نویسندۀ نسبتاً گرونی هستم!
تازه، فایدۀ این وقت گرانبها را به نویسندههای دیگه میرسونم. این طوری، کتاب «جاده فلاندرها» نوشته کلود سیمون، با توجه به زبانش که برا من سخته، دست کم ١۵٠٠ فرانک برام تموم شد! عوضش اینو با تورق پاتریک مودیانو جبران کردم.
خوشبختانه، کتابهایی هست که میشه در صف نوبت تاکسی در فرودگاه، بدون کمک گرفتن از فرهنگ لغت خواندشان. البته اگر اون دو سه ساعت انتظار رو غرق خوابی عمیق نشی!
اما همه اینها دلیل این رو که دربارۀ زندگیام ننوشتم نمیگه. هرچند که نوشتن برام سخت بود، با این حال مینوشتم، اما همش دربارۀ چیزای دیگه. راستش، هرگز به نوشتن در باره خودم فکر نکردم، تا اون روز که ورقۀ ملیت فرانسویام به دستم رسید. این ورقه با نامهای همراه بود که رئیس جمهور فرانسه شخصاً برایم نوشته بود تا ورود مرا به جامعۀ فرانسه خوشامد بگه. تصورش را بکنید، آدمی همیشه تبعیدی، ناگهان چنین نامهای دریافت کنه!
اجازه بدین در اینجا پرانتزی باز کنم. پس از مدتها تونستم دو هفتهای به خودم تعطیلی بدم تا نحوۀ کار با کامپیوتر را کمکی یاد بگیرم. از آن زمان نتونستهام از تأثیری که نوشتن کامپیوتری بر شیوۀ نوشتنم گذاشته خلاص بشم. همیشه گفتهاند که باید با زمان خود زندگی کنیم.
برای ما ایرانیها، ضربالمثل، شعر و روایات گذشتگان بسیار مهمه و اونو دلیل نیکبختی ما میدونند. بذارین روی کلمۀ «تبعید» کلیک کنم. من کاملا به تبعید عادت کردهام. در فرهنگ ما آدمی در اساس تبعیدیه. زمان بچگی تا میخواستم خودمو قاطی گفتوگوی بزرگترها بکنم، بلافاصله از اتاق تبعیدم میکردند. زمانی که بچهتر بودم (یهکم بچهتر، چون پنج سال بیشتر نداشتم) به مکتبخانهای میرفتم که بعضی همشاگردیا ریش و سبیل هم داشتند. اونجا قرآن میخوندند که برای من پنج ساله خیلی سخت بود، بنابراین ترجیح میدادم خودمو به مستراح پناهنده کنم. اما بچههای ریش سبیلی گیرم میآوردند و به کلاس تبعیدم میکردند.
به مدرسه معمولی که رفتم، اولین کلمهای که از معلم شرعیات شنیدم این بود: دانشور، برو بیرون! گفتم آقا ما که کاری نکردیم؟ گفت: ولی میکنی! تبعید به بیرون! اما این تبعید، برام دلپذیر بود!
در دبیرستان، یه روزنامۀ دیواری داشتیم و من علیه مدیر دبیرستان که خیلی دوست داشت تو گوش بچهها بخوابونه، یه مقاله نوشتم. این طوری شد که از اونجا به دبیرستانی در جنوب شهر تبعید شدم. تخصص این دبیرستان، جمع کردن آشغالای جاهای دیگه بود.
دانشگاه که رفتم، اولین کتابم رو خمیر کردند. این کتاب، داستان ندانمکاریهای پسر جوانی بود در جریان یه شورش مذهبی؛ حدود ده سالی قبل از اون انقلابی که به سرعت مذهبی شد. این بار به وادی سکوت تبعید شدم. اما چون تبعیدم رو جدی نگرفتم و دومین رُمانم رو نوشتم، یکسره تبعید شدم به زندان. تبعید پشت تبعید!
رفتم خدمت سربازی، سرباز صفرم کردند و تبعید شدم به منطقۀ دورافتادهای که همه نی انداخته بودند!
بعد هم دورهای رسید که از ترس حتا خونۀ آشناها هم نمیشد خوابید. ممکن بود اونارو هم به خطر بندازه. این بار با چمدونی در دست، به خیابونا تبعید شدم.
و سرانجام ترک یار و دیار و گذر از مرزها تا رسیدن به فرانسه.
تازه، این سرنوشت نویسندههاییست که کمی شانس آوردند. وگرنه بدشانسهاش تبعید شدند به درون خودشون. یا دیگه چیزی نمینویسند، و یا به طریقی، دار فانی رو وداع میگن. اونهایی هم که با احتیاط زیاد و به یاری شانس تونستند بیان بیرون و ادامه بدند، ناچارند بین دو فرهنگ، برن و بیان، دو فرهنگی که با هم جور در نمیان، فرهنگ مدرن از یک طرف، و فرهنگ سنتی و محلی، از طرف دیگه. چنین نویسندههایی زیر بار سنگین این موقعیت، اغلب از پا در میان، حالا یا در زندگی اجتماعیشون، یا در نوشتنشون.
این پرانتز رو میبندم و روی کلمه پرزیدنت کلیک میکنم. دلم میخواد تصور کنید خوشحالی آدمو از دریافت چنیننامهای. اونم کسی که حتا در کشور خودش هم همیشه تبعیدی بوده! بهخصوص که دلیل تبعید به اینجا هم علاقۀ اون فرد به چیزهایی بوده که رئیس جمهور فرانسه به داشتن اونا در جمهوری خود افتخار میکنه! بذارین از رو نامهش بخونم: «جمهوری ما به شعار محوری خود، آزادی-برابری- برادری مفتخر است، و بر شماست که همچون سایر شهروندان به تحقق این شعار یاری دهید.»
اما داشتن چنین جایگاهی مانع از اون نشد که یه بار که از سوار کردن مرد کلوشاری سر باز زدم، برگرده و به من بگه: «عرب کثافت! چرا به آشغالدونی خودت برنمیگردی؟»
همینجا باید به عرض برسونم که من شخصاً هیچ مخالفتی با کلوشارها ندارم. خود من وقتی وارد فرانسه شدم، اگر این مرض نوشتن نبود، تا حالا هزار بار کلوشار شده بودم. حتا یه طرح داستانی از یه کلوشار دارم که میدون آرژانتین رو مایملک خودش میدونست. اسمشو گذاشته بودم مارکس! شبها دیروقت، میرفت خیابون ویکتور هوگو، و برا خانومایی که منتظر مشتری بودند، مانیفست کمونیست رو به روایت بامزهای که خودش درست کرده بود قرائت میکرد. هر بار که یه مشتری یکی از این خانوما رو سوار میکرد، شمارۀ ماشینه رو برای روز مبادا یادداشت میکرد. میخوام بگم من نه با کلوشارها مشکل دارم نه با تاکسی گرفتنشون؛ البته به این شرط که روی خودشون بالا نیاورده باشن و در ثانی بدونن کجا میخوان برن.
یادمه اوایل کار تاکسی، یه کلوشار رو در سنت لازار سوار کردم. تمام بعدازظهر رو در کوچه پسکوچههای مونتروی ویلون بودیم! تو راه، هر جا که کلوشار میدید، پیاده میشد، و پس از یه فصل جر و بحث و فحش و بد و بیراه، و البته بالا انداختن چند جرعه شراب، دوباره سوار میشد، برو که رفتیم! دست آخر هم که چون نمیدونست کجا بره، اونقدر خجالت کشید که فلنگ رو بست و رفت!
یه بار هم با آقایی که به نظرم مدیر یه شرکتی بود، حرفمون شد. داشتم برنامه رادیو فرانسه رو به زبان فارسی گوش میدادم، صداش رو هم خیلی کم کرده بودم. نمیخواستم خاموشش کنم، چون داشت مصاحبۀ خودمو با این رادیو پخش میکرد، اونم دربارۀ رمانم خسرو خوبان که به تازگی در سوئد در اومده بود. برای تبلیغات هم که شده، به عرض شما برسونم که این رُمان خیلی جالبه. فرانسهش هم تا شیش ماه دیگه توسط انتشارات l’Esprit de Péninsules درمیاد. توصیه میکنم که حتما اونو بخونین، به ویژه اینکه به نظر من، این انتشارات سلیقهش در انتخاب متن خیلی عالیه!
بگذریم، آقاهه پرسید: چیه دارین گوش میدین؟
گفتم، فارسی.
گفت: من وقتی تو کشور خودم سوار تاکسی میشم، اصلا میل ندارم که زبون فارسی بشنوم.
صدای رادیو رو بازم کمتر کردم و گفتم: فکر کردم صداشو نمیشنوین!
گفت: چشم که دارم ببینم!
من، با اینکه هنوز نامۀ رئیس جمهور به دستم نرسیده بود، برگشتم و گفتم: خب پس! میتونین پیاده شین! و خیلی مؤدبانه زدم رو ترمز. دست آخر، چون داشت میرفت راهآهن و ممکن بود قطارشو از دست بده، سریع به مصالحه رسیدیم! بعد آقاهه موبایلشو درآورد و به چندین نفر زنگ زد و با صدای بلند از اونا سراغ زنشو گرفت.
بگذریم، در این نامه یه چیزی بود که به فکرم انداخت. پرزیدنت نوشته بود: «شما با برخورداری کامل از همۀ حقوق، و نیز با رعایت وظایف شهروندیتان، به ارزشهای همبستۀ جمعی، که دارایی مشترک ماست میپیوندید». این واژۀ «وظایف» شروع کرد به خاروندن وجدانم. تا اونجا که به کار کردن و مالیات دادن و بیمه، احترام به مسافرا و پرداخت به موقع جریمهها مربوط میشه، همۀ کارای من ردیفه. حتا یه بار که به دلیل پارک کردن در ایستگاه تاکسی جریمه شدم، به جای اینکه نامه بنویسم و اعتراض کنم، ترجیح دادم یه چک امضا کنم و بفرستم. آخه نامه نوشتن به فرانسه کلی وقت میبُرد، این جوری برام ارزونتر درمیاومد!
راستش مطمئن بودم که در مورد وظایف شهروندی جای نگرانی نیست. اما خوشحالی از فرانسوی شدنم، جاشو به چیزی داد که نمیدونستم چیه. در نگرانی از این معما خوابم برد. خواب دیدم سلمان رشدی در هیئت مفیستو، انگشت سبابهشو به طرف من نشونه گرفته میگه: تو داری روحتو به شیطان میفروشی!
منی که خودم از بچههای نیمهشب بودم، البته با یکسال و نیم تأخیر، نمیشد این پیامو نشنیده بگیرم.
صبح فرداش که داشتم جلوی آینه ریشمو میزدم، ناگهان دیدم دو نفریم! یهو خوشحال شدم، چون بیست سالی میشد که به نظرم یه نفر هم نمیشدم. اما خوشحالیم چندان طول نکشید، چرا که لامپ بالای آینه سوخت. و ناگهان در تاریکی بود که معنای حرف رشدی برام روشن شد: دهسالی میشه که دارم روحمو به این شوفر تاکسیه میفروشم!
تا بیام از توی خرت و پرتهام لامپی پیدا کنم و جای اون لامپ سوخته بذارم، و به ریش نصفه کارهام برسم، متوجه شدم همۀ اون وظایف شهروندیرو که انجام دادم، برام یه صنار هم نیاورده! در واقع هیچ چیز واقعی نبوده. یه زندگی روتین شدهای بوده که به ظاهر در زمان حال میگذره. اما نیروهایی که منو از کشورم به بیرون پرتاب کرده بود، چنان پر زور بود که منو از زمان هم بیرون انداخته بود.
آخه پیش از هر چیز، میبایست وقت داشته باشم که بتونم جایگاهی برا خودم پیدا کنم. شهروندی بماند برای مرحلۀ بعدی. زندگی روتین، تنها میتونه آدمو از نابود شدن دور کنه. اما وقتی که نه آینده داری و نه گذشته، زندگیای میشه کاملا حیوانی. تا وقتی من خودمو پیدا نکنم، نمیتونم آیندهای برا خودم تصور کنم.
باید بازمیگشتم به گذشته؛ جایی که از تاریخ افتاده بودم بیرون، تا خودمو دوباره پیدا کنم.
برا همین بود که دربارۀ مکان و زمانی مینوشتم که دیگه درش نبودم، و نه در باره زمان و مکانِی که توش بودم. عضوی بودم مثله شده، شبحی که با تخیل خودش در جستجوی واقعیته.
رُمانی که بهش اشاره کردم، حاصل این جستجو بود. این رُمان، رفت و آمدی در رگ و پی اسطورههاست، نه فقط آنطور که Yeats (شاعر ایرلندی) گفته: «در جستجوی چهرهای که پیش از آفرینش جهان داشتم». علاوه بر اون، دنبال علتی بودم که این چهره رو این چنین پروبلماتیک کرده.
بالاخره ریشم رو میزنم. از خونه بیرون میام. وقت رفتن به طرف پارکینگ، طرح داستانی به ذهنم میرسه. داستانی دربارۀ کسی که از زیر آوار ناشی از زلزله بیرون میاد، حافظهشو از دست داده، و تلاش میکنه با چیزهایی که از زیر تل خاک و خل بیرون میاره، زندگیشو دوباره بسازه. باید محل واقعهرو پیدا کنم. مثل دیوونهها راهمو یهو کج میکنم و به خونه برمیگردم.
اگه بخوام پاریسرو برا این کار انتخاب کنم، همه چیز عوض میشه. پاریس و زمینلرزه؟ نه جور درنمیاد. آها، یه گلوله! از پلهها میرم بالا. در جریان ماجرایی فراموش شده، یه گلوله به کلهش میخوره و همونجا جا خوش میکنه. این گلوله، همهچی رو در مغزش جابهجا میکنه: خاطرات معمولیش به کلی پاک میشه، اما در عوض، همۀ اون چیزایی که فراموشش شده بود، میاد بالا.
حالا، این مرد پنجاه ساله، تو خیابونای پاریس سرگردونه. همۀ اون چیزایی که یادش رفته بود، شروع میکنه به زبون باز کردن و نشون دادن راه و چاه. تلاش میکنه پازل موجودیت خودشو بازسازی کنه.
وارد اتاق کارم میشم. در سیر و سیاحتم در هزارتوی پاریس، کافهها، رهگذران شتابزده، در بده بستانها و گفت و شنودها، این داستان شکل میگیره و چون کنسرتی همنوا میشه.
نمیخوام این داستان غمانگیز بشه، آخه پاریس شهر جشن و سروره!
سر حال اومدم، میشینم پشت کامپیوتر روشن، کلیک میکنم، صفحۀ دیگری باز میشه. تیتر میزنم: «جمهوری کلمه». نخستین جملۀ راوی رو به اول شخص تایپ میکنم:
«اگر نویسنده نباشم، شهروند هیچ کجا نیستم».
به نقل از کتاب «رضا دانشور؛ از او و در باره او» به کوشش اسد سیف و شهلا شفیق از انتشارات گوته- حافظ در آلمان