نه، دیگر با زبان روزه حرف نمی زنم
ابوالفضل حکیمی
نه، دیگر با زبان روزه حرف نمی زنم
باید دستهای زنی را در دهان بگذارم که کسب و کار حلال من است
صدایی است که باید شنیده شود
کتابی با واژه های مونث که باید به تعداد تک تک مردمان جهان چاپ شود
و خوابی است که همه باید ببینند
چهل اتاق آن طرف تر
روی تنها قالیچه ی دنیا
که قبلا نمازهایش را زیر درخت توت تکانده بودیم
همانجا که کسی زیر آب رفته بود
از سنگینی سایه هایی که روی سجده هایش می نشستند
بی آنکه آب از آب تکان بخورد
و نفسی میخواهد
به اندازه ی هزار سالی که از پله های کارگاه سنگتراشی بالا می رفتم و دستم را به خدا می زدم و بر می گشتم
به اندازه ی آیه های بلندبالاتر از قامت منبر
نفس میخواهد ماندن تا بیرون آمدن شیر زنی از استخر مرگ
مثل بیرون آمدن رویایی از درون پرتقال
بوسه ای از بوی حنا
شیر زنی که زیبایی انگشتانش پنج تن من است
تنبلی چشمانم را به شکافی مقدس می دوزد و تابوت هایم را به جنبش در می آورد