مهدی استعدادی شاد؛ ادبیات جامعه شناس و واقعیت دستکاری شده

مهدی استعدادی شاد

ادبیات جامعه شناس و واقعیت دستکاری شده

( به یاد محمد جعفر پوینده)

در کتابی با عنوان “درآمدی بر جامعه شناسی ادبیات” (چاپ اول، بهار ۱۳۷۷) زنده یاد محمد جعفر پوینده به گردآوری و ترجمۀ ” ۳۱ مقاله از ۲۰ اندیشه­گر بزرگ و نامدار جهان” پرداخته است.

او در پیشگفتاری ۵۰ صفحه­ای از جمله خاطرنشان ساخته که” سطح کنونی پیشرفت جامعه شناسی ادبیات در ایران، مانند بسیاری از دیگر رشته­ها و شاید بیش از سایر آن­ها، از سطح موجود جهانی بسیار پایین­تر است (…) بررسی دقیق و نظامند وضعیّت جامعه شناسی ادبیات در ایران، کاری عظیم و ضروری است”.(کتاب نامبرده، ص ۱۲)

اینجا برای ارزیابی پوینده با ارجاع به حافظه “کوتاه مدت و دم دستی” می­توان به راحتی دلیل و استدلال یافت. از یاد نبریم که در زمینه جامعه شناسی ادبیات چنتۀ ما آنچنان پُر نبوده و از کمبودها رنج برده است.

در رابطه با موضوع مورد نظر (با اغماض و تساهل و تصحیحات بعدی) می­شود گفت که پیش از انقلاب پنجاه و هفت یک کتاب “دکتر میترا” با عنوان “رئالیسم و ضد رئالیسم” را داریم. (بعدها معلوم می­شود که اسم مستعار در کار بوده و نام اصلی نویسنده سیروس پرهام است). کتابی که بنوعی بر آن تفکیک لوکاچی میان رئالیسم انتقادی و مدرنیسم ادبی تکیه دارد. تفکیکی که رئالیسم را به عرش برده و سایر رویکردهای هنری– ادبی را بر فرش کوبیده است.

در همان “چند کلمه دربارۀ روش تحلیلی کتاب” نویسنده (سیروس پرهام) از منظر امروزی دست یکسونگری خود را رو می­کند و می­گوید با کدام عینک ایدئولوژیکی به موضوع نگریسته است. چنان که گفته است:” روش تحلیلی این کتاب اجتماعی است، نه هنری و استتیک”. البته پیش از مشخص کردن روش کار خود، که چیزی جز کتف بستن نگرش نقادانه نیست و به محدود سازی ابزار پژوهش منجر می­گردد،  با زبان کنایی به فروید و روانکاوی تاخته و طعنه زده است. چرا که از نظرش گویا “فرویدیسم به آتشی دامن زده” است. طیق عادت نگرش جانبدار کلکتیویسم، او به فردیت گرایی می­تازد و آنگونه که رسم چنین نگرشی است چشم بسته از کُل جماعت دفاع می­کند. همچنین بزعم خود با “رسوایی” فرویدیسم، آن آتشی را در سنت سنجش ادبی کنار می­زند که طبق توصیه­های روانکاوی برپاشده است. وقتی “آن منتقدان راه گم کرده” هنگام تحقیق می­پرسند:”چگونه کسی که استعدادهای هنری دارد، هنرمند می­شود”.

سیروس پرهام تقلیل­گرایی خود را به قرار زیر در “رئالیسم و ضد رئالیسم” قطعیت می­بخشد که:” در تحلیل آثار یک نویسنده کوششی برای درک اینکه چگونه هنرمند افکار خود را بیان کرده است نخواهیم کرد بلکه همّ خود را مصروف این خواهیم داشت که هنرمند چه می­گوید و چرا می­گوید”.

در یک کلام شاید بتوان گفت که سیروس پرهام خود را به علت چنین نظر تنگی در روش و شیوۀ پژوهش از تصحیحات بعدی در نگرش لوکاچی محروم کرده است. چه آنجا که لوکاچ در پیرانه سری به اهمیت کافکا پی می­برد و با برتری بخشی به توماس مان دیگر او را نادیده نمی­گیرد. و چه اینجایی که پیروانش (متفکرانی نظیر لوسین گلدمن) سبک­های دیگر روایتگری را ناچیز نشمرده و آن بی اعتنایی لوکاچ به نویسندگانی از لون جویس  و سایرین را نادرست ارزیابی می­کنند.

البته در کنار اثر پرهام که به تجدید چاپ رسید، بعد از انقلاب سال پنجاه و هفت از بابک احمدی نیز چند کتاب درآمد. کتاب­هایی که بیشتر درباره نظریه­های جدید ادبی در اروپای قرن بیستم بوده­اند. اما آنچنان توجه مشخصی به مسئلۀ رئالیسم و به رابطه­ و تفاوتش با سایر سبک­ها نکرده­اند. مثل “ساختار و تاویل متن” یا “حقیقت و زیبایی”. گرچه این آخری در چند صفحه به شرح حال و آثار لوکاچ بر­آمده است.

آنجا، یعنی در ایران پس از تثبیت تدریجی خلافت اسلامی،  روندی رو به قهقرا را تجربه کردیم. از جمله نیز نتوانستیم پل بسازیم که دستاوردهای نظریه­ ادبی در جهان را با آثار داستانی برجسته و منتشر شده بزبان فارسی مرتبط سازد. یعنی ارتباطی سنجشگرانه میان روایت و نقد پدید آید تا کمکی برای شناخت عمومی از واقعیت اجتماعی باشد.

اگر نقد و بررسی آنچنان که باید محصول نداشته و فقط گزارشهای خواندنی “صدسال داستان­نویسی” حسن عابدینی را سراغ داریم ولی سنت رئالیستی نویسی در فارسی دستاوردهای خود را عرضه کرده است. بطور مثال از “حاجی آقا”ی صادق هدایت و “انتری که…” صادق چوبک به “اسرار گنج درۀ جنی” ابراهیم گلستان متحول یا از”مدیر مدرسه” آل احمد و “سوشون” دانشور به “برۀ گمشدۀ راعی” گلشیری و “شب هول” هرمز شهدادی متکامل گشته است. چنان که این روند رو به رشد سپس با رُمانهای دوگانه و ارزشمند “در حضر” و”در سفر” مهشید امیرشاهی اوج گرفته و نیز در فراز و نشیبهایی سلسله کارهای احمد محمود و اسماعیل فصیح تداوم یافته است.

در هر حالت با کُشته شدن محمدجعفر پوینده در “قتل­های زنجیره­ای”، متاسفانه تلاش لازم و ضروری فرد فرهیخته­ای در ارتباط با جامعه شناسی ادبیات قطع شد. وقفه­ای همیشگی در روند کنشمندی مترجم و متفکری برجسته پیش آمد که از جمله برگردان متن اعلامیه حقوق بشر را بزبان فارسی ارائه داده است. او که در پیشگفتار اثر نامبرده ابراز امیدواری کرده بود که در زمینۀ جامعه شناسی ادبیات آثار دیگری را انتشار دهد. همچنین او، با افزودن تکمله آرزویی زیر، کار خود را دقیقتر کرده بود که “کوشش جمعی، زمینه­ای برای انتشار بیشتر آثار نظری کامل و مستقل را” فراهم کند.

در واقع با یادآوری حضور و تلاش قطع شدۀ پوینده، که مثل محمد مختاری، غفارحسینی و سایر فرهیختگان مقتول شکوفه­ها و نهالهایی در حال رشد بودند، و نیز با توجه به اثر یادشده او است که به اشاره ضمنی عنوان نوشته حاضر می­رسیم:”ادبیات جامعه شناس و واقعیّت دستکاری شده”.

بنابراین در ادامه هم به روایت­های جامعه شناسانۀ ادیبان  و هم به مسئلۀ دستکاری واقعیّت از سوی حاکمان می­پردازیم که این آخری را ازجمله در ترور افراد سیاسی و کشتن پوینده و سایر فرهیختگان فرهنگی در “قتل­های زنجیره­ای” می­توان دید. آنهم به وقتی که حاکمیت با ابزارهای کشتار، تحمیق و تحقیر می­خواسته تداوم حیات خود را تضمین کند. بطوری که، به اشکالی متفاوت، واقعیّت را دستکاری کرده است.

لازم است اینجا از یاد نبریم که آموزه دولتی رژیم یادشده بر سنت ستیزه­جویی دیرینه استوار بوده که خدعه و نیرنگ را در جنگ جایز می­شمرده و آن را تا سطح فریضۀ اخلاقی بالا می­کشیده است. بنابراین برای حفظ “بیضه اسلام” روش خدعه و نیرنگ را علیه همه بکار بسته است. چون همه را دشمن بالفعل و بالقوه خود می­پنداشته؛ دیگرانی که در خیالش می­خواسته­اند به واقعیّت مطلوب او صدمه بزنند. از این رو به دستکاری در واقعیّت دیگران و بقول خودش غیرخودی­ها ­پرداخته است. کاری که یا حذف فیزیکی نخبگان بوده است یا مختل سازی ذهن مردمان عادی.

در نوشتۀ خود، با این که بر دستاوردهای نقد ادبی در خوانش داستان­ها و رمان­های رئالیستی تکیه خواهیم داشت، اما اصل توجه را معطوف به ادبیات خواهیم کرد. ادبیاتی که در واقع با شروع داستانویسی واقعگرای اروپایی از نیمه قرن نوزدهم میلادی قصد انتقال شناخت از جامعۀ انسانی همچون واقعیّتی فراگیر را به مخاطب داشته است.

در واقع فرایند نوشتن رئالیستی، که نسل نخست خود را با کسانی چون بالزاک و استاندال معرفی کرده، از سنتی در ادبیات می­گسلد که معراج نامه نویسی در مورد اولیا و هپروتی نویسی از حالت خلسۀ خود را در دستور کار خود داشته است. نویسندۀ رئالیست عزم خود را جزم می­کند که از مردم و از زندگی و فعالیتشان روایت کند.

اینجا، برای برداشت چند سرلوحه و تعیین نقشۀ راه رویکرد خود، دوباره به پیشگفتار زنده یاد پوینده ارجاع ­دهیم که در توضیح روند مقالات و نظرات نویسندگانشان در مورد “جامعه شناسی ادبیات” نکته­های نغزی را اعلام می­دارد.

از جمله این که ” جامعه شناسی فقط از این رهگذر می­تواند رویکرد خود را به ادبیات توجیه کند که نشان دهد که متن بر اساس شبکه­ای از مناسبات یا واقعیّت­های ارجاعی(متشکل از متن­های پیشینی و مخاطبان حال و آینده) ساخته می­شود”.(ص ۹۲، پیشگفتار کتاب نامبرده)

همچنین نکتۀ زیرمُهم است و به درد استدلال­های بعدی این نوشته می­خورد. وقتی به واکنش ادبیات در دوره پس از جنگ جهانی دوم می­پردازیم:” از سال­های پنجاه قرن بیستم میلادی ناگهان قدرت مطلق رسانه­های گروهی معلوم گشت و بر این منوال جامعه شناسی ارتباطات اجتماعی را (که متشکل از پدیده فراگیرمخاطب مورد یورش اطلاعات بود) بسمت بررسی تاثیرات زیانبار امر فرهنگ صنعت کشاند که سیستم سرمایه­داری آن را به جریان انداخته بود”.(ص ۹۴. نامبرده)

در آن میان، به نظر نگارنده ، شایسته­ترین اشاره­ها در پیشگفتارپوینده به برجسته سازی رویکرد زیبایی شناسی نفی کننده آدورنویی بر می­گردد. زیبایی شناسی که نویسنده مقاله دوم کتاب(ژاک لنار) در رابطه با توضیح رویکرد و شیوۀ بررسی لوسین گلدمن به میان می­کشد و لُب مطلب را به قرار زیر حکایت می­کند:” هنر پیش از هر چیز با دیدگاه مخالفت آمیز در برابر جامعه، اجتماعی می­شود و به این دیدگاه دست نمی­یابد مگر به عنوان هنرِمستقل”.

دومین نکته به این توصیه روش بررسی بر می­گردد که مبتنی بر نظریۀ “میدان ادبی” پیر بوردیو است. پوینده آن را به شکل زیر نقل قول می­کند:” شناخت موضوع پیچیده­ای مانند ادبیات مستلزم همگرایی تنوع نگرش­هاست و نه توالی دیدگاه­هایی که مطلق انگاشته می­شوند”.

سرانجام سومین نکتۀ مُهم در تاکید محمد جعفر پوینده بر جامعه شناسی خواندن است. وقتی که مینویسد:”جامعه شناسی خواندن از تازه­ترین بخشهای جامعه شناسی ادبیات است و با تمرکز توجه به تجربۀ زیبایی شناسی خاص عرصۀ ادبی شکل گرفته است. اولین نکتۀ مهم به تفاوت جامعه شناسی خواندن با جامعه شناسی ارتباطات برمیگردد. ادبیات صرفأ پیام و انتقال پیام نیست”.

*

باری. مفهوم رئالیسم، به معنای فراگیرش در فرهنگ لغت، چیزی جز درک و دریافت محیط اطراف نیست. محیط اطرافی که واقعیّت نیز خوانده می­شود.

فرد رئالیست اگر اهل هنر باشد در پی فهم و بازتاب واقعیت در اثری است که می­آفریند. منتها خوانش و بازنمایی واقعیّت  آسان نیست. چون واقعیّت امری مجرد و دور از دسترس تاثیر دیگران نمی­ماند. گویی “زمین و آسمان یا ماه و فلک و خورشید درکارند” تا فرد و جمع در محیط اطراف خود دست به اقداماتی بزنند. اقداماتی که در راستای خواسته فاعلان  آرایش و پیرایش جدیدی در محیط و واقعیّت می­تواند بوجود آورد. بنابراین بر عهدۀ هر رویکرد رئالیستی است که این نکته را پیشاپیش بداند که با امر ثابتی روبرو نیست و در پدیده مدام در حال تغییری مداخله می­کند و قصد شناخت و خوانش آن را دارد.

باری. یکی از اهداف رویکرد رئالیستی به روایت و توصیف درآوردن دنیای محسوسات بطور عینی است. این خواسته ، بویژه در دنیای هنر و آفرینش، میان نقاشی و ادبیات رقابتی دیرینه را دامن زده است. این که با آفریده­های خود، کدامشان با موضوع و برابر ایستای خود منطبق­تر هستند.

نقاشی رئالیستی که از قرون وسطا بدین سو در پی جعل و بدل سازی پدیده­ها در ترسیم خود بود، با اختراع فتوگرافی رونق خود را از دست داد و به حاشیه رانده شد. چندین و چند دهه­ای می­شود که سبک­های چون امپرسیونیسم، اکسپرسیونیسم و آبستراکت و… محور توجه نقاشان شده­اند.

ادبیات رئالیستی که سر آغازش در اروپا به نیمۀ قرن نوزده برمی­گردد، در وضعیّت جدید و با تحولات بعدی تکنولوژیک از تقلید نعل به نعل ظواهر دست کشید. چنان که برای خود تکالیف جدیدی در نظر گرفت. گاهی وظیفه مثبت بود. او در پی بازتاب شکلبندی­های اجتماعی از فئودالیسم گرفته تا سرمایه­داری شد تا مناسبات و روابطی پیچیده را افشا کند. روابطی که انسان برای برده و مطیع نگشتن با آنها دست به گریبان بوده است. در این رویه، نویسنده رویکردی سنجشگرانه را پیشه کرد و رئالیسم انتقادی را مطرح ساخت. ولی نویسنده متوجه امور اجتماعی گاهی نیز در قرن بیستم زیر تاثیر ایدئولوژی قدرت محور قرار گرفت. آنجا وظیفه منفی بود. چرا که به خدمت دستگاه تبلیغ منافع نظام حاکم درآمد. در این رابطه از “رئالیسم سوسیالیستی” سخن رفته که در نهایت کارگزار نظام استالینیستی محسوب ­شده است.

امروزه برای شناخت و تبار شناسی ادبیات رئالیستی، نقد ادبی بویژه مدیون آثار لوکاچ مجاری است. آثاری که از جمله دستاوردهایش یکی همین شیوۀ پژوهشی است که “جامعه شناسی ادبیات” خوانده و با کوشش پیروانی چون لوسین گلدمن تناورده شده است. گرچه لوکاچ به دوره­ای در مقام وزارت و مدیریت فرهنگی در همان سیستم استالینی بود ولی به “مصوبه­های ژدانفی” تن نداد.

با این حال با نوشته­های لوکاچ(“رئالیسم اروپایی” و…) است که بطور مشخص از تجزیه و تحلیل ادبیات رئالیستی، نویسندگانی از فرانسه و روسیه و انگلستان با خبر می­شویم. وقتی از استاندال و بالزاک، زولا و فلوبر یا تالستوی و والتر اسکات می­گوید و ظرایف روایت­های ایشان را شرح می­دهد. برای شناخت بیشتر این دورۀ ادبی و تاریخی و نیز واکنش لوکاچ به آن بطور نمونه مطلب “روایت و توصیف” وی را می­توان مطالعه کرد.(“نویسنده، نقد و فرهنگ”، ترجمه معصوم بیگی،انتشارات نگاه، ۱۳۹۵)

از لوکاچ تحلیل­های دیگری نیز در مورد دوره­های بعدی رئالیسم انتقادی با تمرکز بر آثار توماس مان آلمانی وجود دارد که نیمه اول قرن بیستم را پوشش می­دهد. نیمه­ای که دو جنگ جهانی ویرانگر و نظام­های خودکامه و برآمده از جُنبش­های پوپولیستی را بخود دیده است. بطور نمونه به جز آثار توماس مان و کافکا در این دوره، به رمان­هایی از سلین(سفر به انتهای شب) از هاکسلی(دنیای شجاع جدید ) و از اورول( ۱۹۸۴) می­شود اشاره داد که صریح و تلویحی از خطرات زمانۀ حال و آینده می­گویند.

*

رئالیسمی که از میانه قرن نوزدهم در اروپا خود را در برابر سبک­های هنری قبلی مثل کلاسی­سیم و رمانتیک تثبیت کرد، آنهم با این داعیه و هدف که جهان عینی و برابر ایستا را بازتاب بخشد و در رویکرد و شکل انتقادی خود موضوع را بی هیچ پرده پوشی هویدا سازد، در دورۀ پس از جنگ بین الملل دوم با مسائل اساسی روبرو شد. دوره­ای که کُل نیمه دوم قرن بیستم را زیر چتر تاثیر خود داشت و بنوعی تا دهه­های اول قرن بیست و یکم نیز هنوز مطرح است. در این دوره تحولاتی رویداد که  ساختارهای ساز و کار جنگ را کارآمدتر ساخت و بعد “دستاوردهای تکنیکی­اش” مثل اینترنت و امکانات ردیابی و هوش مصنوعی را در اختیار شبکۀ ارتباطات جمعی و رسانه­ها قرار داد.

بدین ترتیب مسائل رایج زمانه در دهه­های پایانی قرن بیستم نام­های مختلفی به خود می­گرفتند. از “بحران سوژه” تا “گمراهی اذهان توسط رسانه­ها”. بطوری که مجموعه­ای از گرفتاری­ها و ضایعات سیل وار به راه افتادند و متفکران را به خود مشغول ساختند. چنان که یزعم یورگن هابرماس در فضای عمومی و سپهر همگانی اشکالی پیش می­آمد که آن را” ناروشن بینی” قلمداد کرد. اشکالی که، بویژه پس از سال­های دهه هشتاد، با طرح انسداد مدرنیته و شروع پسا مدرنیسم از سوی اندیشگران فرانسوی مثل لیوتار و بودریار تشدید می­شد.

پرسش بخت یا شوربختی( شانس یا بدشانسی) را بسختی می­توان پاسخ گفت. بویژه وقتی در ارتباط با دوره­ای مطرح می­شود که در آن آدمی بالغ و خواسته – ناخواسته با مسائل زمانه رو در رو شده­ است. نگارنده بلوغ سیاسی و فرهنگی خود را در سال­های دهه شصت خورشیدی یا هشتاد میلادی تجربه کرده است. چنان که اولین کتاب خود را در بهار ۱۳۶۸ و ۱۹۸۹ زیر عنوان “ماجرای فروشد جهان” درآلمان انتشار داد. نسخه “پی دی اف” آن در اینترنت در دسترس است.

همان عنوان “فروشد جهان” بدین امر اشاره دارد که مخاطب با متردافی از مفهوم آخر الزمان (آپوکالیپس به یونانی) روبرو است که در آن سال­ها از موضوعات جنجالی و مانند چالش مدرنیته و پسامدرنیسم اذهان را متوجه خود کرده بود.

نه فقط فرانسیس فورد کوپولا فیلم انتقادی خود درباره جنگ امریکا در خاوردور و کشتار و ویرانی ناشی از آن را “آپوکالیپس نو” نامیده که سال ۱۹۷۹ روی اکران رفته است بلکه همچنین جلسات تلویزیونی در غرب نیز موضوع “آپوکالیپس” را مورد بحث و جدا قرار میدادند که بر اساس فرهنگ یهودی و مسیحی به درازای هزاره­ها همواره مطرح بوده است.

آپوکالیپسی که همواره با بیم و امیدی توامان تبلیغ و مطرح شده است. از یکسو پایان جهان، مردمان را به ترس از مرگ دستجمعی و هراس و وحشت از نابودی دنیا می­رسانده است. از سوی دیگر مومنان امیدوار می­شدند که سرانجام ظهور مُنجی موعود در دنیای رستگاری را بر روی ایشان بگشاید.

این شرایط ، بیان کننده وضعیّت نظری حوزۀ عمومی در اروپای غربی دو دهۀ پایانی قرن بیستم بود. اروپائیانی که به سمت پایان دومین هزاره­ مسیحی روان بودند و لاجرم با تاریخ تک خطی و غایت­ باوری دیرینه خود دست و پنجه نرم می­کردند.

اما ایرانیان در شرایط و موقعیّت دیگری بسر می­برندند. یک جُنبش اعتراضی به دیکتاتوری پهلوی دوم، با انقلابی در سال ۱۹۷۹ شاهد شکل گرفتن نظامی خودکامه با رویکردی از دولتمداری قرون وسطایی شده بود. چند سال طول کشید که اذهان متوجه شدند که در نهایت آماج حاکمیت جدید فقها احیای شرایط دولتمداری دورۀ قاجاریه است. در پشت شعار “استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی­”شان غول بیابانی نهفته بوده که سر شورش علیه مدرنیته را داشته است.

بگذریم که میشل فوکو( فیلسوفی تاثیر گذار و مشهور) با ساده لوحی عجیب و نیز بیخبری از ظرایف و خدعه­های روحانیت شیعه، انقلاب اسلامی را سرآغاز معنویت جویی جدید سیاسی و شروع دوران پسا مدرنیسم خوانده بود. چنان که این شورش علیه مدرنیته را در “زر ورق رؤیای ایرانیان” ­پیچید و با سفر به ایران برای مطبوعات اروپایی گزارش ­کرد.

در آن شرایط ذهنی و اجتماعی دو تقویم (با دو گاهشمار مختلف خاورمیانه­ای و غربی) برای ایرانی از ترس پیگرد و آزادی کُشی به اروپا آمده مطرح بود. کافی است به یاد آوریم که در تقویم بومی جنگ با عراق یادداشت شده است. جنگی که بهانه­ای برای سرکوب رقبا و مخالفان سیاسی توسط حاکمیتی شد که چند سال دانشگاه­ها را نیز تعطیل کرد. اما در رابطه با تقویم جهانی همچنین پرسش­های پاسخ نیافته نظیر حاکمیت ملی و برقراری دمکراسی مطرح بود که از فراز یک قرن دوباره خود را بعنوان چالشی برای تبعیدی و مهاجران آشکار می­کردند.

آنجا در کشاکش تقویم­ها با سرگذشت تبعیدی و مهاجری روبرو بودی که دنیای در حال تغییر و جامعۀ در آستانه گذار از مرحلۀ صنعتی را همچون “آپوکالیپس اندوهناکی” تجربه می­کرد.

در گذشته و قدیم­ها، نویسنده­ای آلمانی (هرمان بروخ) برای دورۀ بعد از جنگ جهانی اول مفهوم “آپوکالیپس شاد” را اختراع کرده بود. زیرا مردمی را در نظر می­گرفت که درگیر زندگی روزمره ولی تا سرحد ممکن هنوز خوش بودند. آنهم بی خیال و بی خبر از بحران و بلای در شرف نزول.

اما پس از جنگ جهانی دوم در جامعه­ای که رسانه­های جمعی سیل اطلاعات را بر اذهان جاری می­ساختند، دیگر نمی­شد بی خبر ماند. از اینرو دیگر آخرالزمان و یا آپوکالیپس شادی در کار نبود. آنچه پیش می­آمد ابر و بارانی اندوه زا بود.

منتها تبعیدی، که زمانی غلامحسین ساعدی او را در نشریۀ الفبایش “آواره” خوانده بود، بتدریج یاد می­گرفت که از اندوه، آگاهی استخراج کند. در آن گسترۀ ناگوار، نگارنده به سهم ناچیز خود تلاش کرد که روایتی از شرایط جدیدی بدست دهد که مثل همقطاران درگیرش بود. نکته آشکار آن وضعیّ این گمانه زنی بود که دنیای خود و همزبانانش در حال از کف رفتن است.

بدین ترتیب در پایان آن دهۀ شصت ظلمانی که کشتار زندانیان سیاسی را در برداشت،”ماجرای فروشد جهان” عنوان مجموعه­ای جُستار شد. مطالبی که نخست به هشدار اساسی صادق هدایت در مورد مخدوش بودن رابطۀ زن و مرد ایرانی می­پرداختند و خوانشی دیگر از بوف کور و سایر داستان­های آن نجیب­زاده اشرافی و غمناک ارائه می­دادند. جُستار بعدی سپس مسائل تداوم تجدد یا مُدرنیته را در رُمان برۀ گمشدۀ راعی هوشنگ گلشیری جستجو کرده است. کتاب در سومین مطلب خود بر خود یابی دوباره روشنفکران تاکید کرده بود.

دگراندیشانی که پس از به حاکمیت رسیدن قشر اُمل جامعه (روحانیت پیرو خمینی و موتلفۀ بازار) و قُرق شدن خیابان و میدان (آگورای) اجتماع توسط گروه­های فشار دُچار شوک و فلج ذهنی شده بودند. یکی و دو دهه طول کشید تا روشنفکر ایرانی بر افسردگی عمومی غلبه کند و با تجزیه و تحلیل خود بگوید که راه چیست و چاه کدام است. در آنجا و در آن­زمان، اروپایی الگو قرار می­گرفت که با نوزایش و روشنگری نظام سلطه حکومت دینی را کنار زده بود.

باری. نوشتۀ حاضر به دراز خواهد کشید اگر که بخواهیم تمام محتوای جُستارهای بعدی را نیز یادآور شویم. فقط بطور اجمالی به آخرین مطلب اشاره می­کنیم که به توماس پینشن و رُمان رنگین کمانش همچون رُمانی رئالیستی و شارح وضعیت جهان پس از جنگ جهانی دوم اشاره دارد. اشاره­ای که با پرداختن به جدل مدرنیته و پسامدرنیسم و گزارشی از نگرش انتقادی فیلسوف فرانسوی بودریار تکمیل شده است. در هر دوی این اشاره­ها عامل جنگ­افروزی و دستکاری در واقعیّت اهمیت محوری دارند. واقعیّتی که برای جایگزینی کاهش و اُفت کیفیت زندگی مردم را با نیازهای کاذب و مصرف­گرایی افسار گسیخته سرگرم می­کند.