حیدر جهانگیری؛ من اعدام شدم!
حیدر جهانگیری
من اعدام شدم!
خبراجرای حکم اعدام من، حیدر جهانگیری، در تلویزیون ایران و در روزنامه جمهوری اسلامی، شماره۷۱۸سال سوم، سه شنبه سوم آذر ۱۳۶۰، در اخبارصفحه شهرستانها چنین اعلام شد:
“به حکم دادگاه انقلاب اسلامی سمیرم حیدر جهانگیری فرزند جوانشیر از گروه فدائی اقلیت به جرم شرکت در ارعاب و تهدید مسلحانه مردم و فعالیت در جهت ایجاد بینظمی و مخالفت با جمهوری اسلامی ایران شرکت در سرقت مسلحانه و غارت اموال مردم و تبلیغ مرام کمونیستی در محیط رعب و وحشت و تشکیل دادگاه های به اصطلاح خلقی محارب باغی شناخته شد و محکوم به اعدام گردید حکم صادره پریروز به مرحله اجرا درآمد.”
اگرحکم اعدام در آن شب اجرا شده بود، من پنجمین عضو خانواده میبودم که در راه آزادی، برابری ومقابله با سقوط جامعه در ورطه تاریکی وگسترش فقرو تبعیض جان باختند.
پیش از پرداختن به دستگیری، به شرح مختصر سلسله ماجراهایی میپردازم که دست به دست هم دادند و باعث شدند اجرای حکم اعدام من عملی نگردد. یکی از آن حوادث، انتقال پیکرسه کشته ازمناطق جنگی غرب کشور به سمیرم بود. جسد آنها، که اهل روستای ونک بودند، در اولین ساعات بعد از ظهری در اواخر آبان سال ۶۰ آورده شدند که قرار بود شب من و یک زندانی دیگر به نام ناصر کریمی اعدام شویم. این سه جسد اولین کشتههای رژیم از آن منطقه بودند و همین موجب شد نیروهای محلی سپاه برای تبلیغات و تشییع جنازه به روستای آنها بروند، از جمله مردهایی که باید حکم را اجرا میکردند. بارش برف و بسته شدن جاده مانع برگشت آنها در آن شب شد. اما مسئولین اصلی سپاه سمیرم، زهبیون، صناعی، زوفن و احمدیان – که هر چهار نفر از اهالی اصفهان بودند و اغلب در روزهای آخر هفته، پنجشنبه و جمعه، به اصفهان باز می گشتند – خبر اعدامی را که قرار بود شب اجرا شود، با خود به اصفهان بردند و با اطمینان از اجرای حکم، خبر آنرا به مطبوعات دادند.
اما حکم اعدام من همچنان در دستور آنها بود. باید اضافه کنم که صدور فلهای حکم اعدام، حبسهای طولانی و شکنجه در شهرهایی که مردمانش همه همدیگر را میشناختند، از جمله صدور حکم اعدام برای چهارتن از دختران هوادار ساده سازمان مجاهدین و اعدام یک نوجوان به نام احمد بحرینی و یک معلم، آقای زارعپور (هر دو از هواداران سازمان مجاهدین در شهرضا) و نیز اعدام زندهیادان مسعود و غضنفر اسدی به جرم فعالیت سیاسی و یک نفر دیگر به اتهام ارتکاب جرائم عادی در سمیرم باعث اعتراضهایی شده بود. فساد مالی و اخاذی دادستان و حاکم شرع از مردم منطقه هم اعتراضها را تشدید کرده بود. احتمالا اینها مانع اعدام آن دختران شد که برای اجرای حکم به سمیرم منتقل شده بودند.
در پی آن اعتراضها به اعدامهای بدون محاکمه و دیگر احکام ظالمانه حاکم شرع و دادستان و اخاذی های مالی آنها، نمایندهای از سوی دفتر آیتالله منتظری به نام آقای مظاهری برای بررسی اوضاع به بازداشتگاه سمیرم آمد. آمدن او مصادف با روزهایی شد که قرار بود من و ناصر اعدام شویم. مظاهری خواستار بررسی مجدد پروندهها و ارسال احکام اعدام به مراجع قضایی عالیتر برای تائید آنها شد. به رغم اینها حاکم شرع و دادستان اصرار بر اعدام من داشتند و حتی به جمعآوری امضا اقدام کردند و توانستند دو حکم اعدام دیگر برای اعدام من بگیرند. حتی دستوری صادر کردند که شهرداری سمیرم قبری خارج از قبرستان مسلمانان برای من آماده کند. من به چشم خودم جواب کتبی شهرداری را مبنی بر آماده بودن قبر درضمیمه پرونده دیدم.
ماجرای دیگری که اجرای حکم بعدی را به تعویق انداخت، ناپدید شدن موسوی دادستان در بین راه شهرضا به سمیرم بود. بر اساس گفتهها او با اتومبیل لندروری که در اختیار داشت راهی شهرضا بوده ولی به مقصد نرسیده و اتومبیل وی در بیابان رها شده و او با هرآنچه که همراه داشت، از جمله مبالغی پول و مهر دادستانی ناپدید شده بود. مسئولین دادستانی ادعا کردند که او توسط همرزمان زندهیاد اللهقلی جهانگیری گروگان گرفته شده است. خبر گروگانگیری دادستان از چنان اهمیتی برخورداربود که موجب عکسالعمل و دخالت مستقیم بالاترین مراجع از جمله شورای امنیت ملی شد. همچنین برای جلوگیری از سوء استفاده از مهر گم شده دادستانی، این موضوع به سراسر کشور اطلاع داده شد و در اسرع وقت مهر دادستانی را تغییر دادند.
موسوی دادستان پس از ده روز پیدا شد، او ادعا میکرد که توسط همرزمان اللهقلی به گروگان گرفته شده بوده ولی توانسته با تکهای ازیک آینه شکسته طناب دور دستانش را پاره کرده و شبانه از چنگ گروگانگیران!! فرار کند. دروغی که بهرغم تمایل حاکمیت و سران سپاه که این واقعه واقعی پنداشته شود تا مانع رسوا شدن چهره واقعی این جانیان برای مردم وبدنه سپاه شود و نیز بهانهای باشد برای ادامه اعدامها و احکام شدید، لو رفت. معلوم شد که دادستان و حاکم شرع حجتالسلام نامدار که درپی اعتراض به چپاول و زورگیری و جنایتهای آشکارشان، موقعیت خود را در خطر دیده بودند، سناریوی گروگانگیری را ساخته واجرا کرده بودند تا جدا از توجیه احکام سنگین، مبلغ بیش از پنج ملیون تومان پول نقد را که بخشی رشوه از ملاکین و بخشی دیگر از طریق جریمههای سنگین اخاذی کرده بودند، به داستان گروگانگیری دادستان مرتبط نمایند.
دستگیری
در۱۳ شهریور۱۳۶۰ در سن هفده سالگی به همراه تعدادی، از جمله دو عضو خانواده ام درمنطقه وردشت درغرب استان اصفهان در یکی از حمله های گسترده از طرف پاسداران دستگیرو به بازداشتگاه سپاه شهرستان شهرضا منتقل شدم.
مردم شهرضا با سابقه درخشان فعالان جنبشی، که ما به آن تعلق داشتیم، آشنا بودند. پیش از انقلاب و دراواسط بهمن ۵۷ جنبش ما موفق به آزادسازی شهرضا بدون خونریزی شد. رفقای رزمنده گروه ما با سلاحهایی که از بدست آوردند، به تهران رفتند و در تسخیر پادگان سلطنتآباد و ساواک تهران نقش ایفا کردند. ولی بلافاصله بعد از انقلاب و از همان اوایل سال ۵۸ به واسطه تسلط و سیطره مرتجعین فاشیست بر انقلاب مدام، ما مدام مورد ازار واقع میشدیم.
از آنجا که خانواده ما در شهر کوچک شهرضا آشنای همه و به نیکی شناخته شده بود، با برخوردهای دوگانه سپاه مواجه میشدیم. عدهای از متحجرین وعوامل تندرو میخواستند ما را اعدام صحرایی کنند. اعضاء شناختهشده وقت سپاه در شهرضا، که بعدها پستهای نان و آبداری نصیبشان شد، از جمله محسن و یحیی رحیم صفوی – بعدها مشاور نظامی خامنه ای شد- ابراهیم همت جانباخته معروف جنگ با عراق، حسین دهقان – وزیر دفاع دولت روحانی- دنبال بهانه بودند حتی با تحمیل درگیری نظامی به مردم منطقه و مزاحمت برای اعضای خانوادههای زندانیها، تا ما را اعدام کنند. ولی کسان دیگری ازبدنه پاسداران مخالف بوده و با ما برخورد محترمانهای داشتند.
پس از سیوپنج روز در ۱۷ مهر ۶۰ ما را به شهرستان سمیرم انتقال دادند، سپاه آنجا هیچ آشنایی با مبارزات خانواده ما بعد از ۵۷ و نیز با پروندههای ما نداشت. اعدام ما برای آنها در سمیرم کمتر دردسرآفرین بود. در همان لحظه ورود و قبل از هرگونه بازجویی و دادگاه نام یک به یک بازداشتیها را خواندند و جلوی نام نوزده نفراز جمع حدود چهل نفرهمان با خط قرمز نوشتند “اعدامی”. من یکی از آنها بودم.
در هفته دوم ورودمان، دوم آبان، ساعت ۵ عصر به اتاقها و سلولها آمدند و نام آن نوزده نفر را خواندند و گفتند که برای اعدام آماده شویم. حوالی ساعت ۹ شب برگشتند و پرسیدند که آیا آماده هستیم. من که بطور اتفاقی نزدیک در ایستاده بودم، گفتم بله. ذهبیون پاسدار اصفهانی که از مسئولین سپاه در سمیرم بود، به تمسخر گفت: «مثل اینکه خیلی عجله داری، نوبت تو هم میشود، امشب دو نفر کافیست.» زندهیادان نصرت سلیمانی و محمدقلی جهانگیری از جمع ما را با خود بردند. تصور ما این بود که قبل از اعدام حداقل یک بازجویی و محاکمهای باید درکار باشد. چهار روز بعد مطلع شدیم که همان شب اعدامـشان کردهاند. شب بعد باز حوالی ساعت نه دونفر دیگر ازهمرزمان، زندهیادان اکبر محمدی و مهین جهانگیری را از سلولهایشان برده و بلافاصله اعدام کردند.
دوهفته بعد، شب ۱۹ آبان دو نفر دیگر، زندهیادان بهروز سلوکی، از رهبران شورایی و فاضل طاهری، از شورای دهقانان و نیز یک کاسب سمیرمی به نام شیبت افشاری را که به اتهام اخاذی دستگیر شده بود، از سلولی در آخر سالن صدا زدند و بردند.
ساعت یازده شب شیبت افشاری با حالی پریشان و رخساری رنگپریده برگردانده شد. بدون آنکه قادر به حرف زدن باشد، یکراست به زیر پتو خزید. شاید پانزده دقیقه بیشتر نگذشته بود که با تشنج و هذیان و فریاد از جا برخاست. دورش را گرفتیم و آبی به او دادیم. تعریف کرد که پاسدارها او را به همراه بهروز و فاضل به سوی میدان تیر بردند ولی پیش از رسیدن به آنجا شیبت را در پایگاه بسیج پیاده کرده و آن دو را به محل تیرباران میبرند. پس از کشتن آنها در بازگشت، شیبت را دو باره سوار کرده و پس از رسیدن به مقصد از او میخواهنند که در پایین آوردن پیکرهای خونین آن دو عزیز به آنها کمک کند.
اواخر آبان اعلام کردند که نوبت من است. من تا اوسط بهمن در سلول مخصوص اعدام در انتظار اجرای حکم بودم. چنانچه درخبر روزنامه پیوستی مشاهده میکنید حتی خبراجرای حکم اعدام در تلویزیون ومطبوعات منتشر شده بود. من برخلاف یاران اعدامشده قبلی حتی فرصت یافته بودم تشریفات مرسوم پیش از اعدام از جمله ملاقات خداحافظی با خانواده، تنظیم وصیتنامه و امثال آن را به انجام برسانم، با هم زنجیران وداع کنم و پیش از رفتن به سلول ساعت مچیام را هم به رسم محکومین به اعدام به یکی از همسلولیها به یادبود بخشیده بودم. وصیتنامه بعداً در ضمیمه پروندهام باقی ماند.
چهار ماه هرغروبی را آخرین غروب زندگی خود تلقی میکردم و صدای پای هر نگهبانی، که غروبها از راهرو رد میشد، برایم انگار که صدای نزدیک شدن گامهای مرگ بود. شاید پاسدارها این را می دانستند که گاه دیروقت و بدون دلیل از کریدور میگذشتند تا حس پایان زندگی را در من زنده کنند.
پس از چهار ماه و اندی در بازداشتگاه سمیرم دراوایل اسفند مرا زیر نظارت چند پاسدار، سوار بر پیکان استیشن از آنجا به زندان دیگری منتقل کردند. جای همرزمانم خالی بود: فاضل طاهری پدر پنج فرزند بود، اکبر محمدی پدر شش فرزند که یکی از فرزندانش پس از اعدام پدر به دنیا آمد، بهروز سلوکی هشت فرزند داشت، نصرت سلیمانی کارگر مبارزی بود و دو عضو عزیز خانوادهام.
ماشین وقتی از شهرضا گذشت، حدس زدم که احتمالاً به زندان دستگرد اصفهان منتقل میشوم. ولی اتومبیل به سمت دستگرد نپیچید و مستقیم به داخل شهر رفت و درخیابان کمال اسماعیل جلوی درب ساختمان ساواک سابق که اکنون در دست سپاه پاسداران و بازداشتگاه آنها بود، توقف کرد. به فکرم رسید که شاید کسی دستگیر شده و علیه من اعترافی کرده و مرا برای بازجویی به اینجا آوردهاند.
در بازداشتگاه سپاه اصفهان نه روز را بدون یک سئوال و جواب در سلول نگه داشته شدم. بعد از آن با چشمبند به مکانی منتقل شدم که خنکی وتازگی و روشنی هوایش را حس میکردم و صدای پرندگان و اتومبیلها را، که ازفاصلهای دورمیآمد، میشنیدم. پس آنجا فضایی باز بود، مرا با دستان بسته کنار دیواری قرار دادند و من صدای آماده کردن اسلحهها را شنیدم و تصور کردم که درحال اجرای حکم اعدامم هستند. در انتظار احساس سوزش گلوله درجایی از بدنم بودم. لحظههای غریب دیری نپایید و با فشار دستی که پشت گردنم را گرفت پایان یافت. آن دست سر مرا به پایین خم کرد وبه داخل اتومبیلی هدایت نمود. اتومبیل به حرکت درآمد، به محض خروج از ساختمان چشمبندم را باز کردند، چشمانم با ولعی وصفناپذیر غرق در تماشای زایندهرود و سیوسه پل بود، بعد از زندگی معلق بین مرگ و زندگی غرق تماشای زندگی بودم.
هنگام ورود به زندان دستگرد با پاسدار نوجوانی به نام رحمانی، (وی بعدها از زندانبانان و مسئولین زندان دستگرد شد و به گفته همبندانم در قتلعام ۶۷ از تصمیمگیرندگان مشورتی هیئت مرگ بود) روبرو شدم. پرسید: «جرمت چیست؟ چکار کردهای؟» پاسخ دادم: «خودم کاری نکردهام به خاطر فعالیتهای برادرم که مخالف و فراری است و پیش از انقلاب نیز از فعالین سیاسی و زندانی زمان شاه بوده دستگیرم کردهاند» موضع و تاکتیکی که درتمامی بازجوییها و محکمهها بر آن پای فشرده بودم. او از این پاسخ به شدت عصبانی و برافروخته شده، فریاد زد: « کاری نکردهای بعد حکم ابد گرفتی؟» من که هنوز منتظر اجرای حکم اعدام بودم، از شنیدن این حرف غرق خوشحالی شدم. بقیه حرفهایش برایم مهم نبود.
زندان دستگرد در محلی با همین نام با فاصلهای حدود ده کیلومتراز اصفهان به سمت شمال غرب این شهر قرار دارد و در زمان شاه ساخته شده است. با ورود به زندان جدید از من عکس گرفتند وانگشتنگاری کردند بعد لباس فرم زندان دادند. در آن زمان این کارها هنوز در دست ماموران شهربانی رژیم قبلی بود. آنها با دیدن نام و اتهامم دریافتند که از خانواده زندهیاد اللهقلی جهانگیری هستم. صمیمانه با من همدلی نشان میدادند. اللهقلی جهانگیری در دهه پنجاه از شناختهشدهترین و مقاومترین زندانیان و از رهبران اعتصابات در همین زندان بود. بعد از به قدرت رسیدن جانیان اسلامی او مقاوم خستگیناپذیر در برابر حاکمیت فعلی در استان اصفهان و جنوب کشور باقی ماند.
تازه هیجده سالم شده بود با این همه از شنیدن خبر حبس ابد احساس امنیت و آرامش میکردم. از کابوس بازداشتگاه سپاه و سلول مرگ جان بدر برده بودم.
پس از اتمام کارهای اداری به پاسدار جانثاری از مسئولین زندانیان سیاسی سپرده شدم تا به بهداری زندان منتقل و بستری شوم. در مدت چهار ماه در بازداشتگاه سمیرم فقط یکبار امکان حمام یافته بودم واز دیگر امکانات بهداشت و درمان بیبهره بودم. وضعیت غذا هم بد بود. در این مدت علاوه بر مشکلات گوارشی، دچار دنداندرد هم شده بودم. درراه بهداری، که انتهای سالنی طولانی با درهای نردهای قرار داشت، پاسدار جانثاری تهدیدم کرد:”فکر نکنی که اینجا زندان شاه هست و تو اللهقلی! اینجا هرکسی حرفی بزنه خود زندانیها بلافاصله به ما اطلاع میدهند. ”
در بهداری سمت چپ، بیماران جرائم عادی و در سمت راست زندانیان سیاسی بستری بودند. من را بر تختی کنار پیرمردی خواباندند که شاید هشتاد، نود سالش میشد. او مرتضیقلیخان بختیار، از سران شناختهشده ایل بختیار و از شخصیتهای سیاسی دهه بیست و سی بود که حالا در ارتباط با کودتای نوژه در زندان بسر میبرد. میگفتند فرزندانش نیز درهمین رابطه اعدام شدهاند ولی به او این خبر را ندادهاند. پیرمرد چطور میتوانست تاب آورد؟
در تختهای روبرو دو جوان بستری بودند. یکی از آنها سربازی بود که در جبهه جنگ با عراق از یک پا مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود، اتهامش هواداری از اتحادیه کمونیستها بود. او اصالت اهوازی داشت، که خانوادهاش جنگزده و ساکن اصفهان بودند. دیگری در ارتباط با سازمان مجاهدین دستگیر شده بود. متاسفانه نام هردو را فراموش کردهام اما میدانم که شوهر خواهر جوان مجاهد کاندیدای این سازمان از شهر بروجن بود.
دربهداری بودم که روزی دادستان کل کشور، موسوی تبریزی، به بازدید از زندان اصفهان آمد و سری هم به بخش بهداری زد. آقای بختیاری از او پرسید: “آقای موسوی تبریزی، شما ادعا میکنید جای حضرت علی تکیه زدهاید، چطور با این ادعا در یک روز دویست جوان را اعدام میکنید؟”
پاسخ شنید:”آقای بختیاری، حضرت علی در یک روز هفتصد نفر از بنی قریظه را با شمشیرگردن زد، حال اگر آن حضرت تیربار ژ۳ داشت فکر میکنید چند صد نفر از آنان را در یک روز میکشت!؟”
پس از سه هفته به بند یک منتقل شدم. این بند متشکل بود از زندانیان مرتبط با رژیم شاه، اعضا و هواداران جریانات سیاسی همین استان و شهرکرد و تعدادی زندانی تبعیدی از سنندج. در میان زندانیان رژیم گذشته ازفرماندهان بالای نظامی و اداری تا درجات گروهبانی و ازجمله آقایان، دربندی و نادری از ساواک و گروهبان افشار از ژندارمری بودند. آنها درتابستان ۱۳۵۲ هنگامی که قیام زحمتکشان و روشنفکران در منطقه جریان داشت، در محاصره خانه ما، که دوماه ونیم ادامه داشت، شرکت داشتند. چرخ روزگار را ببین که حالا همبندی بودیم. از انصاف دور نشوم همین گروهبان افشار، که روابط خانوادگی هم با ما داشت، همان موقع از بازداشت مادرم، که مجبور بود بچه دوسال و نیمهاش را در خانه رها کند، بسیار متاثر بود وبه ما بچهها محبت میکرد.
پیش از عید سال ۱۳۶۱ وابستگان به رژیم گذشته را که اغلب احکام سنگین داشتند، آزاد کردند. از گروهبان افشار شنیدم که انها را عفو و حکم استخدامی شان را با تعیین محل خدمت به آنها دادهاند. به استثنای دو نفر، یکی آقای دهش به خاطر کهولت سن و دیگری منوچهر مهندس، از کارمندان عالیرتبه شرکت نفت، که همسرش خارجی و خانوادهاش ساکن انگلیس بود. شرط آزادی آقای مهندس را، حداقل شش ماه خدمت درشرکت نفت لیبی تعیین کرده بودند که او نپذیرفته بود.
اواسط سال ۶۱ از طریق خانوادهها مطلع شدیم که به خاطر خشم مردم از دزدیها و صحنهسازی گروگانگیری توسط حاکم شرع و دادستان، ما را تجدید محاکمه خواهند کرد. احتمالاً من هم که توسط آن دو محکوم شده بودم، تجدید محاکمه میشدم و پروندهمان از نو بررسی میشد.
اواسط اسفند همراه با شش نفر از زندانیهایی که مثل من از دادگاه شهرضا و سمیرم حکم گرفته بودند، از زندان دستگرد برای بار دوم به بازداشتگاه شهرضا منتقل شدیم برای تجدید محاکمه.
بازداشتگاه شهرضا خانهای مصادرهای در مرکز شهربود که حیاطی بزرگ و درختکاریشده داشت. زندانیان انتقالی، محمدعلی سامی از مجاهدین، حسین صابری از پاسداران مستعفی ومعترض به دزدی و کارهای خلاف در سپاه در سال ۶۰، که حکم ابد گرفته بود، سه تن از زحمتکشان منطقه، سرتیپ و علیشاه رضایی و کاظم طاهری و من حیدر جهانگیری در ارتباط با جنبش شورائی و زندهیاد اللهقلی جهانگیری بودیم.
درشهریور ۱۳۶۲ دردادگاهی به ریاست حاکم شرع رسولزاده، این زندانیها یک به یک تجدید محاکمه و آزاد شدند. دادگاه تجدیدنظر من هم به ریاست همین آقا و دادستان مظاهری انجام شد. مثل دفعههای قبل منکر هر نوع شناخت و اطلاع از مسائل سیاسی شدم. گرچه در حساسترین قسمت از تشکیلات منطقه بین شهریور ۱۳۵۹ تا شهریور ۱۳۶۰ مسئولیت و فعالیت داوطلبانه داشتم اما چون نه ماه از آن سالها را در شیراز تحصیل و فعالیت کرده بودم و فعالیتم در بخش ارتباطات و تدارکات بود که به دلایل امنیتی شامل مخفیکاری میشد، این به من امکان میداد که به راحتی بتوانم منکر هر نوع ارتباط به جز وابستگی خانوادگی با کادرهای اصلی جریان شوم.
بعد از دادگاه و موقعی که در انتظار حکم بودم، سه تن از مسئولین اطلاعات و بازجوهای آن زمان، پورمند، رضایی و مظفرمیرمحمدی، که بعداها به مدیریت اطلاعات در تهران و سنندج نیز رسیدند و حالا بازنشسته هستند، در حیاط بازداشتگاه به دیدن من آمدند و خواستند از دهان من حرف بکشند و پرسیدند: «از این جریانات سیاسی و این تودهای ـ اکثریتیها کدامشان به منطقه میآمدند؟» در پاسخ گفتم من فرق تودهای و اکثریتی واقلیتی را نمیدانم، هرکسی هم به خانه پدرم میآمد، یا دوست خانوادگی بود یا فامیل. فعالین سیاسی هم اگر به مقرهای جریان منطقه، ستاد زحمتکشان، رفت و آمد میکردند، من خبری نداشتم. میرمحمدی گفت: «خیلی ساده هستی، از این جریانات هر کدام که به آنجا می آمد، عصر نزد ما آمده و خبرها را برای ما میآورد» و ادامه داد: «پدر و مادرت پیر هستند وسختی بسیار کشیدهاند؛ ما میخواستیم راهی پیدا کنیم تا آزاد شوی و کمک انها باشی، مثل اینکه خودت نمیخواهی.»
رفتند، فردای آن دیدار حکم مرا ابلاغ کردند، سه سال حبس. اواخر مهرماه ۱۳۶۲، با حکم سه سال و با احتساب دوسال حبس که تا آنزمان کشیده بودم به زندان دستگرد بازگردانده شدم.
شبی که با همه شبهای دیگر متفاوت بود!
در پنجمین ماه سپری کردن حبسام بود که شبی که در وسط سالن بند منتظر اخبار هشت شب بودیم، ناگاه برنامه عادی قطع شد و در تلویزیون کوچک بند که بالای سالن نصب بود، همراه با پخش مارش نظامی چهره لاجوردی و سیفالهی فرمانده سپاه ناحیه ۲ ظاهر شد که با شادی انزجارآور و الفاظی کینهتوزانه خبر از پایان درگیری و کشته شدن «یکی از خطرناکترین دشمنان» میدادند. در طول رجزخوانی این دو جنایتکار، پیکر زندهیاد اللهقلی برادرم و یکی ازهمرزمانش غلام ایزدپرست را همراه با نمایش پرواز هلیکوپترها بر فراز منطقه نشان میدادند. محل درگیری در فاصله ای کمتر از ده کیلومتر از زندان ما در منطقه شاهکوه اصفهان بود.
سکوتی نفسگیر برمن و عزیزان همبندم حاکم شد، در نگاهشان دنیایی سخن و احساس مهر بود، احساسی که فارغ از مرزهای سازمانی و تشکیلاتی بود. رژیم که سعی داشت برای شکستن روحیه مقاومت زندانیان همیشه صحنهها و مصاحبههایی دال بر ضعف مخالفان را نشان دهد اکنون مجبور شده بود اعتراف کند که این مبارزین در طول پنج سال از صدها تورطراحیشده توسط آنان پیروز بیرون آمده و در این آخرین نبرد نیز بیش از بیست ساعت در مقابل انبوهی از مزدوران مسلح به سلاح سنگین و هلیکوپترها، تا آخر مقاومت کردهاند. همه زندانیان آن مقاومت را از آن خود میدیدند.
آزادی
پس از پایان حبسام و دوماه و هفت روز ملیکشی، به دلیل سر پیچیام از مصاحبه و نخواندن انزجارنامه، که شرط آزادی هر زندانی سیاسی بود، هنوز در زندان بودم. پیگیریهای مادرم باعث شد مرا مجددا در اواخر مهرماه ۱۳۶۳ با لباس زندان اصفهان برای سومین بار به شهرضا منتقل کنند.
حال در شهرضا من تنها زندانی در بازداشتگاهی بودم که پیشتر پُر اززندانی سیاسی بود. یادم آمد که موقع ورودم به اینجا در سال ۶۰ نزدیک به صد نفر زندانی بودند. و در دومین بازگشتم که مصادف با دستگیری تودهایها بود، نزدیک چهل زندانی در این زندان اسیر بودند.
این خالی بودن زندان حس غمانگیز و غریبی در آدم ایجاد میکرد. آیا ناشی ازسرکوب شدید و حذف مبارزان نبود؟ بعد از چهار روز تنهایی به دادگاه فراخوانده شدم و با تعهد مبنی بر معرفی خودم در هر هفته و امضا، با همان لباس زندان سوار بر ترک موتور یک پاسدار به خانه رفتم.
پدر و مادرم حالا در شهرضا و در یک خانه اجارهای زندگی میکردند. با آنکه برای پاسداران و نیزبخشی از مقامات بالای رژیم که از سابقه مبارزات خانوادهام مطلع بودند و میدانستند که پدر و مادرما هیچگونه ارتباطی با مبارزات فرزندانشان نداشتهاند، با اینهمه از مهرماه ۶۰ تمام وسائل زندگی و منابع درآمد و حساب بانکیشان را توقیف کرده بودند و در خانه ما در منطقه وردشت، یک پایگاه سپاه برپاکرده بودند. سه تن از برادر و خواهرهایم جانباخته بودند و جز پدرم که سالمند و مریض بود، همه اعضای خانواده از جمله مادرم را بارها بازداشت کرده و به تبعید فرستاده بودند.
پنجشنبه و جمعه را در خانه گذراندم و روز شنبه همراه با برادرم، زریر، که دوسال از من کوچکتر بود و سه ماه قبلتر از زندان عادلآباد شیراز با قرار معرفی و امضای هفتگی آزاد شده بود، به زندان دستگرد رفتم تا لباس زندان را تحویل دهم و لباسهایی را که هنگام بازداشت برتن داشتم، پس بگیرم.
این لباسها برایم مهم بودند. در کاپشنی که روز دستگیری تنم بود، گواهینامه رفیقی را جاسازی کرده بودم که با آن رانندگی میکردم. مسئولین پاسدار زندان دستگرد وقتی دیدند که آزاد هستم، برآشفته شده و گفتند که باید در مقابل زندانیان انزجارنامه بخوانم تازه آن وقت آزاد میشوم. مرا به زندان برگرداندند و در روبروی بند یک، در اتاقکی نردهای که گاریهای آب جوش چایی در آن نگهداری میشد، زندانی کردند. به آنها گفتم: «حداقل این کفشی را که به پا دارم و مال پدرم است، به برادرم که بیرون زندان منتظر ایستاده، بدهید و بگویید که برگردد و من اینجا میمانم.»
این کشمکش چند ساعتی به درازا کشید تا که دیدند من در تصمیمام جدی هستم، دادگاه هم که عملاً مرا آزاد کرده بود. پس کوتاه آمدند مرا بردند انبار زندان و کیسه لباسم را دادند دستم.
آزاد شدم و به شهرضا بازگشتم.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۱