چند شعر از چسلاو میلوش ترجمه جمشید شیرانی
چند شعر از چسلاو میلوش
ترجمه جمشید شیرانی
رودها
با نام های بی شماری
تنها شما را ستوده ام
ای رودها.
شما شیر و عسل و عشق و مرگ و رقص اید.
از چشمه های پنهان در مَغاره ها، تَراوا از میان سنگ های خزه پوش
آن جا که ایزدبانویی آبِ زندگانی را فرو می ریزد از دهانِ تُنگی
در نهرهای پاکِ مرغزاران، جایی که جویبارها زمزمه می کنند در بطنِ زمین،
نژادِ تو و نژاد من، شگفتی و گذارِ شتابناک، می آغازد.
برهنه، رخ به خورشید نمودم، بی آن که پارو چندان فرو رود در آب
روان شدم
از جنگل های بلوط، کشتزارها، کاجستان ها گذشتم
در هر خَمی بشارتی از زمین بود
دودِ دهکده، گلّه های خوابآلوده، پروازِ پرستوها بر فرازِ بلندی های شنی.
آرام به آب های شما پا نهادم، گامی در پِی گامی
و آب خموشانه به زانوانم رسید
تا آن دَم که تن به آب سپردم
و آب مرا از میانِ آسمانِ سترگِ ظهری پیروز گذراند.
بر کرانه ی شما بودم در آغازِ شبی تابستانی
آن دم که ماهِ تمام بر می آید و لب ها در فریضه ی بوسه دیدار می کنند
هنوز صدای آب را در کنارِ قایق می توانم شنید
و نجوایی که مرا به عشق ورزیدن و دلداری فرا می خواند
به درون رفتیم همراهِ طنینِ تمامی شهرهای در آب مُرده.
در فراموشی، سفیرانِ مردگان به دیدارمان آمدند
آن گاه که رفتارِ بی پایانتان ما را همچنان با خود می بُرد
و نه “هست” و نه “بود”
تنها “لحظه” جاودانه می نمود.
در گذر از رُ دِکارت
چسلاو میلوش – ترجمه جمشید شیرانی
در گذر از رُ دِکارت
به پاریس فراز آمدم، خجلتزده، مسافری،
جوانکی بی تمدّن تا پای به پایتختِ جهان نهد.
بسیاری بودیم، از یَسی، کلوشوار، ویلونو و
بوخارست،
سایگون و مراکش،
شرمگین از یادآوردِ رسومِ میهنمان،
که در این جا هیچ کس نباید از آن چیزی بداند:
فراخوانِ کنیزکان، تا دخترانِ برهنه پا
به درون آیند.
و غذا را افسونگرانه در میانِ همه تقسیم کنند،
آن دَم که اربابان و خانگیان گِردِ هم به نیایش نشسته اند.
من سرزمین های ابرآلوده را پیموده
به موطنِ جهان آمده بودم، خیره و شوریده.
زودا، بسی مردمِ یَسی، کلوشوار، یا سایگون یا مراکش
به جُرمِ سنّت شکنی کُشته خواهند شد.
زودا، همقطارانشان بر مَسنَدِ قدرت تکیه خواهند زد
تا به نامِ جهان اندیشه های زیبا را ریشه کن کنند.
همزمان، امّا، شهر بر طبیعتِ خود خواهد راند
با خنده ی خشکش خش خشی در تاریکی خواهد افکند
نان خواهد پُخت و شراب در کوزه خواهد ریخت،
ماهی، لیمو و سیر از کوچه بازار خواهد خرید
بی اعتنا به نجابت، فروتنی، نیک سیرتی و شُکوه،
زیرا که زمانِ این خصلت ها به سر آمده
و هر یک به هیئتِ تندیسی ناآشنا،
آوازی نارسا و سخنی بی معنا در آمده ست.
دگرباره بر خاره سنگی تکیه داده ام بر فرازِ خاکپُشته،
گویی از سفری به ژرفای خاک بازگشته
و به ناگه روشنانه می بینم
به زیرِ چرخِ چرخنده
امپراطوری های ویران شده و زندگانِ اینک درگذشته را.
جهان را پایتختی نیست، نه در این جا و نه در هیچ جای دیگر
و رسومِ کهنه به جایگاهِ خود بازگردانده خواهند شد
و می دانم که چرخِ آدمی و زمین هر یک بر مدار خویش خواهد گشت.
و در موردِ گناهانِ نابخشودنی ام،
به یاد دارم که چگونه در گذر از جنگل بر جوارِ جویباری
پاره سنگی بر گُرده ی ماری چنبر زده در چمن پرتاب کرده ام،
و آن چه بر من گذشته
جزایِ محتومِ هر سُنّت-شکنی است.
هست
چسلاو میلوش – ترجمه جمشید شیرانی
مبهوت به چهره اش می نگرم. به نورِ چراغِ ایستگاهِ قطار که از برابرم می گذرد وقعی نمی نهم. چه می توان کرد؟ هنگامی که در بینایی ما آن توان نیست که هر چه را در جذبه ای فرو بلعد، در یک آن، و هیچ بر جا نگذارد مگر طرحی آرمانی از آن چیز. طرحی بسانِ تصویری هیروگلیفی از حیوان یا پرنده ای. با بینی برجسته، پیشانی بلند و مویی شانه زده، با چاهِ زنخدانش – در سپیدیْ به صورتیْ آمیخته، دو گویِ پرداخته با گدازه ای تیره و سوزان. امّا چرا توانِ دیدنِ ما بِکمال نیست؟ تا بتوان آن چهره را نه تنها به درون کشید بل همزمان آن را در پس زمینه ی تمامی شاخه های بهاری، دیوارها، امواج، مویه ها، خنده ها، پانزده سال پیشتر و سی سال پسْ-اندر قرار داد. این چنین توانی داشتن، تنها هوس نیست. پروانه ای ست یا ماهی ای، تنه ی درختی، تنها کمی پیچیده تر. و حال می اندیشم پس از بارها تلاش تا دریابم هستی را، اینک تنها قادرم تکرار کنم – زخمه زنان بر سیمی، با بالاترینِ نُت ها، آن قدر بالا که کسی را یارای فرارفتن از آن نباشد: من هستم، او هست. فریاد کن، در شیپور بِدَم، چنان که گویی هزار تن با هم می نوازند، بِپَر، جامه ات را بِدَر، و همین تکرار کن: هست! در راسْپِیل پیاده شد. من ماندم و بیکرانگی حضور. اسفنجی حرمانزده در درکِ ناتوانی اَش در اشباعِ خویش، رودی افسرده از آن رو که سایه ی ابر و درخت، خودِ ابر و درخت نیست.
چکامه ای برای یک پرنده
چسلاو میلوش – ترجمه جمشید شیرانی
کامِلا
بی خبرا
دستانِ پُر پَرَت را به پهلو گرفته
بر پای هایِ سوسماری اَت تکیه کرده
با دستکش های هدایت پذیر
که هر چه را لمس می کند در خود می فشرد.
بی تناسُبا
عظیم تر از پرتگاهی
در زنبق دره
با چشمانِ سرگین غلطانی در چمن
سرخگونه، بدانسان که خورشید سَبزابَنَفش می زند.
و گشاده تر از شبِ تو در تو
با شاخک های مورچه ای
و کهکشانی در تَنَش
به حقیقت، بسانِ هر کهکشانِ دیگری.
فراسوی اراده، بی اراده
بر شاخه ای بر فرازِ دریاچه های هوا و قصرهای غوطه ور با بروجِ برگهاشان به هر سو می جهی
بر بهارخواب هایی که می توانی بر آن ها در چنگِ سایه ای فرود آیی.
پیش می خَمی، آماده می شوی و من لحظه ای تصوّر می کنم
که پایهایت شاخه را رها کرده و بازوانت می گسترد.
جایی را که تَرک کرده ای، هنوز می لرزد، قلبِ تپنده ی گرم اَت را
با خود به درونِ خطوطِ بلورین می بری
نه مانندِ هیچ چیزِ دیگری. بی تفاوت
نسبت به آواهایی چون تا، ترون، نوگلز، برد.