باقر مومنی: تراژدی‌ یک‌ نسل‌

باقر مومنی:

 

تراژدی‌ یک‌ نسل‌

 

وقتی‌ تلفنی‌ خبر دادند که‌ سروژ تمام‌ کردخیلی دلم سوخت. مرگش‌ پیش‌ بینی‌ شده‌ بود چرا که‌ از چند سال‌پیش‌ سرطان‌ ریه‌ گرفته‌ بود و شیمی‌ تراپی‌ هم‌ جواب‌ کرده‌ بود با این‌ همه‌ به‌ نظر می‌رسیدکه‌ پنچ‌ شش‌ ماه‌ دیگری‌ در پیش‌ داشته‌ باشد، یا لااقل‌ من‌ چنین‌ توقعی‌ داشتم‌. دو روزپیش‌ از آن‌ به‌ دیدنش‌ رفته‌ بودم‌ و بیش‌ از چهار ساعتی‌ با هم‌ حرف‌ زده‌ بودیم‌. ضعف‌زیادی‌ داشت‌ و یک‌ بار، که‌ یک‌ دقیقه‌ای‌ روبروی‌ من‌ ایستاده‌ بود گفت‌ که‌ زیاد نمی‌تواندسر پا بایستد و نشست‌. وقتی‌ نشسته‌ بود آثاری‌ از ضعف‌ در او دیده‌ نمی‌شد. سرخ‌ وسفید و سر حال‌ به‌ نظر می‌رسید و با حرارت‌ حرف‌ می‌زد. زنش‌ بعداً گفت‌ آن‌ ظاهر حال‌اثر دواهایی‌ بود که‌ می‌خورد، ده‌ جور دوا می‌خورد.

دیدار من‌ با او علاوه‌ بر رفع‌ نیاز روحی‌ِ یک‌ بیمار دم‌ مرگ‌، هدف‌ دیگری‌ هم‌ داشت‌.می‌خواستم‌ یک‌ بار دیگر آزمایشی‌ بکنم‌، شاید این‌ بار بشود راجع‌ به‌ گذشته‌های‌ دور،او را به‌ حرف‌ بیاورم‌. از دیدنم‌ بیش‌ از حد معمول‌ اظهار خوشحالی‌ کرد و با این‌ که‌ از دو سه‌ماه‌ پیش‌ سرطان‌ به‌ تارهای‌ صوتی‌اش‌ آسیب‌ رسانده‌ بود زیاد حرف‌ زد، با همان‌ صدای‌خفه‌ سرطان‌ زده‌.

در این‌ چهارده‌ سالی‌ که‌ در پاریس‌ با او تماس‌ شخصی‌ و خانوادگی‌ داشتم‌ سه‌ چهارباری‌، محض‌ آزمایش‌ و برای‌ این‌ که‌ او را به‌ حرف‌ بیاورم‌، از خاطرات‌ زندان‌ با او یاد کردم‌اما او مطلقاً دوست‌ نداشت‌ از گذشته‌ و از زندان‌ حرف‌ بزند و هر بار که‌ چیزی‌ در این‌ باره‌می‌گفتم‌ با اصرار می‌گفت‌ یادم‌ نیست‌؛ گاهی‌ هم‌ قیافه‌اش‌ از یادآوری‌ گذشته‌ توهم‌می‌رفت‌. من‌ البته‌ برای‌ این‌ که‌ او را به‌ حرف‌ بیاورم‌ از خاطرات‌ مطلوب‌ زندان‌ یادآوری‌می‌کردم‌ اما همیشه‌ بی‌ نتیجه‌. معلوم‌ بود، مطلقاً نمی‌خواست‌ از گذشته‌ حرفی‌ به‌ میان‌بیاید. یک‌ بار خاطره‌ای‌ را نقل‌ کردم‌ که‌ هر کس‌ دیگر بود از یادآوری‌ آن‌ به‌ خود می‌بالید اماعکس‌العمل‌ او همچنان‌ ناامیدکننده‌ بود. گفتم‌:

ـ یادته‌؟ اولین‌ روزی‌ که‌ من‌ و چند نفر دیگر را از زندان‌ زرهی‌ به‌ قزل‌ قلعه‌ آوردند واستوار جهانگیرزاده‌ با قیافه‌ خصمانه‌ای‌ در حیاط‌ به‌ طرف‌ من‌ خیز برداشت‌؟ هنوزجمله‌اش‌ را کامل‌ نکرده‌ بود که‌ تو میان‌ من‌ و او حایل‌ شده‌ بودی‌ و آمرانه‌ به‌ او گفتی‌: به‌این‌ کار نداشته‌ باش‌، این‌ مریض‌ است‌.

گفتم‌: «این‌ حرکت‌ تو برای‌ من‌ به‌ شکل‌ عجیبی‌ غیرمنتظره‌ و جالب‌ بود، الآن‌ هم‌ که‌ ازآن‌ زمان‌ تقریباً چهل‌ سال‌ گذشته‌ برای‌ من‌ مثل‌ این‌ که‌ همین‌ دیروز بود.»

گفت‌: «جدی‌ ؟اصلاً یادم‌ نیست‌.»

بعد مثل‌ این‌ که‌ فکر کرده‌ باشد در صداقتش‌ شک‌ دارم‌، پس‌ از مکث‌ کوتاهی‌ با حالت‌دفاعی‌ دوباره‌ گفت‌:

ـ جدی‌ می‌گم‌. هیچ‌ یادم‌ نیست‌.

کاملاً صادقانه‌ حرف‌ می‌زد. بعضی‌ چیزها معمولاً نباید فراموش‌ شوند و فراموش‌ هم‌نمی‌شوند اما سروژ خیلی‌ چیزها، و چیزهای‌ خیلی‌ مهم‌ هم‌ یادش‌ رفته‌ بود. ظاهراً پس‌ ازآزادی‌ از زندان‌ تصمیم‌ گرفته‌ بود گذشته‌ را به‌ کلی‌ فراموش‌ کند و از قرار معلوم‌ در این‌مورد هم‌ مثل‌ بسیاری‌ از موارد دیگر موفق‌ شده‌ بود.

اما حال‌ و هوای‌ آن‌ روز با همیشه‌ فرق‌ داشت‌. بیش‌ از چهار ساعت‌ با هم‌ حرف‌ زدیم‌.زنش‌ هم‌ آگاهانه‌ ما را تنها گذاشت‌ که‌ هر چه‌ دل‌ تنگ‌مان‌ می‌خواهد بگوییم‌.

چند روز پیش‌ هم‌ همین‌ کار را کرده‌ بود. یک‌ رفیق‌ ارمنی‌ که‌ حالا در آلمان‌ زندگی‌می‌کند، پس‌ از سی‌ چهل‌ سال‌ معلوم‌ نیست‌ چگونه‌، پیدایش‌ کرده‌ و به‌ سراغش‌ آمده‌ بودو قریب‌ پنج‌ ساعتی‌ با هم‌ از گذشته‌ حرف‌ زده‌ بودند، و زنش‌ جز یک‌ بار که‌ برای‌ آنها چای‌برده‌ بود، خلوت‌ آنها را بر هم‌ نزده‌ بود. الگا بعداً تعریف‌ کرد که‌ این‌ دو ملاقات‌ سروژ راخیلی‌ سر حال‌ آورده‌ بود. این‌ را لااقل‌ من‌ در ملاقات‌ خودمان‌ حس‌ کردم‌. زیاد حرف‌ زد:

از این‌ که‌ می‌خواهد قراردادش‌ را با باقرزاده‌، انتشاراتی‌ توس‌، در مورد پنج‌ جلدمجموعه‌ آثار چخوف‌ به‌ هم‌ بزند برای‌ این‌ که‌ با او نامردی‌ کرده‌ است‌. برای‌ این‌ کار توجیه‌هم‌ دارد چون‌ که‌ دو جلد دیگر از آثار چخوف‌ را هم‌ برای‌ چاپ‌ آماده‌ کرده‌؛ یکیش‌ یک‌مجموعه‌ قصه‌ است‌ و یکی‌ دیگرش‌ «ساخالین‌»، گزارش‌ گونه‌ای‌ است‌ از دوران‌ تبعیدش‌که‌ دیشب‌ تمامش‌ کرده‌ است‌. می‌گفت‌:

ـ منتظر جواب‌ باقرزاده‌ هستم‌. پیشنهادهایی‌ به‌ او کرده‌ام‌. منتظرم‌ من‌ و من‌ بکند،فوری‌ با یک‌ ناشر دیگر قراردادش‌ را می‌بندم‌، مجموعهء‌ آثار چخوف‌ در هفت‌ جلد.

از رمان‌ «همراه‌» نوشته‌ «نینا بربروا» حرف‌ زد که‌ در کنار کار چخوف‌ مشغول‌ ترجمه‌آن‌ هم‌ بوده‌ و امشب‌ و فردا شب‌ کار پاکنویسش‌ تمام‌ می‌شود. کتاب‌ شطرنج‌ را هم‌ قبلاًبرای‌ چاپ‌ در تهران‌ گذاشته‌؛ به‌ علاوه‌ «فیل‌ در پرونده‌» را هم‌ آماده‌ چاپ‌ کرده‌ است‌. گفتم‌آن‌ را سال‌ها پیش‌ در «کتاب‌ هفته‌» خوانده‌ام‌، آن‌ که‌ یک‌ قصه‌ است‌. گفت‌:

ـ نه‌ بابا، یک‌ مجموعه‌ در حدود هشتصد صفحه‌ است‌، اون‌، فقط‌ یکی‌ از قصه‌های‌این‌ مجموعه‌ بود.

طوری‌ حرف‌ می‌زد مثل‌ این‌ که‌ وصیت‌ می‌کرد. البته‌ تنها پس‌ از شنیدن‌ خبر مرگش‌بود که‌ این‌ حالت‌ او به‌ یادم‌ آمد ولی‌ در آن‌ روز دیدار بیش‌ از اینها خوشبین‌ بودم‌. فکرمی‌کردم‌ لااقل‌ شش‌ هفت‌ ماهی‌ در پیش‌ دارد و دریغ‌ است‌ که‌ یک‌ بار دیگر بخت‌ خود راآزمایش‌ نکنم‌. یک‌ لحظه‌ که‌ ساکت‌ شد پرسیدم‌:

ـ راستی‌، هیچ‌ نوشته‌ای‌، یادداشتی‌ راجع‌ به‌ گذشته‌ نداری‌ که‌ تنظیمش‌ کنی‌؟

مطمئن‌ بودم‌ که‌ هیچ‌ نوشته‌ و یادداشتی‌ ندارد، می‌خواستم‌ به‌ حرفش‌ بیاورم‌.

گفت‌: ـ متأسفانه‌ نه‌، این‌ سال‌ها همه‌اش‌ در فکر ترجمه‌ بودم‌.

عکس‌العملش‌ صد و هشتاد درجه‌ با دفعات‌ پیش‌ فرق‌ داشت‌. گفتم‌:

ـ پس‌ قرار می‌گذاریم‌ که‌ دفعات‌ بعد راجع‌ به‌ گذشته‌ حرف‌ بزنیم‌ و من‌ یادداشت‌بردارم‌.

مثل‌ این‌ که‌ بخواهد اهمال‌ گذشته‌اش‌ را در این‌ مورد جبران‌ کند از من‌ خواست‌ که‌حتماً این‌ کار را بکنم‌. می‌گفت‌:

ـ بنویس‌، باید راجع‌ به‌ گذشته‌ نوشت‌. این‌ کار توست‌.

و مدت‌ زیادی‌ در این‌ باره‌ حرف‌ زدیم‌ و برای‌ آینده‌ قرار و مدار گذاشتیم‌. قرار شد ادیک‌ زاخاریان ‌راهم‌، که‌ راننده‌ روزبه‌ بوده‌ و خیلی‌ چیزها می‌داند، به‌ من‌ معرفی‌ کند:

«اوبرای‌ دیدن‌ دو دخترش‌ که‌ در پاریس‌ درس‌ می‌خوانند به‌ اینجا آمده‌ بود، قرار است‌ بعداًهم‌ بیاید و همدیگر را ببینیم‌. دفعه‌ دیگر که‌ آمد دستش‌ را می‌گذارم‌ توی‌ دستت‌.یادداشت‌هایی‌ هم‌ دارد که‌ می‌خواهد آنها را برای‌ چاپ‌ آماده‌ کند.»

مثل‌ این‌ که‌ می‌خواست‌ گذشته‌ را جبران‌ کند و لابد فکر می‌کرد فرصت‌ کافی‌ ندارد،در میان‌ حرف‌هایش‌ از من‌ می‌خواست‌ که‌ بنویسم‌ و سه‌ بار تکرار کرد: «بنویس‌». آن‌ روزجمعه‌ بود و من‌ دیرگاه‌ ترکش‌ کردم‌. پیش‌ خود گفتم‌ بگذار شنبه‌ و یکشنبه‌اش‌ را با زن‌ وبچه‌هایش‌ بگذراند، دوشنبه‌ با او تماس‌ می‌گیرم‌ و یک‌ برنامه‌ فشرده‌ می‌گذاریم‌. اما پیش‌از آن‌ که‌ من‌ به‌ او تلفن‌ کنم‌ و با او قرار بگذارم‌ سروش‌ حبیبی‌ خبر داد که‌ سروژ دیشب‌تمام‌ کرده‌ و حالا به‌ جای‌ این‌ که‌ من‌ او را سرتاس‌ بنشانم‌ و حرف‌هایش‌ را ضبط‌ ویادداشت‌ کنم‌ باید دست‌ خالی‌ به‌ شرح‌ احوالش‌ بپردازم‌:

خواهرش‌ تعریف‌ می‌کند که‌ پدرمان‌ در نوجوانی‌ مجبور شده‌ بود ‌ از ایران‌ به‌ باکوفرار کند. پدربزرگش‌ کشیش‌ بوده‌ و می‌خواسته‌ پسرش‌ هم‌ کشیش‌ بشود. ولی‌ پدرمان‌نمی‌خواست‌. بعدها در آنجا با یک‌ زن‌ ارمنی‌ از اهالی‌ آن‌ شهر ازدواج‌ می‌کند.

اما حوادث ‌اورا دوباره‌ به‌ سوی‌ وطنش‌ می‌راند. در سال‌ ۱۹۳۸ که‌ آلمان‌ هیتلری‌ اتریش‌ را به‌ خودملحق‌ کرد و انگلیس‌ و فرانسه‌ برای‌ «حفظ‌ صلح‌ به‌ هر قیمت‌» با آن‌ کشور پیمان‌ مونیخ‌ راامضا کردند و با قربانی‌ کردن‌ چکسلواکی‌ شرق‌ اروپا را به‌ عنوان‌ هدف‌ به‌ او نشان‌ دادند،اتحاد شوروی‌ برای‌ حفظ‌ امنیت‌ خود به‌ اقدامات‌ احتیاطی‌ دست‌ زد، و یکی‌ از این‌اقدامات‌ اخراج‌ اتباع‌ ایرانی‌ ساکن‌ آنجا بود که‌ شامل‌ حال‌ خانواده‌ استپانیان‌هم‌ می‌شد.دولت‌ ایران‌ در این‌ سال‌ها روابط‌ نزدیک‌ و صمیمانه‌ای‌ با آلمان‌ داشت‌ و دولت‌ شوروی‌نمی‌توانست‌ به‌ اتباع‌ دولتی‌ که‌ با دشمن‌ بالقوه‌اش‌ روابط‌ تنگاتنگ‌ دارد اطمینان‌ کند.

سروژ ده‌ سال‌ داشت‌ و سال‌ سوم‌ دبستان‌ را تازه‌ در باکو تمام‌ کرده‌ بود که‌ ناگزیر،همراه‌ پدر و مادر و خواهری‌ کوچک‌تر از خود در رشت‌ اقامت‌ گزید. سه‌ سال‌ بعد نیروی‌نظامی‌ متفقین‌ به‌ عنوان‌ پاک‌ کردن‌ نفوذ آلمان‌ها وارد ایران‌ شد. و ارتش‌ سرخ‌ بدون‌معارض‌ در شمال‌ ایران‌، و از جمله‌ در شهرهای‌ گیلان‌ مستقر شد. سروژ در این‌ زمان‌چهارده‌ ساله‌ بود و در عین‌ حال‌ که‌ در سال‌ اول‌ دبیرستان‌ درس‌ می‌خواند کار هم‌ می‌کرد،و کارش‌ ترجمه‌ کتبی‌ و شفاهی‌ در «وُکس‌»، یعنی‌ انجمن‌ روابط‌ فرهنگی‌ اتحاد شوروی‌ باکشورهای‌ خارجی‌، و در کنسولگری‌ شوروی‌ در رشت‌ بود.

آنها وقتی‌ در باکو بودند عادت‌ کرده‌ بودند که‌ در مدرسه‌، روسی‌، درخانه،‌ ارمنی‌ و درکوچه‌ و خیابان‌ ترکی‌ حرف‌ بزنند، و حالا سروژ در گیلان‌ علاوه‌ بر زبان‌ فارسی‌، گیلکی‌ راهم‌ به‌ خوبی‌ یاد گرفته‌ بود. همین‌ استعداد پرورش‌ یافته‌ بود که‌ بعدها باعث‌ شد انگلیسی‌را هم‌ در مدرسه‌ به‌ آسانی‌ یاد بگیرد و هنگامی‌ که‌ پس‌ از انقلاب‌ به‌ ناگزیر در فرانسه‌مستقر شد زبان‌ فرانسه‌ را هم‌ به‌ سرعت‌ فرا گرفت‌.

ارتباط‌ با روس‌ها و آزادی‌ فعالیت‌های‌ سیاسی‌، که‌ با حضور وسیع‌ و چشمگیر حزب‌توده‌ ایران‌ همراه‌ بود، از سروژ یک‌ توده‌ای‌ زودرس‌ فعال‌ به‌ وجود آورد. یکی‌ از اعضای‌حزب‌ که‌ در این‌ زمان‌ برای‌ انجام‌ یک‌ مأموریت‌ حزبی‌ به‌ رشت‌ رفته‌ بوده‌ می‌گوید به‌ یاددارد که‌ سروژ را در همان‌ روزها دیده‌ که‌ آتشپاره‌ شلوغ‌ و فعالی‌ در سازمان‌ جوانان‌ رشت‌بوده‌ است‌.

شانزده‌ سالش‌ بود و تصدیق‌ کلاس‌ ۹را گرفته‌ بود که‌ در سال‌ ۱۳۲۴ همراه‌ پدر به‌تهران‌ رفت‌ و در ۱۹سالگی‌ دیپلمش‌ را گرفت‌. اگر خودش‌ زنده‌ بود شاید درباره‌فعالیت‌های‌ حزبی‌اش‌ در اینجا توضیح‌ بیشتری‌ می‌داد. اما اینک‌ در غیاب‌ او چیز زیادی‌در این‌ باره‌ نمی‌توان‌ گفت‌، به‌ رفقای‌ هم‌ دوره‌اش‌ هم‌ دسترسی‌ نیست‌، و خواهرش‌ تنهاچیزی‌ که‌ می‌داند این‌ است‌ که‌ او در «کلوپ‌ جوانان‌ ارامنه‌ ایران‌» که‌ اعضای‌ آن‌ گرایشات‌چپ‌ و دموکراتیک‌ داشتند و در مقابل‌ «کلوپ‌ ارامنه‌» متعلق‌ به‌ «داشناک‌»های‌ناسیونالیست‌ به‌ وجود آمده‌ بود، فعالیت‌ داشت‌.

یک‌ نکته‌: خواهر سروژ می‌گوید در اوایلی‌ که‌ به‌ تهران‌ آمده‌ بودیم‌ در خانه‌ روسی‌حرف‌ می‌زدیم‌. ظاهراً کسی‌ گزارش‌ داده‌ بود و از طرف‌ پلیس‌ نامه‌ای‌ آمد که‌ حق‌ ندارید درخانه‌ روسی‌ حرف‌ بزنید و ما از آن‌ به‌ بعد در خانه‌ فقط‌ ارمنی‌ حرف‌ می‌زدیم‌. مامان‌ هیچ‌وقت‌ فارسی‌ یاد نگرفت‌ و سال‌ها بعد، روزی‌ که‌ سرهنگ‌ زیبایی‌ سروژ را پس‌ ازدستگیری‌ به‌ خانه‌ آورد همین‌ مطلب‌ باعث‌ اعتراض‌ او شد که‌ نباید با پسرش‌ به‌ زبانی‌حرف‌ بزند که‌ او نمی‌فهمد.

خواهر سروژ فقط‌ به‌ یاد دارد که‌ او یک‌ توده‌ای‌ متعصب‌ و فعال‌ بود. برای‌ نمونه‌برادرش‌ مارسل‌ را، که‌ هفت‌ هشت‌ سال‌ از او کوچک‌تر بود مجبور می‌کرد تعدادی‌روزنامه‌ «جوانان‌ دموکرات‌» را بفروشد. این‌ روزنامه‌ ارگان‌ «سازمان‌ جوانان‌ دموکرات‌» بود که‌در حقیقت‌ نقش‌ علنی‌ سازمان‌ جوانان‌ حزب‌ توده‌ ایران‌ را بازی‌ می‌کرد. مارسل‌ هم‌ مثل‌بعضی‌ بچه‌های‌ دیگر که‌ روزنامه‌ها را گور و گم‌ می‌کردند و پولش‌ را از جیب‌ خودشان‌می‌پرداختند، آنها را دور می‌ریخت‌ و پول‌ آنها را با فروش‌ بطری‌های‌ پپسی‌ کولا و لیمونادو سایر مشروبات‌ که‌ در خانه‌ موجود بود تأمین‌ می‌کرد.

اما دوره‌هایی‌ و نکته‌هایی‌ از زندگی‌ حزبی‌ او در بعض‌ اسناد منعکس‌ است‌ و بعضی‌از رفقا، هم‌ از دوران‌ زندان‌ او چیزهایی‌ به‌ خاطر می‌آورند. آخرین‌ و مهم‌ترین‌ موقعیت‌ اودر سال‌های‌ پیش‌ از گرفتاریش‌ مسئولیت‌ «شاخه‌ تعقیب‌» در شعبه‌ یا سازمان‌ اطلاعات‌حزب‌ توده‌ ایران‌ بود.

این‌ سازمان‌، که‌ دکتر مرتضی‌ یزدی‌ به‌ عنوان‌ نمایندهء‌ هیئت‌ اجرائیه‌ بر آن‌ نظارت‌داشت‌ و خسرو روزبه‌ مسئول‌ مستقیم‌ آن‌ بود، هفت‌ شاخه‌ داشت‌ که‌ پنج‌ شاخه‌ آن‌ مأمورکسب‌ خبر و اطلاع‌ از سازمان‌های‌ نظامی‌ و انتظامی‌، ادارات‌ و دوائر دولتی‌، احزاب‌ وجمعیت‌ها و مطبوعات‌، سفارتخانه‌ها و کلیساها و مؤسسات‌ خارجی‌ بود، و از دو شاخه‌دیگر یکی‌ مأمور بایگانی‌ اطلاعات‌ و یکی‌ «شاخه‌ تعقیب‌» بود. در گزارش‌های‌ مقامات‌امنیتی‌ کشور آمده‌ است‌ که‌ «این‌ شاخه‌ در حقیقت‌ چشم‌ ارگان‌های‌ وابسته‌ به‌ حزب‌ توده ‌و مجری‌ نقشه‌های‌ محرمانه‌ و جنایتکارانه‌ آن‌ حزب‌ بوده‌ است‌. وظیفه‌ شاخه‌ تعقیب‌عبارت‌ بود از تعقیب‌ افسران‌ و درجه‌ داران‌ رکن‌ دوم‌ ستاد ارتش‌ و شهربانی‌ و ژاندارمری‌،تعقیب‌ افراد مؤثر ادارات‌ و احزاب‌ و سازمان‌های‌ اجتماعی‌، تحت‌ نظر گرفتن‌ محل‌هایی‌که‌ مورد نظر ارگان‌های‌ رهبری‌ حزب‌ توده‌ بود و تحقیق‌ درباره‌ فعالیت‌های‌ اشخاصی‌ که‌ارگان‌های‌ رهبری‌ حزب‌ کسب‌ اطلاع‌ از آن‌ را لازم‌ می‌شمرد… شاخه‌ تعقیب‌ سازمان‌اطلاعات‌ وظیفه‌ کنترل‌ و نظارت‌ فعال‌ همه‌ شئون‌ مختلف‌ زندگی‌ سیاسی‌ و اجتماعی‌ وانتظامی‌ کشور و اطلاع‌ آن‌ به‌ حزب‌ توده‌ را اجرا می‌نمود.» (۱)

از مسئولیت‌های‌ دیگر این‌ شاخه‌ اعدام‌ و از بین‌ بردن‌ خبرچین‌ها و حزبی‌هایی‌ بود که‌به‌ خدمت‌ پلیس‌ درآمده‌ بودند و اسرار حزبی‌ را در اختیار دستگاههای‌ پلیسی‌ قرارمی‌دادند، و مسئولیت‌ این‌ شاخه‌ها با سروژ استپانیان‌ بود. روزبه‌ در دادگاه‌ تجدید نظرنظامی‌ گفته‌ بود مأمورین‌ دولتی‌ که‌ «حقوق‌ می‌گیرند و[به‌ ضد حزب‌ مبارزه‌ می‌کنند اگر]در مبارزه‌ خود از حد قوانین‌ جاری‌ کشور تجاوز و تخطی‌ نکنند ایرادی‌ بر آنها وارد نیست‌.[ زیرا وظیفه‌شان‌ را انجام‌ می‌دهند و] به‌ نظر من‌ در آینده‌ که‌ حزب‌ ما به‌ حکومت‌ خواهدرسید نمی‌بایست‌ از آنها بازخواست‌ کنند. اما کسانی‌ که‌ وارد صفوف‌ حزب‌ ما شده‌اند، ازاسرار حزبی‌ ما واقف‌ گشته‌اند و از اطلاعات‌ و شناسایی‌های‌ خود به‌ زیان‌ حزب‌ مااستفاده‌ می‌نمایند تکلیف‌ علیحده‌ای‌ خواهند داشت‌. به‌ این‌ اشخاص‌ به‌ نظر یهوداها بایدنگریست‌ و خیانتشان‌ را باید به‌ شدت‌ پاداش‌ داد.»(۲) و از همین‌ خبرچینان‌ که‌ اسرار حزبی‌را در اختیار رکن‌ دو و ستاد ارتش‌ می‌گذاشتند چهار نفرشان‌ به‌ وسیله‌ «شاخه‌ تعقیب‌»سازمان‌ اطلاعات‌ حزب‌ اعدام‌ شدند، و سروژ به‌ عنوان‌ مسئول‌ شاخه‌ متهم‌ بود که‌ در همه‌این‌ اعدام‌ها مشارکت‌ داشته‌ و حتی‌ مأموریت‌ یافته‌ بود که‌ یکی‌ از اینها را به‌ دست‌ خودخفه‌ کند. او دو سال‌ پس‌ از دستگیری‌ و پس‌ از این‌ که‌ اعدام‌ خبرچینان‌ افشا می‌شود، دربازجویی‌های‌ دوباره‌اش‌ می‌نویسد: «در خانه‌ یکی‌ از اعضای‌ حزب‌، من‌ و محمودی‌ دراتاق‌ دیگر مشغول‌ تمرین‌ کشتی‌ شدیم‌» و این‌ خبرچین‌ و رابطش‌ را که‌ منتظر تشکیل‌حوزه‌ حزبی‌ بودند «برای‌ تماشای‌ تمرینات‌ به‌ اتاق‌ خود دعوت‌ کردیم‌ و آنان‌ نیز به‌عملیات‌ ما اظهار علاقه‌ کردند و شریک‌ عملیات‌ ما شدند. در جریان‌ این‌ کارها من‌ ازموقعیتی‌ که‌ قبلاً پیش‌ بینی‌ کرده‌ بودم‌ استفاده‌ کرده‌ گلوی‌ «صالحی‌» را گرفتم‌ و فشار دادم‌و با کمک‌ دو نفر فوق‌، و بخصوص‌ محمودی‌، او را خفه‌ نمودیم‌.» (۳) و روزبه‌ در توضیح‌این‌ حادثه‌ می‌نویسد که‌ سروژ به‌ عنوان‌ آموزش‌ جودو و به‌ عنوان‌ تعلیم‌ طرز خفه‌ کردن‌گردن‌ او را می‌گیرد و خفه‌اش‌ می‌کند. (۴)

سروژ دست‌های‌ بزرگ‌ و عضلاتی‌ ورزیده‌ و نیرومند داشت‌ اما نمی‌دانم‌ اصلاً اهل‌کشتی‌ و جودو بود یا نه‌، برعکس‌، آنچه‌ می‌دانم‌ این‌ بود که‌ از میان‌ ورزش‌ها شیفته‌ پاتیناژو تنیس‌ بود و هیچ‌ کدام‌ از برنامه‌های‌ تلویزیونی‌ این‌ دو ورزش‌ را از دست‌ نمی‌داد. یک‌روز که‌ به‌ او تلفن‌ کردم‌ تا احوالش‌ را بپرسم‌ با شیوه‌ خاص‌ خودش‌، که‌ شوخی‌ و اعتراض‌را توأم‌ داشت‌، گفت‌: «مگر تو پاتیناژ نگاه‌ نمی‌کنی‌؟» و من‌ ناگزیر احوال‌ پرسی‌ از او را به‌موقع‌ دیگری‌ موکول‌ کردم‌.

به‌ هر حال‌ پس‌ از گرفتاری‌ عباسی‌ و کشف‌ سازمان‌ نظامی‌ حزب‌ در ۲۱ مرداد ۱۳۳۳،از خانه‌ بیرون‌ زد و خانواده‌اش‌ از این‌ پس‌ مطلقاً از او بی‌ خبر بودند تا روزی‌ که‌ سرهنگ‌زیبایی‌ او را با خود به‌ خانه‌ برد که‌ طبعاً در آن‌ موقع‌ خانه‌ به‌ کلی‌ از هر سند و مدرکی‌ پاک‌شده‌ بود. چه‌ وقت‌ و چگونه‌ گرفتار شده‌ بود خانواده‌اش‌ نمی‌دانستند اما همین‌ که‌ مادرش‌خواست‌ طبق‌ معمول‌ به‌ زبان‌ ارمنی‌ با او حرف‌ بزند زیبایی‌ مانع‌ شد؛ مادر خواست‌ به‌ترکی‌ حرف‌ بزند باز هم‌ اعتراض‌ کرد که‌ من‌ ترکی‌ هم‌ نمی‌فهمم‌، فارسی‌ حرف‌ بزنید که‌من‌ بفهمم‌. مادر اما فارسی‌ درست‌ نمی‌دانست‌ و شکسته‌ بسته‌ گفت‌ که‌ از زبان‌های‌ دیگرفقط‌ روسی‌ بلد است‌، و زیبایی‌ که‌ خود روسی‌ را مثل‌ فارسی‌ می‌دانست‌ گل‌ از گلش‌ واشد و اجازه‌ داد که‌ او با همان‌ زبان‌ با پسرش‌ احوال‌ پرسی‌ کند.

خواهر سروژ تعریف‌ می‌کند که‌ بعدها زیبایی‌ گاهی‌ شب‌ها پس‌ از شام‌ به‌ خانه‌ مامی‌آمد، با مامان‌ به‌ روسی‌ حرف‌ می‌زد و او را با خود برای‌ ملاقات‌ سروژ در انفرادی‌زندان‌ لشکر ۲ زرهی‌ می‌برد و بعد هم‌ او را به‌ خانه‌ برمی‌گرداند؛ در عید نوئل‌ همان‌ سال‌هم‌ سروژ را به‌ خانه‌ آورد: یک‌ ساعتی‌ ماندند و بعد هم‌ با هم‌ برگشتند. سروژ در ملاقات‌ بامادرش‌، و همینطور شبی‌ که‌ به‌ خانه‌ آمد از لحاظ‌ جسمی‌ و روحی‌ هیچ‌ گونه‌ ناراحتی‌خاصی‌ نداشت‌. بعد از شش‌ ماه‌ هم‌ او را از زندان‌ زرهی‌ به‌ قزل‌ قلعه‌ بردند که‌ هفته‌ای‌ دوروز با او ملاقات‌ داشتیم‌.

میان‌ او و بازجویان‌ و مأموران‌ فرمانداری‌ نظامی‌ تهران‌ چه‌ گذشته‌ بود؟ کسی‌نمی‌داند. او علاوه‌ بر نیروی‌ جسمانی‌ روحیه‌ای‌ قوی‌ هم‌ داشت‌ و اگر اتفاقی‌ هم‌ افتاده‌ بودبه‌ روی‌ خودش‌ نمی‌آورد و نمی‌خواست‌ مادر و خواهرش‌ را ناراحت‌ کند. اما آنچه‌ معلوم‌است‌ در قزل‌ قلعه‌ با زندانبانان‌ و مأموران‌ فرمانداری‌ نظامی‌ روابط‌ نزدیک‌ و دوستانه‌داشت‌. در مجله‌ «عبرت‌» که‌ مجله‌ «نادمین‌» بود هرگز چیزی‌ با امضای‌ او چاپ‌ نشد اما درتهیه‌ تنفرنامه‌ها و گرفتن‌ امضاهای‌ دسته‌ جمعی‌، که‌ به‌ مناسبت‌های‌ گوناگون‌ از قبیل‌ ۱۵بهمن‌ ـ روز تیراندازی‌ به‌ شاه ـ ‌، ۴ آبان‌ ـ روز تولد شاه‌ ـ ، ۲۱ آذر ـ روز «نجات‌ آذربایجان‌» ـ عید نوروز و مانند اینها، تنظیم‌ می‌شد، و همچنین‌ فعالیت‌های‌ دیگر داخل‌ زندان‌ سخت‌فعال‌ بود.

شاهرخ‌ مسکوب‌ تعریف‌ می‌کند وقتی‌ در مهر یا آبان‌ سال‌ ۱۳۳۵، پس‌ از نه‌ ماه ‌انفرادی‌ در زندان‌های‌ قزل‌ قلعه‌ و موقت‌ شهربانی‌ مرا به‌ عمومی‌ قزل‌ قلعه‌ بردند بعضی‌رفقا ندا دادند که‌ مواظب‌ گروه‌ سروژ، اکبر انصاری‌، ابراهیم‌ قاضی‌ و حقانی‌ باش‌. البته‌سروژ با آن‌ سه‌ تای‌ دیگر فرق‌ داشت‌:

حقانی‌ آدم‌ لچر و حقیر و مفتّنی‌ بود، ابراهیم‌ قاضی‌ آدم‌ آرام‌ و مظلوم‌ و بیچاره‌ای‌ بودو سردبیری‌ عبرت‌ را هم‌ به‌ عهده‌ داشت‌، اکبر انصاری‌ شلوغ‌ و فعال‌ و متظاهر به‌ خوش‌خدمتی‌ به‌ پلیس‌ بود ولی‌ سروژ با متانت‌ و هوشیاری‌ کارش‌ را پیش‌ می‌برد؛ با سروان‌شهربانی‌ سهیل‌ هم‌ قابل‌ مقایسه‌ نبود که‌ مدام‌ مشغول‌ گزارش‌ نویسی‌ علیه‌ زندانیان‌ بود وبرای‌ آنان‌ مرتباً ایجاد مزاحمت‌ می‌کرد. با سرهنگ‌ زیبایی‌ روسی‌ حرف‌ می‌زد؛ در ماه‌ چندباری‌ از زندان‌ بیرون‌ می‌رفت‌ و هر دفعه‌ چند ساعتی‌ در خارج‌ از زندان‌ می‌گذراند. برای‌کارهای‌ اطلاعاتی‌ و مشورت‌ او را بیرون‌ می‌بردند؟ هیچ‌ وقت‌ نفهمیدم‌. لابد بعضی‌وقت‌ها به‌ خانه‌شان‌ هم‌ می‌رفته‌ است‌. با این‌ همه‌ آدم‌ خونگرم‌ و رفیق‌ بازی‌ بود و لوطی‌منشی‌ داشت‌. از طریق‌ عباس‌ گرمان‌ پیغام‌ داده‌ بود که‌ جلوی‌ من‌ راجع‌ به‌ حزب‌ وسیاست‌ و چیزهای‌ دیگر بحث‌ نکنید برای‌ این‌ که‌ من‌ مجبورم‌ گزارش‌ بدهم‌. شب‌ عیدسال‌ ۱۳۳۶گرمان‌ نشانی‌ گوشه‌ای‌ از زندان‌ را به‌ من‌ داد و گفت‌ در آنجا یک‌ بطری‌ ودکا ویک‌ گیلاس‌ است‌. برو، یک‌ پیک‌ هم‌ بیشتر حق‌ نداری‌ بخوری‌. بعداً از او پرسیدم‌ ودکاچطور به‌ داخل‌ زندان‌ آمده‌؟ گفت‌ که‌ سروژ از جهانگیرزاده‌ ـ استوار زندان‌ ـ به‌ قیمت‌شصت‌ تومان‌ خریده‌ به‌ شرط‌ این‌ که‌ فقط‌ پنج‌ نفری‌ که‌ او تعیین‌ می‌کند از آن‌ استفاده‌بکنند، یکی‌ هم‌ تویی‌. در آن‌ زمان‌ شصت‌ تومان‌ خیلی‌ پول‌ بود و نزدیک‌ ده‌ برابر قیمت‌یک‌ بطر عرق‌ بود.

و گرمان‌ که‌ در زندان‌ قزل‌ قلعه‌ محرم‌ اسرار و مورد اعتماد سروژ بوده‌،می‌گوید: او برخلاف‌ بعضی‌ها در رفتارهای‌ ظاهریش‌، از لحاظ‌ انسانی‌ و سیاسی‌ همچنان‌سالم‌ و قوی‌ مانده‌ بود. برای‌ مثال‌ در مدتی‌ که‌ مسئولیت‌ رستوران‌ زندان‌ را برعهده‌ داشت به زندانیان انفرادی که حالشان خوب نبود میرسید ، باین ترتیب که بوسیلهء من و بدون اینکه کسی از ماجرا اطلاع پیدا کند ‌مواد غذایی‌ لازم‌ را به‌ آنها می‌رساند. به‌ علاوه‌ در مورد زندانیانی‌ که‌ ضعیف‌ بودند و به‌مسئولین‌ زندان‌ گزارش‌ می‌دادند اطلاعاتی‌ در اختیار من‌ می‌گذاشت‌ که‌ من‌ سایر زندانیان‌را بدون‌ ذکر مأخذ در جریان‌ می‌گذاشتم‌.

اما در مورد اعترافاتش‌ قضیه‌ از این‌ قرار است‌ که‌سروژ بلافاصله‌ پس‌ از دستگیری‌، بدون‌ این‌ که‌ شکنجه‌ شود، اطلاعاتی‌ در مورد پرونده‌خودش‌ در اختیار مأمورین‌ گذاشته‌ بود. مسکوب‌ هم‌ فکر می‌کند که‌ سروژ، از آنجا که‌ آدم‌باهوشی‌ بود، می‌خواست‌ کاری‌ کند که‌ پیش‌ از روشن‌ شدن‌ مسئله‌ «قتل‌ها» به‌ نحوی‌خودش‌ را نجات‌ بدهد.

اما مسئله‌ «قتل‌ها»، پیش‌ از آن‌ که‌ سروژ خودش‌ را نجات‌ بدهد، روشن‌ شد. در نیمه‌سال‌ ۱۳۳۵، عباس‌ اسلامی‌، سروان‌ شهربانی‌، که‌ شاخه‌ تعقیب‌ اطلاعات‌ برحسب‌ضرورت‌ او را در جریان‌ اعدام‌ یکی‌ از خبرچینان‌ شرکت‌ داده‌ بود، به‌ قول‌ آرسن‌ آوانسیان‌نصفه‌ شبی‌ «وجدانش‌ راست‌ می‌شود» و به‌ زندانبان‌ مراجعه‌ می‌کند که‌ من‌ می‌خواهم‌اطلاعات‌ تازه‌ای‌ در اختیار بازجو بگذارم‌. در هر صورت‌ وقتی‌ در اواخر بهار ۱۳۳۶ زندان‌لشکر ۲ زرهی‌ را تعطیل‌ کردند و ما را به‌ قزل‌ قلعه‌ بردند مدتی‌ بود که‌ مسئله‌ «قتل‌ها»روشن‌ شده‌ بود و آرسن‌ را هم‌ از جزیره‌ خارک‌ آورده و‌ پس‌ از یک‌ بازجویی‌ دوباره‌ و همراه‌با شکنجه‌ به‌ این‌ زندان‌ منتقل‌ کرده‌ بودند.

در اینجا بود که‌ من‌ برای‌ اولین‌ بار سروژ را دیدم‌. کاغذی‌ که‌ ظاهراً لیست‌ اسامی‌ مابود، در دست‌ داشت‌ و با قیافه‌ای‌ خیلی‌ جدی‌ کار تقسیم‌ ما را به‌ میان‌ سه‌ اتاق‌ قزل‌ قلعه‌انجام‌ داد. او مرا در اتاق‌ اول‌ یا «بند یک‌»، که‌ خود او هم‌ در آنجا بود، جا داد. حتی‌ اگر ازپیش‌ هم‌ درباره‌ او چیزهایی‌ نشنیده‌ بودم‌ این‌ رفتارش‌ کافی‌ بود که‌ مرا در برخورد با اومجبور به‌ احتیاط‌ کند.

در قزل‌ قلعه‌، مثل‌ سربازخانه‌ها، زندانیان‌ مجبور بودند به‌ عنوان‌ صبحگاه‌ و شامگاه‌صف‌ بکشند؛ یکی‌ به‌ جان‌ شاه‌ و ملکه‌ دعا می‌خواند و دیگران‌ آمین‌ می‌گفتند. آن‌ روزعصر من‌ مردد بودم‌ که‌ سر صف‌ بروم‌ یا نه‌. نمی‌خواستم‌ خلاف‌ میل‌ باطنی‌ام‌ رفتار کنم‌ولی‌ کسی‌ با من‌ همراه‌ نبود و من‌ آنقدر جسارت‌ در خود سراغ‌ نداشتم‌ که‌ به‌ تنهایی‌تصمیم‌ بگیرم‌. سروژ به‌ اتاق‌ آمد و پرسید:

ـ سر صف‌ نمی‌آیی‌؟

گفتم‌: «فکر نمی‌کنم‌.»

چیزی‌ نگفت‌ و رفت‌ و بلافاصله‌ زندانی‌ قدیمی‌ دیگری‌، که‌ از سابق‌ می‌شناختم‌ وسال‌ها با هم‌ کار کرده‌ بودیم‌، آمد و مشفقانه‌ توضیح‌ داد:

ـ این‌ بی‌شرف‌ها که‌ آدم‌ نیستند. حالا بیا سر صف‌ تا بعد ببینیم‌ چه‌ می‌شود!

با آخرین‌ کلمات‌ او مقاومتم‌ تمام‌ شد و بی‌ آنکه‌ اختیاری‌ از خود داشته‌ باشم‌ مثل‌سحر شده‌ها به‌ دنبال‌ او راه‌ افتادم‌ و آخر صف‌ قرار گرفتم‌. چند لحظه‌ بعد از شامگاه‌ به‌طرف‌ دستشویی‌ که‌ کنار در ورودی‌ حیاط‌ بود رفتم‌ ولی‌ ناگهان‌ استوار جهانگیرزاده‌ باقیافه‌ای‌ دژم‌ و آماده‌ حمله‌ در برابرم‌ سبز شد و با نفرتی‌ که‌ از کلامش‌ می‌بارید پرسید:

ـ کجا؟

زانوهایم‌ می‌لرزید و از خودم‌ متنفر بودم‌. گفتم‌: «میرم‌ بشاشم‌.» و خواستم‌ که‌ از کناراو رد شوم‌ که‌ ناگهان‌ سروژ را میان‌ خود و او، و رو به‌ طرف‌ او، ایستاده‌ دیدم‌؛ و این‌ همان‌ماجرایی‌ است‌ که‌ وقتی‌ به‌ او یادآوری‌ کردم‌ می‌گفت‌: «جدی‌، اصلاً یادم‌ نیست‌.» در حالی‌که‌ با توجه‌ به‌ اوضاع‌ و احوال‌ آن‌ زمان‌ هیچ‌ گاه‌ این‌ حادثه‌ از خاطر من‌ محو نشد؛ و اوبرای‌ من‌ دیگر سروژ چند ساعت‌ پیش‌ نبود.

یک‌ بار دیگر ژست‌ مشابهی‌ در مورد من‌ از خود نشان‌ داد و این‌ زمانی‌ بود که‌ زندانبان‌غضب‌ کرده‌ بود و زندانیان‌ را برای‌ آزار روحی‌ به‌ بیگاری‌های‌ بیخودی‌ وادار می‌کرد. آن‌روز یکی‌ از بچه‌ها زنبه‌ای‌ را از آشغال‌ پر کرده‌ بود و پشت‌ آن‌ منتظر ایستاده‌ بود که‌ کسی‌سرش‌ را بگیرد. جهانگیرزاده‌ عمداً مرا صدا زد که‌ بیا سر زنبه‌ را بگیر. هنوز دو سه‌ قدم‌ بازنبه‌ فاصله‌ داشتم‌ که‌ سروژ آفتابه‌ای‌ به‌ دست‌ من‌ داد و گفت‌: «این‌ را پر کن‌»، و خودش‌زنبه‌ را از زمین‌ بلند کرد.

بعدها به‌ نظرم‌ آمد که‌ با آرسن‌ خودمانی‌ است‌ و گاه‌ هم‌ با یکدیگر پچ‌ پچ‌ می‌کنند.آرسن‌ قهرمان‌ مقاومت‌ بود و با این‌ که‌ در اعدام‌ حسام‌ لنکرانی‌ ـ که‌ «زیاد می‌دانست‌» ـ دست‌ داشت‌ ولی‌ حتی‌ زیر شکنجه‌ هم‌ اعتراف‌ نکرده‌ بود. شاید هم‌ نزدیکی‌ این‌ دو بیشتر به‌ این‌ علت‌ بود که‌ هم‌ پرونده‌ بودند؛ احتمالاً ارمنی‌ بودن‌ هم‌ در این‌ رابطه‌ بی‌ تأثیرنبود. یکی‌ دیگر از زندانیان‌ هم‌ به‌ نام‌ کاوه‌ داداش‌ زاده‌، که‌ انسان‌ بسیار سالمی‌ بود و درقزل‌ قلعه‌ با هم‌ آشنا و با سرعت‌ بسیار نزدیک‌ و با هم‌ صمیمی‌ شدیم‌ به‌ نظر می‌رسید که‌رابطه‌ دوستانه‌ای‌ با او دارد. این‌ زندانی‌ جزء یک‌ گروه‌ سیصد و چند نفره‌ آستارایی‌ بود که‌به‌ اتهام‌ جعلی‌ جاسوسی‌ و قصد برقراری‌ حکومت‌ جمهوری‌ در ایران‌ در اداره‌ «ضداطلاعات‌» بازجویی‌های‌ وحشتناکی‌ را تحمل‌ کرده‌ بودند و چند نفر از آنها در زیر شکنجه‌جان‌ سپرده‌ و چندین‌ نفر دیگر ناقص‌العضو و یا نابینا شده‌ بودند. او در مورد رابطه‌اش‌ باسروژ نوشت‌: «وقتی‌ بعد از ماه‌ها زندانی‌ انفرادی‌ در سلول‌های‌ ما را باز گذاشتند اولین‌کسی‌ که‌ به‌ سراغم‌ آمد سروژ بود و گفت‌ هرچه‌ لازم‌ داری‌، از قبیل‌ پتو و غذا برایت‌بیاورم‌، که‌ البته‌ من‌ به‌ چیزی‌ نیاز نداشتم‌. وقتی‌ هم‌ ما را به‌ عمومی‌ فرستادند او مرا به‌ اتاق‌خودش‌ برد و مرا در کنار خودش‌ جا داد. اما به‌ محض‌ این‌ که‌ از اتاق‌ بیرون‌ رفت‌ افکاری‌ ومهندس‌ ایرانشهر، که‌ قبلاً مرا می‌شناختند، با اشاره‌ای‌ به‌ من‌ فهماندند که‌ مواظب‌ طرف‌باش‌. ولی‌ من‌ آگاهانه‌ و عمداً تمام‌ ماجرای‌ دستگیری‌ و پرونده‌ سازی‌ «ضد اطلاعات‌» وشکنجه‌ها و اعترافات‌ عجیب‌ و غریب‌ اجباری‌ خودم‌ و هم‌ پرونده‌هایم‌ را برای‌ او به‌تفصیل‌ و به‌ طور کامل‌ شرح‌ دادم‌. پس‌ از آن‌ او دیگر هیچ‌ وقت‌ با من‌ بحث‌ سیاسی‌ نکرد وچیزی‌ از من‌ نپرسید. شاید هم‌ همین‌ شرح‌ و تفصیل‌ باعث‌ شد که‌ فرمانداری‌ نظامی‌ وساواک‌ بعدی‌، که‌ با «ضد اطلاعات‌» رقابت‌ داشت‌، پرونده‌ ما را تحویل‌ بگیرد و پس‌ ازبازجویی‌ دوباره‌، که‌ برخلاف‌ گذشته‌ با ملایمت‌ و نرمش‌ همراه‌ بود، به‌ تدریج‌ ما را آزاد کند.با این‌ همه‌ من‌ در زندان‌ فقط‌ حریف‌ شطرنجش‌ بودم‌.»

من‌ خود در زندان‌ هیچ‌ گاه‌ با سروژ نتوانستم‌ خودمانی‌ شوم‌. او بعضی‌ مواقع‌ نفرت‌خودش‌ را نسبت‌ به‌ رهبران‌ حزبی‌ پنهان‌ نمی‌کرد، حتی‌ یک‌ بار خبر آوردند که‌ به‌ بهانه‌ای‌یک‌ سیلی‌ به‌ گوش‌ مهندس‌ عُلُوّی‌ نواخته‌ است‌. به‌ احتمال‌ زیاد با اشاره‌ ساواک‌ یازندانبان‌ این‌ کار را کرده‌ بود. مهندس‌ علوی‌ تنها عضو کمیته‌ مرکزی‌ بود که‌ تقریباً دو سال‌پس‌ از این‌ تاریخ‌، در ۲۵ خرداد ۱۳۳۸ اعدام‌ شد. او زیر بار مقررات‌ خلاف‌ قاعده‌ زندان‌نمی‌رفت‌ و ازجمله‌ اغلب‌ اوقات‌ در صف‌ صبحگاه‌ها و شامگاه‌ها حاضر نمی‌شد. در این‌زمان‌ زندانبان‌ می‌خواست‌ از او زهر‌ چشم‌ بگیرد. از جمله‌ دو سه‌ تا از بچه‌ها را، که‌ پیش‌او زبان‌ آلمانی‌ می‌خواندند، از ادامه‌ این‌ کار ممنوع‌ کردند. من‌ او را از سال‌ ۱۳۲۵ از نزدیک‌می‌شناختم‌. بسیار دوستش‌ داشتم‌ و پیش‌ او زبان‌ روسی‌ می‌خواندم‌ ولی‌ پیغام‌ تهدیدآمیززندانبان‌ و تذکر محتاطانه‌ او باعث‌ نشد که‌ این‌ کار را قطع‌ کنم‌. می‌شد این‌ حرکت‌ سروژ رابه‌ حساب‌ جزئی‌ از این‌ فشارها گذاشت‌.

علوّی‌ کتاب‌ «ماجراهای‌ بارون‌ فن‌ مونهاوزن‌» را، که‌ حاوی‌ ماجراهای‌ اغراق‌آمیز ومشغول‌ کننده‌ یک‌ شکارچی‌ آلمانی‌ است‌، به‌ من‌ داده‌ بود. کتاب‌ به‌ زبان‌ روسی‌ بود وسروژ به‌ من‌ پیشنهاد کرد آن‌ را با هم‌ ترجمه‌ کنیم‌. او خود در این‌ موقع‌ مشغول‌ ترجمه‌کتاب‌ قطوری‌ درباره‌ بازی‌های‌ مشهور بازیکنان‌ برجسته‌ جهانی‌ شطرنج‌ بود که‌ بعدهاچاپ‌ شد. من‌ به‌ بهانه‌ این‌ که‌ آگاهی‌ من‌ از زبان‌ روسی‌ به‌ هیچ‌ وجه‌ کفاف‌ ترجمه‌ رانمی‌دهد پیشنهاد او را رد کردم‌ ولی‌ بعدها خودش‌ آن‌ را به‌ تنهایی‌ ترجمه‌ کرد و با همین‌عنوان‌ انتشار داد.

یک‌ روز هم‌ هیجان‌ زده‌، در حالی‌ که‌ دستهایش‌ را به‌ هم‌ می‌زد و تقریباً به‌ هوامی‌پرید، به‌ حالتی‌ غیرعادی‌ چند بار تکرار کرد: «داره‌ می‌نویسه‌!» روزبه‌ تصمیم‌ گرفته‌ بوداطلاعات‌ یا اعترافاتش‌ را بنویسد و ساقی‌ برای‌ این‌ کار از سروژ کاغذ و قلم‌ خواسته‌ بود.حالتی‌ هیستریک‌ داشت‌؛ قیافه‌اش‌ برافروخته‌ و درهم‌ بود و چین‌ها و حرکات‌ عضلات‌صورتش‌ زهرخند و نفرت‌ را باهم‌ منعکس‌ می‌کردند. و در چشمهایش‌ هم‌ تعجب‌ موج‌می‌زد و هم‌ احساس‌ خوشحالی‌ و پیروزی‌ ناشی‌ از ضعف‌ یک‌ حریف‌ نیرومند. گویی‌فریاد می‌زد: «این‌ هم‌ قهرمانتان‌! این‌ هم‌ پهلوانی‌ که‌ این‌ همه‌ امید به‌ او بسته‌ بودیم‌ که‌ بامقاومتش‌ ضعف‌های‌ ما را جبران‌ کند! دارد می‌نویسد!»

در چهار آبان‌ همین‌ سال‌ (۱۳۳۶) به‌ مناسبت‌ تولد شاه‌ بقایای‌ نادمین‌ برنامه‌ مفصلی‌در زندان‌ تدارک‌ دیده‌ بودند. یک‌ شاعر جوان‌ غیرتوده‌ای‌ که‌ به‌ مناسبتی‌ گزارش‌ به‌ قزل‌قلعه‌ افتاده‌ بود محض‌ تفریح‌ خاطر چیزی‌ شبیه‌ نمایشنامه‌ نوشته‌ بود که‌ در آن‌ اشاراتی‌منفی‌ هم‌ نسبت‌ به‌ حزب‌ توده‌ ایران‌ داشت‌ و آن‌ را برای‌ همین‌ روز آماده‌ کردند. «الهه‌» هم‌دعوت‌ شده‌ بود که‌ در حضور تیمور بختیار، رئیس‌ ساواک‌ آواز بخواند. سروژ در این‌ ماجرافعال‌ بود و اغلب‌ برای‌ تهیه‌ وسایل‌ چراغانی‌ و لوازم‌ صحنه‌ نمایش‌ از زندان‌ خارج‌ می‌شد.

در این‌ زمان‌ اکیپ‌ «سرگرد جناب‌» و «گروهبان‌ ساقی‌» جای‌ زندانبان‌های‌ سخت‌ گیر وسوء استفاده‌چی‌ سابق‌ را گرفته‌ بودند و زندگی‌ در زندان‌ قزل‌ قلعه‌ به‌ کلی‌ آرام‌ و خالی‌ ازتشنج‌ جریان‌ داشت‌. اما سروژ علاوه‌ بر شرکت‌ فعال‌ در تدارک‌ جشن‌ چهار آبان‌ بار دیگریک‌ تبریک‌نامه‌ جمعی‌ هم‌ تنظیم‌ کرده‌ بود و از زندانیان‌ امضا می‌گرفت‌، و این‌ آخرین‌حرکت‌ از این‌ قبیل‌ بود زیرا «ساقی‌» علاقه‌ای‌ نداشت‌ که‌ به‌ این‌ بهانه‌ها تشنجی‌ در زندان‌ایجاد شود.

در روزهای‌ اول‌ فروردین‌ ۱۳۳۷ ساقی‌ مژده‌ آورد که‌ حکم‌ اعدام‌ چهار نفر ـ سروژ،آرسن‌، پوررضوانی‌ و عباسی‌ ـ که‌ هم‌ پرونده‌ بودند به‌ مناسبت‌ عید نوروز با یک‌ درجه‌تخفیف‌ به‌ زندان‌ تبدیل‌ شده‌ است‌. بچه‌ها از شادی‌ در پوست‌ نمی‌گنجیدند و بخصوص‌ ازسر و کول‌ آرسن‌ بالا می‌رفتند آرسن‌ اما خود مطمئن‌ بود که‌ این‌ خبر دروغی‌ بیش‌ نیست‌ولی‌ بی‌ آنکه‌ به‌ روی‌ خود بیاورد در برابر تبریکات‌ صمیمانه‌ بچه‌ها پوزخند می‌زد. چندروز بعد، در غروب‌ دوم‌ اردیبهشت‌ که‌ دوشنبه‌ و روز ملاقات‌ بود آرسن‌ و پوررضوانی‌  رابه‌ عنوان‌ ملاقات‌ بیرون‌ کشیدند. آنها دیگر به‌ زندان‌ بازنگشتند و فردای‌ آن‌ روز روزنامه‌هاخبر تیربارانشان‌ را اعلام‌ کردند.

سروژ و عباسی‌ از اعدام‌ نجات‌ یافتند و این‌ را همه‌ بچه‌ها از پیش‌ می‌دانستند.

در مرداد ماه‌ همین‌ سال‌ من‌ از زندان‌ آزاد شدم‌ و دیگر هیچ‌ گاه‌ سروژ را ندیدم‌. او پس‌از آن‌ هم‌ دو سال‌ و نیم‌ دیگر در زندان‌ ماند و بالاخره‌ پس‌ از هفت‌ سال‌، در سال‌ ۱۳۳۹ به‌مناسبت‌ ۲۱آذر آزاد شد.

خواهرش‌ می‌گوید: «وقتی‌ در آپارتمان‌ را به‌ روی‌ سروژ باز کردم‌ تنها بود. پرسیدم‌ پس‌ساقی‌ کو؟ چون‌ معمولاً ساقی‌ هر وقت‌ که‌ او را به‌ خانه‌ می‌آورد تا پشت‌ در آپارتمان‌همراهش‌ می‌آمد و پس‌ از سلام‌ و علیک‌ با ما، خداحافظی‌ می‌کرد و می‌رفت‌ که‌ چهار پنج‌ساعت‌ بعد به‌ دنبالش‌ بیاید. با خنده‌ گفت‌: «آزاد شدم‌». باور نمی‌کردم‌ چون‌ هیچ‌ چیزدستش‌ نبود نه‌ چمدانی‌، نه‌ ساکی‌، نه‌ بسته‌ای‌. فکر کردم‌ این‌ بار ساقی‌ از پایین‌، دم‌ درِِساختمان‌ او را گذاشته‌ و رفته‌ است‌. ولی‌ جدی‌ بود، آزاد شده‌ بود.»

سروژ پس‌ از آزادی‌ مثل‌ هزاران‌ توده‌ای‌ دیگر به‌ دنبال‌ کار و زندگی‌ رفت‌: عده‌ای‌ باانجام‌ کارهای‌ ساده‌ اداری‌ و کارگری‌ و کسب‌ و کار به‌ زندگی‌ معمولی‌ و محدودی‌ساختند، عده‌ای‌ به‌ مقامات‌ بالای‌ اداری‌ و دولتی‌ رسیدند، عده‌ای‌ استعداد خود را درکارهای‌ فرهنگی‌ و ادبی‌ به‌ کار انداختند و عده‌ قابل‌ توجهی‌ هم‌ در جریان‌ ریخت‌ و پاش‌دلارهای‌ نفتی‌ و رونق‌ بازار مقاطعه‌ کاری‌ و دلالی‌ در درون‌ یا در حاشیه‌ سرمایه‌ داری‌ نورسیده‌ انگلی‌، در شکل‌گیری‌ اقتصاد‌ وابسته‌ به‌ فعالیت‌ پرداختند، و سروژ از این‌ گروه‌اخیر بود. پس‌ از آزادی‌ چند ماهی‌ به‌ عنوان‌ کارمند در سازمان‌ برنامه‌ استخدام‌ می‌شودولی‌ پشت‌ میز نشینی‌ توأم‌ با بیکارگی‌ با مزاج‌ او سازگاری‌ ندارد، کار ادب‌ و ترجمه‌ هم‌ ازحد یک‌ کار تفننی‌ و جنبی‌ نمی‌تواند تجاوز کند. در بیرون‌ از ادارات‌ و در ورای‌ کتاب‌ ودفتر و قلم‌، جامعه‌ در تب‌ و تاب‌ رونق‌ اقتصادی‌ افتاده‌ است‌، و سروژ خود را به‌ دنیای‌مقاطعه‌ کاران‌ می‌اندازد اما دستش‌ به‌ کلی‌ تهی‌ است‌. بیست‌ سال‌ بعد که‌ برای‌ اولین‌ بارهمدیگر را دیدیم‌ برایم‌ تعریف‌ کرد که‌ ابتدا در شرکت‌ آرمه‌ با ماهی‌ سیصد تومان‌ استخدام‌شده‌ بود بعد از چند ماه‌ در شرکت‌ مقاطعه‌ کاری‌ دیگری‌ به‌ کار مشغول‌ می‌شود که‌ باحقوق‌ نسبتاً بالایی‌ او را برای‌ کار به‌ شهرستان‌ها می‌فرستند، و سرانجام‌ از شرکتی‌ به‌ نام‌«زیماک‌» سر درمی‌آورد. این‌ یک‌ شرکت‌ مقاطعه‌ کاری‌ بزرگ‌ و مهم‌ است‌ که‌ مدیرعامل‌ آن‌دکتر عالیخانی‌ وزیر سابق‌ اقتصاد و سوگلی‌ دربار است‌، و اولین‌ کاری‌ هم‌ که‌ به‌ سروژواگذار می‌کند شرکت‌ در تدارک‌ چراغانی‌ جشن‌های‌ دو هزار و پانصد ساله‌ است‌ که‌ این‌شرکت‌ برنده‌ مقاطعه‌ است‌. در این‌ زمان‌ بسیاری‌ از بچه‌های‌ توده‌ای‌ سابق‌، و حتی‌ بعضی‌کارگرها، که‌ از حقوق‌ بگیری‌ در شرکت‌های‌ مقاطعه‌ کاری‌ شروع‌ کرده‌ بودند، خودشرکت‌های‌ مقاطعه‌ کاری‌ کوچک‌ و متوسطی‌ به‌ وجود آورده‌ بودند. سروژ از بیشتر این‌هاسر بود. او یک‌ کارگر پر انرژی‌، یک‌ تحصیلکرده‌ باهوش‌ و یک‌ مدیر آگاه‌ و فعال‌ بود. بااین‌ وجود او دیرتر از دیگران‌ از زندان‌ آزاد شده‌ بود و ناگزیر دیرتر از دیگران‌ هم‌ به‌ فعالیت‌مستقل‌ مقاطعه‌ کاری‌ پرداخت‌. در سال‌ ۱۳۴۵ شرکت‌ «آتور» را به‌ وجود آورد اما دو سال‌بعد توانست‌ با چند تن‌ دیگر شرکتی‌ به‌ نام‌ «آکام‌» ایجاد کند که‌ در آن‌ با یکی‌ از چهره‌های‌معروف‌ سرمایه‌ داری‌ بزرگ‌ ایران‌ به‌ نام‌ «لاجوردی‌» شریک‌ بود، و او در حقیقت‌ یک‌«پدرخوانده‌» بود که‌ تجربه‌ سرمایه‌ داری‌ سنتی‌ کهن‌ را با شیوه‌های‌ کار سرمایه‌ داری‌ جدیدوابسته‌، توأمان‌ داشت‌. «آکام‌» طبق‌ معمول‌ این‌ دوره‌ به‌ سرعت‌ چندین‌ بچه‌ زایید: «آکام‌شهر» (ویلا سازی‌ در شمال‌)، «آکام‌ بتون‌» (دیوارهای‌ پیش‌ ساخته‌ بتونی‌)، «آکام‌ چوب‌»(تهیه‌ کننده‌ چوب‌ مبل‌)، «آکام‌ فلز» و….خلاصه«کنسرسیوم‌ آکام‌»؛ و هنگامی‌ که‌ برای‌ اولین‌ باردر گرماگرم‌ روزهای‌ انقلاب‌ او را دیدم‌ گفت‌  دوازده‌ شرکت‌ دارم‌ که‌ یازده‌ تای‌ آنهاهرکدام‌ مدیرعامل‌ِ خودش‌ را دارد، چندی‌ پیش‌ هم‌ یک‌ شرکت‌ بزرگ‌ در و پنجره‌ سازی‌ دراهواز خریده‌ام‌ که‌ مشغول‌ سر و سامان‌ دادن‌ به‌ آن‌ هستم‌ و دنبال‌ یک‌ مدیرعامل‌ مطمئن‌می‌گردم‌ که‌ آن‌ را به‌ دستش‌ بسپارم‌ و خودم‌ را از شرش‌ خلاص‌ کنم‌.

در این‌ زمان‌ بعضی‌ها تصور کرده‌ بودند که‌ پس‌ از این‌، دنیا به‌ کام‌ چپ‌ خواهد بود ورفقا به‌ یاد گذشته‌ به‌ سراغ‌ یکدیگر می‌رفتند تا آنجا که‌ در روزهای‌ انقلاب‌ «جمعیت‌زندانیان‌ سیاسی‌ سابق‌» تشکیل‌ شد و در یکی‌ از جلسات‌ آن‌، که‌ در یک‌ سالن‌ بزرگ‌ و درحضور حدود هزار نفر برگزار شد و من‌ هم‌ دعوت‌ شده‌ بودم‌، همه‌ جور آدم‌ دیده‌ می‌شد:اگر نشود گفت‌ یک‌ باغ‌ وحش‌ درست‌ و حسابی‌ می‌توان‌ گفت‌ یک‌ جنگل‌ مولا: ازکارگراران‌ ساده‌ تا میلیاردرهایی‌ که‌ همه‌ فیلشان‌ یاد هندوستان‌ کرده‌ بود گوش‌ تا گوش‌ درکنار هم‌ نشسته‌ بودند. و در همین‌ روزها بود که‌ سروژ هم‌، مثل‌ سه‌ چهار تن‌ دیگر از«رفقای‌ سابق‌»، که‌ به‌ قولی‌ به‌ علت‌ «اختلاف‌ طبقاتی‌» و یا «تفاوت‌ مقام‌» دیگر هیچ‌سنخیتی‌ و میانه‌ای‌ با هم‌ نداشتیم‌، پس‌ از بیست‌ سال‌ ناآشنایی‌، تلفنی‌ با من‌ تماس‌ گرفت‌و مرا به‌ ناهار دعوت‌ کرد. اتفاقاً من‌ در این‌ مدت‌ چندان‌ از او بی‌خبر نبودم‌ زیرا ترجمه‌داستان‌ «فیل‌ در پرونده‌» را در «کتاب‌ هـفته‌» از او خوانده‌ بودم‌ و مهم‌تر از آن‌ ترجمه‌ کتاب ‌ســـه‌ جــــلدی‌

«گــذر از رنج‌ها» نوشته‌ «آلکسی‌ تولستوی‌» بود که‌ چند ماه‌ پیش‌ منتشر شده‌بود.

در یک‌ رستوران‌، که‌ او نشانی‌ داد، یکدیگر را ملاقات‌ کردیم‌. این‌ رستوران‌ بیشتر شبیه‌یک‌ باشگاه‌ خصوصی‌ بود و من‌ بارها بدون‌ آن‌ که‌ متوجه‌ وجود آن‌ بشوم‌ از کنارش‌ گذشته‌بودم‌. برایم‌ بسیار عجیب‌ بود که‌ با این‌ همه‌ گرفتاری‌ شغلی‌ که‌ می‌گوید، چگونه‌ رابطه‌اش‌را با دنیای‌ کتاب‌ حفظ‌ کرده‌ و چه‌ وقت‌ کتاب‌ به‌ این‌ قطوری‌ را ترجمه‌ کرده‌ است‌. درجواب‌ همین‌ تعجب‌ زدگی‌ من‌ بود که‌ توضیح‌ داد:

ـ من‌ حتی‌ یک‌ روز هم‌ کار ترجمه‌ را ول‌ نکردم‌. هر شب‌ در هر جا که‌ بودم‌ پس‌ از کارروزانه‌ دو سه‌ صفحه‌ ترجمه‌ می‌کردم‌. یادم‌ هست‌ یک‌ شب‌ که‌ در یکی‌ از شهرهای‌ اروپامهمان‌ یک‌ بازار بین‌المللی‌ بودم‌، دو سه‌ ساعت‌ بعد از نصفه‌ شب‌ مست‌ و پاتیل‌ به‌ هتل‌برگشتم‌ ولی‌ با همان‌ حال‌ سه‌ صفحه‌ از کتاب‌ را ترجمه‌ کردم‌. البته‌ ترجمه‌ مزخرف‌ بی‌ سرو تهی‌ از آب‌ درآمده‌ بود و فردای‌ آن‌ شب‌ همه‌ را پاره‌ کردم‌ و دور ریختم‌.

انقلاب‌ شد و اوضاع‌ خلاف‌ آنچه‌ که‌ بعضی‌ها تصور می‌کردند جریان‌ یافت‌ و دیدار مادیگر تکرار نشد. تنها چهار سال‌ پس‌ از انقلاب‌ و یکی‌ دو ماه‌ پس‌ از ورودم‌ به‌ پاریس‌ بودکه‌ دوباره‌ او را دیدم‌. «کانون‌ نویسندگان‌ در تبعید» تازه‌ اعلام‌ موجودیت‌ کرده‌ بود و به‌مناسبت‌ سالگرد خودکشی‌ صادق‌ هدایت‌ بر سر مزار او مراسمی‌ ترتیب‌ داده‌ بود. در اینجاکسی‌ که‌ مرا می‌شناخت‌ خودش‌ را به‌ من‌ رساندو گفت‌ که‌ سروژ در به‌ در به‌ دنبالت‌ می‌گرددو شماره‌ تلفن‌ او را به‌ من‌ داد؛ و از این‌ پس‌ بود که‌ رابطه‌ شخصی‌ و خانوادگی‌ کم‌ و بیش‌مستمری‌ میان‌ ما برقرار شد.

او اولین‌ بار در Selecte Montparnasse که‌ کافه‌ گران‌ قیمتی‌ است‌ با من‌ قرار گذاشت‌.می‌گفت‌ در روزنامه‌ «اصغر آقا» خوانده‌ است‌ که‌ مومنی‌ از دست‌ توده‌ای‌ها به‌ خارج‌ فرارکرده‌ است‌ و از آن‌ موقع‌ به‌ هر کس‌ که‌ می‌شناخته‌ سپرده‌ است‌ که‌ اگر مرا دیدند به‌ او خبربدهند. او زن‌ و پسر و دخترش‌ را در همان‌ ماه‌های‌ اول‌ انقلاب‌ به‌ پاریس‌ فرستاده‌ بود وخودش‌ هم‌ پس‌ از هفت‌ هشت‌ ماه‌ به‌ آنها ملحق‌ شده‌ بود. می‌گفت‌ به‌ خاطر شرکت‌ با لاجوردی‌ در ایران‌ ممنوع‌المعامله‌ شده‌. با این‌ همه‌ بی‌ خیال‌ و بسیار سر حال‌ بود. وقتش‌را به‌ تحصیل‌ زبان‌ فرانسه‌ و خواندن‌ کتاب‌ و مقداری‌ هم‌ ترجمه‌ از روسی‌ می‌گذراند. درآلمان‌ با یکی‌ از رفقا در ساختن‌ یک‌ مجموعه‌ آپارتمان‌ سرمایه‌ گذاری‌ کرده‌ بود ومشغولیات‌ حرفه‌ای‌اش‌ این‌ بود که‌ گهگاهی‌ برای‌ سرکشی‌ به‌ این‌ مجموعه‌ به‌ آلمان‌ برود.

در ماه‌های‌ اول‌ اقامت‌ در پاریس‌ از آینده‌ سخت‌ نگران‌ بودم‌ و این‌ حالت‌ ظاهراً ازچشم‌ آدم‌ تیزهوشی‌ مثل‌ او پنهان‌ نمانده‌ بود، و شاید به‌ همین‌ دلیل‌ بود که‌ یک‌ بار بالودگی‌ و شوخ‌ طبعی‌ گفت‌: «تا رفیق‌ مولتی‌ میلیونرت‌ را داری‌ نباید غمی‌ داشته‌ باشی‌.»یک‌ روز مرا برای‌ ناهار به‌ رستوران‌ شیکی‌ که‌ مخصوص‌ روس‌های‌ مهاجر بود برد. در آنجاخیلی‌ خودمانی‌ بود و با گارسون‌ها به‌ روسی‌ حرف‌ می‌زد. در اینجا بود که‌ اصطلاح‌«مولتی‌ میلیونر» در ذهنم‌ زنده‌ شد و به‌ من‌ جسارت‌ داد که‌ سربسته‌ بگویم‌ اگر سرمایه‌مختصری‌ در اختیار داشتم‌ یک‌ روزنامه‌ فروشی‌ و کتاب‌ فروشی‌ راه‌ می‌انداختم‌ و زندگی‌را بی‌ دغدغه‌ راه‌ می‌بردم‌. بی‌ معطلی‌ گفت‌:

ـ من‌ بقالی‌ نمی‌کنم‌.

دو سالی‌ گذشت‌ و من‌ متوجه‌ شدم‌ که‌ فعالانه‌ به‌ دنبال‌ «بیزنس‌» است‌ .می‌گفت‌ به نرماندی سری زده و در آنجا میخواهد گلکاری راه بیندازد. درآنجا با استفاده‌ از زباله‌های‌ اتمی‌ به‌ عنوان‌ کود می‌توان‌ یک‌ گلکاری‌ عظیم‌ ده‌ میلیون‌فرانکی‌ راه‌ انداخت‌ .من‌ خودم‌ پانصد هزار فرانک‌ بیشتر سرمایه‌ نمی‌گذارم‌، بقیه‌ را ازمؤسسات‌ دیگر کمک‌ و وام‌ میگیرم‌.

گفتم‌: «تو دیگر چرا نگرانی‌؟ تو که‌ به‌ قول‌ خودت‌ مولتی‌ میلیونری‌.»

گفت‌: «چند وقت‌ پیش‌ متوجه‌ شدم‌ که‌ دارم‌ از مایه‌ می‌خورم‌، وحشت‌ کردم‌.» و چون‌متوجه‌ شد که‌ من‌ قانع‌ نشده‌ام‌ بیشتر توضیح‌ داد:

ـ «خره‌! نمی‌فهمی‌. ما اینجا ریشه‌ نداریم‌. من‌ اگر همین‌ الآن‌ در تهران‌ با یک‌ تا پیراهن‌ولم‌ کنند از خاک‌ طلا درمی‌آورم‌ ولی‌ اینجا، ما ریشه‌ نداریم‌.»

در چهره‌اش‌، در لحنش‌ و در تکرار کلماتش‌ عمق‌ وحشت‌ او را احساس‌ کردم‌.

پس‌ از چند ماه‌ دوندگی‌ از گلکاری‌ عظیم‌ ده‌ میلیون‌ فرانکی‌ صرف‌ نظر کرد و به‌شرکت‌ در گسترش‌ باغچه‌ای‌ در حومه‌ پاریس‌، که‌ به‌ یک‌ زوج‌ پیر تعلق‌ داشت‌، رضایت‌داد و قریب‌ یک‌ سالی‌ کار و آمد و شد یک‌ روز با لحنی‌ غم‌ زده‌ گفت‌: «اینجا برای‌ ما کارنیست‌.» برای‌ تأسیس‌ یک‌ کارگاه‌ و فروشگاه‌ کفش‌ سرمایه‌ گذاری‌ کرد. و مقداری‌ ازسرمایه‌اش‌ را بی‌ نتیجه‌ از دست‌ داد. یک‌ وقت‌ خبر داد که‌ شعبه‌ کوچکی‌ از فروشگاه‌های‌زنجیره‌ای «Franprix ‌»‌ را خریده‌ است‌. دیگر او را جز در بقالی‌اش‌ نمی‌شد دید. اگرچه‌ دوتاکارگر داشت‌ زنش‌ صندوقداری‌ و خودش‌، علاوه‌ بر مدیریت‌ حسابداری‌، پا به‌ پای‌ کارگران‌و بیش‌ از آنها، کار می‌کرد. یک‌ بار دیگر بدن‌ و دست‌های‌ ورزیده‌ و نیرومندش‌ او را به‌صورت‌ کارگری‌ خستگی‌ناپذیر یاری‌ می‌کرد.

با این‌ همه‌ کار ترجمه‌ را همچنان‌ دنبال‌ می‌کرد. کتاب‌ ۹۸۰ صفحه‌ای‌ «بچه‌های‌آربات‌» نوشته‌ «ریباکف‌» را، که‌ در اواسط‌ سال‌های‌ ۸۰ کتاب‌ پر فروش‌ روز بود، ترجمه‌ کردو برای‌ تصحیح‌ به‌ من‌ سپرد. به‌ شوخی‌ می‌گفت‌: «فارسی‌ من‌ ارمنی‌ است‌.» می‌خواست‌آن‌ را پیش‌ از ترجمه‌ فرانسوی‌ کتاب‌ درآورد ولی‌ ناشر به‌ قول‌ او آنقدر فس‌ فس‌ کرد که‌ناشر فرانسوی‌ ریباکف‌ را برای‌ انتشار کتاب‌ به‌ پاریس‌ دعوت‌ کرد، و سروژ در ملاقاتی‌ که‌با نویسنده‌ روسی‌ داشت‌ نتوانست‌ ترجمه‌ فارسی‌ کتاب‌ را به‌ او هدیه‌ کند. ریباکف‌ ازشنیدن‌ خبر ترجمه‌ فارسی‌ بسیار خوشحال‌ شده‌ و اولین‌ حرفش‌ این‌ بود که‌ «حق‌ او ازترجمه‌ فارسی‌ چه‌ می‌شود؟»، و خیلی‌ دمق‌ شده‌ بود وقتی‌ سروژ برایش‌ توضیح‌ داده‌ بودکه‌ در ایران‌ «حق‌ کپی‌ رایت‌» وجود ندارد و از ترجمه‌ کتاب‌های‌ خارجی‌ چیزی‌ دست‌نویسندگان‌ اصلی‌ را نمی‌گیرد. سروژ بعد از این‌ کتاب‌ به‌ ترجمه‌ قصه‌ها و نمایشنامه‌های‌چخوف‌ مشغول‌ شد و اغلب‌ دستنویس‌هایش‌ را در اختیار من‌ می‌گذاشت‌ که‌ نگاهی‌ به‌آنها بیندازم‌. با این‌ همه‌ از فکر بازگشت‌ به‌ ایران‌ و کار در آنجا غافل‌ نبود. دوستان‌ در ایران‌به‌ او وعده‌ می‌دادند که‌ نگران‌ نباشد، مسئله‌ ممنوع‌المعامله‌ بودن‌ او را به‌ زودی‌ حل‌خواهند کرد و او می‌تواند به‌ ایران‌ برگردد و با آنها کار کند.

بقالی‌ « Franprix » را در فرصت‌ مناسبی‌ به‌ بهای‌ رضایت‌ بخشی‌ فروخت‌ و اولین‌کاری‌ که‌ کرد سفر به‌ ارمنستان‌ شوروی‌ بود و از آنجا سری‌ هم‌ به‌ مسکو زد. اوج‌گلاسنوست‌ و پرسترویکا، و مدتی‌ بود که‌ روس‌های‌ مهاجر سالخورده‌ای‌ که‌ هیچ‌ وقت‌باورشان‌ نمی‌شد روزی دوباره‌ به‌ خاک‌ کشورشان‌ بتوانند قدم‌ بگذارند، فوج‌ فوج‌ برای‌ دیداردوستان‌ و خویشان‌ بازمانده‌ یا ندیده‌ به‌ شوروی‌ سفر می‌کردند. سروژ با اشتیاق‌ به‌ آنجارفته‌ و دمغ‌ بازگشته‌ بود. در آنجا همه‌ چیز یا متلاشی‌ شده‌ بود یا در حال‌ تلاشی‌ بود.تکنوکرات‌ها و فرصت‌ طلب‌ها، که‌ بعضی‌ از آنها حتی‌ کارت‌ حزبیشان‌ را خریده‌ بودند، آن‌را پاره‌ می‌کردند و یا می‌سوزاندند و به‌ جای‌ حوزه‌های‌ حزبی‌ به‌ گروه‌های‌ مافیایی‌ تازه‌ پامی‌پیوستند و حزبی‌های‌ معتقد بهت‌ زده‌ ناظر فرو ریختن‌ هفتاد سال‌ تلاش‌ و امید بودند.

سروژ سرش‌ را پایین‌ انداخت‌ و تمام‌ وقتش‌ را وقف‌ ترجمه‌ کرد. بالاخره‌ دوستان‌ خبردادند که‌ می‌تواند به‌ ایران‌ بیاید و او در سال‌ ۱۳۷۲ پس‌ از سیزده‌ سال‌ به‌ ایران‌ برگشت‌. اماکار، بی‌ کار! ایران‌ دیگر آن‌ نبود که‌ او ترکش‌ کرده‌ بود. ناگزیر در اواسط‌ سال‌ ۷۳ باکمک‌های‌ فکری‌ و مالی‌ دوستان‌ در دٌبی‌ یک‌ دفتر صادرات‌ و واردات‌ تأسیس‌ کرد. ازسرطان‌ ریه‌اش‌، که‌ به‌ موقع‌ به‌ آن‌ رسیده‌ و معالجه‌اش‌ کرده‌ بود خیالش‌ راحت‌ بود، فقط‌شش‌ ماه‌ یک‌ بار برای‌ آزمایش‌ به‌ پاریس‌ برمی‌گشت‌. یک‌ بار از کار و بارش‌ پرسیدم‌ گفت‌:«کاری‌ نمی‌شود کرد.» رقم‌ عظیمی‌ کاغذ خریده‌ و در دبی‌ انبار کرده‌ بود و نمی‌توانست‌ آن‌را به‌ ایران‌ بفرستد.

سال‌ پیش‌ در معاینه‌ پزشکی‌ متوجه‌ شد که‌ سرطانش‌ عود کرده‌. ادامه‌ اقامت‌ در دبی ‌بی‌فایده‌ بود. کاری‌ که‌ از پیش‌ نمی‌رود، اقلاً در پاریس‌ با خیال‌ راحت‌ به‌ معالجه‌ خودش‌می‌پردازد. برای‌ تحویل‌ جنس‌های‌ انبار شده‌ به‌ دوستان‌ به‌ دبی‌ و تهران‌ رفت‌ و در تیر ماه‌سال‌ ۷۵برای‌ همیشه‌ به‌ پاریس‌ برگشت‌.

به‌ تکمیل‌ ترجمه‌ چخوف‌ و تنظیم‌ کارهای‌ قبلی‌اش‌ مشغول‌ بود که‌ در نیمه‌ شب‌ ۱۸نوامبر در حالی‌ که‌ برای‌ گریز از ناراحتی‌ بی‌ خوابی‌ ناشی‌ از درد با نوشته‌هایش‌ ورمی‌رفت‌ حالت‌ خفگی‌ به‌ او دست‌ داد و در بیمارستان‌ در ساعت‌ ۴صبح‌ تمام‌ کرد.

به‌ یاد ندارم‌ که‌ از شنیدن‌ خبر بدی‌ تا این‌ حد دمغ‌ شده‌ باشم‌. درباره‌ گذشته‌ معماهایی‌وجود داشت‌ که‌ او می‌توانست‌ آنها را برای‌ من‌ حل‌ کند و سؤال‌های‌ بسیاری‌ داشتم‌ که‌قرار گذاشته‌ بودیم‌ او به‌ آنها جواب‌ بدهد که‌ همه‌ ناگشوده‌ و بی‌ جواب‌ ماندند، و من‌ دراینجا جز پاسخ‌ به‌ یکی‌ از سؤال‌هایی‌ که‌ زنش‌ چند وقت‌ پیش‌ با او درمیان‌ گذاشته‌ بودچیز دیگری‌ ندارم‌ که‌ نقل‌ کنم‌ و این‌ اتفاقاً سؤالی‌ بود که‌ هیچ‌ وقت‌ از ذهن‌ من‌ نگذشته‌بود. زنش‌ تعریف‌ می‌کرد:

ـ وقتی‌ از شوروی‌ برگشت‌ ناراحت‌ بود. وضع‌ آنجا در روحیه‌اش‌ اثر بدی‌ گذاشته‌ بود.یک‌ روز که‌ دو سه‌ تا از بچه‌ها خانه‌ ما بودند این‌ ناراحتی‌اش‌ را در برابر آنها بروز داد. من‌گفتم‌ خوب‌ حالا دیگه‌ چی‌ می‌گی‌؟ این‌ هم‌ شوروی‌تان‌. می‌دانید چه‌ گفت‌؟ دقیقاً گفت‌:«اگر دوباره‌ به‌ دنیا بیایم‌ باز هم‌ همان‌ زندگانی‌ را از سر می‌گیرم‌.»    

بهمن‌ ۱۳۷۵

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۳

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ ـ ص ۳۷۹- ۳۸۰ سیر کمونیسم در ایران از شهریور ۱۳۲۰ تا فروردین ۱۳۳۶، انتشارات کیهان

۲ ـ نقل از کتاب «آخرین دفاع روزبه در دادگاه نظامی

۳ ـ ص ۴۰۵ سیر کمونیسم در ایران

۴ـ رجوع شود به کتاب «کمونیسم در ایران» نوشته سرهنگ علی زیبایی