جمشید شیرانی: میهن
میهن
جمشید شیرانی
١
حالا دیگر پا به کهسنالی گذاشته بود. تنها در این خانه ی دَرَندَشت بی همدم و یاوری مثلاً زندگی می کرد. سقف خانه شکم داده بود. از باران نبود، از فرسودگی و خشکی بود. سال ها بود که دیگر باران نمی بارید. رنگ از رُخِ ایوان پریده بود و دست که می زدی نرده های پوسیده ی آن با تمام موریانه های درونش به درون حیاط سقوط می کرد. سرتاسرِ حیاط را هم برگِ خشک و خس و خاشاک پوشانده بود. سقف سرداب سقوط کرده بود و یک حفره ی بزرگ در انتهای حیاط تنها بازمانده ی سرداب قدیمی بود. یادش می آمد زمانی در کنار حوض بزرگِ کاشی آبیرنگ می نشست، پاهایش را در آبِ زُلال آن فرو می برد و می گذاشت ماهی های سرخ و سپید و کوچک و بزرگ به پاهای ظریفش نُک بزنند. کاشی های فیروزه ای آن قدر تمیز بود و جلا داشت که عکس ماهی ها در آن می افتاد و جوان تر ها را فریب می داد. روی برخی از آن ها طرح های جالبی نقش زده بودند. از همه بیشتر از طرحی خوشش می آمد که دوازده ضلعی بود و پیرامونش سفید و بعد بلافاصله آبی فیروزه ای بود. وسطِ کاشی آبی سیر بود و روی همین قسمت بود که دو بوته ی زرد و آبی کمرنگ با گل های رنگارنگ را به طور قرینه نقاشی کرده بودند. آن قدر این طرح زیبا بود که برجسته به نظر می آمد و با آن که هزار بار امتحان کرده بود باز دلش می خواست یک بار دیگر آن را لمس کند تا مطمئن شود که برجسته هست یا نه. وسطِ کاشی یک گل زیبای ترکیبی بود که ماهی ها هم از آن خوششان می آمد و روبه روی آن می ایستادند و درست مثل کسی که در موزه ی باغ نگارستان به نقاشی های مکتب کمال الملک زُل زده باشد آن را با دقت نگاه می کردند. اگر دقیق می شدی می دیدی که هر از گاهی سرشان را هم به علامت تصدیق تکان می دهند. حالا حوضِ در هم شکسته، پُر از لای و لجنِ خشک شده، آن گوشه برای خودش افتاده بود و نقشِ نعش را بازی می کرد، حفره ی عمیق دیگری با دهانی به حسرت گشوده. این سوی و آن سو تکه های استخوان مثلِ دنده های اسکلت از درونِ برگِ خشک و خاک بیرون زده بود. جرأت نمی کرد دیگر در حیاط قدم بزند. آن همه آدم و جانور پا از زندگی او بیرون گذاشته بودند و چه می دانست شاید برخی از این استخوان ها متعلق به همان ها باشد. شب ها صدای شیون از در و دیوار و از حیاط و پنجره می آمد. درِ تمام اتاق ها را بسته بود و سال ها بود جز به همان اتاقی که در آن شب و روز را می گذراند به هیچ کدام سر نزده بود. هیچ کس هم سراغ خود او را نمی گرفت. اگر آن همسایه ی بغل دستی نبود که در ازای قباله ی خانه و بردن تمام تابلوهای نقاشی و ظروف قدیمی نان بخور و نمیری به او می داد و در بشکه ی آبی که گوشه ی ایوان بود کمی آب می ریخت تا حالا مُرده بود. هر بار که آمده بود چیزی را با خود برده بود و حالا دیگر هیچ جلوه ای از خانه ی قدیمی برای بردن نمانده بود. در گلدان های سفالی دور حوض که حالا مثل کاغذِ مچاله شده کج و کوله آن گوشه افتاده بودند دیگر چیزی که به گل شمعدانی بماند نبود. رگ های خشکی بود که گویی دیرزمانی است خون در آن لخته شده است. وقتی باد می آمد دیگر هیچ چیز از جای خود تکان نمی خورد، نه درختِ خشک پوسیده، نه برگ های در خاک و گِل تپیده، نه خاکِ کلوخ شده و نه استخوان هایی که به خواب ابدی فرو رفته بودند و آرام آرام به خاکِ سترون باز می گشتند. همه چیز گویی به سنگ تبدیل شده باشد. از همه بیشتر دلش برای سروی می سوخت که جگرگوشه ی مادر بود و حالا تن خشکیده اش کارگاه مور و موریانه شده بود. تنها چیزی که نشانی از حرکت در خود داشت ستون های پوسیده ی خانه بود که غژغژشان همراه با شیون های شبانه تنها همدم او در روزگار تنهایی شده بود. استخوان های خودش هم همان صدا را می داد. ستون های پوسیده ی خانه و مفصل ها و استخوان های خودش سازهایی بودند که شیون های شبانه را در اجرای یک سمفونی گوشخراش همراهی می کردند.
٢
سرگرمی و بهانه ی زندگی اش نگاه کردن به عکس های قدیمی درون یک آلبوم رنگ و رو رفته و زهوار دررفته بود. پدر با لباس نظامی روی یک صندلی نشسته بود و او را مثل یک پَرِ کاه روی دستش گرفته بود. تا آن جا که دیده بود و یادش می آمد پدر همین یک دست لباس را بیشتر نداشت و حتا در مهمانی های خانوادگی هم با همان قیافه ظاهر می شد. تنها شکلِ قپّه های روی سردوشی لباس هر از گاهی عوض می شد. در چهره ی پدر نمی شد دنبال احساس خاصی گشت. مستقیم به دوربین زُل زده بود و مثل همیشه کار را جدی گرفته بود. هر چند سال یک بار تنها وقتی عکاسباشی به خانه می آمد پدر بچه ها را در آغوش می گرفت تا در عکس مهربان جلوه کند. در صورتِ خود او هم نشانِ خاصی نبود امّا حالا از دیدن این عکس احساس آرامش می کرد. هرچه بود از این تنهایی و از این ویرانی دهشتناک بهتر بود. مادر لباس کُردی به تن داشت. کراس و جافی تیره رنگ با یک شال کمرِ و روی آن یک کُلنجه ی زیبا و فاخرِ مخملی با منجوق دوزی و کُلکه ای که دنباله اش روی شانه ی چپ او افتاده بود. از لبه ی کُلکه روی پیشانی یک ردیف سکه آویزان بود که جزییاتش مشخص نبود ولی فرقی هم نمی کرد. هر چه بود زیبا بود. مادرش را می پرستید. در تمام زندگی کسی مثل مادر به او عشق نورزیده بود. مادر اصلاً خودِ عشق بود. خودِ مهر بود. به زندگی، به آدم ها، به جانوران و به گیاهان عشق می ورزید. با بی مهری های همسرِ مستبد و خود رأی ساخته بود تا آشیانه ی فرزندش ویران نشود و تا او زنده بود نشد. زیر لب چندین بار نام مادر را تکرار کرد. این برایش نوعی مراقبه بود. آرامش غریبی از تکرار این نام به او دست می داد. چند دقیقه ای که می گذشت دیگر نمی توانست بگوید که آیا به خواب رفته بوده یا نه. می خواست مادر همچنان دست کم در ذهن او به زندگی ادامه بدهد. شنیده بود که هر کس دو بار می میرد. بار نخست هنگامی که آخرین نفس را می کشد و بار دوم زمانی که نامش برای آخرین بار بر زبان شخصی می رود. مرگ مادر در یک لحظه اتفاق افتاده بود. خیابان ها شلوغ بود و مردم عصبی بودند. انگار همه را از نفرت انباشته باشند. بی امان با چوب و سنگ و مشعلِ قیرآلوده ی گدازان به جان مغازه ها و اداره ها افتاده بودند. او فقط یک لحظه، تنها یک نَفَس، رفته بود تا سر کوچه و برگردد که دودِ بخاری نفتی اتاق را پُر کرده بود و تا او برگردد و متوجه شود مادر از میان رفته بود. هرگز خودش را نبخشیده بود. هنوز که هنوز بود آن صحنه ی دردناک را در جای امنی از ذهنش پنهان کرده بود و مثل همین عکس هایی که در آلبوم قدیمی است آن را نگاه و ورانداز می کرد. نه، تا او هست مادر هم زنده خواهد ماند. هر شب مادر برایش قصه می خواند. قصه هایی که شیرین و دوست داشتنی بودند ولی همیشه با اشک های مادر همراه. عشق، مهربانی و فداکاری اشک به چشمانش می آورد. سرش را بر می گرداند تا اشک هایش دیده نشود امّا بعد که او را می بوسید و شب به خیر می گفت صورتش خیسِ خیس بود. قصه چل گیس را از همه بیشتر شنیده بود.
٣
داستان را در ذهنش مرور می کرد. یکی بود و یکی نبود. مثل همیشه در شهری پادشاهی بود که مثل تمامی پادشاهان پیش از خودش در به در به دنبال داشتن پسری می گشت چرا که اگر پسر نداشت دنیا به آخر می رسید. نداشتن پسر هم همان طور که در سرتاسرِ تاریخ گفته بودند تقصیر زنش بود. پس زن ها را یکی بعد از دیگری طلاق می داد و یکی بعد از دیگری به عقد خود در می آورد تا عاقبت پسری زاده شود که وارث تخت و تاج او باشد. اگر این روشِ درمانی مؤثر واقع نمی شد آن وقت دست به دامان امدادهای غیبی می شد و آن قدر دعا می کرد و دخیل می بست تا درویشی از راه برسد که جهان دیده و سرد و گرمِ روزگار چشیده باشد و متخصص امور ناباروری و ناپسرزایی. درویش، از قضا، سیبی هم در توشه دان خود داشته باشد که داروی درد شهبانوهای اجاق کور باشد. سیب را به دو قسمت کند و یک بخش را به شاه و دیگری را به همسر کنونی او بدهد و خودش برود و نُه ماه و نُه روز و نُه ساعت و نُه دقیقه و نُه ثانیه ی دیگر برگردد و یک پسر کاکُل زری تحویل بگیرد. بعد خنجر الماس نشانی به کمر پسرک ببندد و نام او را جهان تیغ بگذارد. پسر بزرگ شود و نقاشی صورتِ چل گیس را در حجره ی جواهرات سلطنتی ببیند و هوش از سرش بپرد و یک دل نه، بلکه صد دل، عاشق او بشود. بعد راه بیافتد تا هر جور هست آن دخترِ زیبا و ملوس را از چنگ یک دیو بدکاره و آدمخوار در بیاورد. در این راه هم با عده ای ائتلاف کند که یکی ستاره شناس و دیگری دریانورد باشد. بعد به سرزمین خشکسالی برود که اژدهایی مخوف و خوش اشتها مثل سّدِ سکندر بر سرِ چشمه ی آبش نشسته باشد و غذایش هر روز یک دختر باشد و به ازای هر دختر کمی راهِ آب را باز کند که منبع غذاییش کاملاً از بین نرود. و “امّا راویانِ اخبار و ناقلانِ آثار وطوطیانِ شکرشکن شیرین گفتار و خوشه چینانِ خرمن سخندانی و صرافان سِّرِ بازارِ معانی و چابک سوارانِ میدانِ دانش، توسنِ خوش خرام سخن را” در نگاشتنِ تاریخ آینده آن مردم چنین به جولان در آورده اند که تمام مردم آن سرزمین بگذارند آن اژدهای مخوف یکی یکی دخترهایشان را بخورد و دست از پا خطا نکنند تا شاهزاده ی خوش اقبال بیاید و اژدها را با شمشیر به دو نیمه کند و بکشد. بعد شاهزاده برود به سرزمینی دیگر که در آن آدمخوارها هر روز بیایند و مردم از دست آن ها دکان های خود را ببندد و هریک به گوشه ای بگریزد. و باز هم هیچ کس دست از پا خطا نکند تا همان شاهزاده ی همه فن حریف بیاید و آن آدمخوارها را بگیرد و به گاوآهن ببندد. و باز این شاهزاده به حرف هیچ کس گوش نکند و پندِ پیر را نشنود و نداند که همه مردان جهان، از پیر و جوان، در آرزوی وصال چل گیس هستند ولی این دختر زیبا و ملوس را تنها برای خودشان می خواهند و به قولی دیگی که برای آن ها نجوشد سَرِ سگ در آن بجوشد. پس یکی یکی یا به صفِ هوادارانِ دیو بپیوندند و پنهانی با او مذاکره کنند و آب به آخور او بریزند و یا زیر دست و پای دیو از میان بروند.
۴
دوباره یاد مادرش افتاد. به این جای داستان که می رسید اشک به پهنای صورتِ زیبایش فرو می ریخت. دلش می گرفت امّا داستان را عوض نمی کرد. این سرنوشت محتوم این داستانِ غم انگیز بود. هزار بار هم که آن را تکرار می کرد یک کلام این سوی و آن سو نمی شد. امّا اگر مردمی که روزی یک دختر خود را در کامِ اژدها می دیدند خودشان بر می خواستند و آستین ها را بالا می زدند و خونِ کثیف او را می ریختند دیگر به ناجی نیازی نداشتند. یا آن دکاندارها اگر به جای بستن در دکّان ها و پنهان شدن به میدان اصلی شهر می رفتند خودشان می توانستند آن عفریت های زشتخو را به گاوآهن ببندند. حالا هم در این برهوتِ اطراف قلعه ی دیو این همه آدم اطراق کرده بودند ولی هر یک به فکر خودش بود و می خواست هر چهل گیس چل گیس از آن او باشد. دیو هم با خیال راحت از این خودپسندی های انحصار طلبانه استفاده می کرد و آن ها را یک به یک به صندوق عدم باز می فرستاد یا به مجسمه ی سنگی بدل می نمود. با برخی ها هم در پسِ پرده مذاکره می نمود. گیرم که شاهزاده آمد و در قلعه را باز کرد و به تمام کنیزها یکی یک جارو داد و شمشیرهای زمرّد نشان را صاحب شد و چل گیس را از زندان دیو آزاد کرد و چل گیس به شیر مادرش قسم خورد که از آنِ شاهزاده باشد، از کجا معلوم که پسرِ پادشاهِ کشور بغل دستی هم چل گیس را نخواهد به خصوص حالا که او از بند آزاد شده است و یک پیرزنِ مکِار را با چهل سوار نفرستد تا خنجرِ زرّینِ شاهزاده را بدزدد و باز شاهزاده دست به دامن ستاره شناس و دریانورد شود تا با رمل و اسطرلاب خنجر را از قعر دریا بیرون بیاورد. به علاوه از کجا معلوم که چل گیس پسرزا نباشد و دوباره این داستان تلخ و مضحکِ طلاق و طلاق کشی برای درمانِ پسرناباروری تکرار نشود. به خودش که آمد پاهایش خواب رفته بود. چهار زانو روی زمین نشسته بود و گذاشته بود غروب دوباره سر برسد. همه جا سکوت بود. پایش گزگز می کرد و خون به انگشتان کبودش نمی رسید. پا ها را دراز کرد. ناگهان یاد صدرالحکما افتاد که در سالیان دور حکیم باشی خانوادگی آن ها بود. برای گزگز کردن پای مادر می گفت عرق اسطوقدوس را با بادرنجبویه و بهارنارنج مخلوط کنید و یک ساعت قبل از خواب بنوشید. لباس سبز و آبی بپوشید و به خصوص از پوشیدنِ لباس قرمز پرهیز کنید. ضماد روغن کوسه ماهی به محل خواب رفتگی بمالید و آن را گرم نگاه دارید. سال ها بود در این خانه دیگر از عرقّیات خبری نبود. به لباسش نگاه کرد آن قدر رنگ و رویش رفته بود که معلوم نبود در اصل چه رنگی بوده است. دست کم این بود که قرمز نبود. بعد کوسه ماهی ها را به یاد آورد که تمام دریاها و رودها و نهرها و برکه ها را در تصرف خود دارند و دیگر قطره ای روغن به هیچ کس نمی دهند.
۵
بخاری نفت سوز را روشن کرد. درها را بسته بود ولی سوز سرما از لای در و پنجره به راحتی وارد اتاق می شد. در تاریک روشن نور بخاری دوباره به عکس های آلبوم نگاه کرد. به عکس بچه هایش که رسید دلش گرفت. آن ها را با بدبختی بزرگ کرده بود امّا خیری از آن ها نصیبش نشده بود. پسر بزرگش را با دست خودش به خاک سپرده بود. یادش آمد سر زایمان او چه سختی ها که نکشیده بود. تا سه ماه هر روز صبح استفراغ می کرد و نمی توانست لب به غذا بزند. بعد مثل مَشک باد کرده بود و نمی توانست از جایش بلند شود و راه برود. نیمه شب بود که دردش گرفت و کیسه ی آبش پاره شد. قابله آوردند و تا صبح درد کشید تا بچه به دنیا آمد. بند ناف چند بار دور گردن پسرک پیچیده بود و صورتش مثل ذغال سیاه شده بود. پلک ها چنان ورم کرده بود که چشم ها باز نمی شد. انگار همان به دنیا نیامده او را به دار آویخته باشند. فکر نمی کردند زنده بماند ولی بالاخره نفسی کشید و بعد شروع کرد به گریه کردن. صدایش انگار از ته چاه بیرون می آمد. لاغر و مردنی بود و همان جوری هم ماند. کودکی اش در بیماری و اسهال گذشت. جثه اش کوچک ماند و دیگران او را جدی نگرفتند. گوشه گیر و کج خلق بود. کودکی را در تنهایی گذراند و بعد در دنیای کتاب غرق شد. وقتی عاقبت چند دوست صمیمی پیدا کرد او سر از پا نمی شناخت. این که پسرش پس از آن همه سختی کشیدن سرانجام راهی به اجتماع و مردم یافته باشد به نظرش یک معجزه می نمود. عاقبت از زیر سایه ی سنگین برادر کوچک بیرون آمده بود. دو سه سالی به همین منوال گذشت. پسرش را خوشحال می دید و این یک دنیا می ارزید. اما ناگهان پس از دو سه روز غیبت عکسش را توی روزنامه دید. عصر یک روز پنجشنبه مردادماه بود و از آسمان آتش می بارید. کنار حوض نشسته بود و به آب زل زده بود. شوهرش از راه رسید و بی آن که به او نگاه کند به اتاقش رفت و در را آرام بست. روزنامه را روی ایوان پرت کرده بود. دلش شور می زد. غیبت پسرش غیرعادی بود. پا شد و روزنامه را از روی ایوان برداشت و در همان صفحه ی اول عکس پسرش را دید همراه با عکس سه تا از دوستانش و یک نفر دیگر که او را نمی شناخت. عنوان بزرگ صفحه ی اول روزنامه خبر از دستگیری و اعدام خرابکاران می داد. آن ها را به دار آویخته بودند. روزنامه را پنهان کرد تا بچه های دیگرش نبینند. تا صبح بیدار ماند و گریه کرد. شوهرش یک بار هم از اتاقش بیرون نیامد. روز بعد برای شناسایی جسد به سردخانه پزشکی قانونی رفتند. روپوش سفید را که از روی صورت پسرش کنار زدند دوباره صحنه ی تولد او در برابرش ظاهر شد. سینه اش مثل برف سفید و صورتش کبود بود. روی گردنش جای بند ناف حک شده بود. انگار این صحنه را جای دیگری دیده بود. آه! این گردن را از روز ازل برای طناب دار آفریده بودند. نگذاشتند پسرش را در آغوش بگیرد و صورت کبودش را ببوسد. پستان هایش تیر می کشید. انگار دوباره رگ کرده بود. هر لحظه منتظر بود که پسرش ناگهان بزند زیر گریه. حتا اگر صدایش از ته چاه هم می آمد هنوز خوب بود. طفل معصومش را می خواست دوباره از چنگال مرگ رها کند. با بی اعتنایی از سردخانه بیرونشان کردند. حتا به آن ها اجازه ندادند مراسم عزاداری برگزار کنند. در یک گوشه ی خلوت و دلگیر گورستان او را به خاک سپردند. تنها نامش، نام پدرش و روز تولد و وفاتش روی سنگِ ساده ی گور نقش بسته بود. روزهای جانگزای سوگ در سکوت جانفرسا گذشت.
۶
فرزند دومش پسری به شکل ماه بود. انگار سهرابی بود که از بطن تهمینه بیرون آمده باشد. درشت استخوان و نیرومند و زیبا رو چنان که همه را به تحسین واداشته بود. با این همه زایمان او بسیار راحت و بی دردسر بود. تازه قابله رسیده بود که بچه با شتاب هر چه تمام تر خود را به درون این دنیا انداخت و به جای گریه کردن قهقهه سر داد. شوهرش که معمولاً کاری به کار بچه ها نداشت ناگهان با دیدن این همه زیبایی و صلابت خودش را باخته بود و شیفته شده بود. مدام دور و بر پسرش می گشت و قربان صدقه اش می رفت به طوری که پسر بزرگش را حسابی دمق کرده بود. دست و دل بازی می کرد و ولیمه می داد و بریز و بپاش می کرد و نمی توانست لحظه ای چشم از رخسار آن یل خنده رو بر دارد. یک سال از برادرش کوچکتر بود ولی در سه سالگی هیکلش دو برابر او بود. همه از زیبایی این پسر تمجید می کردند امّا برای او پسر بزرگش زیباترین موجود جهان بود. هم او که فلک بر گردنش اژدهایی پیچانده بود تا جانش را بستاند ولی او، مثل جهان تیغ، جان اژدها را گرفته بود. زمان گذشت و پسر دوم خودش را به خانواده و مردم کوچه و بازار تحمیل کرد. یوسفی بود که در کوی و برزن به تماشای او می نشستند. او امّا به این مسایل توجهی نداشت. گوشه ی حیاط برای خودش یک آزمایشگاه درست کرده بود. قورباغه تشریح می کرد، زیر میکروسکپ برگ درختان و بال پروانه را معاینه می نمود، برای خودش ماشین و انواع و اقسام وسایل مکانیکی ساخته بود. به زودی او را به عنوان یک نابغه شناختند و پیش از آن که او از لحاظ ذهنی آماده شود از یک دانشگاه معتبر خارجی به او پذیرش با تقبل تمامی مخارج دادند و او مثل پَرِ کاه در گردباد ناپدید شد و دیگر هرگز از او خبری نشد. خیلی از عکس هایش را هم با خودش برده بودند. حالا در این آلبوم فکسنی چند تا عکس نه چندان با کیفیت از او به جا مانده بود تا او قانع شود که آن پسر زاده ی خیالات او نبوده است.
٧
فرزند بعدی هم پسر از آب در آمد. در هنگام تولد سرش پر از مو بود و تنش از کُرکِ ظریف و پر پشتی پوشانده شده بود. حتا صورتش هم بی نصیب نمانده بود. بدعنق بود و مدام گریه می کرد. تا بغلش نمی کردی و راهش نمی بردی تا عارقی بزند آرام نمی گرفت. پدرش را زلّه کرده بود چون درست سر ساعت دوازده نیمه شب شروع به فریاد زدن می کرد و تا اذان صبح یک ریز ادامه می داد. به محض آن که او را در گهواره می گذاشت فریادش بلندتر می شد. این داستان بیش از سه ماه ادامه داشت و برای او و همسرش هیچ آسایشی به جای نگذاشته بود. بعد از آن تمام کُرک و مو ریخت و کمی آرام تر شد. از بچگی به صدای اذان که از مسجد محل می آمد علاقمند بود. یک گوشه می نشست و گوش می داد و تا اذان به پایان نمی رسید از جایش تکان نمی خورد. بقیه وقت را در خاک و خُل می غلطید و همیشه یک جای بدنش یا کبود بود و یا ورم کرده بود و یا شکسته بود. بعد هم آرام آرام پایش به مسجد باز شد. از راه مدرسه به آن جا می رفت و اگر برادران بزرگش به سراغ او نمی رفتند تا دیروقت در آن جا می ماند. تازه پشت لبش سبز شده بود که بار و بندیلش را بست و عازم قم شد تا طلبه بشود. زیر پایش نشسته بودند تا به قم و از آن جا به عتبات عالیات برود. با پدرش کنار نمی آمد. همیشه بین آن ها جرّ و بحث و دعوا بود. به جای آن که به حرف پدر گوش کند و به فکر درس خواندن و مفید بودن برای آینده مملکت باشد یا در مسجدِ محل بود یا در زمین خاکی با بچه ها دنبال توپ می دوید. انباری ته حیاط را اتاق خوابش کرده بود و هر از گاهی، دور از چشم پدر، هم سن و سال های خودش را از مسجد به خانه می آورد تا دور هم جزوه بخوانند. نمازخوان شده بود امّا در خانه نماز نمی خواند. می گفت این خانه نماز ندارد چون خانه ی کفر است. در هیچ جشن و پایکوبی شرکت نمی کرد. فقط سالی یک بار که آخوند محل در ماه صفر برای روضه خواندن به خانه شان می آمد تر و فرز برای همه چایی می برد و شله زرد نذری را بین همسایه ها و در مسجد پخش می کرد. از قم یکی دو بار و هر بار برای یکی دو روز به خانه برگشته بود و بار آخر گفته بود که می خواهد برود نجف و آن جا شاگرد یک آخوند مشهور بشود و دیگر از او خبری نشد.
٨
اواخر بهمن ماه بود که آهو به دنیا آمد. انگار خورشید به دنیا آمده باشد. یخِ دنیا ناگهان آب شد. چشمانش درشت و گیرا بود. برای هیچ کاری عجله نداشت. آرام می خندید و آرام دست های ظریفش را تکان می داد. اصلاً سخت نمی گرفت و از هیچ کس غریبی نمی کرد. از همان خردسالی همدم و همدلِ مادر بود. عاشقِ داستان بود. هفت هشت ساله که شد خودش داستان می بافت. داستان هایی پُر از ماجراهای غریب و سرزمین های شگفت و مردم و جانوران دوست داشتنی. در مدرسه هم تنها حواسش به قصه ها و داستان ها بود. از وقتی خواندن یاد گرفت جز کتاب چیز دیگری نمی خواست و هنگامی که نوشتن آموخت تنها مداد و دفترچه راضی اش می کرد. در سیزده سالگی اولین داستان خود را در یکی از نشریات مطرح آن زمان به چاپ رساند. چقدر احساس غرور کرده بود. دخترش در کودکی به آرزوی خود رسیده بود. همه به او به خاطر داشتن چنین دختری تبریک می گفتند. دبیرستان را در رشته ادبیات فارسی به پایان رساند و در کنکور هم در همان رشته پذیرفته شد. پدرش پیر شده بود که برای ادامه تحصیل به خارج از کشور رفت و هنوز عرق سفرش خشک نشده بود که خبر مرگ پدر را شنید و همه چیز را رها کرد و بازگشت. دور و برش همیشه شلوغ بود و نویسنده و شاعر و هنرمند می آمدند و می رفتند و او می نوشت و می خواند و زندگی را پاس می داشت. اما ناگهان ورق برگشت و رنگ از رخسار آهو رمید و هر روز رنجورتر و رنگپریده تر شد. از آن همه آدم حتا یک نفر هم دیگر به دیدار او نمی آمد. دیگر غذا هم نمی خورد و وقتی تنها پوست و استخوانی از او باقی بود از خانه بیرون رفت و هرگز بازنگشت. غیبت اش آخرین داستان او بود. داستانی که برای او بی پایان ماند. هنوز پس از سال ها گاهی شبح او را پشت دریچه ی اتاق می دید و گاهی صدایش را می شنید که با ظرافت داستانی را می خواند در حالی که باد موی بلندش را شانه می زند.
٩
در سکوت به خانه ی یغما شده فکر کرد. روزی این خانه پر از نور و نشاط بود. روزهای مادر، روزهای کودکی، روز های مادری، آبِ زلال حوض کاشی، سروِ سَر به آسمان کشیده، گل های پُر پَرِ شمعدانی و پیچک های پُر از گل های آبی و بنفش نیلوفر، و روزهای بهاری. خانه ای به وسعت یک سرزمین با قصه ها و افسانه های بی بدیل و ساکنانِ اهل شادی و بزرگداشت زندگی. خانه ی جشن ها و سورها و سرورها. خانه ی ستون های استوار و دریچه های بی شمار و دالان های روشن و آرزوهای بیکران. حالا تمام آن خانه ی قدیمی تنها در شبستان قلب او بر جا مانده بود. خون از دهلیز قلبش به درون دالان ها و حجره ها و حفره های خانه سرازیر می شد. خونی که خاطره بود. خاطره ای به قدمت تاریخ، به وسعت یک خانه، به ژرفای مهر، و به بلندای سروی که از زمین نوکش پیدا نبود. خونی سرشار از حماسه، از اشک، از خنده، از قهقهه، از آرزو، و از کام…
نشاط و نور بود و نغمه و شور
در این خانه که در ماتم تپیده
ستونش شادی و رنگین کمان نقش
چه شد ارژنگِ این رنگِ پریده
سرای کاوه و گرد آفرید است
همین ایوان پای و سر شکسته
مزار شهرناز و ارنواز است
ز ضحاک زمان این خاک خسته…
١٠
صبح بود و هنوز خواب به چشمش نیامده بود. پا شد و آبی به صورتش زد. بیرون همه چیز از سرمای بی پیر زمستان یخ زده بود. حتا کلاغ ها هم از این زمستان گریخته بودند و جهان را به لاشخورها سپرده بودند. نزدیک ظهر همسایه آمد و یک جرعه آب در بشکه ی خالی ریخت و مقداری غذای پس مانده – سهم او از حراج خانه ی اجدادی – برایش در ایوان گذاشت. بعد مثل لاشخورها گردن سرخ و بلندش را بالا آورد تا از درون پنجره سرک بکشد و مطمئن شود هنوز زنده است. لاشخورها صبر می کنند تا آخرین رمق از پیکر قربانی خارج شود. حالا این یکی در ایوان ایستاده بود و نفس های او را می شمارد. حس کرد او را زنده زنده در یک برج خاموشی قرار داده اند. خود را بر فراز صخرهای بلند بر قله ی دماوند تصور کرد. آیا استخوان های او را هم خواهند خورد؟ این آیا همان دماوند بود؟ کجا باید به دنبال استخوان های آرش گشت؟ همه جا از برف پوشیده بود. آیا باید دوام می آورد تا برف آب شود؟ تا استخوان های آرش از زیر برف بیرون بیاید؟ و کمان او و ترکش او دوباره پیدا شود؟ و… نه، این برف نیست. موی بلند آرش است. این کوه بلند پیکر برهنه و استوار کمانگیر است و این سپیدی، موی بلندش که از سر بر شانه ریخته است. دوباره شروع کرد به تکرار نام مادر. باید هر طور بود مادر را زنده نگاه می داشت. از پشت پنجره به چشمان افراسیاب نگاه کرد. افراسیاب چشمانش را دزدید. پَرِعقاب را دیده بود. تیغ آفتاب بر لب بام به تماشا نشسته بود و مِهر، دارنده ی دشت های فراخ، تیر را بر شانه های خود نشانده بود و پارند سوار بر گردونه از پی تیر روان بود.
تنش کوه دماوند است و مویش
پریشان کرده خواب اهرمن را
ز ابروی کمان و تیرمژگان
به جادو می کشد مرز وطن را
چو چشم فاجران در پهنه ی خاک
ز نابینادلی پیوسته خواب است
تن گردوبنِ آماجِ آرش
تو گویی دیده ی افراسیاب است