منظر عقدایی: ملافه سرخ
منظر عقدایی:
ملافه سرخ
برای توران
ملافه تا روی سینه زن کشیده شده بود. دستهای او روی ملافه قرار داشت. زن سعی داشت تسبیح سیاه رنگی که یکی از شیخکهایش شکسته بود را به حرکت در آورد. دانههای تسبیح به سختی تکان میخورد. لبهای قیطونی زن آرام و به زحمت حرکت میکرد. پرده اتاق را کنار زده بودند. ازپنجره نور زیبایی صورت و بخشی از ملافه را روشن کرده بود. نور اریب میتابید و صورت تکیدهاش را کمی براق و سر زندهتر نشان میداد. قسمتی از موهای سفید زن زیرتابش نور، نقرهای می نمود. وقتی صدای چرخیدن کلید در قفل شنیده شد، زن سعی کرد ملافه را روی صورتش بکشد اما ناتوان تر از آن بود که بتواند چهرهاش را زیر ملافه بپوشاند . با خودش گفت “کاش هرگز بر نمیگشت تا این کابوس را دوباره تجربه نکنم” پیشترها میتوانست خانه و زندگی را به هم بریزد و به بهانه نظافت و شستشو خود را چنان از ریخت بیاندازد که مرد راغب نباشد حتی به او نگاه کند. گاه وبیگاه هم مهمان دعوت میکرد و چند روز آنها را حتی به زور نگه میداشت تا به بهانه پختوپز وجمعآوری ظرفها آن خلوت آزاردهنده پیش نیاید. مرد هم با غیظ خانه را ترک میکرد. این هم راهی بود که به زن فرصت می داد خودش باشد و بدون هراس از زیاده خواهی های مرد نفس راحتی بکشد. نمیتوانست فراموش کند که جوانیاش در برهوت روابطی که فقط در تصرف یک جانبه او خلاصه می شد، برباد رفته است. در این سالها هم یائسگیِ زودرس و ناخوشی های پی درپی خیلی زودتر از رسیدن به خط پایان جوانی، اورا ازپا انداخته بود.
آن روز در بستربیماری و آتش تب ناتوانتر از آن بود که با خواسته های بیمارگونه مرد مقابله کند. بارها از خود پرسیده بود، برای چه مرد یک بار به تامل از خود نمیپرسد که چرابهترین لحظههای زناشویی اینگونه به شکنجه گاه زن بدل شده است؟! چشمهایش را بست و خودش را به خواب زد. از گوشه دیگر خانه صدای مرد شنیده شد:
– پاشو خودتو به موش مردگی نزن. میدونم بیداری. گیلاس تازه آوردم همون که دوست داری!
زن در تب شدید و بیتابی واضطرابی که همه وجودش را در چنگ خود گرفته بود نفس نفس میزد و و دم آتشیناش ملافه را داغ کرده بود. در این بین هیکل درشت مرد با کله گرد و صورت آفتاب خورده با همان بلوز سرمهای همیشگی و آستینهای بالا زده در چهار چوب در ظاهر شد. سایه مرد جای نور را گرفت و اتاق نیمه تاریک شد. زن پلک زد. چانهاش میلرزید. قلب زن مثل گنجشکی اسیر زیر قفسه سینهاش بیتابی می کرد. انگار باد تندی زیر پوست تن نحیفش افتاده باشد. ملافه با زمینه سفید و گلهای شقایق سرخ بدن لاغر زن را قالب گرفته بود، و گلها با هر دم و بازدم بالا و پایین میرفتند. سعی کرد نفسش را در سینه حبس کند. پلکهایش از شدت ترس میپرید. زن نمیدانست کدام را کنترل کند، نفسش یا پلک چشم را تا مرد مطمئن شود که او خوابیده و دنبال کارش برود .
مرد کج کج و پاکشان خود را به تخت زن نزدیک کرد. کمی ملافه را پس زد. همین تماس مختصر تن زن را لرزاند. با کنار رفتن بخشی از ملافه ،حالا بالاتنه نحیف زن بیشتر به نمایش در آمده بود. شاید یادآوری خاطرات گذشته که اندام زن ریخت و قاعده زنانه تری داشت، نمی گذاشت تا مرد هوس را از خود براند و برود پی کارش. در اوج دلهرههای زن، مرد داشت چیزهایی نامفهوم میگفت که تشویش زن را بیشتر میکرد. واگویه های تند و پراز قربان صدقه که فقط در چنین لحظههایی به زبان او میآمد و برای زن کاملا آشنا بود. با شنیدن این کلمات از زن بودن خودش پشیمان میشد. مرد برای گشودن پیراهن زن دست برد. تن زن چنان از تب داغ بود که سرانگشتان مرد را سوزاند و او دستش را پس کشید. زن یک آن امیدوار شد که شاید مرد به خاطر ناخوشی و از سر رحم کنار بکشد و راحتش بگذارد، اما مرد دست بردار نبود. زن چشم باز کرد. در چشمهایش هم ترس و وحشت بود هم التماس. دست هایش را که هنوز با تسیبح ریزدانه در هم چفت شده بود روی پیراهنش فشرد. مرد با حرکتی تند پنجههای لاغر زن را ازهم گشود .تسبیح را از چنگ او در آورد. زن با چشم مسیر حرکت تسبیح را دنبال کرد، تسبیح زودتر از حرکت چشمهای او به گوشه اتاق پرتاب شد. تسبیح پاره شد و دانههای آن بعد از چند بار بالا و پایین پریدن پخش شد. شیخک شکسته آخرین دانهای بود که روی گلهای رنگو رو رفته قالی آرام گرفت. لبهای زن میلرزید، چشمهایش نمناک شد. هرم دهان مرد، آمیخته به بوی زهم و پر از حس شهوت بود. این بو زن را بیشتر به هراس میانداخت. مرد سعی کرد لباس زن را بیرون بیاورد. زن بنای فریاد را گذاشت اما همه توانش به ناله و التماس ختم شد. صداهایی که از گلوی زن بیرون می آمد به زوزه یک حیوان درمانده بیشتر شبیه بود. مرد که نتوانسته بود لباس زن را درآورد او را به پهلو هل داد. و از سر خشم با کمربند چند ضربه به پشتش زد. زن با چشم حرکات کمربند را دنبال میکرد. قبل از فرود آمدن کمربند عضلاتش را جمع میکرد. چشمش را میبست و منتظر ضربه بعدی میشد. قلاب کمربند دردش را دو چندان میکرد. زن نالید و از خدا طلب مرگ کرد، اما صدایی از دهانش در نمیآمد. عضلات زن میلرزید، رانهایش را بههم چسباند و با آخرین رمق تلاش کرد تا مرد را از خود براند. مرد که از این کشمکش خسته شده بود زن را طاقباز کرد. زن به یاد آورد که هربار پس از این اتفاقات دردناک با مادرش به درد دل نشسته بود، مادر فقط اورا به صبوری و تحمل میخواند. بارها فکر گریز به سرش زد اما همه درها را به روی خود بسته میدید. مرد عجله داشت و از نالههای زن کفری شده بود. حرکات آرام و نوازشهای اولیه رنگ باخته بودند و رفتار همراه با خشونت وی زن را بیشتر آزار میداد . تحمل ناله های ممتد زن مرد را عصبانی میکرد. گوشه ملافه را مچاله کرد و در دهان زن چپاند تا صدای او را نشنود. در همین لحظه زنگ در به صدا در آمد یکی از پشت در صدا زد:
– آقای جباری!
مرد با عجله شلوار و لباسش را تا جایی که میتوانست مرتب کرد. در را که باز کرد یادش آمد کمربند ندارد. لوله کش محله بود.
– سلام آقای جباری برای ترکیدگی لوله آمدم.
دلش میخواست او را جواب کند ولی پدر لوله کش از دوستان او بود و از قدیم رفتوآمد داشتند. لولهکش هم دیگر وارد راهرو شده بود. او یاالله گویان و سر به زیر وارد اتاق شد. چشمش به زن افتاد:
-سلام مادر، الحمدلله بهترین؟! ببخشید مزاحم استراحتتون شدم.
لولهکش رفت سمت دیوار. روی زانوهایش نشست و با پشت انگشت نشانه چند ضربه به دیوار زد. گچهای خیس و وارفته با رنگ دیوار ریختند روی ریشهها و گلهای حاشیه پوسیده فرش، و لوله زنگ زده از لابلای گچ و خاک نمایان شد. مرد رفت سماور را برای دم کردن چای روشن کند. پاهایش می لرزید. انگار به پیری و ناتوانیاش واقف شده بود. با خودش گفت:
– ای روزگار! چی به سرت اومده که زنت مثل ماهی لیز میخوره و از چنگت در میره؟!
از آشپزخانه سرچرخاند و نگاهی به تخت و اندام ملافه پوش زنش انداخت. دوباره حسی غریب توی دلش غنج زد. رفت طرف دستشویی از توی آینه موهای سفید و آشفتهاش را که با تک وتوک تارهای سیاه روی دوتا گوش بزرگش آوار شده بودند را مرتب کرد. دستی روی چین های ثابت پیشانیاش کشید. یک لحظه سیمای جوانی برایش تداعی شد. مادر مرحومش همیشه صورت گندمگون و لپ های سرخ و آفتاب خورده او را به سنجد رسیده تشبیه می کرد.
صدای لوله کش آمد: ” بی زحمت برام یک سوهان بیار.” جلدی رفت برایش سوهان آورد. لوله کش همانطور که داشت آج های گلوگاه لوله رابا سوهان جلا می داد تا نوار آب بندی راحت تر در شیارهایش جابگیرد، با خنده گفت :
– عموجان تا این کارو نکنم لولهها توی خورد هم نمیرن و آب بندی نمیشن. با زور و اشتلم نمیشه جفت و جورشون کرد!
لبخندی کمرنگ روی لب های پیرمرد نشست. خواست چیزی بگوید اما سریع پاچرخاند سمت آشپزخانه و گفت :
– سماور سر نره!
مرد همانطور که ازشیر سماور قوری را آب می بست و عطر خوش چای میرفت زیر دماغش در فکر حرفهای لولهکش بود. ذهنش پرکشید به اولین شب عروسی او و دلارام. عمه پری و دو زن هم سن و سال مادرش پشت در اتاقی که او با دلارام خلوت کرده بود گوش به زنگ ایستاده بودند. باید خبرِ رو سفیدی دلارام را میبردند. دلارام هوش از سرش ربوده بود .لحظهها خوابگونه سپری می شدند. وقتی به خود آمد تنش از عرق خیس شده بود. زیر زانوهایش اما چیز لزجی را حس کرد. تشک غرق خون شده بود .هراسان دلارام را صدا زد زن ناله ضعیفی سرداد. خیلی سریع پیراهن و شلوار را تن کرد و از اتاق بیرون رفت. هرسه زن هلهله سردادند. مرد سرگذاشت زیر گوش عمه پری و چیزی گفت. دو زن دیگر بنا به تجربه و از چشمان وحشت زده مرد چیزهایی را خواندند.
لولهکش دست برد خاک و گچ را جمع کند دستش به دانههای تسبیح خورد که حالا خاکآلود شده بودند. سعی کرد دانهها را جمع کند. به هرکدام دست میزد قل میخوردند و از لای انگشتانش فرار میکردند، انگار دوست نداشتند دست لولهکش آنها را لمس کند. او چند دانه را مشت کرد و با خاک و گچ روی ملافه گذاشت.
-مادر چرا تسبیحت پاره شده؟ چرا به این روز افتاده؟!
صدایی نیامد. مرد گفت خوابش سنگین است. آقای جباری گوشه ملافه را بلند کرد زن شروع کرد به لرزیدن و نالیدن. لوله کش ناخواسته صورت کبود و لبهای خونی زن را دید.
-چی شده مادر از تخت افتادی…؟!
لولهکش در حالی که آچار را در دستش میفشرد، نگاه سرزنش باری به آقای جباری کرد و زیر لب چیزهائی گفت. شاید در دلش او را لعنت می کرد. آچار را کنار گذاشت. خم شد یک مشت دانههای تسبیح را برداشت و سعی کرد دانه ها را از خاک تمیز کند. هرچه دنبال نخ تسبیح گشت آن را پیدا نکرد. زیر چشمی دوباره به زن نگاه کرد. زن پلک نزد ولی صورت تکیدهاش بیدار به نظر میآمد. آقای جباری که خودش را بیدفاع میدید خواست حرفی بزند اما ناگهان زد زیر گریه. معلوم نبود از کاری که کرده پشیمان است یا از خواهشی که همچنان در وجودش سرکشی میکرد. لوله کش که انتظار گریه پیر مرد را نداشت زیر بازوی او را گرفت و روی لبه تخت نشاند و خودش پشت به زن، پایین پای پیرمرد نشست. لولهکش دست روی شانه پیرمرد گذاشت، مثل پسری که آقای جباری داشت و از خانه فرار کرد و هرگز بر نگشت، آرام چند ضربه زد. دلش برای زن میسوخت اما شکستن و گریه پیرمرد هم دلش را به درد آورد بود.
-آقای جباری مادر بزرگ منم همینطوری بود، همیشه کفر بابا بزرگمو در میآورد. زن جماعت همینه دیگه باید تحمل کنی خدا خودش درد و داده درمونم میده. خدا صبرت بده.
جباری با بغض و ناله شروع کرد به حرف زدن. از سختیهای مراقبت تا شکوه و شکایت از لجبازیهای زن گفت. همینطور از فرار پسرش و از روزگار که کمتر روی خوش به او نشان داده است. لوله کش مثل پسری مهربان زیر بغل او را گرفت:
-پاشو بریم یه چایی، چیزی بخوریم یکم حالت جا بیاد.
لولهکش و پیرمرد با هم به آشپزخانهای رفتند که بوی ماندگی میداد و برای پیرمرد یادآور دعوا و بگو مگوهای بی سرانجام و آزار دهنده بود. میز کوچک چوبی که پایهاش لق میزد و دو صندلی کهنه لهستانی در گوشه آشپزخانه خودی نشان میدادند. لوله کش پیرمرد را روی صندلی نشاند و از سماور در حال جوش برای آقای جباری چای ریخت. آشپزخانه پر شد از حرف های نزده مردانه و حرف و حدیث های جذابی برای هردو نفر از مکر زنان. آقای جباری که چای داغ و تازه دم حالش را جا آورده بود یک نفس از بدقلقیهای زنش گفت و صدای مظلومیت او، هردم اوج می گرفت. لوله کش هم با صدایی آرام و گاه با خندههای معنیدار و ممتد که طعم لذت میداد، با او دم میگرفت. جباری دوتا چای ریخت ودوباره فنجان ها را پر کرد و در حالی که یکی از چایهارا به طرف لوله کش می سراند بی رودربایستی حرف دلش را زد:
_ انگار خدا تورو برای من پیرمرد فرستاده بود تا یه خرده غصه هام سبک بشن.
گفت و گوی جباری و لولهکش به نجوا تبدیل شده بود و زن تقریبا چیزی نمیشنید. صداها به پچ پچ تبدیل شد و دیگر صدایی نیامد. درِ خانه با ناله کوتاهی باز و بسته شد.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۳