زیبا کرباسی؛ نامه های خصوصی ی بهادر درانی و آهو حسانی

 

نامه های خصوصی ی بهادر درانی و آهو حسانی

 

۱۵۹

چون طوطیان ز من نکشد آبگینه حرف

جز عکس خود مرا طرف گفتگو کجاست؟

صائب تبریزی

 

کدام زنجیلک

روی دیوار متل کجا

سوت کور می زد

آخرین ارغوان

از تار زرین عود فرشته

فرو افتاد

زنبوری مثل باد وزید

بال نازکش لرزید

ریخت

دهان زمین از دروغ کج شد

شب ها ادای گوژپشت را

با آن کلاه تنیکه ی ناودانی در می آوردی

خنده هامان ابرها را سوراخ می کرد

خروس خوان دستم را می گرفتی

بنگاه به بنگاه

دنبال کار می گشتی

مرا با کت خز قرمزم

با لرز لب ها

دودوی چشم های خیسم

کنارت طعمه می کشیدی

مثل چراغ اتصالی قلبم می جهید

نمی دیدی

مثل نور

در چاهی کور

ریخته بود فهمت

چه خوب می شد اگر

آن سال غضرفی ی سخت سمج

با شانه های آویزان

از سفر برنمی گشتم

می گذاشتم

به حراج لباس های زیر دست نخورده ام

در شنبه بازار

ادامه دهند

 

نامه‌های خصوصی ی بهادر درانی و آهو حسانی

۱۶۰

در آستان مرگ که زندان زندگیست

تهمت به خویشتن نتوان زد که زیستم

شهریار تبریزی

 

همان که در چارسوق وطن

قد قلندران چارشانه ست

آهو

همان الل حضور جان برکف

پیل بازوی معرکه های بزنگاه

 

دور گردن گردنکشش

شط معرفتی می برد

کوهی که یک آن

از دویدن نمی ماند

راز سینه ی همه ی لام ها

لاله های دشت

تاریکی ی شعله ور پشت قرمزی

شورندگی ی نهان خون

محض دیوانگی

در متانت گفتار

دلیل رقت نمک دریاچه

دانایی ی برتر

گشاینده ی درزهای کلمه و نکلمه

زمان و نزمان

آسمان و ناسمان

نیروی زایل کننده ی همه ی نقشه های اشعه ای اکس

پوشش ژن مرغوب یاخته های تن

خنثای روی سرطانی از کانال

آن کرم مثبت زندگی زای

پشت تارنما

آن رفیق

آن یار

آن عاشق طرار

 

نامه‌های خصوصی ی بهادر درانی و آهو حسانی

۱۶۱

اشکش نمی‌مکیدم و بیمار عشق را

جز بغض شربت دگری در گلو نبود

شهریار تبریزی

 

داشتم از پستانم شیرش می دادم

مادرم از در باغ توآمد

چشم هایش از بهت گرد شد

دقایقی خیره ماند

با حیرت به تماشا نشست

او را درست نمی شناخت

نترس

نزدیک شو

نوه خوانده ی توست

دستی به مورز پنجه ای نرمش نوازش کن

ناز ساقه ی نازکش را بکش

تاک زرقان است

نام پاکی در گوشش بخوان

 

نامه‌های خصوصی ی بهادر درانی و آهو حسانی

۱۶۲

دیرجوشی‌ی تو در بوته‌ی هجرانم سوخت

ساختم این همه تا وارهم از خامی‌ها

شهریار تبریزی

 

نه

نمی توانست

ما را با این همه خودسر عشق

معیوب عشق

تلف عشق

حرام و تلخ

به حال خود بگذارد و برود

در تاب

در تب

در همیشه ی طلب

دل ریسه را به دقت نمی شناخت

درک درستی از دل ریزه نداشت

بوق ممتد ماشین ها

زرق و برق چراغ ها

رنگ و بوی تازه ای از چرخ های گردان شهر بازی بود

رد آن دو رنگ تا نهایت وقیحانده ی زرد و عنابی

که از بوته ی پیرهن نوجوانی ام

به منقار یدک می کشید

بر آسمان مانده بود

برگشت

خانه ی امنش را می شناخت

آن جراحت عمیق

شکل نوکی کوچک

بر سر در نیمه باز مانده اش

حک شده بود

قلب مرا

مثل کف دست

ازبر بود

پرنده

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *