قباد حیدر : شلیک

قباد حیدر

شلیک

 

تفنگ روی شانه ی من است. در مخفی گاه نشسته و چشم دوخته ام به دایره ی دوربین و نوک مگسک . تاریک روشن است ، چیزی به صبح نمانده و تمام شب عبور ناگهانی کسی یا کسانی را انتظار کشیده ام ، خرابه های شهر از دور پیداست و نخل های پراکنده ی سوخته و سرشکسته ، گاه صدای دورگه ی انفجار خمپاره ای از دوردست یا صدای موتور ماشینی نظامی که دیده نمی شود . حریم نگهبانی من عمق و عرضی یک کیلومتری ست . سر لوله ی تفنگم مانند شبحی ترسیده عرض خیابان های سوت و کور را جستجو می کند ، قرار است اتفاقی بیافتد مثل مرد دشداشه پوشی که از کنجی سر می کشد ، دقیقن وسط باضافه ی دوربین تفنگ من ، مکث می کنم ، دوباره سرک می کشد و عرض خیابان را می خواهد با عجله طی کند ، باضافه ی مگسک روی گوش چپ او نشسته است ، قنداق را به کتفم می چسبانم . مرد بی تقلایی فرومی ریزد ، انگار سرب از گوش چپ او وارد شده و از گوش راستش خارج شده است ، عرق پیشانی ام را با آستین پاک می کنم ، هیچ صدایی نیست ، مرد در دشداشه اش مچاله شده و جز این دیده نمی شود ، جنبنده ی دیگری حرکت می کند! تفنگ هیجان زده به کتفم می چسبد ، پسر بچه ای به سمت جسد می دود و روی او می افتد ، باد خاک را بر می دارد و به جایی می برد ، چشم اندازم کور است ، حالا می بینم . باضافه ی دوربین و مگسک روی کتف پسرک ایستاده است ، زنی شیون کنان خود را به مرد و پسرک می رساند . باد بیدار شده و خاک و خاشاک را به هم می ریزد . زن شیون می کند و دستانش را در هوا تکان می دهد ، جسد را به آغوش می گیرد و این از نگاه تفنگ دور نمی ماند ، زن پسر بچه را به سمت شلیک گلوله می گیرد ، چشم از عدسی دوربین بر می دارم ، عرق داخل چشمانم می رود ، چشمانم می سوزد وآستینم خیس است . زن دستانش را به سمت تفنگ حرکت می دهد و التماس می کند او و پسرک را هم بزنم . پسر را زمین می گذارد و دستانش را از هم باز می کند و به قلبش اشاره می کند ، دیده نمی شوم اما او می داند تفنگی به سویش نشانه رفته است ، به تاریک ترین نقطه اشاره می کند ، مخفی گاه من! ناباورانه از این فاصله صدای گنگ شیونش را می شنوم ، انگار مردش آخرین کشته ی این جنگ است ، از هیچ جا صدایی نمی آید ، چند چراغ متحرک کم سو در دور دست گاه دیده می شوند ، حالا باد همه چیز را جا بجا می کند ، صداهای مهیب! دستم را روی گوش هایم می گذارم . زن بین به آغوش کشیدن مرد ، پسرک و مرگ که منم در آمد و شد است . باد صدایش را به من می رساند . با زبانی بیگانه که می فهمم فریاد می زند.

: تمامش کن ، کارما تمام است ، او را کشته ای ما هم مرده اییم .

چشمانم می سوزد ، عرق کرده ام ، زن رو به من ایستاده و پسرک را به سینه می فشارد . درست وسط باضافه ی دوربین ایستاده اند . قنداق را به کتفم می چسبانم .

پایان

 

قباد حیدر . زمستان ۹۵