احمد خلفانی: آقای جوادی در زیر چتر
احمد خلفانی
آقای جوادی در زیر چتر
صدایی گفت: “آقای جوادی، چترتان را با خودتان نمیبرید؟”
آقای جوادی به اطرافش نگاه کرد و یادش آمد که جوادی باید اسم خودش باشد. آن روز احساس کرده بود که باید با صدای بلند با خودش حرف بزند و تمام مدت هم خودش را “شما” خطاب کرده بود.
در را پشت سرش بسته بود و باران همانطور یکریز میبارید. سعی کرد اهمیتی ندهد. چند کوچه که رفت باران شدیدتر شد. بهتر بود برگردد و چترش را بردارد. زنگِ در خانه را فشار داد و در باران منتظر ایستاد که کسی در را برایش باز کند. و یک دفعه یادش آمد که او سالهای سال است در آن خانه تنها زندگی میکند. پس برای چه زنگ زده بود؟ که چه بشود؟ آیا او از خانهی خودش رانده شده بود؟ چه کسی او را بیرون رانده بود؟
با صدای بلند گفت: “میبینید آقای جوادی؟ بلاخره برای شما هم پیش آمد. با این که خوب میدانید در این خانه جز خود شما هیچ کس دیگری زندگی نمیکند، زنگ آن را به صدا درمیآورید، و عجیب این که گاهی شانس میآورید و یک نفر در را واقعا به رویتان باز میکند، و در همان نگاه اول متوجه میشوید شخصی که در را گشوده ـ جز خود شما کس دیگری نیست.”
آقای جوادی آن روز دقیقا به همین شکل و با همین کلمات با خودش حرف میزد.
ولی بر خلاف تصورش کسی در را باز نکرد. به بالا نگاه کرد که وضعیت ابرها را بسنجد. فکر کرد که هر چیزی شکلی دارد، از جمله ابر. با رصد کردن آن میتوان عمر باران را گاهی خیلی دقیق حدس زد. با خودش فکر کرد که باد و باران هم برای خودشان شکلی دارند. و درست همان موقع همسایهاش آقای صفایی را دید که پشت پنجره ایستاده بود و حرکتهای او را میپایید. گفت: “سلام آقای صفایی، پس شما بودید که گفتید چتر بردارم. حق با شماست، با این باران که نمیشود بدون چتر به جایی رفت.” ولی یادش آمد که این اصلا چیزی نبود که باید به او میگفت. اصلا چرا باید به او میگفت؟ مگر قرار بود حتما با کسی غیر از خودش حرف بزند؟ مهمتر از هر چیزی این بود که کسی بالاخره در را باز کند و او برود داخل و چترش را بردارد. گور بابای آقای صفایی و هر چه میگوید. آقای جوادی باز زنگ زد. با ناامیدی کیفش را گشت که شاید کلید را به اشتباه تهِ آن زیر خرت و پرتها انداخته باشد. در همان حال امیدوار بود کسی بیاید و در را برایش باز کند. ولی چه کسی؟ آن حس قوی که او را وامیداشت با خودش حرف بزند هنوز بود. حتی شدیدتر شده بود. مثل حس چشمهای که فوران میکند. همانجا ایستاد، به بالا نگاه کرد، به همانجایی که آقای صفایی ایستاده بود. سعی کرد خودش را به زیر سایهبان بکشاند که کمتر خیس شود. چارهای نبود. باز هم احساس کرد چیزهایی را که به خودش گفته بود باید به آقای صفایی هم بگوید. شاید درک میکرد. آقای صفایی همسایههایش را همیشه درک کرده بود. باز به لنگه در چشم دوخت که شاید تکانی بخورد و او برود تو. و مطمئن بود که اگر هم کسی در را باز کند، آن آدم کسی جز خودش نخواهد بود. بله، این همان چیزی بود که باید از آقای صفایی میپرسید. خیلی شمرده داد زد: “آقای صفایی، وقتی کسی در را برایتان باز میکند و میبینید که آن کسی که در را گشوده، کسی غیر خود شما نیست، دقیقا چکار میکنید؟”
خوب، هر کس دیگری هم به جای آقای صفایی بود جوابی نمیداد. ولی قضیه دو دوتا چهارتاست، و طبیعی است که وقتی از کسی چنین سئوالی میکنید و هیچ جوابی نمیآید، شگفتزده میشوید و حتی میرنجید، بخصوص وقتی آن شخص آقای صفایی باشد که سالهای سال است او را میشناسید.
سعی کرد خودش برای خودش جوابی دست و پا کند. گفت: “معلوم است. وقتی کسی در را برایتان باز میکند و متوجه میشوید که آن که در را گشوده، خودتان هستید… معلوم است دیگر… چند لحظه، چند دقیقه ـ کمتر یا بیشتر ـ حالا گیریم باران ببارد یا نه، روبهرویش میایستید و به او خیره میشوید. او هم خیره نگاهتان میکند. از خودتان میپرسید که شما بهراستی کدام یکی هستید: آن که ساعتی پیش مثلا برای هواخوری بیرون رفته و حالا خیس برگشته یا آن که در خانه منتظر مانده و در را برایتان باز کرده…؟”
لبهای آقای صفایی در پشت پنجرهی خانهی همسایه تکانی خورد. احتمالا چیزی گفت. کلمهای، شاید هم جملهای کوتاه که لابهلای باد و باران تکهتکه شد. شاید پرسشهای آقای جوادی را در ذهنش زیر و رو کرده بود، شاید هم پرسشهای دیگری در ذهنش پا گرفته بودند.
در حالی که حواس آقای جوادی به لنگه در بود، قدری آهستهتر، طوری که معلوم نبود با خودش حرف میزند یا با آقای صفایی، گفت: “میدانم، سئوالهای دیگری هم ممکن است به ذهنتان خطور کند، به عنوان مثال: اگر شما نمیدانستید که یک نفر ـ دقیقا شبیه خود شما یا گیریم کمی متفاوت از شما ـ در خانه است به چه دلیل زنگ خانه را به صدا در آوردهاید؟ که مثلا چه کسی در را باز کند؟ اگر کلید را با خودتان بردهاید، که در آن حالت، طبق معمول، خودتان در را باز میکردید و میرفتید تو. و اگر کلید را گم یا فراموش کردهاید ـ باز هم زنگ زدن بیمعناست. اصلا دیوانگی محض است. البته آن نفر دیگر هم که در را گشوده ومنتظر است وارد شوید، شبیه همین سئوالها را از خودش خواهد کرد، ولی از جهت معکوس. طبیعی است. مثلا خواهد پرسید: اگر من همینام که در خانه مانده، پس آن یکی که برای هواخوری زیر باران رفته و حالا برگشته و شبیه من است ـ و من هم در را برایش گشودهام ـ چه کسی است؟ و اگر من به وجود خودم، به آن شکلی که در تصورم هست، مطمئن هستم، پس چرا بعد از این که متوجه شباهتهای غیر قابل انکار او با خودم شدم، گذاشتم که وارد شود؟ آیا از قبل میدانستم که رفته است و تمام مدت منتظر او یا یکی دیگر بودهام؟ و وقتی که کسی در بزند و ما ببینیم شکل و شمایل آن که پشت در منتظر است عین خود ماست، باید دقیقا چکار کنیم؟ در را بدون معطلی ببندیم یا اینکه بگذاریم وارد شود؟”
آقای صفایی پشت پنجره ایستاده بود و بدون هیچ حرکتی به آقای جوادی نگاه میکرد. عجیب بود. آقای جوادی با خودش فکر کرد نکند آقای صفایی مجسمهاش را پشت پنجره گذاشته و خودش به سفر رفته باشد. شنیده بود که گاهی کسانی از این کارها میکنند، شاید به این دلیل که نمیتوانند همیشه همهجا حی و حاضر باشند. بله، همین است. ولی صورت آقای صفایی باز تکانی خورد. آقای جوادی در حالی که سعی کرد خودش را بیشتر به دیوار ضخیم زیر سایهبان بچسباند، داد زد: “آقای صفایی، تا اینجا به حرفهایم گوش کردید؟”
آقای صفایی سری تکان داد. پس هنوز جای امیدواری بود. آقای جوادی با صدای بلند گفت: “آقای صفایی، اینطور نگاهم نکنید. خودتان را یک لحظه به جای من بگذارید. آیا این اتفاق تا به حال برای شما هم افتاده است؟ و اگر افتاده ـ دقیقا چه کردهاید؟”
آقای صفایی لام تا کام حرفی نزد. فقط صورتش را چند بار به علامت تأیید تکان داد. آقای جوادی دقت که کرد، متوجه شد پنجره بسته است و به فرض هم آن که پشت پنجره ایستاده، خودِ آقای صفایی باشد و نه مجسمه آقای صفایی، در عمل چندان فرقی نمیکرد. غیر قابل تصور بود که او صحبتش را از پشت شیشه باران گرفته شنیده باشد. اگر میشنید که خیلی چیزهای دیگر به او میگفت، خیلی چیزها. ولی قبل از هر چیزی از آقای صفایی سئوال میکرد که “آیا این خانه واقعا خانه من است؟ آیا شما که همسایه قدیمی من هستید، مرا تا به حال در این خانه دیدهاید؟ آیا من در اینجا زندگی میکنم؟” آقای صفایی همانطور بیحرکت ایستاده بود، مثل کسی که از یک منظره شگفتانگیز ماتش برده باشد.
باران تندتر شد. آقای جوادی، با اینکه به زیر سایهبان خزیده بود، سراپا خیس شده بود. اگر کسی در را باز میکرد، آقای جوادی میتوانست برود داخل و چترش را بردارد. به در نزدیکتر شد و در حالی که دستش را به سمت زنگ دراز میکرد، دید که یک نفر با چتر از درِ خانه بیرون آمد. هاج و واج ایستاد و نگاهش کرد. وقتی نزدیکتر شد، آقای جوادی از پشت قطرههای باران به چهره مهآلودش دقیق شد. احساس کرد که با او مو نمیزند. داد زد: “آقای جوادی، آقای جوادی! خودتان هستید؟” مردِ چتر بهدست همانطور که به سرعت دور میشد به آقای جوادی نگاهی انداخت و اهمیتی نداد. دورتر که شد، آقای جوادی متوجه شد که زیر آن چتر نه یک نفر که دو نفرند، ولی از بس تنگاتنگ هم میرفتند، از آن فاصله مشخص نبود که واقعا دو نفر باشند، شاید عاشق و معشوق بودند، شاید مردی با زنش بود، شاید مردی با دختر یا پسرش بود. نمیشد تشخیص داد. دقیقهای نگذشت که آن دو کمکم و آرامآرام از هم جدا شدند، از هم فاصله گرفتند، آن که زیر چتر ماند همان آقای جوادی بود و به سمت راست پیچید، و آن که از زیر چتر بیرون آمد و گویا از باران واهمهای نداشت، به سمت دیگری رفت. او هم خواهینخواهی شبیه آقای جوادی بود. بهتر است گفته شود خود آقای جوادی بود. آقای جوادی داد زد: “آقای جوادی؟”
صدایش شنیده نشد.
به بالا نگاه کرد، به طرف پنجره آقای صفایی. مجسمه آقای صفایی از پشت پنجره رفته بود و پرده آبیرنگش را کشیده بود. آقای جوادی ته کیفش را گشت و کلید را از میان خرت و پرتها بالاخره پیدا کرد. باز کرد و وارد شد. بدون معطلی به سمت راهرو رفت، جایی که معمولا چترش را میگذاشت. چتر سر جایش نبود و آقای جوادی، از آنجایی که لحظاتی پیش کسی را در بیرون با همان چتر دیده بود، هیچ تعجبی نکرد. از همانجا به سمت کوچه نگاهی انداخت که ببیند مردِ چتر بهدست چقدر دور شده است. هیچکس در کوچه نبود و باران به شدت میبارید.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۸