شعر معاصر فرانسه: چهار شعر از چهار شاعر برگردان: رحمت بنی اسدی

 

شعر معاصر فرانسه: چهار شعر از چهار شاعر

برگردان: رحمت بنی اسدی

 

شعر”این اتاق” از دفتر آهنگ و سرود اثر آندره دو بوشه André Du Bouchet (2001- 1924) است. شاعر دراین اثر به روشنی هدف خود را بیان می کند: رفتن و دیدار با روشنی  و زبان در نازایی و ناباروری اش.  رفتن به سوی”گرمای خالی “(دومین عنوان مجموعه شاعر) است، یعنی مکانی خالی و عبارت است از مکانی اشغال شده یا گذرا از طریق زبان است. شاعر”مدت ها میان روشنایی و روز می ماند”و تنها سرگرم راه رفتن یا نوشتن می شود. او روز را با  واژه ها “وزن”می کند و به در یافتی از حضور عنصر جهان که طی آن رشد کرده است نایل می شود.

 

اتاق

روز را چون  تکه کاغدی می گیرم

و  مچاله اش می کنم

 

تصویر تکه تکه شده  انسان  است در سرزمین خود.

 

رعد چشم ها را می گشاید

میان دیوار ها

 

سبزه

از زمانی که وجود دارد،

آن را تکان می دهم.

 

 تنها یک  اتاق است

بی هیچ گوشه و زاویه یی

که فراتر نمی رود از

یک پنجره

و تمامی روشنایی از آن جاست

 

دیوار ها

دری است که از آن وارد می شویم  

بی ان که بگذریم

 

اتاقم را باز می شناسم

سر زمینش را.

 

زیباییشعری است به نثر از کتاب افشانه از فیلیپ ژاکوته Philippe Jaccottet ( 2021-  ۱۹۲۵)

 

زیبایی: از دست رفته یی که چون دانه یی سپردیم به دست باد و توفان،  خاموش و بی صدا ستاغلب از دست می رود و برای همیشه ویران می شود؛اما زیبایی در گل، در یک اتفاق. این جا و آن جا تداوم می یاید، از سایه و از خاک گور تغذیه می کند و ژرفا پذیر است. سبک. شکننده، گویی نادیدنی، به ظاهر ناتوان، در معرض دید، رها، مهار شده. سر به راه وابسته به چیزی سنگین و ساکن؛ و یک گل که در شیب کوهی باز می شود. آن است این. آنی که در برابر هیاهو، در برابر نادانی می ایستد؛ سخت کوش در میان خون و لعنت و نفرین شده درهستی نا ممکن به پذیرش،زندگی می کند؛ پس، روان جای راست به رغم همه چیز و الزاما مسخره. بی بها، بی نتیجه. بنابراین، باید ادامه اش داد، گسترش داد، واژه ها را به خطر انداخت، به آن ها ارزش واقعی داد و هرگز تا پایان متوقف نشد. بر ضد، همیشه بر ضد خود و جهان بود، پیش از آن که مخالف بر ما پیروز شود، به درستی که تنها از راه واژه ها و کلمات است که از محدودیت، از دیوار، می توان گذشت که  می گذریم، پشت سر می نهیم و باز می کیم. در نهایت گاه در عطر پیروزی، در رنگ ها یک لحظه. تنها در یک لحظه غرق می شویماین به هیچ وجه یک دفتر خاطرات نیست. بلکه دفتر راهنمایی است که رد هایی به جا گذاشته است به هنگام پیاده روی ها، ملاقات ها، خواندن ها و خیال بافی ها. اما نویسنده به خوبی می داند که در دنباله. صفحه هایی را که در آن به نظر می رسد زندگی وجود ندارد، کنده است. یک مجموعه از دانه های سبک برای کاشتن دوباره. تلاش برای دوباره بر پا داشتن یک جنگل معنوی. ”      

 

در زیر شعری از مجموعه”صعود”از ژاک دو پن Jacques Dupin  ( ۱۹۲۷-۲۰۱۲)را می خوانید:

 

باد بزرگ

ما اهل کوره راه های کوهستانیم

که پیچ و تاب می خورد زیر آفتاب و میان مریمی و گل سنگ

و در شب پیش می رود در مسیر خط الراس،

برای دیدار با صور فلکی.

 

به ستیغ کوه نزدیک شده ایم

از محدوده زمین های زیر کاشت

دانه ها در مشت مان می شکافند

شعله ها در استخوان مان می نشینند

سرگین و بو از پشت مان بالا می رود

تا که تاک ها و گندمزار ها از نو برویند

در آخرین نفس آتشفشان!

میوه های غرور، میوه های سنگ های سخت

ناگهان رسیده می شوند

زیر نگاه های ما

پیکرمان تحمل خواهد کرد آن چه چشممان می بیند.

چیزی که حتی گرگ ها به خواب نمی بینند

پیش از آن که به دریا برسند

 

 

“بلوط و سگ”یک رمان آهنگین و به نظم است که ریمون کُنو Raymond Queneau می نویسد. او در باره این رمان می نویسد:”هرگز تفاوت اساسی میان چیزی که در یک رمان  می خواهم بنویسم با شعر نمی بینم”در لوهاور زاده شدم”عنوان یک شعر از این رمان است که در این اثر به یک روایت حال می ماند و شرح روان کاوی های کنو است. او با فرو رفتن در خود همراه با طنز از کودکی، از نخسیتن حرمان و نومیدی اش می نویسد  که از نظر یک روان کاو بسیار مهم است. بخشی از این شعر را در زیر می خوانید:

 

زاده شدم در لوهاور[۱] در بیست ویک فوریه

در هزار و نه صد و سه.

مادرم لباس می فروخت و پدرم آن ها را می فروخت:

آن ها از شادی پای بر زمین می کوبیدند

بدون هیچ شرحی بی عدالتی را شناختم

و یک صبح بود

که زنی حریص، احمق و دایه 

که سینه اش را به دهانم چسباند.

به سختی باورم شد که با این شیر

یک عضو زنانه

با فشردن لب هایم که مانند گلابی بود

عیدانه یی را می مکیدم

و چون پا به سن گذاشتم

بیست و پنج یا بیست شش ماهه

پدر و مادرم مرا نشاندند، دور میز شان

وارث، پسر و شاه

میدانی گسترده که در آن جا فرشتگان نیز سخت نومید می شدند

در غلافی که سخت تنگ بود

و شیطان ها نفس های خفه کننده شان را

در تهی گاه های پرندگان پر شده از کاه فوت می کردند

 همان جایی که گل های آهنی کاغذی یا جل پاره پشمی به رنگ قهوه یی

درون جعبه ها سبز می شدند 

در دست های از پیش آماده به زر و زیور

نمایشی ترسناک برای دیدن.

پدرم ذرع می کرد و می برید پارچه های ابریشمی را

و می فروخت کیلو کیلو دکمه

و کیلو کیلو نوار های گوناگون

ردیف شده درون قفسه ها

چند تا دختر یاری اش می کردند با شور و ذوق,

در بریدن تکه های پارچه

 وبی پروا از نردبان می پریدند

 و دامن های شان را نشان می دادند

مادر بیچاره ام روحی آهنگین داشت

 و پیانو می زد

و کلاه یا تانتل می فروخت

.در میان همهمه پیانویش

 

 

 

 

 

 

[۱] Le Havre شهری واقع در شمال فرانسه