رشید مشیری: یک روز اصغر

رشید مشیری

یک روز اصغر

صدای پای طلوع آرام است .اما تو آنرا می شنوی و بیدارت می کند. ساعت ات را مقابل نور می گیری.
طلوع هشت دقیقه زود تر امده  که برای یک چرت کافی است.
رو انداز به سر می کشی .خوابی عمیق. وپس از ان یک کابوس.
” از سرویس جا مانده ای. به دنبالش می دوی. فریاد زنان در تاریکی
می جهی از خواب با تپش قلب.
وخیس از عرق.
آبی خنک به صورت می زنی.
پاورچین لباس می پوشی.
لقمه ات در جای همیشگی است’
باقیمانده شام دیشب “سیب زمینی پخته با پیاز داغ و فلفل زیاد.”
اماده رفتن می شوی’نگاه ات در اتاق می چرخد.صورت زن ات پیدا است و دستش که مریم چهارساله را چسبیده است.
ان سوتر محسن است ‘ هشت ساله’
که با دهان باز خوابیده است.
امروز هم پشیمانی صبحگاهی به سراغ ات می آید.
این زن که گناهی ندارد، چرا بر سرش داد می زنم؟
کمی جابجا می شوی تا صورتش را بهتر ببینی به نظرت زیبا ومعصوم می آید. و بلا فاصله سئوالی ذهن ات را در گیر می کند چرا نمیتوانم  به او بگویم دوستش دارم.
چرا محسن را به خاطر نمره های لعنتی کتک می زنم؟
چرا………..؟
بیش از این تاب نمی اوری
حین خروج از خانه
کفش های  پاره محسن را می بینی.
در را به ارامی می بندی. گوشه آستین ات را به چشمان ات می مالی.
تصور خواب در مسیر حال ات رابهتر می کند. گوش ات را به لالایی همیشگی می سپاری “صدای یکنواخت موتور مینی بوس.”
وحدود نیم ساعت خواب، بدون کابوس تا کارخانه.

غروب شده است
چنان خسته ای که پله ها را به زور بالا می روی. زنگ در را می فشاری. چند ثانیه منتظر می شوی ودوباره دست به زنگ می شوی زمان برایت بسیار دیر می گذرد.
زن ات در را باز می کند .
سلام اش را بدون جواب می گذاری.
و فریاد می زنی کدام جهنم دره ای بودی من دو ساعته پشت درمنتظرم.
مریم از ترس، پشت مادرش قایم می شود. محسن به این فریاد ها عادت دارد و وانمود می کند درس می خواند.
زن ات خود را به نشنیدن می زند. ومی گوید : اصغر یه دوش بگیر حال‌ات بهتر می شه . راستی شام عدسی داریم همون جوری پخته ام که تو دوست داری. با پیاز داغ و فلفل زیاد. سیب زمینی هم داخلش ریخته‌ام.
تو بدون اینکه حرفی بزنی شام ات را می خوری. خانه کاملا ساکت است. زیر چشمی اتاق را دور می زنی .زن ات نگاه اش به تلویزیون است و می دانی مثل همیشه به دنبال فرصتی است که فضای سنگین را بشکند تا بتواند سریال ترکی مورد علاقه اش را ببیند . مریم به آرامی با عروسک اش حرف می زند اما صدایش به تو نمی رسد. محسن در اتاق نیست که برای تو عادی است. او از سر وصدا گریزان است و حتما در پستوی خانه  با گوشی مادرش، کارتون فوتبال می بیند۰
تو هنوز به نگاه زیرزیرکی مشغولی که ناگهان زل زدن مریم غافلگیرات می کند. توان بی‌اعتنایی به چشمان درشت وزیبای اش را نداری. نگاه دزدانه را از یاد می بری وتو هم به او خیره می شوی .مریم انگار که منتظر چنین لحظه ای بوده است به پهنای صورتش می خندد و بدون اینکه منتظر واکنشی از طرف تو باشد به سوی ات می دود. وتو هم می خندی وآغوش ات را باز می کنی .
زن ات شاهد صحنه است. او فرصتی را که می خواست به دست آورده است .می خندد.یک استکان چای مقابل ات می گذارد و با لحنی که مهربانی با خود دارد خطاب به تو می گوید: راستی اصغر مامانم شب جمعه دعوتمون کرده بریم خونه شون.
به نظر می رسد  تو هم مانند بقیه  منتظر تغییر هوای سنگین  خانه بوده‌ای. نگاه ات را به چهره زن ات می دوزی .تازه متوجه می شوی دستی به سر وصورت اش کشیده است. صدایی در درون ات می گوید به او بگو که زیبا شده است. اما تو فقط می گویی: باشه حتما می ریم .اما قبل از رفتن باید برای محسن کقش بخریم .این کفشهاش مایه آبروریزیه. زن ات در حالیکه کنترل تلویزیون را در دست دارد، سرش را به سمت پستو می چرخاند و با  صدای بلند می گوید: محسن بیا بابا برایت کفش می خرد .
محسن به سرعت در آستانه در ظاهر می شود ودر حالیکه از شوق دست هایش را به هم می مالد خطاب به تو می گوید : “عشق منی بابا”. چند باری این جمله را از پسرات شنیده ای. وهمیشه از آن لذت برده ای .به روی او لبخند می زنی.
بازی زیاد تو با مریم او راخسته کرده ودر آغوش ات به خواب رفته است. سریال در یک جای حساس تمام شده. .و پلک های تو هم سنگین است. سر ات را که بر بالش می گذاری می دانی امشب خوابی بدون کابوس خواهی داشت.
تاطلوعی دیگر تورا بیدار  کند .
رشید مشیری
۱۴۰۳/۲/۵