حسن زرهی: به “اوا” اما نگفتم

 

حسن زرهی:

به اوا اما نگفتم

 

توی تاریک‌‌ترین غار جهان هستیم و همین طور همه چیز بمباران می‌شود.

بمبی می‌افتد روی کله‌‌ی بلند کلیسای برلین.

کله‌ی کلیسا دو شقه می‌شود مثل کله‌ی نخل بلندبالای »جاشو مراد« که شبی مشتی غربتی با طناب کنده بودندش‏ و جاشو مراد قسم می‌خورد از کله‌ی کنده‌ی نخلش‏ خون می‌چکیده است.

اوا اما همین طور آرام گریه می‌کند.

من و او تنها توی غار هستیم. غار انگار جای ما را دارد و بس‏.

دیگران جانشان را برداشته‌اند و می‌دوند دنبال پناهگاه:

می‌پرسم: آن زن کیست؟

اوا می‌گوید: نمی‌شناسیش‏؟

می‌گویم: باید بشناسم؟

می‌گوید: حدس‏ هم نمی‌زنی؟

می‌گویم: خواهر بزرگ توست انگار؟

می‌گوید: خره! مادربزرگم است.

از اینکه این همه صمیمی شده است به این سرعت خوشم می‌آید.

غار تاریک‌تر می‌شود. آسمان مثل تنور نان‌پزی وارونه آتش‏ می‌ریزد سر برلین.

هق هق اوا هم هنوز هست.

می‌پرسم: انگلیسی بلدی؟

می‌گوید: کمی

می‌گویم: چرا کله‌ی این کلیسا دو شقه شده است؟

می‌گوید: کلیسا؟ کلیسای شکسته را می‌گویی؟

می‌گویم: اسمت چیست؟

می‌گوید: اوا

از شنیدن نامش‏ خنده‌ام می‌گیرد. گویی در برلین، در شهر رویاهای پدرم، با معشوقه‌ی هیتلر هم‌کلام شده‌ام. با این که نمی‌داند چرا می‌خندم لبخند خوشگلی صورتش‏ را رنگ می‌کند.

تندتند حرف می‌زند. اول دو سه کلمه انگلیسی می‌گوید و بعد یادش‏ می‌رود من آلمانی بلد نیستم. مرا فراموش‏ می‌کند انگار.

همینطور که اوا بال بال می‌زند آن زن که شبیه اوست در تنور باران برلین تو کوچه‌های تاریک از ترس‏، و روشن از آتش‏ دنبال سرپناه می‌گردد.

اوا اما همچنان شب بمباران را نمایش‏ می‌دهد. چشمان و دهان دل‌انگیزش‏، همه‌ی اندامش‏، مثل جلوه‌های ویژه‌ی کامپیوتری تبدیل به ابزار نمایش‏ فیلمی می‌شوند که خود اوست انگار. روی گرمای ران‌های او می‌نشینم و آتش‏باران برلین را توی چشمانش‏ تماشا می‌کنم. توی همین هول و ولا یادم می‌آید که باید بروم باغ‌وحش‏ برلین را که پشت سرم است ببینم. باید پیش‏ از آن که در بمباران ویران شود ببینمش‏.

اوا اما همین طور حرف می‌زند. دهانش‏ کف کرده است و جای این که زشت بشود و آدم دلش‏ بخواهد دستمال کاغذی بدهد دستش‏ و انگشت بگذارد کنار دهان خود که طرف بفهمد کجای دهانش‏ را پاک کند، آدم خوشش‏ می‌آید که دهان اوا همینطور کف کند و همینطور تا آخر عمر به همین زبانی که آدم بلد نیست حرف بزند.

عابران لحظاتی می‌ایستند و در هیجان بی‌پایان اوا شریک می‌شوند. و تا دیرشان نشود می‌روند.

دختر جوانی که برای من بوی قصه‌های هزار و هر شب را دارد و جوری نگاهم می‌کند که می‌فهمم که می‌فهمد که نمی‌فهمم اوا چه می‌گوید، دمی درنگ می‌کند و با همان لبخند می‌رود.

از آن سو، از پشت سر من، از روبروی اوا، از سوی باغ‌وحش‏ صداهایی شبیه هجوم سپاه دشمن در برلین می‌پیچد.

اوا گوش‏ می‌سپارد به صدا، نگاه می‌کند و ترس‏ در جانش‏ روان می‌شود. دست مرا با همان ترس‏ می‌گیرد و می‌پرسد هتل‌ام کجاست.

نمی‌دانم کی نشانی می‌دهم، کی می‌رسیم به طبقه‌ی چهارم هتل »بلوار«، کی نگاه می‌کنیم به لشکر کله‌تراشیده‌ها، که بیست نفری بیشتر نیستند و شهر را به گروگان گرفته‌اند.

صدای سپاه کله‌تراشیده‌ها و صدای بمباران برلین، و مهیب فرو ریختن نیمه‌ی کله‌ی کلیسا، در غار تاریک، در زیر تخت هتل من، در پناهگاه مخصوص‏ من و اوا مثل سرود مرگ در سرم می‌پیچد. شمایل خوفناک کله تراشیده‌ها را در ذهنم مرور می‌کنم و می‌بینم روبروی ایستگاه اصلی قطار برلین، برابر در ایستگاه مرکزی ایستاده‌اند. بیشتر می‌ترسم و اوا با هر دو دست سرش‏ را می‌پوشاند. دلم می‌خواهد دست بگذارم روی دستان کوچک و قشنگش‏. نمی‌گذارم و همین طور گریه می‌کند اوا.

می‌پرسم: اوا جان اینجا کجاست؟

می‌گوید: نمی‌بینی! پناهگاه است!

موهای طلایی و صورت پرخنده‌اش‏ میان دستان کوچکش‏ گم شده است. اوا گم شده است در بمباران برلین و صدای سیاه سرودی که از پشت سر می‌آید.

از پناهگاه آمده‌ایم بیرون. در خیابان می‌پرسم »اوا خانه‌ی فرهنگ‌های جهان« کجاست؟

می‌گوید: خانه‌ی فرهنگ‌های جهان از اینجا که باغ‌وحش‏ است از اینجا که کلیسای شکسته است، خیلی دور است!

می‌گویم: اوا حواست بود به آلمانی داستان بمباران کلیسا را تعریف می‌کردی؟

می‌گوید: می‌خواستی به چه زبانی تعریف کنم! آن روزها حتی توی شکم مادرم هم نبودم، زبان دیگری نمی‌دانستم.

نمی‌گویم آلمانی بلد نیستم. اما می‌گویم: اوا جان آرام شو. تمام شد. بس‏ است دیگر!

می‌گوید: می‌شوم.

*

چیزی شبیه به این می‌گفت رادیو، صدایی که هم اکنون می‌شنوید آژیر قرمز است و مفهوم آن این است که حمله‌ی هوایی انجام خواهد شد.

می‌رفتیم زیر راه‌پله‌ها، شنیده بودیم آن‌ها که زیرزمین ندارند باید بروند زیر راه‌پله‌های طبقه‌ی پایین.

ساکنان هر سه طبقه جمع می‌شدیم توی همان یک وجب جای زیر راه‌پله‌های طبقه‌ی اول.

توی همان هول و ولا فرامرز فراموش‏ نمی‌کرد لای پای خانم الیزابت همسایه‌ی ارمنی طبقه‌ی سوم را؛ و من صدای شوهرِ  الیزابت را در میهمانی‌ها وقتی حسابی مست می‌کرد می‌شنیدم که می‌گفت این مسلمان‌ها چرا اینجوری بی‌خودی غیرتی هستند؟ و فرامرز جوری تایید می‌کرد که گویی مهندس‏ مهمترین حرف دنیا را زده است.

اوا می‌پرسد: جنگ دیده‌ای؟ بمباران  دیده‌ای؟

رادیو می‌گوید: صدایی که شنیدید آژیر سفید بود و معنا و مفهوم آن این است که خطر بمباران رفع شده و می‌توانید از پناهگاه‌ها خارج شوید. از پناهگاه نیم وجبی زیرپله‌ها بیرون می‌آییم و متوجه می‌شویم این فرید کله خر بوده است که ادای رادیو و آژیرهای قرمز و سفید را درآورده است.

پرویز می‌گفت: ظفر را که زدند درست خورد روبروی خانه‌ی برادرم. شهین زن همسایه‌شان با تخت از طبقه‌ی دوم پرت شد وسط کوچه و زنده ماند. رویا اما دختر دانشجوی لری که آمده بود خانه‌ی شهین ‌اینها تا با مریم دخترشان درس‏های دانشگاه را بخوانند و شب را همانجا مانده بود، با پیکان قرمز و نو و هر دو طبقه‌ی خانه و زندگی چهل ساله‌ی شهین ‌اینها توی یک چشم به هم زدن رفتند توی گودالی که کنده نشده پر شد.

اوا می‌گوید: کجایی؟

می‌گویم: همینجا.

می‌گوید: کجا رفته بودی! کجایی هستی؟

می‌گویم: ایران

می‌گوید: از کله‌تراشیده‌ها بیشتر می‌ترسی یا از تروریست‌ها!

می‌گویم: هردو؟

می‌گوید: می‌خواهی میکونوس‏ را نشانت بدهم؟

نگاهش‏ می‌کنم. دوباره بچه می‌شود.

می‌پرسد: از کجا آمده‌ای؟

می‌گویم: از کانادا

می‌پرسد: کی برمی‌گردی؟

می‌گویم: اول می‌روم مادر شهرهای دنیا را ببینم.

می‌گوید: پراگ شهر مادر من است. و بچه‌تر می‌شود. آرزو می‌کنم همینطور بماند برای همیشه!

می‌گوید: حرف زدن خوب است!

می‌گویم: برمی‌گردم برلین.

پراگ خوش‏ بگذرد را در راه رفتن از پیش‏ من می‌گوید و در نور تند نارنجی رنگ برلین دور می‌شود.

داد می‌زنم، اوا! اوا! اوا!

همانطور که در نور نارنجی گم می‌شود می‌گوید به امید دیدار!

من می‌مانم و برلین، شهر رویاهای پدرم. شهر رفاقت‌های افسانه‌ای او. با آدم‌ها، با شلوغی، با کلیسای کله شکسته، و با اوا که در جهانم برای خودش‏ چهره‌ای شده است.

باید به پدر بگویم پراگ مادر شهرهای دنیا را دیده‌ام.

و لابد او جواب خواهد داد از همان راه دور، از همان خط همیشه شلوغ تلفن که زنی دارد به شوهرش‏ التماس‏ می‌کند خرجی بفرستد پول غذای بچه‌ها ته کشیده است، خواهد گفت: یادت باشد پسرم برلین مادر شهرهای دنیا را ببینی!

نمی‌گویم دیده‌ام!

به اوا اما نگفتم پدر گمان می‌کند برلین مادر شهرهای دنیاست.