فریبا صدیقیم: نگاهی بر«من بودم و چند میلیون نفر» از مسعودکدخدایی

فریبا صدیقیم

نگاهی بر«من بودم و چند میلیون نفر» از مسعودکدخدایی

 

برنایی بود مهترزاده ولی سرد و گرم ناچشیده و روزگار نادیده و به ناچار برنایان را گوشمال و حوادث زمان باید.

ابوالفضل بیهقی

 

رمان من بودم و چند میلیون نفر بخش آخر سه‌گانه‌ای است که نویسنده زندگی بهرام شخصیت اصلی را، از آخر به اول روایت می‌کند. کتاب اول «تو هم آرام می‌گیری» است که به دانمارکی ترجمه و جایزه‌ای را هم نصیب خود کرد. در این کتاب زندگی بهرام و همسرش کتایون را در کشور پناهنده‌پذیر نشان می‌دهد. کتاب دوم « مرز» روایت بهرام است در گذر از مرز ایران.

این رمان را از زمره رمان‌های اعترافیِ علیه فراموشی ‌می­دانم که به صورتی گزارش‌گونه و به ساختاری نزدیک به ساختار بیوگرافی نوشته شده است. راوی به گفته‌ی خود به خاطر داشتن خاطرات، در مقابل نسل­های بعدی مسئول است و ازین روست که دست به نوشتن می­زند تا بار خود را سبک کند.

رمان خوش­خوان است و صمیمی که با فضاسازی قابل باوری سرنوشت مشترک نسلی را در بزنگاه انقلاب و در برهه­ای طوفانی از تاریخ ایران جلوی روی ما می­گستراند. راوی با بازنگری صادقانه، شجاعانه و رو به رشد، اندیشه می­کند تا خود و نسل خود و توهمات و آرزوهای این نسل را زیر ذره‌بین بگذارد و آن را بشکافد؛  توهماتی که به صورت هاله­ای غلیظ جوانان انقلابی را در برگرفته و به پیش می­راند، توهماتی رابین‌هودی که راوی و همفکرانش به مدد آن‌ها به «خلق» نقش خدایی می­دهند.

این رمان روایتی است از دوران قهرمانی و ابرقهرمانی مبارزانی که رویاهای عدالتخواهانه داشتند و با شعار «تو قوی­تر از آنی هستی که فکر می­کنی» آرزو داشتند که در راه خلق فدا شوند و در چشم آن‌ها جاودانه بمانند؛ آنها با تقدیس شهادت‌طلبی، ساحت مرگ را گرامی می­داشتند و از زندگی و خوشی­هایش و حتی لذت­های طبیعی و غریزی­اش روی برمی­گرداندند. راوی ریشه­ی این احساسات قهرمانی را با اسطوره و مذهب یکسان می­داند و معتقد است که همین اشتراک است که باعث شده این سیاستمداران رمانتیک، تمام پیچیدگی­های بشری را در «خوب و بد» و «نیک و شر» خلاصه کنند، بی آنکه بتوانند طیف خاکستری را چه از نظر اجتماعی، چه فلسفی و بینش و چه روانشناسی، درک کنند و به حساب بیاورند. اگر در مذاهب، کتب و قوانین نوشته شده در آن مقدسند، در اینجا مبارزه و خلق و مرگی قدسی در راه خلق است که مقدس است. اگر آنجا کتب مقدس قوانین را تعیین می­کنند، اینجا به قول دخترش، گروه­های چریکی هستند که خودشان به جای هر سه قوه­ی قانون گذاری، اجرایی و قضایی تصمیم می­گیرند و تعیین تکلیف می­کنند و به خود جواز انتقام می­دهند تا بتوانند دست به یک ترور یا اعدام انقلابی بزنند؛ آن‌هم گاه به خشن­ترین شکل موجود وگاه به صورتی نمایشی در مقابل خلق.

بهانه­ی روایت:

بهرام به علت مراجعه به روانشناس و توصیه­ی وی در مورد کند و کاو گذشته، نوشتن خاطراتش را آغاز می­کند. راوی با نگاه ظریفی وارد دوران کودکی­اش می­شود و از ورای روایت جذاب زندگی کودکی و خانوادگی و شخصی خود، سه برهه­ی مهم در تاریخ ایران را پر رنگ می­کند :

برهه‌ی اول شرح آخرین سال­های دوران پهلوی با خاطرات ریز به ریز و جزئیات و گزارش­های روزمره­ای آن است. این بخش از روایت مستندترین قسمت کتاب را به خود اختصاص می­دهد؛ شاید با این هدف که نسل­های آینده بتوانند روزشمار انقلاب و بستری که در آن دانه­ی انقلاب کاشته شد، اعم از شرایط اجتماعی- اقتصادی، زیستی و هستی­شناسانه را ببینند و بشناسند.

برهه‌ی دوم شرح دوران انقلاب است و شور جوانان و افکار انقلابی و آرمان گرایشان؛ قوه­ی محرکه­ای که راوی به تفصیل به آن پرداخته است. در همین روند است که وی نه تنها پرده از آرزوها و تخیلات این نسل انقلابی برمی­دارد، بلکه نقبی می­زند به خصلت­های زیستی (هستی شناسانه­ی) بشر در انقلاب و انقلابی‌گری. او از علل ورود و علاقه­ی جوانان به انقلاب می­گوید، از ایده­آل­ها و توهماتشان و شوری که در پذیرفتن تئوری­ها دارند و از خودگذشتگی­ها و افکار هیجانی­شان. او در مورد خود می­گوید: «التهابی در وجودم بود. التهاب جوانی بود؟ فشار هورمون­ها بود؟ عدالتجویی بود؟ خشم گرهخورده در عقده­های باز نشده بود؟»

و سپس به سیاست‌زدگی در نیازهای زیستی اعتراف می­کند، و به توهمی که نسبت به ایجاد یک نظام سوسیالیستی وجود داشت و آن را حلّال تمام موضوعات بشری می‌دانستند و صرفاً در یک نظام سیاسی خلاصه نمی‌شد. مانند خیالات و آرزوهای رمانتیکی که در مورد رابطه­ی آزاد دختران و پسران و غرایز جنسی داشتند و می‌پنداشتند سوسیالیسم کعبه­ی آمالی است که در آن، بشر در بهشتی آرزویی زندگی می­کند. آن‌ها همه چیز را از سیاست می­خواستند.

او سیاست‌زدگی را بیشتر می­شکافد و ادامه می­دهد که چطور این عاشقان خلق، برای اهتزاز پرچم این اسطوره­ی بی‌شکل، روزها و شب­های جوانی را بی واهمه قربانی کردند.

و بهرام، راوی داستان اعتراف می­کند:

«راستش ما با مفهوم­هایی مثل فقر، کارگر، زحمتکش، رنجبر، شکنجه، زندانی سیاسی و اینجور چیزها، به قول معروف حال میکردیم و از تکرارشان نشئه می­شدیم. درست مثل صوفیان که با دردمندی، پاکبازی، هجران، خاکساری و این جور بدبختی­ها صفا میکردند. اگر این ها نبود نه ما می­توانستیم ژست قهرمانی بگیریم و نه صوفیان می­توانستند پز بدهند که از انسان معمولی بالاترند.»

و دوباره: «البته هیچ کدام از ما تا آن زمان چنان کارگرانی که در تصورمان بود و عاشقشان بودیم و امیدمان را مثل همان دخیل­هایی که به دار مراد می­بستند، به آن ها بسته بودیم، هنوز ندیده بودیم.»

و با درهم آمیختگی سیاست و نیازهای زیستی، از خود می­پرسد که آیا انقلاب در واقع همان حرکتی نیست که جوانان علیه پدران خود می­کنند؟

و سپس پرسش اصلی خود را که ذهنش را به خود مشغول داشته مطرح می­کند: «… این ملت نیازمند آگاهی است یا انقلاب؟ و اوج آن افتخار شهادت؟»

و سپس راوی داستان، بهرام، خطر می­کند و در مورد خلق، نظریه­ای تابوشکنانه و شجاعانه­ای می­دهد:

«چه بگویم؟ حسادت انسانی است. من به چشم خودم دیدم و به زندگی ام تجربه کردم که شدّتِ حسادتِ فرودستان، بی چیزان، به هیچ گرفته شدگان و سرخوردگان افت و خیز دارد، سستی می گیرد اما همچنان وجود دارد و به شکل های گوناگون بروز می کند و حسادت ها به وقتِ انقلاب، جنون آمیز می شوند، اسمشان می شود خشم مقدّس که با پوشش «عمل انقلابی» موجه می شوند و نزد انقلابی ها چون جواز انتقام، آن هم انتقام به خشن ترین شکل ها به کار برده می شوند. هرگاه فاصله ی داراییِ دارایان، فاصله ی نوع زندگی آنان را با زندگی ناداران و فرودستان فراوان کرده است، در آنان حسد آفریده و حسد نفرت به بار آورده و نفرت کینه زاییده و کینه می دانیم که مادرِ خشم است و خشم ویرانساز است و بی رحمانه ویران می کند؛ ویران.»

و سپس راوی، پیرو نیازهای بنیادین بشر در انقلابیگری و نیز لذت و نیاز وی از به هم پیوستن و در جمع بودن، به نتیجه­ای قابل تفکر می­رسد:

«به خیابان که می­رفتیم مثل این بود که وارد گله می­شدیم. ولی چرا می­گویم مثل این بود؟ خودش بود. در گله بودن… نیروی جمع نیروی تو می­شد، صدایش صدای تو و نگرانی­اش نگرانی تو. در خیابان که بودی خوب می­دانستی چه نمی­خواهی و هیهات که هیچ فرصتی نبود تا بیندیشی که چه می­خواهی.»

گله باید به سلامت به خانه می­رسید تا فردا دوباره این لذت را تجربه کند و مست شود؛ شاید به همین علت بود که در کُشتی شاه و ملت، ملتْ غلام آن مربی با تجربه­ای شد که به او قول داد برنده­اش کند، صرف نظر از اینکه این مربی چه جور آدمی است و چه بلایی سرش خواهد آورد. برد مذهب و پیروانشان حتمی بود؛ برنده­ای که بچه­هایش را قورت داد و عزت عزا را در فضا مقدس کرد. مذهب!

پس مضمون سوم این رمان مذهب است و ایدیولوژی که در کشاکش بین خلق و شاه و کُشتی آن‌ها، مربی‌گری خلق را به عهده می‌گیرد و به مردم قول برنده‌شدن می­دهد؛ «مردمی» که در زمان انقلاب مثل غولی بود که کله­اش را قطع کرده باشند و با هیکلی عظیم، گیج و حیران می­گشت تا دوباره آن را پیدا کند و روی تنه­اش بچسباند و در این گیر و دار کله­ی رهبر شیعیان جهان را پیدا کرد و به جای کله­ی شاه روی تن خودش گذاشت تا:

«آرش! هنوز پشت لبش سبز نشده بود که رفت بسیج  و رفت روی مین و بقایایش رفت توی کیسه­­ای سیاه و رفت توی گور. بله! جان خود در گور کرد آرش… می­گویند از عشق زندگی می­زاید، اما در سرزمین من از عشق مرگ می­زاید. مرگ آرش.»

نسبیت را در مورد این برهه­های تاریخی بیشتر از زبان آدم­های معمولی­تر و بزرگترهایی می­شنویم که دارند به صورت روزمره با زندگی دست و پنجه نرم می­‌کنند و راوی را از این نوع انقلابی‌گری منع می‌کنند. عمو عزیز هشدار می­دهد، پدر به سطح زندگی مردم در آن اوضاع اشاره دارد و مادر با آوردن مثال از زندگی لاک­پشت­ها می­گوید: «حکومت­ها می­آیند و می­روند، آدم­ها به دنیا می­آیند و می­میرند، شهر و روستاهایی ساخته و ویران می­شوند و بهتر این است که آدم جوری زندگی کند که وقتی با خودش خلوت می­کند، از خودش خوشش بیاید و از خودش راضی باشد، شب با وجدان راحت سرش را روی متکا بگذارد و فکر کند لاکپشتی است که از صبح تا حالا دنبال غذا بوده و حالا که خسته شده سرش را می­برد توی لاکش و می­خوابد. بی عجله.»

و به این ترتیب است که بهرام به افکار خاکستری بین شر و خیر، فرصت عرض اندام می­دهد تا نسبت به انقلاب و انقلابیون پرسشی از نوع غیر سیاسی برانگیزد.

البته من به عنوان یک مخاطب دوست داشتم این نسبیت و ورود افکار خاکستری بیشتر شکافته شود و در ساختار اثر موثرتر باشد؛ بخصوص آنجا که مقایسه­ی سیستم پادشاهی و سیستم همه‌جانبه­ی مذهبی در می‌گیرد و موضوع مهمی در دنیای امروز و افکار جمعی ایرانیان است.

رمان هم به سیاست می­پردازد و هم به فرهنگ و با قلمی ظریف و کاربردهای استعاری، صحنه­های تاثیرگذاری می­آفریند. یکی از آن‌ها صحنه­ای است که راوی در معرض تجاوز عده­ای اوباش قرار می­گیرد و در روایتی گرچه کوتاه، راه به‌در می­برد اما سرنوشت و کابوس تمام تجاوز دیدگان در این فرهنگ را در همان چند خط جمعی می­کند و جلوی رویمان به تصویر می‌کشد.

متن از طنزی زیر پوستی بی بهره نیست و جابجا در بخصوص دیالوگ­ها می‌توان شاهد آن بود.

رمان البته از نظر من از نقطه نظر فرم و اجرا، ظرفیت این را داشت که از پلات قوی­تر و پیچیده­تری برخوردار باشد تا با ظرف تکنیکی بهتری بتواند حتی به مضمون، معنای بیشتری ببخشد. همانطور که ما در کند و کاو روح خود مستقیم پیش نمی­رویم، جابجایی روایت­ها و کمی در هم آمیختگی تکنیکی می­توانست معنا و فرم را، بخصوص به دلیل رجوع به روانشناس، به هم نزدیک کند. راوی حتی با وجود اینکه خودش گمان دارد که نظم زمانی را رعایت نمی­کند و روایتش از نظر زمانی آشفتگی دارد، به غیر از کمی پس و پیش­های ساده‌ی زمانی، روایت را خطی و در شکلی از بیوگرافی و گزارش‌گونه پیش می­برد که این شاید برای یک اتوبیوگرافی نکته­ی مثبتی باشد اما آیا برای یک رمان و مخاطب امروزی­اش هم یک امتیاز محسوب می­شود؟ و متعاقبش این سوال اساسی مطرح می­شود که تفاوت بین این دو، رمان و بیوگرافی، چیست و چه عناصر و موتیف­هایی باعث می‌شود که ما این دو را از هم تمیز دهیم؟

علت نبودن یک پلات پیچیده  شاید علتش وسواس زیاد نویسنده به متن و رساندن مضمون آن است و شاید همین باعث شده که راوی به ترتیب­های زمانی اتفاقات وفاداری زیادی داشته باشد و متن عمدتا شکلی خطی و گزارش‌گونه و نیز در مواردی اطناب به خود بگیرد. در این روند حذف توضیحات و تحلیل­های تکراری و اضافه و نتایجی که خود مخاطب به آن رسیده، می­توانست ضرباهنگ رمان را تندتر کند؛ حال آنکه گاه تکرار در توضیحات یکسان با زبان­های مختلف، بخصوص در میانه­های کتاب، من مخاطب را نیز در شوق خواندن کند می­کند؛ بخصوص اینکه خود مطلب و درونمایه و مستندنویسی روزانه برای من و نسل من بسیار آشناست و در مورد آن بسیار خوانده­ایم.

در توضیح پیچیدگی پلات می­توان به موتیف­ها و نشانه­ها، به خرده­روایت ها و نیز شخصیت­سازی اشاره کرد.

موتیف­هایی در این رمان بودند که ظرفیت داشتند ساختاری شوند و به بعد معنایی و زیباشناسی ادبی متن اضافه کنند. مانند حضور لاک‌پشت در پرده که به زیبایی شروع شده، در طول داستان فراموش می­شود تا در نهایت از طریق طرز فکر مادر مجدداً نُکی به آن زده شود، در حالیکه می­توانست در طول داستان ساخته شود و نقش گسترده­تری را ایفا کند.

خرده روایت­های بسیاری در این رمان هست که نیمه­کاره رها می­شوند و ما باید صرفا به اعتبار صحبت راوی اکتفا کنیم. مانند سرنخی که در مورد تغییر شخصیت مادر از یک شخصیت صبور به نوع دیگر به مخاطب داده و باعث علاقه‌مندی او به روند این تغییر می­شود، اما دیگر یادی از آن نمی­شود و در رمان ساخته نمی­شود.

شخصیت­های بسیاری اعم از اصلی یا فرعی در رمان هستند که بعضی مانند پدر و عمو عزیز و … بخوبی ساخته می­شوند و به یاد می­مانند، اما شخصیت­های زیادی، بخصوص در زنجیره­ی فامیلی، در رمان می­ریزند که بقدر کافی و آنقدر ساخته نمی­شوند که ما آن‌ها را با مشخصاتشان در طول داستان به راحتی به یاد بیاوریم و فقط برایمان اسم نباشند. شاید آوردن این تعداد زیاد شخصیت هم به نوعی وفاداری نویسنده به واقعیت ذهنی خود باشد، در حالیکه با انتخاب محدودتر، بخصوص در شخصیت­های فرعی، نویسنده می­توانست به ساختار مرتب­تر ذهن مخاطب کمک کند.

از قسمت های جذاب این رمان می­توان ازبخش­هایی حرف زد که راوی در عین حال از نوع زیست خود در دانمارک حرف می­زند و ارتباط با دخترانش و نیز همسرش و تضاد نگرشی که در این فرهنگ با فرهنگ مملکت اصلی خودش دارد. کاش این قسمت­ها بیشتر می­شدند و راوی با بیشتر نشان دادن زیست فعلی­اش در دانمارک جایگاه خوبی برای تضادها و پر رنگ کردن مسائل گذشته می­ساخت.