فرشته وزیری نسب؛ بررسی دایاسپورا و رهایی از تابو ها در آثار چند شاعر زن ایرانی در تبعید یا مهاجرت

 

در عصر حاضر، جهانی شدن، فشار های سیاسی و اقتصادی، جنگ های منطقه ای، خشکسالی و میل به پیدا کردن چشم اندازی جدید در سرزمین های دور، بسیاری را به ترک سرزمین های خود واداشته است. این حجم از مهاجرت غیر از تغییر فضاهای شهری در بعضی از کشورها سبب تغییر در مفاهیم فضا و هویت فرهنگی هم شده است. همانطور که مرزها به علت مهاجرت مفهوم قدیم خود را از دست می دهند هویت ها نیز شکل جدیدی به خود می گیرند. بررسی این هویت ها، بخصوص بررسی هنر بر خواسته از این تجربه های سرگردانی، امروزه سنگ بنای مطالعات «فرا فرهنگیتی» (transcultural) را تشکیل می دهد.بسیاری می کوشند تا مرزها را از اهمیت امروزه شان بیندازند، چرا که کالاهای مصرفی، سرمایه ها و فرهنگ های عام تبلیغاتی به راحتی از این مرزها می گذرند اما انسان هایی که جان یا امنیت شان در خطر است پشت میله های خاردار می مانند. بسیاری از آوارگانی که کشورهای تحت تسلط استبداد یا جنگ زده خود را ترک می کنند تا در جایی دیگر بی ترس و وحشت زندگی کنند مهاجرت را بسیار خوشبینانه تر از آن چیزی که در انتظارشان هست ارزیابی می کنند اما حداقل نسل اول مهاجرین همیشه با مشکلات روحی عدیده ای روبرو می شوند. بحران هویت به خصوص در کسانی که نه به دلیل فقر،جنگ یا چشم اندازی بهتر بلکه به دلایل سیاسی کشورشان را ترک کرده اند و اغلب امکان بازگشت ندارند، عمیق تر و فاجعه آمیز تر است. در این شکی نیست که بین فردی که برای به دست آوردن امکانات شغلی بهتر مهاجرت می کند و هر لحظه امکان بازگشت دارد و کسی که به هر دلیلی از سرزمینش رانده می شود تفاوت هایی هست و به همین خاطر نمی توان موقعیت آنها را با هم مقایسه کرد. تنها چیزی که می توان با اطمینان گفت این است که هویت فرهنگی و فردی یک مهاجریا کسی که از سرزمینش رانده شده است، با کسی که تجربه مهاجرت یا آوارگی را نداشته متفاوت است. آوارگان از وطن اغلب در مرز دو فرهنگ برای خود اقلیمی درست می کنند و درآنجا برای همیشه می مانند، انگارکه هویتی معلق یا دایاسپورایی داشته باشند.

به طور کلی می شود به چند عامل در شکل دادن به هویت دایاسپورایی اشاره کرد که مهم ترین آنها مساله جا به جایی و از دست دادن موقعیت اجتماعی است. وقتی کسی در جایی قرار می گیرد که برایش نا آشناست در وهله اول دچار هراس می شود. برای غلبه بر این هراس به زمان احتیاج دارد و به ابزار هایی که شناخت را برایش امکان پذیر کنند. یکی از مهمترین این ابزار ها زبان جامعه میزبان است که به پناهنده یا مهاجر پیدا کردن امکان بیان خود و ارتباط گیری با محیط تازه خود را می دهد. از آنجایی که زبان در واقع دروازه ای است برای ورود به جهان جدید، هر چه زبان فرد مهاجر یا تبعیدی به زبان جامعه میزبان نزدیک تر باشد و ریشه های مشترکی داشته باشد یادگیری آن و در نتیجه پیوند و آمیختن با این جهان راحت تر انجام می پذیرد. با توجه به اینکه آموختن زبان ربط مستقیم با سن و میزان استعداد فردی دارد می توان این طور برداشت کرد که کسانی که سن کمتر و قدرت یادگیری بیشتری دارند یا به زبان دومی آشنا هستند راحت تر زبان را می آموزند و در نتیجه با جامعه جدید ارتباط می گیرند و در آن ادغام می شوند. دومین عامل را می توان نزدیکی فرهنگی دانست. در اروپا که از لحاظ مذهبی و فرهنگی نزدیکی نسبی وجود دارد روند در آمیختن با جامعه برای مهاجرین داخل اروپا سریع تر انجام می گیرد تا مثلا برای مهاجرین آسیایی و آفریقایی. از سوی دیگر پذیرش جامعه میزبان هم نقش مهمی بازی می کند. در جوامعی که مهاجرت در آنها سابقه ای طولانی دارد و بافت جامعه از مهاجرین است، مثل کانادا یا آمریکا، پذیرش راحت تر صورت می گیرد تا جوامعی که در آنها بیگانه هراسی وجود دارد و بافت اجتماعی یک دست تری دارند. کار عامل دیگری است که در شکل دادن به هویت اجتماعی و فردی مهاجرین نقش مهمی بازی می کند. آنها که می توانند کار ثابتی پیدا و زندگی مستقلی بنا کنند نگاه شان به خود متفاوت می شود و حس اعتماد به نفس بیشتری پیدا می کنند.

 

به طور عام می توان گفت در نسل اول مهاجرین مشکلات و سرگردانی ها بیشتر است و گاهی آنها نمی توانند خود را با جامعه جدید تطبیق بدهند و ترجیح می دهند با هموطنان یا هم زبانان خود رفت و آمد کنند. اینگونه است که گتو ها یا جوامع حاشیه نشین تشکیل می شوند و زندگی دوگانه ای در یک جامعه به وجود می آید. در اغلب موارد تفاوت های مذهبی یا نژادی سبب این جوامع موازی می شود. جمع هایی هم هستند که دقیقا خاصیت گتو ندارند اما به شکلی کوشش در حفظ فرهنگ و هنر خود در دل سرزمینی را دارند که به آن مهاجرت کرده اند. آنها با برگزاری کنسرت ها، برنامه های فرهنگی یا هنری و رفت و آمد هایی که بین خود دارند برای خود این امکان را فراهم می کنند که در کنار فرهنگ جامعه میزبان بخشی از فرهنگ خود را نیز به شکل موازی تجربه کند. دربیشتر مهاجران ریشه هایی که آنها را به گذشته پیوند می دهد، حداقل در حوزه زبان و فرهنگ عمومی، هرگز کاملا قطع نمی شود. همانطور که فالاچی می گوید، “وقتی تبعید جانی زخمی، مورد توهین قرار گرفته و نومید را پناه می دهد، محل جغرافیایی اش مهم نیست. وقتی انسان سرزمین اش را دوست می دارد(و به خاطرش رنج می برد) فرقی نمی کند کجا زندگی کند ….همه جا احساس تنهایی می کند، همینطور احساس شکست.” (خشم و غرور،۲۰۰۷، ص ۷)

به نظر می رسد که این احساس شکست و ناتوانی در نویسندگان بیش از بقیه افراد است، زیرا آنها از ابزار زبان برای بیان خود استفاده می کنند و بدون تجهیز به این ابزار و بدون داشتن مخاطبی برای آثار خلق شده خود در جامعه جدید به نوعی عقیم می شوند، به خصوص در سالهای اول مهاجرت. آنها نه تنهاموقعیت اجتماعی و مخاطب خود را از دست می دهند بلکه از نظر هویتی هم دچار سرگردانی می شوند. نویسندگانی که از سوی نهاد های خاص، مثل پن، برای مدت مشخصی دعوت می شوند امکاناتی دریافت می کنند و آثار شان ترجمه می شود. اما بسیاری از نویسندگان و هنرمندانی که به جوامع جدید وارد می شوند در وهله اول فقط با گروه های هم زبان خود در ارتباط قرار می گیرند چون آنها تنها مخاطبان آثار شان هستند. ارتباط با این گروه ها امکانی در اختیار نویسندگان قرار می دهند که اولا آزادانه تر بنویسند و دوما تجربه های خود از کشور شان را بازبان مادری بیان کنند. آنها همچنین امکانات عرضه کردن هنر خود یا چاپ کتاب هایشان را پیدا می کنند. اما از آنجا که این مخاطب محدود و اغلب با سلیقه های خاص است، بعضی از نویسندگان بعد از مدتی ناامید می شوند، از نوشتن دست بر می دارند، عزلت می گزینند و گاه دچار افسردگی می شوند. در برخی از این نویسندگان نوستالژی برای گذشته و جایگاه اجتماعی شان چنان قدرتمند عمل می کند که آنها را از در آمیختن با جامعه جدید یا پذیرش موقعیت شان باز می دارد. فقدان امکانات مالی و نداشتن مخاطب کافب آنها را از انتشار نوشته هایشان باز می دارد و به تدریج به انزوا و کم کاری می کشد. علاوه بر این از آنجایی که آنها از سرچشمه نوشتاری خود، که جامعه و زبان مورد شناخت شان است، فاصله می گیرند، نوشته هایشان مثل قبل زنده و پر روح عمل نمی کند.

اما نویسندگانی هم هستند که آگاهانه تبعید را انتخاب کرده اند چون احساس می کردند فضا در کشورشان تنگ تر از آنست که آنها بتوانند در آن تنفس کنند. آنها در محیط جدید شکفته تر می شوند. اوریانا فالاچی در کتاب خشم و غرور می گوید: “من سکوت را انتخاب کرده ام. من تبعید را انتخاب کرده ام .” (ص ۷) این گروه از نویسندگان برای به وجود آوردن موقعیت های جدید مبارزه می کنند و بعضی از آنها موفق هم می شوند که حتا به زبان های دیگر بنویسند و مخاطبان جدیدی بیابند. نویسندگانی مثل بکت، کوندرا، مرجانه ساتراپی،یاسمینا رضا و شیرین نشاط در واقع هم مرزهای زبانی را پشت سر گذاشته اند و هم موانع اجتماعی را. کوندرا در مصاحبه ای با  فلیپ راث می گوید: ” در مقام نویسنده، تجربه زیستن در کشورهای مختلف موهبتی است عظیم. آدم فقط وقتی جهان را درمی‌یابد که از جوانب متنوع به آن بنگرد.”(۱)این به خصوص در مورد کسانی که از جوامع بسته به جوامع آزاد تر مهاجرت می کنند بیشتر صدق می کند. زنها فرصت پیدا می کنند به خود از منظر دیگری نگاه کنند و آزادی های فردی خود را بیشتر ارج بگذارند. نویسندگان زن نیز می توانند آزادانه تر خود را بیان کنند و تنانگی فراموش شده شان امکان بیان می یابد. با اینهمه بسیاری بین ادبیات مهاجرت(immigraion) و تبعید(exile) تفاوت هایی قائلند و بر این باورند که آن کسی که مهاجرت می کند حس دایاسپورایی اش کمتر است چون امکان بازگشت دارد اما یک تبعیدی این امکان را ندارد. علاوه بر این مهاجری که بین دو سرزمین رفت و آمد می کند و از نظام های استبدادی یا توتالیر در وطن هراس دارد در نوشتن دچار نوعی خود سانسوری و احتیاط می شود. بی شک اگر قرار بر چاپ کتاب ها در سرزمین مادری (مثلا ایران) باشد محدودیت هایی وجود دارد که نویسنده باید به آن تن دهد تا مخاطبین بیشتری داشته باشد. مگر اینکه نویسنده ای اصولا زبانی که به آن می نویسد تغییر دهد یا آثارش را ترجمه کند که در واقع دیگر در حوزه تولیدات زبان مادری قرار نمی گیرد اما می تواند طیف مخاطبان خود را گسترش دهد.

 

اگر بخواهیم بر مبنای تقسیم بندی دوران های گوناگون مهاجرت و تبعید و حسی که تبعیدی در این دوره ها دارد، ادبیات مهاجرت و تبعید را دسته بندی کنیم می توان از چهار دسته متون نام برد:
۱- متونی که بیشتر حول محور سرزمین مادری و مسائل آن یا خاطرات گذشته مولف می گردند.
۲- متونی که برمشکلات فرد آواره در جامعه جدید متمرکزند .
۳- متونی که برخاسته از تجربه های چند هویتی است و بیشتر به جامعه جدید می پردازد.

۴ -متونی که بیشتر بر تجربه های انسانی تکیه دارند و از مرزهای زبانی و مکانی می گذرند.

هویت دایاسپورایی بیشتر در آثار ادبی نوع اول و دوم نمود پیدا می کند که موضوع شان دلتنگی برای وطن و مقایسه جامعه میزبان با آن، یا ابراز حس بیگانگی یا سرگردانی است. در بعضی نویسندگان که نمی توانند با شرایط جدید خود کنار بیایند، این  هویت پر رنگ تر است اما کسانی هم هستند مثل شیرین نشاط یا مرجانه ساتراپی که با حفظ پیوند با گذشته و سرزمین مادری در سرزمین جدید هویتی کسب و بین دو فرهنگ پلی استوار بنا کرده اند. آنچه که در سر باز زدن از ادغام با محیط جدید و هویت دایاسپورایی آمد با جنسیت افراد بستگی مستقیم ندارد و در مورد زنان هم می تواند صادق باشد، به خصوص زنانی که در جوامع جدید هم با همان روابط سنتی زندگی می کنند. این زنان ممکن است در جوامع جدید هم موقعیت بهتری پیدا نکنند. اما زنانی که از جوامعی با قوانین مرد سالار و با محدودیت ویژه می آیند در مهاجرت به کشورهای مدرن تر امکانات تازه ای از جمله امکان تحصیل، انتخاب پوشش و نوع زندگی به دست می آورند. زنان هنرمند و نویسنده می توانند بی پروا تر از خود و خواسته هایشان حرف بزنند و در بعضی موارد حتا موقعیت بهتری از کشور خود داشته باشند. در مورد اینها در واقع هویت دایاسپورایی دیگر مطرح نیست، چون آنها خود را به محیط جدید نزدیک تر حس می کنند و از آزادی های به دست آورده لذت می برند.  مشکلی که بسیاری از نویسندگان و هنرمندان زنی، که از جوامع بسته و سنتی می آیند، دارند قالب زبانی ای است که در آن باید بنویسند. بسیاری که هنوز به زبان مادری می نویسند مجبورند که مخاطب آثار خود را از میان هم زبانان خود انتخاب کنند، که این خواه و نا خواه محدودیت هایی را در نوشتار به آنها تحمیل می کند. اگر به زبان جامعه میزبان بنویسند دیگر به کل در ساختار جدیدی قرار می گیرند و شاید به علت عدم تسلط بر زبان نتوانند تمام آنچه که در درونشان هست بیان کنند. آنچه در ادبیات یا شعر زنان به شکل پررنگی  متفاوت است این است که بسیاری از زنان توانسته اند خود را از قید روابط یا قوانینی که بر آنها حاکم بوده رها کنند و راحت تر از احساسات خود بنویسند. اما اگر مخاطب خود را محدود به فارسی زبانان بکنند امکان این هست که نتوانند از خود سانسوری رها شوند چون هنوز، حتا در جامعه روشنفکری ما، تابوها و خط قرمز های زیادی وجود دارد که شکستن و گذشتن از آنها به راحتی برای زنان امکان پذیر نیست. هر کدام از ما با رشته هایی به داخل ایران و روابط حاکم بر آن متصلیم یا از آن هراس داریم یا به جامعه ایرانی خارج از کشور که به شکلی مخاطب ما محسوب می شوند. من در نگاه کوتاهی که به بعضی از شعر های چاپ شده از زنان در خارج از ایران داشتم تلاش کرده ام نشانه های دایاسپورا یا بحران هویت را دنبال کنم و ببینم که آیا تجربه مهاجرت به واقع بر شعر زنان تاثیر گذار بوده است یا نه. و این تاثیر به چه شکلی بوده است. موضوع دیگری که در این بررسی مورد توجه گرفته است امکان رهاسازی شعر زنان از قید و بند های معمول جوامع سنتی و خود سانسوری است. به نظر من در بعضی از شعر های شاعران زن ایرانی، بسته به طول زمان مهاجرت شان، می توان اثرات مهاجرت و دایاسپورا را پیدا کرد اما در بیشتر آنها خود شاعر و دغدغه ها و احساساتش مطرح هسند و گاه نوستالژی برای گذشته.

در شعر ژیلا مساعد، که می شود او را از شاعران نسل اول تبعیدی دانست. اثر همه ی گرایش هایی که در بالا ذکر شد پیدا می شود. مجموعه «پنهان کنندگان آتش» او، که شعر های دهه نود اوست، بیشتر به مسایل ایران اختصاص دارد و تجارب شخصی یا جمعی در آن جامعه. در این مجموعه غم غربت آشکار تر به چشم می خورد. مثلا در شعر می خواستم می نویسد:

می خواستم در شهری بمیرم

که صدایم را زیر سنگ هایش پنهان داشت

و رگ هایم در زیر خاک هایش

به ریشه های سخت درختان گره می خورد (ص ۱۷ـ۱۶)

در واقع شاعر هنوز در جستجوی سرزمین مادری و ریشه های خود است و از «شهری با هجاهایی آشنا» می گوید و آوازهایی که یادشان در غربت تکانش می دهند.(همانجا) اما غم غربت در او با حس حسرت زنانه ای همراه است و در تاکیدش برای اینکه از «سرزمینی متفاوت» می آید به مادرانی اشاره می کند «که هرگز/ در هیچ لحظه ای از جسم خویش/ عریان نبوده اند» یعنی شاعر به هویت زنانه خود و دیگر زنان در در سرزمین مادری احساس خوبی ندارد برای همین می گوید:

من

از جهان عزادار

من

از جهان تاریکی و جنون

به رویای تو پا می گذارم (مرثیه زن)

در شعر «دست های آشوکا» نیز سیر تاریخی زنان را از دیوانه کلامی در یونان یا «فاحشه کوچک»ی در هند به زنی عاشق می رساند که پاهای تنهایی اش از زخم پرند.(ص ۴۵) در شعر «می خواهم به یاد بیاورم» راوی شعر تا کید دارد که نمی خواهد گذشته را فراموش کند:

یک روز ایستادم

کنار شیشه پنجره ای روشن

در خیابانی غریب

و دیگر خود را نیافتم

کجا مرده بودم نمی دانم.

راوی همچنین از تلاشش برای جستن جا و هویتی در محیط جدید می گوید:

نگاه می کنم

و خود را باز نمی یابم

و این تلاش ابدی

برای یافتن جایی در این تابوت تنگ

به جایی نمی رسد.(۴۹ـ۴۸)

در کتاب «در سحر نیمه باز بود…» که شعر های ۱۲ سال بعد از مجموعه قبلی است حس شعر ها شخصی تر شده و دیگر کمتر از غم غربت و جستجوی وطن در آن ها اثری هست. اما وجه زنانه و پرداختن به مسائل زنان هنوز حضور دارد:

 

سر تو میان خواب من چه می کند

سر تو که از ضربه دست مرد

هنوز دوران دارد (ص ۱۸)

 

گر چه این تجربه به گذشته و سرزمین مادری بر می گردد اما در حوزه ای گسترده تر چیزی است که می تواند بر زنان بسیاری در جهان بگذرد. بیشتر شعر های این مجموعه از تجربه های شخصی زنانه حرف می زنند و در تمام سطور آن می توانی زنانگی را حس کنی. زنانگی ای که در محیط جدید و با تجربه های جدید گذشته و حال سرزمینش را مورد انتقاد قرار می دهد. در شعر «درمان» از این مجموعه مساعد تصمیمش را برای رهایی در چند «می توانستم» که به «اما نخواستم» منتهی می شوند بیان می کند و در واقع می گوید که مثل فالاچی تبعید(البته بدون سکوت) را برگزیده است:

می توانستم الماس تیز و برنده ی درمان را

که خود

در خود داشتم و نمی دانستم

نادیده انگارم

می توانستم

ولی نخواستم! (ص ۹۴)

در واقع شاعر از آنچه موجودیت زنانه او را در سرزمین مادری تهدید می کند آگاهانه می گریزد و غربت را به هوای تغییر و آزادی بر می گزیند.

 

سپیده جدیری نیز در شعر “چاک” خود به ترک اجباری وطن  می پردازد و آن را این گونه تصویر می کند:

 

شاید فقط حواسِ سیاهم بود

مثلِ کسی

که پشتِ در افسوس می‌خورَد.

 

از بقیع تا خاوران رابا خود بِبَرَم بزنم به چاک!

آوازهای کوچکِ جان را    با خود بِبَرَم بزنم به چاک!

اسمِ شیکِ تهرانرا      با خود بِبَرَم بزنم به چاک!

 

در این شعر جدیری همراه با حس نوستالژیک خود جا به جا از سختی زیستن در سرزمینی حرف می زندکه محدودیت های بسیاری در آن بر او و دیگر زنان تحمیل می شود. تهرانی که خاوران دارد اما اسمش شیک است. تهرانی که در آن زنان باید از تن خود شرمنده باشند و صدای خنده شان را خفه کنند.در همین شعر چاک هم بخشی به تن زنانه اشاره می کند که در پی رهایی است:

 

دنیا گناهِ من است‌ ای لکّه‌های بی‌هدف!
دنیا گناهِ من است ‌ای خنده‌های بی‌شمار!
دنیا گناهِ من است و
من
جیغ.
گناه‌های خندان را / با خود بِبَرَم بزنم به چاک!

دوازده است آنچه را که می‌شماریم دوازده است
آرایشِ ظالمانه صورتِ من / می‌تواند بخندد به زمین: دوازده است!
و از شکافی که بر تن فِشانم / ببارد هزار شکوفه‌زار.
چاه‌های خفته! بگذرید بگذرید از سَرَم؛ دوازده است!

 

جدیری گر چه در شعر های دیگرش هم به شکل مستقیم از دلتنگی برای وطن حرف نمی زند اما همیشه گذشته و سرزمین مادری به شکل های مختلف در شعرش حضور دارد:

 

قلب
قلب
قلب
قلبِ تهران است فقط
صدای حرف‌هایت کم است
بی رنگ و رو به شمار می‌آیم
که به یاد می‌آورَد
که به یاد می‌آورَد

در شعراو نیز مثل شعرمساعد بخش زنانه ای که در محیط  مرد سالار تحت فشار بوده است نمود ویژه ای دارد. این بخش زنانه مدام بین رهایی در محیط جدید و بستگی محیط قدیم در رفت و آمد است:

 

و از اخلاقِ تو بلند می‌شود دود

و از اخلاقِ تو بلند می‌شود پرچمِ شکست‌های پیاپی

………………………

…………………………..

شاید طلوعی‌ست غروب‌انگیز.

بگذار تنم دربیاید

بگذار تنم دربیاید

که همیشه است.

 

او در شعر های متعددی از ممنوعیت های اعمال شده بر زنها، بر لذت تنانه شان و برخنده بلند شان حرف می زند . اما شعر جدیری با وجود رهایی جغرافیایی از سرزمین مادری هنوز در این جغرافیا و محدودیت ها و فقدان های آن و تجارب گذشته سیر می کند و رنج هایی که زنان در جوامع سنتی تجربه می کنند در آنها پر رنگند. رنج خود او نیز در شعرش حضور پر رنگی دارند. یعنی می توان گفت که گرچه شاعر از مرزهای خود سانسوری تا حدی عبور کرده است اما شعرش هنوز از  مرد سالاری تحمیلی در رنج است و بار گذشته را به دوش می کشد. به همین خاطر از نظر مفهومی شعر او را می توان در دسته بندی اول و دوم.متون قرار داد.

دیاسپورا و هویت دایاسپورایی در شعر فریبا صدیقیم نمود نمایان تری دارد. او در مجموعه شعر «این قلب معمولی نمی زند» به دفعات از تهران، دلتنگی برای وطن و جغرافیای از دست رفته حرف می زند. مثلا در شعر «شاید مرده باشم:

 

تا تهران سه خیابان تاریک بیشتر فاصله نیست

همان جاست! میخ کوب گوشه ای از زمین که زلزله خیز است و دستم نمی رسد. (ص ۲۸)

یا در جایی دیگر:

این گوشه جهان

منزوی تر از ماهی گیرانی که با سر به درون اقیانوس می غلتند

مثل کفش هام تنهام(ص ۳۰)

و در ادامه همین شعر می گوید:

اینجاتهران چقدر دلگیر و تنها و غریب افتاده است

دلم برای نان سنگک تنگ  نیست

دلم برای دلم تنگ است

که ماهی هایش فراری ان و به این حوض کوچک بر نمی گردند. (ص ۳۰)

در این شعرها او به طور مشخص از ریشه کنده شدن و سرگردانی حرف می زند به خصوص در آنجا که می گوید: راستی آدرس خانه ات را یاد گرفته ای یا هنوز سرگردانی ای بد بخت؟ (ص ۳۲) صدیقیم حتی جدایی از معشوق را در جغرافیای دوری توصیف می کند:

قاره یخ زده ای

من و تو را دو نیم کرده (کمی بر قاره ام نمک بپاش)

در سراسر کتاب حس عاشقانه ای با رنگ و بوی زنانه با دوری و دلتنگی برای گذشته و سرزمین مادری آمیخته است. شعر های صدیقیم بر خلاف شعر های ژیلا مساعد یا سپیده جدیری از منظری اجتماعی و زنانه که منتقد فضای مرد سالار و فشار بر زنان است حرکت نمی کند و دنیایی بیشتر خصوصی دارد.

در شعر الهام گردی هم سرزمین مادری و هم تضاد آن با محیط جدید به تصویر کشیده می شود، یعنی در فضایی بینابینی می گذرد:

چطور ساعت پنج عصر که قرار می گذاریم

در کافه

نمی دانم به ساعت کدام کشور منتظرت باشم(عطر زنی در آسانسور، ص ۱۰)

یا:

«اینجا تهران نیست

ساعت سه به وقت لوس آنجلس»

و صدای خشن مردی

در گوش هایم آویزان. (ص ۳۷)

یا

به اندازه تمام برف هایی که در تهران می بارد

دلم برایت تنگ شده است

………………………

به اندازه حوض بزرگ پارک نیاوران

که درشتی ماهی هایش

در چشم هایم نهنگ بودند.(ص ۵۴)

حس گردی به مهاجرت حس مثبتی نیست و این در بعضی شعر های او مثل شعر زیر نمود پیدا می کند:

بدم آمده است

از مرزها

از هواپیمایی که با سانحه تنهایی من سقوط کرده

و از چمدان که تابوت لباس هایم است (ص ۱۷)

اما در شعر های او هم مثل بقیه تجربه دردناک زن بودن در جامعه ای مرد سالار و سنتی حضور دارد:

 

چادر را سر کردم

مادر با کمیل به دعا رفته بود

چادر را سر کردم

مادر با کمیل از دعا برگشته بود

چادر را سر کردم

راهبه ای بودم در انگلیس

که مردها تنش را بخیه زده بودند.

…………………..

چادر را سر کردم

دندان را به جگر گرفتم(ص ۲۸)

 

گردی از تجربه های زنانه ای حرف می زند که علیرغم اینکه در فضایی خصوصی تر شکل می گیرند باز هم زنان را در شکل های دیگری محدود می کند و گاهی از سوی خود زنان در شکل مادران و مادر بزرگان:

مادرم می خواست زنی باشم شبیه مادرش

مادرش می خواست زنی باشم شبیه دخترش

و من از هرچه خواستن بود بدم می آمد.(ص ۳۴)

یا

باید روسری ام را جلوتر بیاورم

این را برادری می گوید

که برادر هایش را

برای گرفتن سهم هایش

به جبهه فرستاده بود!(ص ۲۰)

حضور محیط جدید در شعر گردی بیشتر پس زمینه است و آنچه پر رنگ تر به چشم می خورد باز سرزمین مادری است و تجربه های آن، چه به شکل عمومی و چه شخصی. شکلی از نوستالژی در تمام مجموعه «عطر زنی در آسانسور» وجود دارد که همراه با حزنی زنانه به شعر گردی خلصتی دایاسپورایی می دهد. یعنی این مجموعه، مثل شعر های جدیری و صدیقیم هنوز حال و هوای سرزمین مادری را با تجربه های مهاجرت در هم آمیخته اند.

این نوستالژی و حزن در بیشتر شعر های شاعران زنی که من خواندم حضور دارد. سهیلا میرزایی از هشتی خانه در هفت سالگی می گوید و از خانه ای که کلیدش را گم کرده است:

 

در هشتی خانه به هفت فکر می کنم

هفت سالگی هفت پسران هفت سنگ

روزت را در سر انگشت هایت آبستن کن

هزار و یک شب در سرم که هنوز یک شبش را نخوانده ام.

(میچکا غیر قانونی می خواند. ص ۶۴)

سال هاست کلید خانه ام

جا مانده است

و مشق های خط خورده ام

زیر انبوه کاغذ خاک می خورند (همانجا ص ۳۸)

 

و شیدا محمدی این نوستالژی اینگونه بیان می کند:

 

بریده بریده

اسلاید کودکی ام بر دیوار روبرو

مات می شود عکس کهنه ای در نگاه تو.

کوچه ام صندلی سفیدی

در سبزی سرزمین تو بود

برعکس حرف می زنم

آه تهران !

در صندلی سفیدی گم می شوی

وقتی دو لاستیک کهنه

در چشمانم رد سرخی می اندازد.

 

در شعرهای نعیمه دوستدار گرچه گذشته و سرزمین مادری حضور دارد اما سرزمین جدید هم به شکلی خوشایند ظاهر می شود. هویت در شعر «هویت» او دیگر دایاسپورایی نیست بلکه نوعی جابجایی و تطابق با محیط جدید در آن صورت گرفته است:

 

«هویت»

خاطره‌ام را عوض کردم

به جایش خاطره‌ی تازه‌تری خریدم از جنس بلوط

که زیر پای رهگذران

صدای خوشی دارد از هربار به آغوش برگ‌های خشک خزیدن

شناسنامه‌ام عوض شد

حالا

فرزند ارشد کارل و الین ام

که سنگ قبر مرغوبی دارند در میانه‌ی گورستان

شنبه‌ها

وقتی که قهوه‌ی داغ می‌نوشم

یادم می‌رود مسلمان معتقدی بود جد بزرگم

 

مادربزرگم را هم عوض کردم

با اینگیرید فرزند آسترید

که هرگز نگران غسل جنابت نبود

اینگیرید با یک خرده‌فروش در نشیمن خانه‌ی آسترید خوابید

که با ولووی آبی‌اش رفت به جایی به اسم ینشوپینگ

یا نورشوپینگ

 

در سال‌های بحران اقتصادی

در مزرعه‌ها به قدر کافی سیب‌زمینی کاشته بودند

حتی

در ایستگاه مرکزی مالمو

می‌شد همدیگر را ببوسیم

ما به خاطر بوسه مهاجرت کردیم.

 

راوی این شعر خارج از همه ی سنت های دست و پا گیر خود را به محیط جدید پیوند زده است و گذشته را دور ریخته است. گر چه لحن شعر بی شک طعنه آمیز است اما به گذشته در برابر حال و به ایران در مقابل سوئد(که به طور مشخص در شعر حضور دارد) وزن نوستالژیک یا حزن آمیزی داده نشده است. راوی آگاهانه تبعید را انتخاب کرده و تاکید می کند که «ما به خاطر بوسه مهاجرت کردیم». یعنی گاهی دلایل نماندن و رفتن می تواند خیلی ساده نداشتن آزادی در زندگی فردی باشد. دوستدار در شعر «رفتن» هم بر عدم میل به برگشت به گذشته حرف می زند:

 

میلی به بازگشتنم نیست

مقصدم رفتن است

از خاطره‌های محقر

و پاک شدن از عکس‌های تار و رنگ پریده

 

و در شعر «تغییر» هم با پاره کردن نقشه وطن و در گذشتن از آن بر نفی مرزهای جغرافیایی و کم اهمیت دانستن آنها تاکید می کند:

مرزها را تف کردم
آن بالا توی هواپیما
زیر پای مهماندار
پر شد از خط‌های بیهوده
سکندری می‌خورد

و در سطر های پایینی همین شعر از زمینی حرف می زند که از آن بالا گرد است و مرز ندارد. حتی نوستالژی او هم شکلی متفاوت و طعنه آمیز دارد وقتی در شعر«نوستالژی» از دلتنگی برای کوچه ای حرف می زند که در آن به خاطر بوسه ای مخفی کتک خورده است:

از تمام آن هزاران کوچه و پس‌کوچه

از هزاران درخت در حاشیه‌ی خیابان‌ها

از تمام ابرهای خاکستر نشین

دلم برای یکی تنگ است

آن کوچه که گیر افتادم ته بن‌بستش

برای بوسه‌ای مخفی

یا باتومی که بر ساقم زدی

گر چه او هم در شعر «دوستی» تاکید می کند که دوستی بین دو آدم با فرهنگ هایی که فرسنگ ها فاصله دارند چندان آسان نیست، یعنی ادغام با جامعه ای کاملا متفاوت که از تجربه های شخص مهاجر با خبر نیست را راحت نمی داند، اما حس دایاسپورا یا دلتنگی برای گذشته در این اظهار کمتر به چشم میخورد:

 

کارین!

تو از چیزی خبر نداری

موهای طلایی‌ات در باد

در کافه‌ها قهوه‌ات را هم می‌زدی

وقتی من از گیس‌هایم آویزان شدم

بر درختان شهر

و جنینم را که حاصل هماغوشی پشت یک درخت بود

به سوراخ توالت انداختم

در این شعر بیشتر مقایسه ای صورت می گیرذ بین راوی که از فرهنگی بسته و مرد سالار می آید که همه چیز برایش ممنوع بوده و کارین که موهای طلایی اش رها در دست باد است.

از آن دیدی که سیکسو در «خنده مدوسا» می گوید که « زن باید خود را بنویسد، در مورد زنان بنویسد و آنها را به نوشتن وا دارد.» انچه در اشعار این زنان می بینیم زنانه است اما اگر به دیدگاه های کریستوا تکیه کنیم که « برای ایجاد زبانی که “دیگر”(other) باشد، یا “نوشتار زنانه”،باید نظم نمادین زبان را در هم شکست، فقط تا حدودی این تحول را در زبان شعری آنها پیدا می کنیم. آنچه از نظر کریستوا برای خلق “نوشتار” زنانه اهمیت دارد تولید گفتمانی نشانه شناسانه است که زبانی آهنگین، اشاره یی و پیش ارجاعی(prereferential) داشته باشد. از دید او برای دستیابی به این هدف باید در نظام نشانه ای(semiotic) تغییراتی به وجود آورد تا نظم نمادین در هم شکسته شود.(کریستوا، انقلاب در زبان شعر) عناصر نشانه شناسی از نظر او ریتم، لحن و حرکت هستند در حالیکه نحو، دستور و ساختار در حوزه نظم نمادین زبان است. از نظر من شعرهای زنان در خارج از کشور در انتقال حزن زنان در جوامع مرد سالار و تجربه های آنها موفق بوده اند و شعرهای سپیده جدیری و سهیلا میرزایی هم در زمینه نشانه شناسی و هم در هم شکستن نظم نمادین به تجربه هایی دست زده اند. اما آنچه در اغلب این شعر ها فقدانش حس می شود آن وجه لذت ناب (jouissance) زنانه است. کریستوا نوشتار زنانه را خارج از دسترس منطق، پیشا اودیپی، و بازگشت به لذت صرف می داند و برای این باید رهایی (emancipation) از گفتمان های غالب صورت بگیرد که به نظر من این وجه را تا حدودی در شعر آسیه امینی می توان پیدا کرد. شعر او در جاهایی به شدت شخصی است و از تجربه های زنانه خود حرف می زند، مثل شعر «نقشه گنج» در کتاب «دارم ترانه ای را می دوزم» که در آن شرح هم آغوشی خود را در استعاره ای گسترده شرح می دهد

دهانت غارى است

با فسیل بوسه‌هاى گمشده

که مرا به کشف اسرار تنت، رام مى‌کند.

از ران‌هایت که صعود کنم

تشنگى

در چشمه‌اى

پسِ کشاله صخره‌ها گم مى‌شود.

سنگ، سنگ

سینه را چنگ مى‌زنم

و فراز مى‌شوم

به سوى سرت

که مسیر بى‌بازگشتى است.

…………………………….

زبان،

خزنده‌اى است که خاربوته‌هاى پساگوشت را مى‌لغزد

و چشم‌هاى مهربان تو در تمام راه

فانوس است.

 

من با تک تک یاخته‌هایم،

در گذر از پیچاپیچ تنگه‌اى

بر قله ‌هاى تمنا،

زن شده‌ام.

 

قول مى‌دهم

روزى تو را نیز فتح می‌کنم

اى مرد صعب‌العبور،

که دفینه‌اى پشت دنده‌هات پنهان است.

 

در اینجا شرح هم آغوشی با احساس فتح و فاعل بودن همراه است و زن از موقعیت جنس دومی و مفعولیت و انفعال در آمده است. این تصویر از زن مقتدری که به فتح بدن معشوق می رود را کمتر در شعر زنان داشته ایم و می توان آن را نزدیک به دید کریستوا در مورد برگشتن به موقعیت پیشا ادیپی و لذت صرف دانست. این حس در شعر «فرا گشت در همین مجموعه بیشتر نمود پیدا می کند چون ٰراوی آرزو می کند که عشق و رابطه جسمانی بین دو نفر دو باره به موقعیت پیشا افلاطونی برگردد و دیگر تفکر برآن حکم نکند. آرزوی «تن دادن به تن» در همان راستای لذت ناب بی حضور تابو ها و هراس هاست، مثل ورزا یا پشه که تفکری در آنها وجود ندارد:

 

فکر مى‌کنم

چه خوب مى‌شد اگر من

فکر نمى‌کردم

به اتصال ماورایى “تن”ها

و لمس طربناک شیارهاى تنت

پاره‌اى از رویا نبود.

 

فکر مى‌کنم که اى کاش

فکر نکرده بودم هرگز به افلاطون

که عشق را

به چرخه بى مصرفى کشاند

که کوچ مى‌دهد ما را هراسناک و دودل

ازین دل به آن دل

بدون تن دادن به تن دادن.

 

تصویر های اروتیک در تصویر موقعیت خاور میانه و شکستن تابو های زبانی و تصویری در شعر زیر نیز نشانگر غلبه بر خود سانسوری و نگاه متفاوت امینی است توازی ای که بین تحریک و ارضای مردانه با نشانه گرفتن تفنگ ها و شلیک آنها صورت گرفته  نشانگر این است که راوی/ شاعر مرد سالاری حاکم بر خاور میانه را مسبب جنگ و خشونت مدام در این منطقه می داند:

تفنگ‌ها

در خاورمیانه شق

تفنگ‌ها

در خاورمیانه خالى

تفنگ‌ها در خاورمیانه ارضا مى‌شوند.

 

آستانه تحریک خاورمیانه پایین است

و آسمان

همیشه باردار بعثتى است.

 

تاجران در خاورمیانه، پیامبر

فاحشگان،

قدیس مى‌شوند.

 

شعر های دو ستدار و امینی را در واقع می توان در دسته سوم متون دسته بندی کرد که برخاسته از هویتی چند گانه است و به تجربه های محیط جدید می پردازد. در شعر دوستدار سوئد حضوری پر رنگ دارد و  شعر آسیه امینی هم، که ساکن نروژ است، پر از عناصر انضمامی محیط جدید است، از برف و گوزن گرفته تا قطب و پدیده هایی چون شفق قطبی یا نام مکان هایی در سرزمین جدید.

تهران که رد مى‌شد از من

خیابان‌هاى معترض

رودخانه‌هاى ماشین

و درختان رنگ‌پریده عاشق

چمدان به دست

در ایستگاه‌هاى خیره

منتظر بودند.

 

اسلو در رگ‌هایم مى‌دود

درختان از من مى‌رویند

و گنجشکان

شهروند تنم مى‌شوند.

زندگى قدم مى‌زند

اندیشناک و دل‌به‌هراس

در خیابان‌هاى سپید، تنها.

 

نوعی دیگری از اشعار زنان مهاجر هم هست که بیشتر به تجربه های انسانی این شاعران اشاره دارند تا تمرکز بر جغرافیایی زیستی شان و در واقع می توان آنها را به دسته چهارم متون متعلق دانست. کتاب «رود خانه ندارد» شبنم آذر چنانچه از نامش هم بر می آید انسان رونده را در قید مرزهای جغرافیایی نمی بیند و بیشتر به بیان نوعی تجربه های فلسفی و درونی شاعر اشاره دارد که الزاما نه زنانه اند و نه از حس دایاسپورا نشات گرفته اند. در یکی دو جای کتاب اشاره هایی به مهاجرت یا زن بودن شده است اما بیشتر در جهت رد مرزهای جنسیتی یا جغرافیایی. مثلا در شعر دو کیستی:

زن بپوشم و تن رها کنم

درخت بپوشم و پرنده بخوانم

دریا بپوشم و پری ببازم به آغوشت

فراوانی کنم.

سطور پایانی بر یکی شدن این «دو کیستی» تاکید می کند.

 

در شعر «مرثیه» آذر خیلی کوتاه به ترک وطن اشاره می کند:

او که ترک وطن می کند

یک بار خود را در جغرافیای وطن کشته

یک بار در جغرافیای پیرهن

 

همین فضای شخصی با مختصات دیگری در شعر سهیلا میرزایی هم حضور دارد. شعر هایش بیشتر حاصل تجربه های شخصی اوست در سرزمین جدید:

با کلمه پرخاش می کنم

سوار Bahn می شوم

از پله های اداره بالا می روم

با زبان الکن عق می زنم

بی کار می شوم(میچکا غیر قانونی می خواند، ۲۹)

یا

خواب هایت را خوب آب و جارو کن

درخت هزار ساله لم داده کنار رود راین

روی نوک پا خندیده ی

زن زائو از یک پستانش تمام نوزاد های دنیا را شیر می دهد!!!(ص ۳۰)

در شعر میرزایی هم می توان تلاش برای رها سازی نیروی زنانه را دید:

 

آهی بود که مادرم کشید

آغاز شدم با نقطه ای

در اول خط

همین که پاهایم را شناختم

به راه افتادم

گستاخ شدم

………………

………………..

پس به ران هایم اجازه ی زندگی دادم

از مرز تن به خود رسیدم. (می افتم از دستم، ص ۷)

در مجموع می توان گفت که برخوردهای زنان شاعر با مساله جابجایی و تحولات فردی در محیط جدید و نمود آن در شعر شان هم شباهت هایی به هم دارد و هم تفاوت هایی و نمی توان گفت که روند آزاد سازی از سنت های اجتماعی یا زبانی در آنها به یک شکل صورت گرفته است. حتی طول مدت مهاجرت در بعضی ها تاثیر گذار و مشخص است و در بعضی دیگر نیست. به نظر می آید که عوامل فردی و شخصیتی بیشتر در شکل گیری شعر آنها موثر بوده تا عوامل اجتماعی مشترک. اما حس دایاسپورایی در بیشتر این شاعران با گذشت زمان کمتر شده است. البته من هم به لحاظ محدودیت این مقاله و هم دسترسی نداشتن به همه آثار تولید شده در خارج کشور کارم را محدود به چند شاعر کردم که از آنها کتاب یا کتاب هایی در دست داشتم و نتوانستم به همه آثار تولید شده بپردازم. امید که دوستان محقق دیگری این مهم را بر عهده بگیرند.

 

http://www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=289893     (۱)

 

 

منابع

 

Fallaci, Oriana. Die Wut und der Stolz. List Verlag, München 2002.

 

Safran, William. ‘Diaspora in Modern Societies: Myths of Homeland and return. In Diaspora: A Journal of Transnational Studies, Volume 1, Number 1, Spring 1991, pp. 83-99 (Article)

 

 

آذر، شبنم. رود خانه ندارد. نشر دید. آلمان ۲۰۱۶.

امینی، آسیه. دارم ترانه ای می دوزم (در دست انتشار)

جدیری، سپیده. دختر خوبی که شاعر است. انتشارات نگاه. تهران ۱۳۹۱.

و غیره. نشر بوتیمار. مشهد ۱۳۹۲.

و زیر پوست من پر از جریان های خالی است. انتشارات اچ اند اس. لندن، ۱۳۹۳.

صدیقیم، فریبا. این قلب معمولی نمی زند. انتشارات مروارید. تهران، ۱۳۹۱.

گردی، الهام. عطر زنی در آسانسور. نشر نیماژ. تهران ۱۳۹۳.

مساعد، ژیلا. پنهان کنندگان آتش. انتشارات نوید. آلمان، ۱۳۷۰

در سحر نیمه باز بود…نشر دوستی. گوتنبرگ. ۱۳۹۱

میرزایی، سهیلا. میچکا غیر قانونی می خواند. نشر از مولف. کلن، .۲۰۰۵

می افتم از دستم . نشر آیدا، بوخوم. ۱۳۹۲.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *