چند شعر از روشنک بیگناه

۱

 

ظهری تابستانی
قدم می زنیم
انگار که نرمه بادی ما را
هل دهد به جلو
و قطاری موازی با جاده بگذرد آرام
در سایش شانه ها

کنارم راه می روی
چون توسکایی که جنگلش را حصاری باشد
مه شکاف بر می‌دارد با زنگ دوچرخه ای

 

بازگردیم؟‌

یا به همان درخت همیشگی برسیم؟‌

یا به پل بعدی؟
یا آسیابی که آن دورها روز را پایین می کشاند
و با پره هایش می راند
افسون و راز را؟‌

 

به عصر پاییز رسیده ایم
یک پیاده روی عصرانه
ما را عجیب پیر کرده است.

 

 

۲

 

 

میز صبحانه همیشه در انتظار ماست
در گوشه ای از اطاق های این عالم
با رومیزی گلدار کتان و
دو فنجان
) قهوه را روی میز می گذارند
چای را خودت می آوری)

همیشه گوشه ای برای ما هست
اتاقی که پشت پنجره اش
تا صبح
باران باریده باشد
و شسته باشد
لحظه ای را
که می نشینیم و
قهوه را می آورند.

 

۳

 

شبی از لای در سُریدیم بیرون
صدای پا
آجر آجر تا دورها

کسی ندیدمان نترس
باد “دیوارها را جلو می آورد”*
اما هیچکس به نام
صدایمان نزد

سرخوش منم
که از صدایم هول می شوی
از نگاهم می میری
صد بار هم از این خیابان گذر کنم
عادت نمی کنی

اینجا پچ پچ است به جای باران
و بادها همه مستعار

 

 

* “دیوارها جلو می آیند”  از شعر نیمی از زندگی ، هولدرلین

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *