چهار شعر از ماندانا زندیان

۱

 

جان نمی‌گیری وُ

جان می‌دهد گلوی سینه‌ام،

کنار انگشت‌های بی‌نشانت

که بی گریه از خواب سردخانه‌های جهان می‌پرند وُ

آب می‌آورند

برای شام غریبانِ خاوران، بی‌نام، وُ

این نسیان

که از جدار جریده‌ها نمی‌ریزد،

از کابوس‌های من رد نمی‌شود

وَ تکه‌های تو سرگیجه می‌گیرند، سنگین، وُ دیگر

هیچ چیز شبیه خودش نمی‌گذرد، اینجا،

حتی برای درد

تا روی تمام خیابان‌های بی‌جان،

بی اسم، بی طلسم بنویسد:

من دانش‌آموز پیشاورم

نام ندارم

وَ صدایم

منفجر می‌شود

روی سکوت شما.

 

۲

 

و پایان تذکره این بود

که میله‌های سُربی

شبستان سفر شدند وُ

قفل،

قناری سبزی که رواقِ آوازش

رگبار قلمکاریِ آینه‌ای

که قرار بود به یاد نیاورَد

که مرگ،

مرگ مهربان

که صدایش در اضلاع بادگیر قدیمی شناور بود وُ

صورتش در معرّق‌های آبی، معلّق وُ

نامش در ایوان کویر آزاد،

دستش را از آب گرفته بود وُ

نقطه‌چینِ یادِ تو را روشن می‌کرد.

 

۳

 

نگران نباش

این پرتگاه هم پنجره‌ای دارد مثل پاگردِ راه‌پله‌

آرام اگر بمانی وُ پلک نزنی

سقوط می‌کنی در خودت، صبور، وُ

سکوت

زخم‌‌هایت را در گلوی گلدان‌های کهنه‌ می‌کارد وُ

یک‌روز

دوباره در آسمان رها می‌شوی، سبک

وَ چیزی از تو گرم می‌کند این ویرانی را.

 

۴

یک تکه ظلمت بگیرم

خراش دهم تیرگی را با درد

که تیر می‌کشد در رگ‌های مرگ وُ

می‌لرزد، می‌ریزد از زخمِ خاک وُ شکاف کتفِ «حلب»،

که تیر می‌خورد سکوتِ جهان

در استخوان‌ شکسته‌اش، سخت، وُ

تنگ می‌شود نَفَس

در گلوی گزاره‌ای

که زل می‌زند به جنازهٔ دست‌های ما

شاید زمین خورده باشد جهان وُ

خراشیده باشد پوستش

سرد وُ گود وُ کبود

وَ یک تکه ظلمت تکان دهد به زمان

وَ روز شود این روزنه از انسان

که نامِ دیگرِ آزادی‌ست.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *