ناهید کشاورز؛ آب مروارید، من و آسید نصرالله

ناهید کشاورز؛

آب مروارید، من و آسید نصرالله

جوان و نوجوان که بودم فکر می‌کردم وقتی دو اتفاق در بدن آدم بیفتد دیگر پیرشده و تا مرگ فقط چند قدم باقی‌ مانده است؛ دردزانو و آب مروارید. برای این فکرم هم به اندازه کافی نشانه داشتم، یعنی همه آدمهایی که در دوروبرم می‌مر‌دند همه زانوهایشان درد می‌کرد و می‌شنیدم که قبل از آنهم چشمهایشان آب مروارید آورده بود. حتی کسانی را هم که ندیده بودم، وقتی در موردشان می‌شنیدم، می‌گفتند خدا بیامرز چشمهایش ‌هم درست نمی‌دید و درد زانو زمین‌گیرش کرده بود.

همه اینها یک گوشه ذهنم هک شده بودند و فکر می‌کردم که هنوز سالیان سال تا رسیدن به آنها وقت دارم. درد کمر و زانو که شروع شد، هنوز خبر رسیدن پیری جدی نبود. سراغ دکتر اورتوپد رفتم، خوبی دکترهای اورتوپد این است که موقع تشخیص بیماری یا رویشان به دیوار است برای دیدن عکسها یا زل زده‌اند به صفحه کامپیوتر. برای ‌همین وقتی ‌علت دردها را می‌گویند یکجوری صدایشان اول می‌خورد به دیوار یا صفحه کامپیوتر، بعد به آدم می‌رسد و در این راه انگار از ضرب آن کاسته می‌شود، برای همین هم من داستان دردهای زانویم را زیاد جدی نگرفته بودم. تازگیها هم متوجه شده‌ام که دکترهایی که سراغشان می‌روم بیشتر وقتها آرام و زیر لب می‌گویند که این دردها در این سن طبیعی است و صدایشان درهوا پخش می‌شود و بستگی به حال و روحیه‌ام دارد که چقدر این حرفها را در هوا بگیرم یا بگذارم همانجا گم وگور شوند.

ولی دکتر چشمی که پیشش رفته بودم با دکتر اورتوپد فرق می‌کرد، او از یک فاصله ده سانتیمتری زل زد به چشمهایم که مردمک آنها در اثرر یختن قطره‌ گشاد شده بودند و گفت که چیز مهمی نیست و آب مروارید است. وقتی که دکتر از مهم نبودن آب مروارید گفت، به نظرم به همه آدمهایی که می‌شناختم و مدت کوتاهی قبل از مرگشان چشمشان آب مروارید آورده بود، توهین کرد. انگار که مرگ و آب مروارید چشمشان جدی گرفته نشده بود، ولی قبل از همه اینها به نظرم آمد که صدای دکتر از عصب کنار چشمم به گوشه‌ای از مغزم برخورد و یک صدایی در سرم پیچید که گفت؛ بالاخره رسید. آب مروارید، یعنی پرتاب شدن به سراشیبی مرگ!

ازمطب دکتر که بیرون آمدم احساس کردم رازی وارد زندگیم شده که نمی‌دانستم با آن چکنم. حالم برای خودم ناآشنا بود. یک نفر که صدایش شبیه صدای بی‌بی سکینه بود که همیشه می گفت «پیربشی بچه» تکانم داد و گفت حواست هست بالاخره آمد. در دلم گفتم که انگار هم با پای جوانی آمده که اینقدر زود و با سرعت رسیده است. می‌روم در یک کافه می‌نشینم وسعی می‌کنم خبر را در فنجانی قهوه حل کنم و قورت بدهم شاید راحت‌تر فرو برود و از همانجا به دوستی در راه دور خبر می‌دهم و وقتی او هم کلمه آب مروارید را تکرار می‌کند دیگر باورم به مغز استخوانم می‌رسد.

می‌گوید ناراحت نباش و با خنده اضافه می‌کند که به کسی هم نگو. چطور می‌توانم موضوع به این مهمی را به کسی نگویم، اینکه زندگیم داشت به سرنوشت کل‌حسن و بی‌بی‌سکینه گره می‌خورد که من دربچگی فکر می‌کردم بخاطر آب مرواریدِ چشمشان مرده‌اند. اینکه دیگر هیچ عینک ته‌استکانی هم به دادم نمی‌رسد. اصلاً آب مروارید خودش به تنهایی مهم نبود، بلکه برایم آغاز یک دوره بود که از واهمه داشتم. اگر آب مروارید را بتوانم پنهان کنم این دوره را در هیچ پستویی نمی‌توان مخفی کرد. سرانجام دل به دریا زدم، تصمیم خودم را گرفتم و به همه پرسیده و نپرسیده گفتم. آنوقت همه دوروبری‌های من از تجربیاتشان از آب مروارید گفتند و آنقدر از مزایای عملش که مرا هم حیران کرد.

تنها دو روز طول کشید تا نظر من درمورد این بیماری تغییر کند و آغاز دوره تازه و این حرفها هم ‌از یادم برود و همه ذهنم مشغول دنیای بعد ازعمل بشود؛ دنیایی پراز روشنی وشفافیت .آنقدر در این دنیای خیالی سیر می‌کردم که داشتم به این نتیجه می‌رسیدم که شاید تمام تلخی و تاریکی دنیا از آب مروارید است و اگر همه آدمها بتوانند در یک حرکت جمعی چشمهایشان راعمل کنند دنیا زیباتر می‌شود. درمورد این نظراتم از ترس اینکه دیگران فکرکنند آب مروارید چشمهایم به مغزم هم اثر کرده با کسی حرفی نمی‌زدم، ولی هرچه بود تصور اینکه دنیا ناگهان روشن شود خیال دلکشی بود که ترس ازعمل را کم می‌کرد.

صبح آفتابی یک روز جمعه به کلینیک چشم رفتم. صف طولانی کسانی که با کاغذی در دست مثل من منتظر ایستاده بودند هم از اضطرابم که جای هیجانات روزهای قبل را گرفته بود، کم نکرد. درست مثل صفهای زمان جنگ ‌عده‌ای ایستاده بودند و هرکدام هم کاغذی در دستشان بود، در گوشه و کنار سالن انتظار بزرگی که در آن بودیم صندلی گذاشته بودند و همه آنها در مدت کوتاهی پُر شدند. بوی قهوه از قهوه‌جوشی در گوشه سالن همه جا را پرکرده بود و دل من برای نوشیدن فنجانی از آن پر میزد.

سعی می‌کنم به چیز دیگری فکر کنم تا از ترس عمل چشمم کم شود، نمی‌گذارند. هرچند دقیقه یکبار پرستاری می‌آید و در چشم همه ما که ردیف کنار هم نشسته‌ایم قطره می‌ریزد. چشمهایم تار می‌شوند، زل میزنم به روبرویم. بی‌بی‌سکینه روبرویم نشسته، دسته عینک کلفتش شکسته و آنرا با یک کش به پشت گوشش وصل کرده، آب نبات گوشه لپش را می‌مکد و با خنده بدجنسانه‌ای مرا نگاه می‌کند. سرفه مرد کنار دستم نگاهم را به خود می‌کشد، نگران کفشش است که لاستیک ته آن درآمده. عمل چشمهایش را فراموش کرده، نگرانیش کفشهایش ‌است، سنش زیاد است و من خودم را دلداری  می‌دهم که اگر آدم بجای چشمهایش نگران لاستیک ته کفشهایش شد، آنوقت پیرشده است.

بعد می‌روم سراغ نگرانی ازعمل چشمم که نشان خوبی از پیرنشدن است. پرستاری برای علامت‌گذاری چشم بیمارم می‌آید. اصرار می‌کنم که علامت را پررنگتر بگذارد و فکر می‌کنم کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کند. ظاهراً می‌پذیرد بی‌آنکه من ببینم واقعاً عمل می‌کند یا نه. رفتار دیگران اینجور مواقع با آدم مثل رفتار با قربانیان است و هرحرفی بزنی به حساب ترس و نگرانیت می‌گذارند و با لبخندی که خودش بیشتردلهره ایجاد می‌کند، نگاهت می‌کنند.

قطره‌ها اثر می‌کنند و چشم من تارتر می‌شود. بی‌بی‌سکینه هنوز آنجا نشسته و با بدجنسی نگاهم می‌کند. می‌خواهم بروم کنارش بنشینم و با او حرف بزنم و بپرسم که علت مرگش آب مروارید بوده یا نه، که پزشک متخصص بیهوشی صدایم می‌کند. تصویر مه‌آلودی را دنبال می‌کنم و حواسم هست تا پایم به جایی نخورد.

دکتر چهار بار کلمه نادر را بکار می‌برد تا بگوید که در مواردی امکان خونریزی در چشمم وجود دارد و چون آن چهار کلمه نادر را کافی نمی‌بیند، تأکید می‌کند که در مورد من پیش نمی‌آ‌ید ومنهم نمی‌پرسم چرا؟

روی تخت جراحی هستم، درحالتی میان خواب و بیداری و رخوت ناشی از گرسنگی و داروی خواب‌آور. چشم سالمم را بسته‌اند، بی‌بی‌سکینه گوشه اتاق ایستاده و نگاه می‌کند و همینطور آب‌نبات می‌مکد. دکتر با پرستاران در باره موضوع دیگری حرف می‌زند، نگرانم حواسش پرت شود. چشمم را حس نمی‌کنم، نور زیاد آزارم می‌دهد، نوری که در آنی از بین می‌رود، لحظه‌ای یک سیاهی که ناگهان جایش را به یک روشنی عجیب می‌دهد، مثل وقتهایی که در فیلمها بخواهند پرتاب شدن به جهانی دیگر را نشان بدهند، نور، نور، همه جا نورانی شده است اما طول نمی‌کشد، آنرا می‌بندند.

روزبعد وقتی پانسمان چشمم را برداشتند قبل از دیدن دنیای پُرنوری که این همه وصفش را شنیده بودم صدایی با تعجب صوت “اوه” را ادا کرد. اتفاقی که در روزهای بعد در دیدار باهر تازه‌واردی روی می‌داد.

وقتی صورتم را که مثل بوکسورهای شکست‌خورده شده بود، دیدم تنها چیزی که به ذهنم رسید همان چهار بار تأکید دکتر بیهوشی بر نادر بودن این اتفاق بود، وقتی سرانجام جرأت کردم چشمم را در آینه چند باری نگاه کنم، لیستی ازهمه اتفاقاتی که می‌توانست بیفتد و نیفتاده بود را در ذهنم برای خودم ردیف کردم، ازجمله اینکه کور نشده‌ام، چشم سالمم را عمل نکرده‌اند و اتفاقات دیگری که من نمی‌دانم ولی احتمالاً می‌توانستند روی دهند و پیش نیامده بودند و بعد از آن خونریزی چشمم برایم کمرنگ شد.

با وجود این زندگی از فردای آنروز رنگ دیگری گرفت، چراغهای خانه پُرنور شدند، گردوغبار و کثیفی خانه نمایان شد و بدتر از همه چین چروک صورت خودم و دیگران. دوران عجیبی بود، بخاطر وضع خاص چشمم هیچکار نمی‌توانستم بکنم. دید چشمم هم عجیب شده بود. از آنجا که کلاً مشکل نزدیک‌بینی داشتم حالا چند اتفاق با هم افتاده و وضعیتی پیش آمده بود که نمی‌شد توضیحش داد، یعنی تلویزیون می‌دیدم ولی همه آدمها را واضح نمی‌دیدم، آنها برحسب اینکه در چه زاویه‌ای قرارداشته باشند و چه رنگی باشند در دید من واضح یا کمرنگ می‌شدند. کم‌کم داشتم دچار توهم می‌شدم  که می‌توانم با انتخاب خودم ببینم یا نبینم. حتی بی‌بی‌سکینه هم که درخیالم جان گرفته بود را می‌توانستم گاهی واضح و گاه تار ببینم و همه‌اش فکر می‌کردم چرا او آب مروارید چشمش را عمل نکرد.

دکتر در معایناتش فقط لبخند می‌زد و می‌گفت چشمت برای تطابق زمان لازم دارد. صبرکن، البته لابد هر بار پیش خودش فکر می‌کرد اینکه اصلاً از چشمی که حالا تبدیل به یک بادمجان دلمه‌ای بزرگ شده بود و یک خطی که فقط می‌شد حدس زد می‌تواند چشم باشد، نباید انتظار بیشتری داشت. در کوچه و خیابان با یک عینک آفتابی بزرگ در روز بارانی راه می‌رفتم و نگاه ترحم‌آمیز و پرسشگرانه مردم که فوراً به کتک خوردن یک زن فکر می‌کردند هم به مشکلاتم اضافه شده بود.

دید بد چشمانم که خواندن و نوشتن را از من دریغ می‌کرد و احتیاط در انجام کارهای روزانه شکل تازه‌ای به زندگیم داده بود که برایم غریب بود و باعث شده بود که باور کنم سنم یکباره خیلی زیاد شده، حافظه‌ام هم دچار سوءتفاهم شده بود و باور داشت که فقط می‌تواند خاطرات دوررا به یاد آورد:

محل حسینیه کمی دورتر از خانه‌ها و باغهای ده بود، جوری که باید برای سر وقت رسیدن به شبیه‌خوانی خیلی زودتر از خانه بیرون می‌آ‌مدیم تا با وجود گرمای تابستان و فضای بی‌حصار به موقع برسیم. شوق دیدن شبیه‌خوانی که برای ما بچه‌ها سرگرمی جالبی بود، گرما و راه دور را قابل تحمل می‌کرد. همیشه قبل از رسیدن ما به حسینیه چند نفری زودتر رفته بودند، برای آماده کردن صفه‌ای که قرار بود در آنجا بنشینیم که به لطف صاحب مجلس بودن پدرم بهترین جا بود. صفه‌ای که ما آنجا می‌نشستیم ازحیاط حسینیه ده پله‌ای بالاتر بود و تا رسیدن ما آنجا را جارو و آب‌پاشی کرده بودند و فرشی در آنجا انداخته بودند. با اینکه روشن بود که قصد عزاداری است نه تفریح و سرگرمی ولی همیشه مقداری خوراکی هم با خودمان می‌بردیم که تا قبل از شروع شبیه‌خوانی بخوریم چون بعد از آن چنان همه تحت تأثیر مصیبت‌ها بودند و غمگین که دل دماغی برای خوردن، حتی برای ما بچه‌ها باقی نمی‌ماند.

آسید نصرالله اما مشکل اساسی ما بچه‌ها بود. او چشمهایش آب مروارید آورده بودند، عینکش را هم گم کرده بود. برای همین مسئولیت آوردن او به شبیه‌خوانی با من و پسرخاله‌ام بود که از بقیه بزرگتر بودیم. آسید نصرالله یک زیرشلواری راه راه با پیراهن بلند که یکوقتی سفید بوده ولی دیگر نمی‌شد گفت که چه رنگی دارد، می پوشید و رویش یک جلیقه که کیسه توتون و کبریتش را در آن می‌گذاشت، هیچ چیزدیگری همراهش نبود. کلید خانه اش راهم درسوراخ دیوار پنهان می‌کرد ولی همه جای آنرا می‌دانستند. بیشتر وقتها خودش جای آنرا گم می‌کرد و دیگران برایش پیدا می‌کردند. راه رفتنش هم خاص بود یعنی تمام وقت پاهایش را روی زمین می‌کشید و دوروبرش خاک به پا می‌کرد. نوک انگشت شست پایش هم ازگیوه‌اش بیرون زده بود. ریش و موهای سرش به یک اندازه کوتاه بودند و سفید. هیچکدام از حالاتش برای ما مهم نبود، فقط آب مروارید چشمش. ما فکر می‌کردیم که بزودی بخاطر آن می‌میرد. من و پسرخاله‌ام تمام راه تا حسینیه دستش را می‌گرفتیم و او که زانوهایش هم درد می‌کرد، خیلی یواش راه می‌رفت و ما بیشتر وقتها از بزرگترها عقب می‌افتادیم وکسان دیگری هم که با شتاب می‌رفتند ما را نگران می‌کردند که دیر برسیم و قسمتی از شبیه‌خوانی را از دست بدهیم، ولی آسید نصرالله را نمی‌شد کاری کرد، او تمام راه ما را دعا می‌کرد و به ما می‌گفت که با این کارمان بهشت را برای خودمان خریده‌ایم. سختترین بخش همراهی او بالا بردنش از پله‌های حسینیه و رساندنش به صفه خودمان بود. او با اینکه می‌توانست درحیاط حسینیه بنشیند ولی همه بزرگترها معتقد بودند که بخاطر آب‌مروارید، چشمانش درست نمی‌بینند و ممکن است زیر دست و پای اسبها بماند و بهتر است در صفه‌ی بالا بنشیند تا بتواند از آنجا کمی بهتر ببیند.

وقتی در صفه‌ روی فرش می‌نشینم مادرم به پاس کار نیکِ آوردن آسید اسدالله که حالا نشسته و چپقش را روشن کرده بود، مشتی پسته در دستم می‌ریزد. به پایین نگاه می‌کنم، در سمت چپ حسینیه روی پله‌ها جمعیت زیادی نشسته بودند. چشم همه به دروازه سمت راست بود که شبیه‌خوانها با اسبها و پیاده وارد می‌شدند و بعد دور صحن حسینیه می‌گشتند، کارشان که تمام می‌شد دوباره از همانجا خارج می‌شدند. درسمت راست اتاقی هم بود که همه لباسها و شمشیرها و مشکهای آب و بقیه وسایل را نگهداری می‌کردند. شبیه‌خوانها هر سال همانجا لباسشان را عوض می‌کردند، سوار اسبها می‌شدند و به صحن حسینیه می‌آمدند.

دهانه اسبها را همیشه یک نفر نگه می‌داشت که لباس معمولی بر تن داشت و مواظب بود که اسبها میان ضجه و زاری و صدای طبلها رم نکنند و به میان جمعیتی که از کمبود جا روی زمین حسینیه نشسته بودند نروند. شبیه‌خوانها باید صدای رسایی می‌داشتند، آنقدر که صدایشان را همه بشنوند. بعضیها از روی کاغذهایی که دستشان بود می‌خواندند و دیگرانی که حرفه‌ای‌تر بودند، همه شعرها را حفظ کرده بودند. معمولاً نقشها در طی سالها تعیین شده بودند ولی آنروز که روز عاشورا هم بود فرق می‌کرد. نقش شمر را به کس دیگری داده بودند، شمر سالهای قبل به دلیلی قهرکرده بود.

صدای گریه و فغان مردم از همه سو بلند شده بود. امام حسین روی زمین افتاده بود و شمر روی سینه‌اش نشسته بود. من و پسرخاله‌ام گریه نمی‌کردیم، او از فرصت استفاده کرده بود و تندوتند پسته‌ها را می‌خورد و با هیجان به پایین زل زده بود. در این صحنه قرار بود امام حسین قرآن بخواند که صدای فحش و بدوبیراه او ابتدا همه را گیج و بعد سکوتی همه جا را فرا گرفت و در آنی امام حسین و شمر با هم گلاویز شدند. ما بچه‌ها فکر می‌کردیم که این هم بخشی از داستان است و طبیعی بود که آدم برای نجات جانش ازخودش دفاع کند ولی از تبدیل شدن ناگهانی گریه بزرگترها به وحشت و فریاد فهمیدیم وضع جور دیگری است. دخالت دیگران برای جدا کردن شمر و امام حسین از همدیگر فقط صحنه را به یک درگیری جمعی بدل کرد، بعدها که فیلمهای وسترن را دیدم دعواهایشان مرا به یاد آن‌ صحنه می‌انداخت. شبیه‌خوانی به هم خورد، اسبها رم کردند و مردم فریادزنان به بیرون حسینیه ‌گریختند و من از ترس گریه می‌کردم. همگی از پله‌ها پایین آمدیم و یادمان رفت که آسید نصرالله را همراهمان پایین بیاوریم.

ساعتی طول کشید که دعوا آرام گرفت. فرش صفه ما که من نفهمیدم کی به پایین آورده شد حکم برانکارد را پیدا کرده بود تا مردمی که غش بودند را با آن به بیرون حسینیه بیاورند. کل‌علی داشت دست و پای کسانی را که اسب لگدشان کرده بود، جا می‌انداخت. کسی خیال خانه رفتن نداشت.

همه داشتند تفسیر و تعبیر خودشان از واقعه پیش آمده را برای هم تعریف می‌کردند و گناه را برگردن شمر می‌انداختند که زیادی جوگیر شده و بر سینه امام حسین فشار آورده و اعتراض امام حسین را هم جدی نگرفته بود و او هم شدت درد را تاب نیاورده و با شمر گلاویز شده بود.

وضعیت بیرون حسینیه شبیه صحنه لشکری شکست‌خورده بعد از یک حمله نظامی شده بود. ولی همه این هیجانات به پای تعجب و حیرت من از دیدن آسید نصرالله نمی‌رسید. او با متانت و صاف از پله‌ها پایین می‌آمد، در دستش کیسه خوراکیهایی بود که در هول و هراس ما جا مانده بود و او با لذت چند مغز بادام را با دندانهای جلوش می‌جوید و از آن بالا همه چیز را با دقت تماشا می‌کرد.

وقتی ساعت زنگ می‌زند تا برای چهارمین بار در چشمم قطره بریزم، فکر می‌کنم شاید آسید نصرالله اصلاً چشمهایش آب‌مروارید نداشت و اصلاً شاید هنوز هم زنده باشد.

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۱۰