مجید نفیسی: هفت شعر در زمان ترامپ

مجید نفیسی

هفت شعر در زمان ترامپ

 

یک: حقیقت و دروغ

در پاپیروسهای مصری خواندم
که حقیقت و دروغ برادر بودند.
یک روز حقیقت دشنه‌ی دروغ را به وام گرفت
ولی از بد حادثه آن را گم کرد.
دروغ شکایت به دادگاه برد
و ادعا کرد که دشنه را عوضی نیست
و قاضی را بر آن داشت تا در برابر
چشمهای حقیقت را کور کند
و به دربانی خانه‌ی دروغ بگمارد.

امروزه هم آدمکی دروغزن
با انکارِ مکررِ واقعیات
چشم حقیقت را کور کرده
و به دربانی خانه‌ی خود گماشته
و روزنامه‌نگاران و دانشمندان را
که دروازه‌بانانِ خانه‌ی حقیقت هستند
از پرسش و پژوهش بازداشته.

اگر به حقیقت باور داری
خانه را از دروغ بپیرای
و چون فرزندِ حقیقت در افسانه‌ی مصری
به دادخواهیِ حقیقت برخیز
تا چشمهایش دوباره بدرخشند.

سی‌و‌یکم ژانویه دوهزار‌و‌هفده

 

دو: بگذار آمریکا دوباره آمریکا شود

آمریکایی که من می‌شناختم
دستهایش را برایم گشود
و مرا کنار فرزندانش نشاند.

از میهنی گریخته بودم
که همسرم در آن تیرباران شد.
پیشمرگه‌ای مرا به ترکیه برد
وکیلی به فرانسه
و کفیلی به آمریکا.
چنین بود که شهروندِ این کشور شدم.

اما امروز
آنها که نوزادان را از مادرانشان
در مرز مکزیک جدا کرده‌اند
می‌خواهند شهروندی را از من پس بگیرند.

نه! این آمریکایی نیست که من می‌شناختم
آمریکایی که پروتستانهای فرانسوی
و کاتولیکهای انگلیسی به آن کوچیدند،
آمریکایی که یهودیان آلمانی
فراریانِ شوروی
و پناهندگانِ نااروپایی به آن پناه آوردند.

بگذار آمریکا دوباره آمریکا شود*
نوزادان را به پناه‌جویان برگرداند
و همه‌ی فرزندانش را بیکسان در‌بر‌بگیرد.

یازدهم ژوئیه دوهزار‌و‌هژده

*- “بگذار آمریکا دوباره آمریکا باشد” لنگستن هیوز

 

سه: شبی که میشل با باراک رقصید

 

آیا آن شب را به‌یاد‌می‌آوری
شبی که میشل با باراک رقصید؟
همه‌ی مردم با آنها رقصیدند
و من هم با همسر سابقم
روبروی تلویزیونی قدی
در بزمگاهی شبانه سرِ خیابان.

آیا آن شب را به‌یاد‌می‌آوری
شبی که میشل با باراک رقصید؟
من منفی‌بافی را رها کردم
شهروندی کوشا شدم
و همراه با دیگران فریاد زدم:
“آری، ما می‌توانیم.”

آیا آن شب را به‌یاد‌می‌آوری
شبی که میشل با باراک رقصید؟
هیچ کس نمی‌دانست که به‌زودی
برده‌داران سر از خاک بر‌می‌دارند
و با تفنگها و خدایشان
ترس و نومیدی می‌پراکنند.

آیا آن شب را به‌یاد‌می‌آوری
شبی که میشل با باراک رقصید؟
آن شب دوباره باز‌خواهد‌گشت
مالیا با ساشا خواهد رقصید
و پسرم آزاد با دوست‌دختر سابقش
و آمریکا لینکلنِ دیگری خواهد یافت.

بیست‌و‌ششم ژوئیه دوهزار‌و‌هژده

 

چهار: این خانه بو گرفته است

 

این خانه از آن تو نیست.
به برج سیمانیت بازگرد
با پیشابدان طلائیش!

آن کس که به جای تو خواهد نشست
باید چراغ راهنمای این ملت باشد
نه چون تو سرکرده‌ی جانیان.

دور نیست
که رودخانه‌ی میسیسیپی
به رودخانه‌ی کلرادو بپیوندد
و این خانه را یکسره
از گند چهارساله‌ات بشوید.*

برخیز ای هرکول آمریکایی
که در دل هر زن و مرد آگاه
خانه داری!
برخیز! برخیز!
این خانه بو گرفته است!

بیست‌و‌دوم مه دوهزار‌و‌بیست

*- اشاره است به پاک کردن طویله‌های آژیاس بدست هرکول.

پنج: کرم

تو آن کرم سیبی که یک‌شبه
به اژدهایی خون‌آشام بالید
چونان کرم هفتواد در “کارنامه‌ی اردشیر”
که در ذهن مردم خانه کرد
و آنها را به کیش خویش کشانید.

چه غم اگر در روزگار ما
اردشیر دیگری بپا‌نخیزد
تا در دهانت سرب مذاب بریزد
و با افروختن آتشی پر‌دود بر بام
مردم را به گشودن بارویت بخواند.

نه! این بار, به‌جای قهرمان
مردم خود یک‌به‌یک
برگه‌های رایشان را پست میکنند
تا از مسندت به‌زیر‌کشند
و به مردابت باز‌گردانند.

پانزدهم اکتبر دوهزار‌و‌بیست

شش: امشب به ترامپ می‌اندیشم

امشب به ترامپ می‌اندیشم
که در کاخ سفید تنها نشسته
و به شکستش می‌اندیشد.

او شاه نیست
که از برابر انقلاب گریخت
و دیگر به وطن بازنگشت.

او پیشوا نیست
که در سنگرش در برلین
گلوله‌ای در مغز خود چکاند.

او ریئس‌جمهوری رفتنی‌ست
که باید گوشی را بردارد
و به رقیبش شادباش بگوید.

باشد که الهه‌ی آزادی
به او جرات این کار را دهد
تا بردباری
جای نفرت را بگیرد
و آمریکا دوباره آمریکا شود.

ششم نوامبر دوهزار‌و‌بیست

 

هفت: نقطه‌ی پایان

 

من آن گلوله‌ام
که هیتلر در مغز خود نشاند
در نهانگاهش.

من آن لخته‌ی خونم
که استالین را به اغما کشاند
در خوابگاهش.

من آن موریانه‌ام
که عصای سلیمان را سائید
تا جسد ایستاده‌اش فرو‌افتاد.*

من آن نقطه‌ی پایانم
چه باک اگر خودکامگان
خود را جاودان بخوانند.

دوم ژانویه دوهزار‌و‌بیست‌و‌یک

*- قرآن, سوره‌ی “سبا”, آیه‌ی چهارده. این روایت در تورات یافت نمی‌شود.