ارونداتی روی؛ خدای چیزهای کوچک

برشی کوتاه از کتاب “خدای چیزهای کوچک”

 

برگردان؛ اعظم نورالله‌خانی

 

“خدای چیزهای کوچک”، نوشته‌ی ارونداتی روی، نویسنده‌ی هندی،  در سال ۱۹۹۷ میلادی به زبان انگلیسی منتشر شد. این کتاب در همان سال به خاطر سبک ابداعی‌اش برنده جایزه “بوکر” شد.

رمان، داستان عشق جنون‌وار زنی‌ست به دو قلوهایش و به مردی جوان. عشقی که سرنوشت زن، مرد و کودکان را رقم می‌زند.

“آمو”، زنی‌ست که با وجود دو کودک از شوهرش طلاق می‌گیرد، به خانه پدری بازمی‌گردد و خود و کودکانش “سربار” خانواده زندگی می‌کنند. داستان در هند روی می‌دهد در کشوری رنگارنگ از مذاهب، سنت‌ها و باورها. آغشته به پیش‌داوری‌ها، مردسالاری و تبعیض‌های گوناگون. کشوری تقسیم شده به کاست‌ها. کاست‌های “نجس” و کاست‌های “پاک”. کمی پیش از آغاز داستان است که هنوز “نجس‌ها” بایستی پس‌پسکی می‌رفتند و با جارویی رد پای خود را پاک می‌کردند تا مبادا “پاک”ی پا جا پای آن‌ها بگذارد. که هنوز بسیاری “نجس”ها را به خانه‌شان راه نمی‌دهند، حتا زنِ رهبر و عضو حزب کمونیست روستا،با رضایت و سکوت شوهرش. که یکی از خواست‌های “نجس‌”ها آن است که به نام کاست‌شان نامیده نشوند، بلکه به نام خودشان.

تاریخ و سیاست هند است که به این رمان، معنا می‌بخشد. تاریخی که “قوانین عشق” را تعیین می‌کند و این که “چه کسی را می‌توان دوست داشت. و چگونه. و چقدر.”

و نقض‌کنندگان این قوانین مورد پیگرد قرار می‌گیرند. آموی “پاک” عاشق ولوتای “نجس” می‌شود. ولوتایی که “خدای باخته‌گان” است. “خدای چیزهای کوچک، خدای پوست‌های مورمور و لبخندهای ناگهانی”. مردی که “در آن واحد می‌توانست یک کار بکند. اگر نوازش می‌کرد، نمی‌توانست سخن گوید، اگر دوست می‌داشت، نمی‌توانست ترکش کند، اگر سخن می‌گفت نمی‌توانست گوش دهد. اگر می‌جنگید، نمی‌توانست پیروز شود.”

در پشت “خانه تاریخ”، پاسبان‌های “پاک”، “سرسپردگان تاریخ”، “فرستادگان تاریخ برای تسویه حساب و دریافت دیون از نقض‌کنندگان قوانین‌اش”، برای “مایه‌کوبی” جامعه، ولوتا، خطاکار “نجس” را می‌یابند و پیش چشمان دوقلوها، تا سر حد مرگ کتک‌اش می‌زنند. اما با “ورطه‌ای” در جایی که می‌بایست “خشم بوده باشد.” با “خشونت حسابگرانه. منظم، محکم، مقتصدانه”. گویی دارند “سر بطری را باز می‌کنند”، “شیر آبی را می‌بندند”، تخم مرغی می‌شکنند تا املت بپزند.”

در زمان رویداد داستان، “در دورانی که مهر خود را بر کسانی که در آن می‌زیستند، می‌زد”، خیانت، عادی است. خیانت آشنایان و نزدیکان، حتا پدر، حتا رفیق. تعجبی ندارد، کودکی هفت ساله هم واداشته می‌شود به مردی که تا سر حد مرگ دوستش دارد، خیانت کند. “او بود.”

و دو قلوها حتا “نمی‌خواهند که خطاهای‌شان نادیده گرفته شود.” رویای‌شان “تنبیه مناسب” است. “تنبیه متناسب با جرایم‌شان. نه تنبیهی مثل کمدهای دارای اتاق خواب. نه این تنبیه که آمدم تمام عمرش را در آن کمد، سرگردان در میان قفسه‌های پیچ در پیچ به سر برد.” (نقل‌قول‌ها از رمان).

زبان رمان، زبانی‌ست ساده و پیچیده. پاراگراف‌ها و جملاتی کوتاه. گاهی تنها یک کلمه. پر است از ترکیباتی مانند “مرد پرتقال‌نوش لیمونادنوش”. کلماتی که گاهی با حروف بزرگ، گاهی ایتالیک و حتا گاهی ابداعی هستند. کلمات و جملاتی که از زبان کودکان از عقب به جلو نوشته می‌شوند. رنگ و ضرباهنگ در کتاب نقش مهمی دارند. مناظر رنگین‌اند. درخت‌هایی که می‌گریند. رودخانه‌هایی که به تماشا می‌نشینند. هر فصل، با ضرباهنگی آرام شروع می‌شود، “دام………..دام………دام”. اوج می‌گیرد “دام‌دام دام”.، هنگامی که نفس خواننده در سینه حبس می‌شود، آرام می‌یابد “دام… دام… دام”. به پایان می‌رسد.

و کتاب با وعده‌ی “فردا” به پایان می‌رسد.

 

 

بهاى زندگى

خانه قدیمى که چشمان قی‌آلودش را بست و به خواب رفت، آمو، که یکى از پیراهن‏هاى کهنه چاکو را روى زیرپوش سفید بلندش پوشیده بود، به ایوان جلویى رفت. کمى قدم زد. بى‏قرار. وحشى. سپس، روى صندلى حصیرى زیر سرِ گاومیش چشم‏دکمه‏اى کپک‏زده و پرتره‌های “کوچولوى متبرک” و “آلى بوتى آماچى” که دو طرفش آویخته بودند، نشست. دو قلوهایش خوابیده بودند، همان گونه که هنگام خستگى مى‏خوابیدند، با چشمان نیمه باز، دو هیولاى کوچک. این عادت را از پدرشان به ارث برده بودند.

آمو رادیوى ترانزیستورى نارنگی شکل‌اش را روشن کرد. خش‌خش آواز مردی پخش شد. ترانه‌ای انگلیسى که قبلاً نشنیده بود.

همان‌جا در تاریکى نشست. زنى تنها و درخشان، تماشاگر باغچه‏ى زینتى عمه‏ى تلخ‏کامش، گوش سپرده به یک نارنگى. به آوازى از دوردست. آوازى، وزان در شب. بادبان برکشیده بر رودها و دریاچه‏ها. از فراز انبوه درختان. با گذر از کلیساى زرد. با گذر از مدرسه. جهش‌کنان از روی خیابان کثیف. از پله‏هاى ایوان بالا آمد. رو به او.

نیم‌گوشی به آواز، به جنون حشراتى نگاه مى‏کرد که دور چراغ مى‏گشتند و در خودکشی از یکدیگر پیشى مى‏گرفتند.

کلمات ترانه در سرش منفجر مى‏شدند.

***

وقتى نمانده است.

شنیدم مى‏گوید

رویایت را دریاب پیش از آن که

از دست بروند

و بمیرند

رویاهایت را از دست بده

آن‌گاه دیوانه خواهی شد.

***

آمو زانوهایش را بالا آورد و بغل کرد. نمى‏توانست باور کند. تقارن مبتذل آن کلمات را. خشمگینانه به باغچه خیره شد. اوسا، جغد انبارى، در گشت بى‏صداى شبانه‏اش از جلوى او گذشت. گل‌های شیپوری گوشتالو چون مفرغ مى‏درخشیدند.

کمى دیگر نشست. ترانه مدت‌ها بود که تمام شده بود. سپس، یکباره، از روى صندلى بلند شد و چون ساحره‏اى از دنیایش قدم بیرون گذاشت. به مکانى بهتر و شادتر.

در تاریکى به سرعت مى‏رفت، هم چون حشره‏اى به دنبال بویى شیمیایى. کوره راه منتهى به رودخانه را به خوبى فرزندانش مى‏شناخت و مى‏توانست چشم بسته راه را پیدا کند. نمى‏دانست چه وامى‏داردش چنین شتابان از میان بوته‏ها بگذرد. که گام‏هایش را به دویدن تبدیل مى‏کند. که نفس نفس‏زنان به کناره‏ى رود رساندش. هق‌هق‌کنان. گویى دیرش شده است. گویى زندگى‏اش بسته به آن بود که به موقع برسد. گویى مى‏دانست مرد آن جاست. منتظر. گویى مرد مى‏دانست که زن خواهد آمد.

منتظر بود.

مى‏دانست.

عصر بود که این وقوف به درونش سُریده بود. به وضوح. به تیزى لبه‏ى چاقو. آن گاه که تاریخ خطا کرده بود. همان‌گاه که دخترک آمو را در آغوش گرفته بود. همان‌گاه که چشم‏هاى زن به او گفت مرد تنها کسى نیست که می‌دهد. که زن نیز هدایایى براى او دارد؛ که زن در برابر قایق‏ها، جعبه‏ها، آسیاب‏هاى بادى کوچک مرد، چال‏هاى عمیق گونه‏اش را مى‏بخشد. پوست نرم قهوه‏اى‏اش را. شانه‏هاى درخشنده‏اش را. نگاه همیشه غایب‌اش را.

مرد آن جا نبود.

آمو روى پلکان سنگى منتهى به رود نشست. سرش را در میان بازوانش گرفت، با احساس حماقت از این که چنین مطمئن بود. چنین یقین داشت.

***

پایین‏‌دست، میانه‌ی رود، ولوتا به پشت روى آب خوابیده بود و ستارگان را مى‏نگریست. برادر فلج و پدر یک چشمش شامى را که پخته بود، خورده و خوابیده بودند. بنابراین آزاد بود تا در رود دراز بکشد و خود را به جریان آب بسپرد. یک تنه‏ى درخت. یک تمساح آرام. درختان نارگیل روى رودخانه سر خم کرده و شناورى او را مى‏نگریستند. خیزران‌های زرد مى‏گریستند. ماهی کوچک، لوندانه با او گرم گرفته بود. به او تُک مى‏زد.

چرخى زد و شروع کرد به شنا. به سوى بالادست رود. برخلاف جریان. بازمی‌گشت تا به ساحل آخرین نگاه را بیاندازد، پازنان، با احساس حماقت از این که چنین مطمئن بود. چنین یقین داشت.

وقتى زن را دید، انفجار تقریبا به زیر آب کشاندش. با تمام توان کوشید روی آب بماند. در میانه‌ی رودخانه‌ی تاریک در جا پا مى‏زد.

زن، سرِ مرد را که از رودخانه تاریک بیرون زده بود، نمى‏دید. مى‏توانست هر چیزى باشد. یک نارگیل شناور. به هر حال نگاه نمى‏کرد. سرش را میان بازوانش گرفته بود.

مرد زن را تماشا کرد. عجله نداشت.

اگر مى‏دانست دارد به تونلى وارد مى‏شود که به مرگش منتهى مى‏شود، آیا راهش را کج مى‏کرد؟

شاید.

شاید هم نه.

که مى‏داند؟

***

شروع کرد به شنا به سوى زن. آرام. بی‌صدا، آب را مى‏شکافت. تقریباً به ساحل رسیده بود که زن سرش را بالا آورد و او را دید. پاهایش به بستر گل‏آلود رودخانه رسید. مرد که از رود تاریک بیرون ‏آمد و بر پلکان سنگى قدم ‏گذاشت، زن دید دنیایى که در آن ایستاده‏اند، دنیاى  مرد است. که مرد به این دنیا تعلق دارد. که این دنیا به مرد تعلق دارد. آب. گِل. درختان. ماهیان. ستارگان. به سهولت در آن حرکت مى‏کرد. زن همان طور که مرد را مى‏نگریست، به کیفیت زیبایى‏اش پى برد. دید که چگونه کار سخت بدنش را فرم داده است. چگونه چوبى که می‌پردازدش، او را پرداخته است. هر تخته‏اى که رنده کرده بود، هر میخى که کوبیده بود، هر چیزى که ساخته بود، قالب‌اش را ریخته بود. مُهرش را بر او زده بود. قدرت و این شکوه ملایم را به او بخشیده بود.

پارچه سفید نازکی، گذشته از میان پاهای سیاهش، دور کمرش بسته بود. آبِ موهایش را تکاند. زن در تاریکی لبخندش را می‌دید. لبخند سفید ناگهانى‏اش را که با خود از دوران کودکى به دوران مردانگی آورده بود. تنها توشه‏اش.

به هم نگاه کردند. دیگر فکر نمی‌کردند. زمان‌اش آمده و گذشته بود. لبخندهاى در هم شکسته در راه بودند. اما این بعدا بود.

بعد ا.

او با رودخانه‏ى چکان از بدن، جلوى زن ایستاد. زن، نظاره‏گرِ او، هم‌چنان روى پلکان سنگى نشسته بود. با چهره‏اى رنگ‏پریده در نور مهتاب. ناگهان مرد بر خود لرزید. قلبش مى‏کوبید. این همه، اشتباهى وحشتناک بود. منظور زن را بد فهمیده بود. تمام‌اش، توهمات‏اش بود. یک دام بود. در میان بوته‏ها، آدم‏هایى پنهان شده‌اند. نظاره‏گر. زن، طعمه‏اى لذیذ بود. مگر مى‏توانست جز این باشد؟ آن‏ها او را در تظاهرات دیده بودند. کوشید صدایش خونسرد بماند. عادى. خس‌خسی خارج شد.

«آموکوتى،… چه خبره؟»

زن به سوى او رفت و بدنش را به بدن مرد چسباند. مرد ‏حرکتی نکرد. به زن دست نزد. بر خود مى‏لرزید. کمى از سرما. کمى از ترس. کمى، از درد اشتیاق. با وجود ترس، بدنش آماده بود تا طعمه را برباید. زن را مى‏خواست. فوراً. خیسى‏اش، زن را خیس کرد. زن بغل‌اش کرد.

کوشید عاقل باشد: بدترین اتفاق ممکن چیست؟

ممکن است همه چیز را از دست بدهم. شغلم را. خانواده‏ام را. ممر درآمدم را. همه چیز را.

زن، صداى کوبشِ وحشیانه‏ى قلب مرد را مى‏شنید.

آن قدر در آغوش نگاهش داشت  تا قلبش آرام گرفت. کمى.

دکمه‏ى بلوزش را باز کرد. ایستاده بودند. پوست به پوست. قهوه‏اى زن در برابر سیاهى مرد. نرمى‏اش در برابر سختى‏اش. نوک پستان‏هاى فندقى‏اش (که یک مسواک را هم نگاه نمى‏داشت) در برابر سینه‏ى صاف آبنوسى مرد. بوی رودخانه می‌داد. بوى نجس‏ها که نى‏نى کوچاما چنان بدش می‌آمد. آمو زبانش را بیرون آورد و در فرورفتگى گلوى مرد، آن را چشید. روى نرمه گوشش. سرش را به پایین کشید و دهانش را بوسید. بوسه‏اى مبهم. بوسه‏اى که بوسه مى‏طلبید. مرد، زن را بوسید. ابتدا محتاطانه. سپس حریصانه. دست‏هایش، آرام، دور زن حلقه زد. پشت‌اش را نوازش کرد. بسیار ملایم. زن، پوست کف دست مرد را حس مى‏کرد. زِبر. پینه‏بسته. سنباده‏وار. مراقب بود تا زن، دردش نیاید. زن مى‏توانست حس کند که مرد، چه نرم مى‏یابدش. با واسطه‌ی او، خود را حس می‌کرد. پوستش را. بدنش را که تنها در محل تماس دست مرد موجود بود. بقیه بدنش دود بود. لرزش مرد را روی خود حس مى‏کرد. مرد دست‏هایش را روى لمبرهایش (که مى‏توانستند یک ردیف مسواک را نگاه دارند) گذاشت و او را به سوى خود کشید، تا نشان دهد که چقدر می‌خواهدش.

غریزه، طراحِ رقص بود. وحشت، ضربش را تنظیم مى‏کرد. ریتم، پاسخ بدن‏هاى‏شان را. گویى مى‏دانستند براى هر لرزه‌ی لذت، رنجى برابر خواهند کشید. گویى مى‏دانستند هر اندازه که پیش بروند، تاوان پس خواهند داد. بنابراین خوددار بودند. یکدیگر را آزار مى‏دادند. به آرامى به هم وامی‌نهادند. اما فقط کار را بدتر می‏کرد. تنها داو قمار را بالا می‌برد. تنها بهاى بیش‏ترى می‌پرداختند. زیرا چین‏ها را صاف‌ می‌کرد، ناآزمودگى و هجوم عشق ناآشنا را و تب‏شان را بالا می‏برد.

پشت سرشان، رودخانه رخشان در میان تاریکى، چون ابریشمى خام مى‏تپید. خیزران‌های زرد مى‏گریستند.

شب، آرنجش را بر آب تکیه داد و به تماشاى آن‏ها نشست. زیر درخت ترگیل دراز کشیدند، جایى که به تازگى یک جمهورى سیار، قایقْ‌گیاه خاکسترى کهنه را با قایقْ‌گل‏ها قایقْ‌میوه‌هایش از ریشه بیرون آورده بود. یک زنبور. یک پرچم. یک کاکل حیرت‏زده. یک فواره‌ی پیچیده در “عشق در توکیو”.

دنیاى قایقى‏ى سرآسیمه‏ى پر جنب و جوش داشت نابود مى‏شد.

موریانه‏هاى سفید، راهی‌ی کار.

کفشدوزک‏هاى سفید  راهی‌ی خانه.

سوسک‏هاى سفید گریزان از نور که به زمین فرو می‌رفتند.

ملخ‏هاى سفید با ویولن‏هایی از چوب سفید.

موسیقى سفید غمگین.

هیچ‌کدام دیگر نبودند.

یک تکه خاک خشک لخت قایقْ‌شکل و آماده براى عشق‏ورزى. گویى استاپن و راهل بسترشان را آماده کرده بودند. که خواهان این رویداد بودند. دوقلوهاى قابله‏ى رویاى آمو.

آمو، اکنون برهنه، روى ولوتا خیمه زد، دهانش روى دهان او. مرد موهاى زن را مثل خیمه‏اى دور خود کشید. مثل کودکانش وقتى که از دنیای خارج پناه می‌جستند. پایین‏تر لغزید، و خود را با بقیه اندامش آشنا کرد. با گردنش. با نوک سینه‏هایش. با شکم شکلاتى‏اش. آخرین قطره‏ى رودخانه را از ناف مرد مکید. پلک‌هایش را به گرماى نعوظ مرد مالید. آن را به دهان برد، شور بود. مرد نشست و او را به طرف خود کشید. زن حس می‌کرد که شکم مرد زیرش سفت می‌شود، به سفتی یک تخته. خیسى لغزانش را روى پوست مرد حس مى‏کرد. نوک پستان‏ زن را به دهان گرفت و پستان دیگرش را در دست‏هاى پینه بسته‏اش. مخملی پوشیده در سنباده.

لحظه‏اى که مرد را به درون‌اش راه داد، بارقه‏اى از شباب مرد را دید، جوانی‌اش را، حیرتِ چشمانش از رازهایى را که کشف مى‏کرد و لبخندی زد، گویى کودکش است.

وقتى به بدن زن وارد شد، ترس خارج شد و غریزه حاکم. بهاى زندگى چنان بالا رفت که پرداخت‌ناپذیر گشت؛ هر چند بعدا نى‏نى کوچاما گفت که بهاى کمی است.

بود؟

دو زندگى. کودکى‌ی دو کودک.

و درس تاریخ براى خاطیان آینده.

چشم‏هاى خمار، چشم‏هاى خمار را در تصرف گرفت و زنى درخشان خود را بر مردى درخشان گشود. زن به وسعت و ژرفاى رودخانه‏اى طغیانی بود. مرد بادبان گشود و بر آب‏هاى زن راند. زن حس مى‏کرد که ژرف‏تر و ژرف‏تر در بدنش فرو می‌رود. سرآسیمه. دیوانه. خواهان ژرف‏تر رفتن. ژرف‏تر. تنها بدنِ زن او را از رفتن بازداشت. بدنِ مرد. و آن گاه که متوقف شد، آن گاه که با ژرف‏ترین ژرفاى زن تماس یافت، با آهى لرزان و هق هق‌کنان غرق شد.

زن روی مرد دراز کشید. هر دو خیس از عرق. زن حس کرد که بدن مرد زیرش فرومی‌نشیند. نفس‏اش منظم‏تر مى‏گردد. دیده‌ی چشم‌هایش برمی‌گردند. مرد، که موهایش را نوازش مى‏کرد، حس ‏کرد گره‏ى گشوده در او، هنوز در زن سفت و لرزان است. با ملایمت زن را به پشت خواباند و با لُنگ خیس‏اش، عرق و شن را از بدن زن پاک کرد. رویش خوابید اما مراقب بود تا وزنش بر زن سنگینى نکند. قلوه سنگ‏ها در پوست ساعدش فرو مى‏رفتند. چشم‏هاى زن را بوسید. گوش‏هایش را. پستان‏هایش را. شکمش را. هفت خط باردارى دو قلوهایش را. خطى را که از ناف به میان سه گوشه تیره‏اش مى‏رفت، که به او مى‏گفت زن مى‏خواهد او به کجا برود. به میان پاهایش، که پوستش، نرم‏ترین بود. سپس دست‏هاى نجار باسن زن را بلند کرد و زبان نجس‏اش درونى‏ترین بخش زن را لیسید. از کاسه‏اش، فراوان و عمیق نوشید.

زن برایش رقصید. روى تکه خاک قایقىْ‏شکل. زیست.

تکیه زده به درخت ترگیل، زن را، که هم مى‏گریست و هم مى‏خندید، در آغوش گرفت. سپس کوتاه‌زمانی، که ابدیتى مى‏نمود، اما در واقع ۵ دقیقه‌ای بیش نبود، زن لمیده بر سینه‏ى مرد، خوابید. هفت سال تنهایى از او رخت بربست و با بال‏هاى سنگین لرزان به درون سایه‏ها پرواز کرد. هم چون ماده طاووس فولادى کدر. و در مسیر آمو (به گذر عمر و مرگ) یک علفزار کوچک آفتابى ظاهر شد. علف‏هاى مسین مزین به پروانه‏هاى آبى. در پسِ آن، یک مغاک.

به تدریج وحشت به درون مرد بازخزید. وحشت از آن چه که کرده بود. از آن چه که مى‏دانست دوباره خواهد کرد. و دوباره.

زن از صداى کوبشِ قلب مرد به قفسه سینه بیدار شد. گویى دنبال مفری مى‏گشت. به دنبال دنده‏اى کناررونده. یک دیوار پنهانى کشویى ـ تاشو. بازوهایش هنوز او را در میان داشتند، مى‏توانست حرکت عضلات دست مرد را در حین بازى با یک شاخه خشک نخل حس کند. آمو در تاریکى لبخند زد، با این اندیشه که چقدر بازوهایش را دوست دارد، شکل و نیروى آن‏ها را، ایمنى آسودن در آن‏ها را، در حالی که در واقعیت، خطرناک‏ترین جاى ممکن بود. مرد ترسش را در گل سرخ کاملی پیچید. آن را کف دست‏هایش گذاشت. زن آن را برداشت و به موهایش زد.

زن خودش را بیشتر به او چسباند، خواهان در او بودن، خواهان لمس بیشتر. مرد زن را در گودى بدنش جمع کرد. نسیمى از رودخانه برمی‌خاست و بدن‏هاى گرمشان را خنک می‌کرد.

کمى سرد بود. کمى خیس. کمى آرام. هوا.

اما، حرفی هم مانده بود؟

***

ساعتى بعد، آمو خود را به نرمى کنار کشید.

«باید بروم.»

مرد چیزى نگفت، حرکتى نکرد. لباس پوشیدن او را تماشا کرد.

اکنون، فقط یک چیز مهم بود. مى‏دانستند این تنها چیزى است که مى‏توانند از یکدیگر بخواهند. تنها این یک چیز. همیشه. هر دو مى‏دانستند.

***

حتا بعدها، در تمام سیزده شب بعد، به طور غریزى خود را به چیزهاى کوچک مشغول مى‏کردند. چیزهاى بزرگ در درون نهان ماندند. مى‏دانستند جایى ندارند بروند. هیچ ندارند. بدون آینده‏اند. بنابراین به چیزهاى کوچک دل خوش کردند.

به جاى گاز مورچه‏ها روى باسن یکدیگر مى‏خندیدند. به کرم‏هاى بدترکیب آویزان از لبه‏ى برگ‏ها، به سوسک‏های به پشت افتاده‏اى که نمى‏توانستند برگردند. به دو ماهی کوچکی که همیشه در رودخانه ولوتا را مى‏یافتند و او را تُک مى‏زدند. به آخوندک زاهدانه در حال دعا. به عنکبوت ریزى که در شکاف دیوار ایوان پشتى خانه تاریخ مى‏زیست و بدنش را با تکه‏هاى آشغال استتار می‌کرد. بال نقره‏اى زنبورى. تکه‏اى تار. غبار. برگى پوسیده. قفسه سینه زنبورى مرده. ولوتا او را “چپو تامنوران” (Chappu Thamburan) نامید. عالى‏جناب زباله. یک شب لباسى به لباس‌هایش افزودند ـ یک تکه پوست سیر ـ و وقتى ناراضى، برهنه و بدرنگ از زره خود بیرون آمد و پوست سیر را همراه با زره دور انداخت، شدیدا رنجیدند. گویى آن‏ها را به بدسلیقگى متهم مى‏کند. چند روزى در این برهنگی موهن انتخاری باقى ماند. پوست سیر مطرود همان جا ماند، مثل دیدگاهى منسوخ نسبت به دنیا. فلسفه‏اى متروک. سپس خرد شد. چپو تامنوران به تدریج یک دست لباس جدید پیدا کرد.

بدون اقرار به دیگرى یا به خود، سرنوشت‏شان، آینده‏شان، (عشق‏شان، جنون‏شان، امیدشان،  شادى بی‌کران‏شان) را به او پیوند زده بودند. هر شب به سراغش مى‏رفتند (و هر بار هراسان‌تر) تا ببینند آیا آن روز را به سر رسانده است.

نگران ضعف‏اش بودند. کوچکى‏اش. کفایت استتارش. غرور ظاهرا مخربش. کم کم به مشکل‌پسندی‌اش علاقمند شدند. به کجکى راه رفتن موقرانه‌اش.

او را برگزیدند، زیرا مى‏دانستند باید به شکنندگى ایمان بیاورند. به کوچکى دل‌خوش باشند. هر بار که از هم جدا مى‏شدند، تنها یک قول کوچک به یکدیگر مى‏دادند.

«فردا؟»

«فردا.»

مى‏دانستند همه چیز مى‏تواند در عرض یک روز تغییر کند. حق داشتند.

***

بارى، در مورد چپو تامبوران اشتباه مى‏کردند. او بیش از ولوتا عمر کرد. او پدر نسل‏هاى بعدى شد.

او به مرگ طبیعى مرد.

***

شبِ همان روزی که سوفی مول رسیده بود، ولوتا محبوبش را که لباس می‌پوشید، تماشا می‌کرد. وقتى کارش تمام شد، روى صورت مرد خم شد. به نرمی انگشتان‌اش را بر او کشید و ردّى از مورمور بر پوستش بر جاى گذاشت. چون ردّ گچ بر تخته سیاه. چون نسیمى در شالیزار. چون دود جتى در آسمان آبى‌ی کلیسا. مرد، چهره زن را در دست‏هایش گرفت و آن را به سوى خود کشید. چشم‏هایش را بست و پوست زن را بویید. آمو خندید.

فکر کرد، بله، مارگارت. ما چنین هم می‌کنیم.

زن چشم‏هاى بسته مرد را بوسید و برخاست. ولوتا تکیه داده به درخت ترگیل رفتنش را نگریست.

زن گل سرخ خشکى در موهایش داشت.

برگشت تا بار دیگر بگوید: «Naaley.»

فردا.

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره یک