سه شعر از منصور خاکسار
سه شعر از منصور خاکسار
یک
به جذر دریا خیره ام
و آفتاب زمستان
برهنه ام کرده است
به دفتری ورق زده می مانم
که هیچ چیزم پنهان نیست
گذشته ای ویرانم
از قبیله ای دور
که نخل هایش
عریانم می کنند
در بازوان آب و ماهی
و همهمه جاشو
و حافظه پیری
که بر چکاد باران نیست
شب
حاشیه می زند
از راه
و من برابرش ایستاده ام
با ذخیره تلخی
که هیچ چراغی را روشن نمی کند
کجاست بیست سالگیم
که پا بر افق می گذاشت
و خانه را می سوخت
و از فردا هراسی نداشت
هلالی که بازو در قرق گشوده است
و اطراقی در من نمی کند.
ساعت هاست
در سراشیب آب
چین می خورم
و جهان شبانه تعقیبم می کند
تا تأخیرم را به خانه بشمرم!
پاروی باد را
در آب می افشانم.
و در بادبانش می رویم
نگاهم گرفته ست.
هوا را ابری کرده ام
و بی هوا
می رانم!
دو
هنوز هم
دست نوشته ای که پیشم می نهد
و با متن آن آشنام،
امضاء می کنم
با خودکاری که اتفاقی تیره است
پسر بچه ای بیش نیست
با چشمانی درشت
که لرزش انگشتانم را نادیده می گیرد
و بر نامی که
کنار امضاکم گذاشته ام
خیره است
قوچی مست
که سربالا می رود
شتابش را سبک -سنگین می کنم
و هوا را
که هنوز هم
تاریک است.
سه
تا آن درخت برآید
از پای درآمد
تا آن درخت
از آب و
ابر
برآید
و در سایه اش بیاساید
رگ مرگ روئیید
ودرخت خشکید!
پس
پا پس کشید
و با قلم مویی سپید
خانه را آراست
اما
نه سرما برید
و نه شب برخاست