علی عبادی؛ آبی
علی عبادی؛
آبی
۱
استاد در سر کلاس گفته بود موضوعی انتخاب کنیم و راجع به آن متنی بنویسیم. همکلاسی ها هرکدام مطلبی را در نظر گرفتند. من بی درنگ یاد دختر آبی افتادم شاید بخاطر اینکه اهل فوتبالم و مهمتر از آن برای زنان و تاثیرگذارانی چون او ارزش و اهمیتی ویژه قائلم. جایی هم کاری تحقیقی در باره او ندیده بودم این بود که موضوع “دختر آبی” را برگزیدم.
شروع کار کمی سخت بود و طول کشید تا مهشید یکی از دوستان نزدیکش را پیدا کنم. از حُسن اتفاق درخواست ملاقانم را که شنید قبول کرد و در یک کافه قنادی قرار گذاشت.
سر وقت آمد. رفتیم گوشه خلوتی نشستیم، کافه دلچسبی بود با بوی قهوه، شیرینی تازه و گرمای مطبوعش. کمی هیجان زده و در عین حال غمگین به نظر می رسید. من یک قهوه سفارش دادم و او پالوده شیرازی!
ـ پالوده؟ تو این هوای سرد؟
لبخند ملایمی روی لبهایش نشست:
ـ اینجا که میامدیم من همیشه پالوده سفارش می دادم و او بستنی زعفرانی!
ـ پس تجدید خاطره است؟
ـ همه چیز این کافه که همچنان قدیمی و دست نخورده باقی مانده، برایم خاطره است. وقتی اینجایم حضور سحر را واقعا حس می کنم.
ـ جالبه که هنوز اینقدر به او احساس نزدیکی می کنید.
ـ بله، مثل خواهرم بود
ـ برای قبول این گفتگو از شما ممنونم، ظاهراً تا به حال به کسی اجازه برای مصاحبه نداده بودید؟
ـ خب این فرق می کند کار شما از روی دل است، نه ژورنالیستی. من هم آمدم تا از دلم حرف بزنم.
ـچه خوب، زندگی همین دل است و بهانه هایش و خندیدم
با لبخندی به تایید سر تکان داد و چشم به اطراف گرداند، لحظه ای رو به جایی ایستاد، صورتش را سه رخ گرفته بود چند تار از موهای پشت گوشش خاکستری بود، گوشه لبش دو چین ریز داشت و زیر چشمها چینهایی ریزتر. پیشخدمت پالوده و قهوه را روی میز گذاشت و با تعظیمی دور شد.
با حسرتی در چشمهاش نگاهم کرد و بعد در سکوت پالوده اش راهم زد. فنجان را نیم دوری در نعلبکی چرخاندم:
ـ سحر را از کجا می شناختنید؟
ـ فاصله منزلمان از هم به عرض یک دیوار بود. خیلی نزدیک بودیم و او از هر کسی به من نزدیکتر.
ـ زیاد اینجا می آمدید؟
با بی میلی قاشقی از پالوده اش را خورد :
ـ شده بود پاتقمان. ( به جایی که چند لحظه پیش خیره بود اشاره کرد):
ـ اغلب آنجا می نشست و با پسرها سر تیم های رقیب کُرکُری می خواند آن هم با صدای بلند، خب آنوقت ها این رفتارها به نظر جلف می آمد ولی او گوش نمی داد هیچوقت گوش نداده بود هرجا می شد و می توانست دنبال توپ می دوید گاهی هم دزدکی با ظاهری مردانه برای تماشای فوتبال به استادیوم می رفت تا بالاخره کار دستش داد.
جرعه ای از فنجان نوشیدم:
ـ یعنی بخاطر رفتن به استادیوم بود؟
ـ فقط این نبود او با همه شلوغی و بازیگوشی که گاهی داشت، دختر زود رنجی هم بود
ـ چطور؟
ـ سحر با مشکلاتش همیشه درگیر بود، از قید و اجبارهای خانواده و جامعه خیلی رنج می برد اما بعد از زندان به کلی حالش تغییر کرد، گوشه گیر و تنها شد.
ـ از بازداشت و زندان به شما چی گفت؟
ـ حرف زیادی نمی زد اما آشکار بود چیزهایی را پنهان میکند این را از چشمانش می شد فهمید.
ـ بعد از زندان به دیدارش می رفتید؟
( صدای جابجا شدن چند صندلی و قدمهایی که دور می شدند لحظاتی جوابش را معطل کرد) دستی به موهایش کشید گفت:
ـ می خواست همیشه تنها باشد فقط یکباربه اصرار من، برای قدم زدن بیرون رفتیم، در آن بعد از ظهر گرم بیشتر از چند جمله نتوانستم حرف بزنم، بی حوصله بود و جوابهایش کوتاه. کوچه های خلوت و خواب زده را در سکوت و بغض، و اشکی که بی اختیار جاری می شد دوری زدیم و برگشتیم.
ـ آخرین بار کِی او را دیدید؟
ـ شب آخر، همان شبی که فردایش می خواست برود دادگاه . تا دیروقت کنارش بودم
ـ حالش چطور بود؟
ـ ترسیده و نگران بود ولی آرام به نظر می رسید، از آن آرامش های قبل از طوفان که مرا کمی می ترساند صورت روشن و نگاه مهربانش مثل همیشه قشنگ و دوست داشتی بود. یادم هست دستم را گرفته بود و در سکوت نگاهم می کرد بعد سرش را روی شانه ام گذاشت و گفت میدانی مهشید در زندگی زخمهایی هست که همیشه با تو می ماند و مثل خوره روح ات را در انزوا و تنهایی می خورد. این حرف هدایت عینا وصف حال این روزی های من است. پرسیدم از چی داری صحبت می کنی؟ سرش را آرام از شانه هایم گرفت مژه های آغشته به اشکش را لحظه ای روی هم گذاشت بعد خیره به چشمانم گفت بعضی ها را امشب می نویسم. شاید این آخرین فرصت ماندنم باشد!
دیوانه شدی؟ باز زده به سرت؟ آخرین فرصت یعنی چی؟ چرا پرت و پلا میگی؟ آدم اینقدر خودمحور و خودخواه؟ تو فکر می کنی کی هستی؟ توقع داری دنیا به سلیقه تو بچرخد؟ می دانم خسته ای سحر، خیلی هم خسته ای ولی مگر راهی غیر از صبر و صبوری هم هست؟ سرِ هر کسی میخواهی داد بکش به هرکه میخواهی فحش بده اما تو را به خدا کمی تحمل کن! خواهش میکنم به فکر من هم باش! به فکر خواهرت باش که جانش به تو بند است! خواهش میکنم اینقدر رنجم نده…
اینها را نگفتم چون ترسیدم، ترسیده بودم از سابقه ای که داشت، می دانستم می شکند شکسته بود خیلی قبل از اینها. سرش را بوسیدم گفتم بی خودی داری از کاه کوه می سازی سحر جان ، مگر چکار کرده ای که اینقدر می ترسی؟ گفت من طاقت زندان را ندارم مهشید.
بغض کرد و نگاهش را گرداند:
ـ کاش همراهش رفته بودم
ـ چرا نرفتید؟
اشکی را که روی گونه هاش سُر می خورد با سر انگشتها پاک کرد:
ـ درخواست کردم گفت دادگاه تو را راه نمی دهند ولی باید می رفتم. این کوتاهی را هرگز فراموش نمی کنم.
ـ حالا دیگر گذشته مهشید خانم
ـ به دریغ آهی کشید:
ـ وقتی حسرتی اینطور به ته دلت می چسبد ، گذشت روزگار هم افاقه نمی کند. می ماند و خاموش هِی آن را می خراشد و کسی هم صدایش را نمی شنود
ـ متاسفم.
همان لبخند ملایم را بر لب ها نشاند و نگاه خیس اش را به چشمانم گره زد:
ـ با اینهمه وقتی به تاثیرات مرگش فکر می کنم رضایت و غرور قلبم را پر می کند.
۲
با شماره تلفنی که از مهشید گرفته بودم به خواهر سحر زنگ زدم با رغبت به خانه اش دعوتم کرد
بعداز ظهر یک روز برفی و سرد به دیدارش رفتم به آپارتمان کوچکی در طبقه پنجم.
ـ چای یا قهوه ؟ یا…
ـ چای لطفا
دو استکان چای روی میز گذاشت روبرویم نشست و لبخند زد.
به پشت پنجره یخ زده چشم دوختم:
ـ چه هوایی !
ـ زمستان را خیلی دوست ندارم، سرمای کوه های چهار محال بختیاری، انگار هنوز در مغز استخوانم جاخوش کرده، همیشه سردم است. شالی را که بر دوش داشت محکم تر به دور گردن پیچاند:
ـ به جز این، زمستان تنهایی عجیبی دارد
ـ سخت نیست؟
ـ هست! ولی عادت کرده ام
ـ به تنهایی؟
ـ به همه چی. غیبت خواهرم تنها چیزی است که هیچوقت به آن عادت نکردم
ـ می دانم که خیلی دوستش داشتید
ـ سحر که رفت همه چیز عوض شد بخاطر چند سالی که از او بزرگتر بودم برایش هم خواهر بودم هم مادر، مرگش تلخی عجیبی در جانم نشاند. این تلخی را هنوز در همه وجودم حس میکنم.
ـ کمی از گذشته ها و سحربگویید
به پشتی تکیه داد بعد از مکثی کوتاه، آرام و شمرده گفت:
ـ کوچک که بود از پشت پنجره تماشایش می کردم کنار حوض می نشست، گردش ماهیها را نگاه می کرد و برایشان حرف می زد یا با دوچرخه اش دور حیاط می چرخید. موهای بلند و سیاهش در باد تکان می خورد. گاهی توی بغلم می پرید و با خودشیرینی چیزی می خواست . بعضی اوقات هم جلو آیینه موهایش را شانه می زد و بلند بلند می خندید. هرچه بزرگتر میشد غم پنهانی از زیر چهره خندان و شوخ اش بیرون می زد. زمانی ساعت ها به جایی به دشتی یا افقی دور چشم می دوخت و محو در آن بی حرکت میماند یا روزها خودش را با کتاب هایش زندانی می کرد و با کسی حرف نمی زد.
صدایش پایین آمد جوری که انگار با خودش حرف می زند گفت:
ـ گاهی آدم از زخم زبان، بی حرمتی و حقارت دیگران به تنهایی پناه می برد. تنهایی که تو را به مرور از همه چیز طرد می کند، از درون می پوساند تا در لحظه ای که باید، فرو بریزی. این لحظه دردناک در زندگی سحر زندانش بود.
به بیرون نگاه کرد و ساکت شد. برف همه جا را پوشانده بود، زردی کم رمق آفتاب از خالیگاه توده ابرهایی تیره به میدان خلوت که اتومبیلی آن را دور می زد، می تابید. زنی با بارانی زیتونی پا تند کرد و از پیاده رو گذشت، مردی میانسال و سپیدموی پاکتی سیگار از جیب بیرون کشید به سختی در برف بادی که می وزید یک نخ درآورد فندکی زد و بعد با پکی عمیق سرش را رو به آسمان گرفت. ظاهرا برای رفتن و خلاصی از سرما عجله ای نداشت.
ـ درد فراموشی دارد، همینطور برای خودش می چرخد و دائم سیگار می کشد، اصلا کسی نمی داند کجایی است و از کجا آمده است، می گویند از وقتی که زنش مرده آواره این دیار شده. چند وقت پیش راه خانه اش را گم کرد توی سرما گوشه ای افتاده بود بی کس و تنها، مثل کُنده ای خشک و بی ارزش انگار نه از اول بوده و نه در زندگی قصه ای داشته .
چشمانش تر شد و صدایش لرزان تر:
ـ ولی من با قصه هایم دلخوشم، با خیال او و خاطراتم زندگی می کنم هنوز از پشت این پنجره می بینمش که توی پیاده رو، سر آن چهار راه ، کنار فروشگاه، زیر آن درخت، ایستاده و با لبخند نگاهم می کند. دویدنش را توی این برف می بینم و گلوله های برفی که به طرفم پرتاب می کند و بعد آواز خنده اش را که می پیچد توی میدان، می شنوم.
انگشتان استخوانیش را به آرامی روی گونه های کمی فرو رفته اش کشید تا خیسی آن را پاک کند.
ـ ببخشید اگر ناراحتتان کردم .
لبخند بر لب نگاه غمزده اش را به چشمانم دوخت :
ـ اصلا ، خوشحالم که آمدید بفرمایید چای سرد شد
چای را در سکوت و نگاههای گاه به گاه نوشیدیم ضعیف و شکسته بود اما سرپا به نظر می رسید شاید به خاطر شعله ای که از پسِ سالها هنوز در قلبش زبانه می کشید.
برخاست، صندوقچه کوچکی آورد و روی میز قرار داد:
ـ خواسته بودید نامه سحر را ببینید، اینجا است . چند النگو، یک گردنبند و تعدادی گوشواره بیرون آورد و کناری گذاشت. یک کاغذ تا شده به من داد :
ـ دوست ندارم این نامه جایی چاپ شود، همینجا بخوانید.اگر خواستید البته می توانید نقل اش کنید.
ـ ممنونم.
تای نامه را باز کردم :
خواهر خوبم سلام .
نمی دانم چرا به دلم افتاده که دیگر تو را نمی بینم قبل از رفتنم می خواهم سرگذشت بازداشتم را
بازگو کنم تا بدانی چرا این روزها حالم مدام بدتر می شود.
آن شب در سلولم زیر یک پتوی کهنه تا صبح لرزیدم و از وحشت چشم به هم نگذاشتم دیوارهای بلند بتُنی، سقف تاریک با لامپی کم نور و رنگ مرده، در آهنی با پنجره کوچکی که گاهی با صدای مهیب و جان خراشی باز و بسته می شد و سایه های روی دیوار، به طرز عجیبی آزارم می داد. چنان حالم بد شده بود و به هم ریخته بودم که فکر نمی کردم از آنجا جان سالم به در ببرم. بعد از نمی دانم چند روز یا شب! ماموری آمد و مرا به اتاقی شبیه یک دفتر کار برد روی مبل کوچکی نشستم. نیم ساعتی گذشته بود که در باز شد و همان مردی که در کلانتری حکم بازداشتم را داده بود وارد شد مستقیم رفت پشت میز نشست من بی هیچ حرکتی فقط سلام کردم . گفت اینجا دفتر کارمن است خواستم تو را اینجا بیاورند تا کمی فضایت عوض شود شنیده ام در این دو شب خیلی اضطراب داشتی و بیقراری می کردی ! گفتم آقا در کلانتری به شما توضیح دادم من حالم خوب نیست اینجور جاها حالم به شدت خراب می شود باور کنید این مدت پلک برهم نگذاشتم.
پوزخندی زد ونگاهش را خیره به چشمانم انداخت دوباره همان چِندش و ترس به جانم افتاد گفت ببین دخترم من تمام این دو روز به تو فکر می کردم تو دختر زیبا و مهربانی هستی دلم میخواهد کمکت کنم، ما می توانیم با هم دوستانه صحبت کنیم اگربا من همراهی کنی ترتیبی می دهم هر چه زودتر از اینجا خلاص شوی بعد هم گزارش سبکی مینویسم تا حکم زندان نگیری. تو که نمی خواهی بروی زندان؟ التماس کردم که شما را به خدا هرکاری میتوانید بکنید زندان برای من کابوس است من آنجا می میرم. پرسید پس به حرف های من گوش می کنی؟
نمی دانستم جوابش را چی باید بدهم قلبم تند تند می زد سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم.
گفت آفرین، میدانستم دختر با هوشی هستی، حالا بیا این تعهد نامه را بخوان و امضا کن. رفتم کنار میز نشستم . یک برگه کاغذ تایپ شده آورد مقابلم روی میز گذاشت با لبخند پهنی روی صورت، ابروی راستش را بالا برد خودکار را دستم داد و همانجا کنارم ایستاد.
سرم را پایین انداختم و مشغول خواندن شدم، خودش را بیشتر به من نزدیک کرد طوری که شکم برآمده اش کنار صورتم قرار گرفت و بعد آهسته روسری ام را عقب زد. برگه را سریع امضا کردم و تا خواستم بلند شوم، رویم خم شد و با نوازش دستم، آرام خودکار را از میان انگشتانم گرفت. گفت چه امضا قشنگی! خودم را از لای دست و شکمش بیرون کشیدم و رفتم کنار مبل ایستادم.
خونسرد طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده برگه را لای پوشه ای گذاشت و آهسته سرش را به طرفم گرداند و خواست بنشینم. با لرزی که به جانم افتاده بود گوشه مبل چمباته زدم. لبخند گشادش را دوباره روی صورت پهن کرد گفت تا اینجای کار خوب پیش آمدی اما فقط تعهد دادن، برای زندان نرفتن، کافی نیست ، می فهمی که دخترم.
از ترس قلبم در شقیقه هایم می کوبید تاب هیچ کاری را نداشتم، یخ زده بودم انگار. آمد کنارم نشست و دهانش را نزدیک صورتم گرفت گفت نگران نباش عزیزم، من مشکلت را حل می کنم هیچکس هم از قرار و خلوت ما باخبر نخواهد شد. بعد دستی زمخت از موهای سرم پایین آمد از گردن و شانه ام گذشت و سینه ام را لمس کرد صدایش را از زیر گوشم شنیدم:
حیف دختری به این خوشگلی نیست که بیفتد زندان؟! …
فردا باید بروم دادگاه. دلم شور می زند حس و حال عجیبی دارم حالم اصلا خوب نیست تا چشم برهم می گذارم می پرم از وحشت حبس و زندان. دیگر تحمل این زندگی ، بلاتکلیفی و ترس و دلهره را ندارم… عزیزم حالا باید بروم کمی استراحت کنم اگر بتوانم اگر کابوس بگذارد.
می بوسمت – سحر
دهم شهریور سال ۱۳۹۸ساعت یک و بیست دقیق نیمه شب
۳
بعد از انجام گفتگو ها و خواندن نامه حالم به کلی منقلب شده بود مدام به او فکر می کردم به حال و احوالی که داشته به روزهای آخر زندگیش. لحظه ای را می دیدم که از دادگاه بیرون آمده بالای پله ها ایستاده و هزار بار جمله ای را که شنیده بوده توی ذهنش تکرار کرده، هی قلبش ریخته و اشکش باریده. شاید هم اصلا آن بالا نایستاده یک راست رفته دبه ای پُر خریده و برگشته بوده گوشه خیابان. برای آخرین بار نگاهی به اطراف چرخانده انبوه آدمها، ماشینها، درختها و ساختمانها را دیده شاید هم نمی دیده فقط به جایی خیره مانده بوده و به گذشته ها فکر می کرده به مهشید به خواهرش و خیلی چیزهای دیگر که مثل برق از ذهنش می گذشته. شاید قلبش تند می زده تنش داغ بوده و پیشانی اش زیر قطره های درشت عرق می سوخته. شاید لحظه ای باد خنکی وزیده صدای پرنده ها را شنیده، خنده دخترکی را دیده و بعد نفس بلندی کشیده و در تصمیمش تردید کرده بوده ولی یکباره فکر چیزی همه وجودش را لرزانده لرزیده از دردی که در تیره پشتش تیر کشیده بوده .لابد باز اطمینان یافته بوده که جای کبریت را توی جیب راست یا چپ اش جستجو کرده ممکن هم بوده که کبریت از اول توی یک دستش آماده بوده و با دستی دیگر دسته دبه را فشرده و ناگهان دویده وسط خیابان و تمام. شاید هیاهوی مردم را شنیده بوده و قتی که هنوز می شنیده و …
مهشید گفته بود همیشه دو چشم سیاهِ درشت و اشک آلود می بینم که از دو حفره ی کُره ای باند پیچ مرا می نگرند، این آخرین تصویری است که از او در بیمارستان دارم .
متن گزارش را دو روز قبل از موعد تحویل، تمام کردم و برای استادم ایمیل زدم.
روز بعد استاد این جواب کوتاه را برایم فرستاد:
خانم مهرگان کریمی.
سلام
گزارش تان را خواندم کار خوبی بود معلوم است وقت قابل ملاحظه ای صرف آن کردید. چه نیکو است اگر یاد کسانی چون دختر آبی را که با اعتراض و جانفشانی موجب برخاستگی و آزادی مردم شدند همچنان بعد از سی سال زنده و گرامی بداریم . برایتان آرزوی موفقیت دارم .
پروانه مستوفی استاد دانشگاه تهران
بیستم اسفند ۱۴۲۸
پایان