عباس خاکسار؛ تصویری در نگاه، تصویری در ذهن

 

عباس خاکسار؛

تصویری در نگاه، تصویری در ذهن

 

تصویر او در ذهن من، نزدیک به پنجاه سال پیش است، نه ازعکسی که حالا روبروی ام ، روی مانیتور کامپیوترم هست ونشانه هایش می گوید مربوط به اوایل دهه شصت است.

آیا تصادفی بود که پیدایش کردم! یا چیزی پنهان، از درونم راه به آن برده بود.

تصویری تمام قد از سر تا پا، با دستانی گشوده و بسته شده به تیرک چوبی آنهم  صلیب وار، و پاهایی که یکی دو جا طناب‌پیچ شده است به صلیب، یا شاید نرده ای که درتصویر درست دیده نمی شود. نرده  را به دیواری بلند وسیمانی و فرسوده تکیه داده اند، انگار به عمد و برای عبرت وتماشای عابران.

با نگاه به تصویر، دقت بیشتر روی چهره اش، کشیدگی بینی واستخوانی بودن گونه ها، آن تناسب باقی مانده دراجزا صورتش، می‌گویم آیا درست می‌بینم ! بعد انگارقبول کرده باشم که خودش است می‌گویم، پس چرا نرفت؟ چرا نمی‌رفت؟

می‌گویم، مگر در خاک این دیار و یا خاک و زمینی که روی آن به دنیا آمده و بزرگ شده بود، در دامنه دشتها و گردنه‌ی کوه‌ها، چه رازی نهفته بود که او را اینگونه پای‌بند و  دلبسته‌ی خود کرده بود؟

و باز می گویم – انگار در پرسش از خودم – مگر تجربه آن دهه گذشته، دهه‌ی پنجاه  و این چهار وپنج سال بعد از آن دهه را نداشت و ندیده بود که چگونه همه را تارومار و نیست و نابود یا وادار به کوچ کردند؟

مات ومبهوت به تصویر نگاه می‌کنم. دوباره در جزء جزء چهره و اندام او خیره می‌شوم. آن روزها دانشجویی جوان بود، لاغر و بلند و چابک با صورتی استخوانی، مثل همین حالا ، هرچند که این تصویر با سبیل و انگار ریشی هفته‌ها نتراشیده ، کمی جا افتاده‌تر و متفاوت‌تر نشان‌اش می‌دهد – آنهم وقتی از بینی به بالا، چشم ها  و پیشانی‌اش هم، آن چنان کامل و روشن درصفحه، شاید هم در مانیتور من، نیفتاده است –

صفحه‌ی مانیتورم را کمی بالا و پائین و بعد به طرف راست و چپ می برم شاید آن قسمت بالا، تصویر نیمه‌ی بالالی صورتش، کامل و روشن‌تر شود، ولی تغییر خاصی رخ نمی‌دهد. نمی دانم چرا نا خواسته پی چیزی می گردم.  چیزی از جنس کلام یا حسی در تصویر، که می‌تواند در آن لحظه آخر در چشم و پیشانی‌اش، بگونه‌ای خاص، پنهان داشته باشد.

فکر می‌کنم اگر چشم‌ها و پیشانی‌اش در تصویر کامل افتاده بود، شاید بهتر می توانستم به درون او راه یابم و بعد با پیگیری رد نگاه‌اش و چین افتاده بر پیشانی‌اش، آن حس و کلام خاص، یا  اندیشه‌ی لحظه‌ی آخرش را فهم کنم.

با خیره شدن و مکث و دقت روی چشم‌هایش، اینکه در آن لحظه، لحظه آخر، آیا نگاه‌اش به  پائین بود به دشت، به روستا وافقی نزدیک را در منظر داشت، یا به بالا، به قله‌ها و آن دورها، که از افق اندیشه و آرزوهایش خبر می‌داد؟

یا با نگاه و خیره شدن به روی پیشانی‌اش، از چین یا گره های روی آن،  شاید می توانستم پی ببرم  به درد و فشاری، که می بایست در آن لحظه آخر تحمل کرده باشد؟

سرش را روی صلیب، محل تقاطع  تیرک چوب با نرده، به طرف شانه ی راست خم کرده است. روی شانه اش، همان که سرش را به سمت آن خم کرده است یک پارگی است و پکیدگی پارچه آستینی که انگار سوخته شده باشد از گلوله ای که تا مغز استخوان کتف رفته باشد و خونی از آن پاشیده شده باشد به اطراف پارچه کتف ِپیراهن‌اش که حالا ماسیده و قهوه‌ای سوخته شده است.

چاک پیراهن‌اش باز است – گویی به عمد باز گذاشته‌اند – و روی قفسه سینه اش نزدیک بهم، چند جای سوراخ، که خون پشنگه زده باشد و ماسیده وخشکیده باشد دیده می شود.

با وجود آثار چند گلوله و خون ماسیده ی قهوه‌ای رنگ در جای جای آن، هنوز سینه استخوانی‌اش در تصویر، ستبر وجاندار است.

روی پای راست، درمیانه‌ی  ران‌اش جای چند سوراخ، که می تواند جای گلوله ها باشد دیده می شود و درست زیر زانو دوباره یک پارگی پارچه شلوار است، چیزی مثل پکیدگی در اثر گلوله، که خون ماسیده قهوه ای رنگی را زیر خود پنهان کرده است.

فکر کردم، در شاهکوه، از قله حاجیلو تا کلاه قاضی، چگونه این همه راه را رفته است با این زخم ها و تیرها که جا، جا، بدن اش را سوراخ کرده اند.

می گویم، حتما” بوی پونه‌های وحشی آن دیار و چیزهای از یاد یا خاطره و زندگی ایل هنوز با او بود تا از آنها نفس بگیرد و از پا نیفتد.

شاید هم آن حس خاص، آن تصویر مادرش و آن چراغ روشن شبانه در پشت بلندترین پنجره ی بام خانه، که مشرف بود به دشت ودامنه‌ی کوه و قله ها –  قراری ناگفته و نانوشته با مادرش از ایام کودکی برای گم نکردن راه خانه –  هنوز با او بود که  توان‌اش می‌داد درخسته نشدن، از پای نیفتادن و رفتن به سویی آشنا در فراز و فرود گردنه های شاهکوه .

با خاک وپونه های دشت ودامنه و قله کوه های دیارش آشنا بود، که اگر نبود زودتر از این ها، این اتفاق می افتاد. هرقله، هر شکاف کوه، برای‌اش انگار گهواره ای بود با طنین لالایی مادرش، که هیچ گاه او را رها نمی کرد.

با همین آشنایی ها، با همین کمترین ها از حس و اندیشه او، سعی میکنم آن بخش پنهان چهره اش را، که در مانیتورم روشن نیست کامل کنم.

به تصویر روبرویم خیره می شوم . سعی می کنم از پوستی که به گمانم هنوز جاندار و زنده است، از لکه های خشکیده خونی که جا جا دیده می شود، از پکیدگی وسوختگی حفره هایی که روی شانه و قسمتی از ران و زانوهایش هست؛ به زیر پوست،  به درون خواب و رویاهای او نفوذ کنم و بعد بنشینم به تکمیل کردن آن بخش های ناروشن، چشم ها وپیشانی اش در تصویر.

کاری دشوار. یکی دوباری چشم ها را با خشم و کینه ای که می توانست از آن سر بر کشد – یا از درون من سر بر می کشید – ساختم، پُر قهر و کین. ولی دیدم انگار با تمامی چهره هم خوانی ندارد. شاید هم چیزی از زیر پوست آن را پس می زد و طلب چشم و نگاهی دیگر می کرد. انگار می گفتند بگذار بسته باشند مثل خواب.  خوابی کوتاه از خستگی بیداری شبانه به هنگام دمیدن سپیده صبح.  خوابی با رویایی پُر از پروانه . پروانه هایی سفید با دانه های ریز قرمز روی بالهایشان که همیشه در دم‌دمه‌های صبح در هوا رها می شدند و از روی پونه های وحشی و از شکاف کوه وکمر، گذر می کردند تا او را بیابند و با رویاهایش یکی شوند. مثل بسیار صبح هایی، که در کوه و کمر با چشمی گاه باز و گاه بسته می‌خوابید و دامنه کوه و چشمه ها و علف زاران را در نگاه داشت و هر حرکتی را پی می گرفت، که آیا آشناست و بوی پونه ها وحرکت پروانه ها را دارد ، یا از جنس دیگر است  وبوی باروت می دهد؟

آن دشواری، تنها در ساختن چشم ها نبود، درساختن پیشانی اش هم بود، چرا که آن چندباری که پُرچین ساختم‌اش، پردرد وپُرگره، چهره آن را پس می زد و انگار می گفت، بگذار بی چین باشد، باز و گسترده. و یک سرو کوهی بلند هم که تا انتهای پیشانی  قد کشیده باشد، روی آن نقاشی کن. سرو کوهی بلندی که بسیاری اوقات در سایه سارش برای لحظاتی می نشست و می آرمید.

بارها و بارها، از خطر جسته بود. اهل کشت وکشتار نبود. چرا که کینه و خون‌خواهی او را راهی کوه و دره ها ی فارس نکرده بود. مردم را چون بوی پونه های دیارش دوست داشت. مرتع و زمین و آب و هوا را برای همه می خواست. برای همین چیزها بود که از اواخر دهه چهل روح ناآرام‌اش پای او را به زندان کشاند و در اوایل دهه پنجاه، بعد از آزادی، باز آن شور مبارزه  بود که درس و دانشگاه را رها کرد و به کوه زد. هرچند که دوامی نداشت و سر از زندان اصفهان در آورد.

با انقلاب بود که آزاد شد. مدتی با این گروه و آن گروه سر کرد ولی در آخر دوباره سر از کوه های فارس در آورد. انگار بوی پونه های وحشی و زلالی چشمه ها، در میان آن قله کوه های ستبر و سر به آسمان کشیده، با او پیوندی جاودانه داشتند.

شاید همین پیوندها بود که مردمی‌اش کرده بود و کینه‌ی خان‌ها را دامن زده بود. شایع کرده بودند بسیاری بارها، گفته و نوشته، که «زخمی شده  از گلوله باران ها،  که کشته شده است از باران ِتیرها!». تا شاید بر ذهن و قلب ایل، مرگ‌اش را بباورانند و نامش و یادش اینگونه گم شود.

ولی وقتی که دوباره خبر می آمد که مثل گوزنی چابک او را دیده اند که از شکاف دره و قله ای گذر کرده  ودر دامنه ای از جنگل در انبوه درخت و مه، با روستائیان گپ و گفتی داشته و چاشتی خورده و با خرده غذایی که برایش تدارک کرده بودند دوباره در شکاف دره وکوه و قله گم شده است، آتش کینه اربابان و مزدورانشان شعله ورتر می شد.

می گفتند نام‌اش و آرمان‌اش روستائیان را جسور و گستاخ کرده است. و می گفتند این شعله‌ای که بر افروخته اگر دامن بگیرد نظام کهنه را ویران خواهد کرد. و این بود که بار آخر با خمپاره وتوپ و ..  به جنگ‌اش رفته بودند و بعد جنازه اش را در چهار سوی ایل و روستا و شهر به نمایش گذاشته بودند، آنهم آنگونه و بر صلیب، تا نامش و یادش، افسانه و صدایی  نشود که  در کوه های فارس، طنینی جاودانه یابد.

به دنبال آخرین تصویر مانده از او در ذهنم می گردم . تصویری از سال های دور. که می بایست همراه با آن خبر و حادثه ای بوده باشد که از آن سال ها در ذهنم و در حافظه ام هنوز باقی مانده.

اوایل سال های پنجاه و دو یا سه بود، توی زندان قدیمی اصفهان، در پشت ساختمان غربی عالی قاپو، که خبر پخش شد. خبری از زیر هشت و از بند چهار، که سریع به بند یک و دو  و سه هم رسیده بود.

خبر این بود که در اعتراض به انفرادی طولانی مدت  بیش از یک سالی از دستگیری ، با مسول کمیته مشترک – نادری- در اصفهان در گیر شده اند و در هجوم ماموران تعدادی زخمی شده و دست یکی  از بچه های  گروه که به کوه زده بودند، شکسته است.

آن روز با شنیدن خبر، در بافت جسم و جان جوانان سیاسی بند به جز خشم و انزجار چیزی نبود. و همین خشم و انزجار بود که  کمون را واداشت که بر خلاف یکی دو صدای مخالف، به شور بنشیند و با همآهنگی با سایر بچه‌های سیاسی در بند یک و  بند  دو و بند سه، تصمیم ِ‌اش به  اعتصاب را اعلان کند. آنهم اعتصابی همه‌گانی و تا پای جان، با سر فصل خواستی اعتراضی در اعتصاب، که بیرون آوردن او و یارانش از انفرادی بود.

آن روزها  تعداد بچه های سیاسی ِدر بند ِآن سالها، در زندان قدیمی اصفهان‌؛ که بیشتر دانشجو بودند نزدیک به چهل  / پنجاه نفری می‌شد. هرچند در آذرماه هر سال، این تعداد بیشتر می شد.

روز اول و دوم اعتصاب، که توش و توانی بود، در هر ساعت از روز، درحیاط ِ بند،  گرد هم آمدن بود و سرود خواندن . سرودهای تند و انقلابی آن روزها.  آنهم چنان رسا و هم‌صدا، که از دیوارهای بلندِ بند و زندان بالا و بالاتر می رفت و در میان زندانیانِ عادی بند هم، شوری از زندگی و مبارزه می آفرید

روز سوم اعتصاب، که جسم و جان بچه‌ها کمی تحلیل رفته بود از بی آبی و بی غذایی. بجای هر ساعت، تنها در دو نوبت صبح و عصر، دور هم حلقه زدن بود و دوباره سرود  خواندن. آنهم با پاهایی لرزان و دستانی به شانه‌ی هم نهاده و سعی در گردنی برافراشته.

انگار در این سرودخوانی‌ها بود که جسم وجان ها، توانی دیگر می یافت.

اما روز چهارم ، که بسیاری از بچه ها دچار مشکل و به درمانگاه زیر هشت برده شدند،  هر چند که دیگر کسی بر پا و سرود خوان نمانده نبود، ولی باز هم مقاومت بود. مقاومت در ادامه اعتصاب و پافشاری بر خواست ها. آن هم با جسم و جانی که دیگر جسم و جانی نبود.

و در آخر، درست در آخرین ساعات همان روز بود که گفته شد رئیس زندان، بعد از مشاهده ی وضع بچه ها در درمانگاه، ساواک را در تنگا گذاشته بود که به خواست ‌ها گردن بگذارد.

غروب آن روز، روز چهارم، وقتی اعتصاب با پذیرش خواست ها شکسته شد و بچه‌ها از بند انفرادی به میان جمع آمدند، چه روز با شکوهی بود. وقتی جسم وجان های ناتوان و فرسوده، بعد از چهار روز، او و یارانش را در آغوش داشتند  و سرود ِپیروزی می خواندند.

دوباره تصویر روبرویم را نگاه می کنم. با وسواس ودقتی خاص دنبال نشانه ها می گردم. نشانه هایی از آن روزها و امروز، تا شاید چیزهای بیشتری بیابم از جنس همان باورها و آرزوهایی، که آن گونه بر صلیب کشیده شد. گاهی می یابم. گاهی نمی‌یابم.

کامپیوتر را خاموش میکنم . تصویر می رود و صفحه سفید می شود.  مثل آن روزها، آن هفته و ماه و سال و دهه ها که رفت وگم شد، تا امروز روزی، حالا، به تصادف، روبروی کامپیوتر بنشینم و در قابی در صفحه مانیتور، بگردم و تصویری را پیدا کنم از دوستی ، رفیقی، که شاید روزگاری شانه به شانه هم در دانشگاه یا زندان گام بر می داشتیم و یا چهره به چهره روبروی هم نشسته بودیم  زیر بام بلند آرزوها.

……………………………………………………………………………………….

یادواره ای از الله قلی جهانگیری  و آن جنازه ی بر صلیب کشیده اش، در ۲۵ بهمن ۱۳۶۲

دی ماه ۱۳۹۸