در داستانهای من قهرمانان همه شکست خورده‌اند

 

در داستانهای من قهرمانان همه شکست خورده‌اند

(گفت وگوی کوشیار پارسی با نسیم خاکسار)

 

کوشیار پارسی: آقای خاکسار، هم شما و هم من در هلند زندگی می‌کنیم. با اصطلاحی هلندی آغاز می‌کنم و “همراه ِ در وارد خانه می‌شوم”: در یکی از گفت و گوها اشاره کرده‌اید به “مضحکه کردن واقعیت” – در اشاره به کارهای بهرام صادقی، غلامحسین ساعدی و فرانتس کافکا.

 

نسیم خاکسار: پیش از این گفتگو که به آن اشاره داری، در نقدی درباره قصر کافکا از مضحکه واقعیت گفته بودم. و این فرق دارد با مضحکه کردن واقعیت. با این توضیح، مضحکه‌ی‌ واقعیت در واقع خودِ واقعیت را اجرایی می‌بیند از یک کارناوال یا نمایشی که آدمها و هستی را به مسخره گرفته است. گویا این حوادث و حرکتهایی که ما اینطور گذر آرام و با وقار آنها را برابر دیدمان داریم پوششهایی هستند که صورت واقعی آنها را پنهان کرده است. حالا این در ادبیات و نقاشی و آثار نمایشی خودش را چطور نشان می دهد، کافی است که کارهای  کافکا، برای مثال داستان” جلو قانون” و رمان نیمه تمام قصر او را، یا بزرگنماهایی که در کارهای فردینان سلین مشهود است و یا در نقاشیهای فرانسیس گویا و بروگل به یاد بیاورید؛ با آنطور نشان دادن چهره و رفتار آدمها در موقعیت‌های گوناگون، یا رفتار آدمهای نمایش بکت در نمایش در انتظار گودو، تا متوجه شوید و ببینید که واقعیت‌هایی که به این صورت مسخره نشان داده شده جقدر واقعی‌تر است از آن صورتهای تک ساحتی که بطور معمول می‌بیینم یا در وهله اول به نظرمان آمده است. مثال دیگر در یکی از کارهای خودت در بوسه درتاریکی. آن حرکت خنده آور امضا کردن کتاب از سوی شخصیت نویسنده که با تکرار آن در صورتهای متفاوت و بزرگنمایی آن، هم از واقعیت، مضحکه ای ساخته می‌شود و هم وقتی به آن فکر می‌کنیم می‌بینیم چقدر در مواردی واقعی‌تر است از آن تصویر جدی و شکوهمندانه از تصویر نویسنده‌ای که در حافظه داریم. و دست آخر برای این که به کارهای ساعدی هم اشاره‌ای داشته باشم اشاره‌ای می‌کنم به داستان زنبورک خانه او.  در این داستان، پدر عروس با میخ زدن به سینه دو دیوار روبرو به هم و بستن  طنابی به آنها و انداختن چادری و یا ملافه ای روی آن برای عروس و داماد اتاقکی می سازد و بعد می‌گوید: قاطی پاطی می شیم. هی کارای  بدبد می کنیم هی بچه درست می کنیم. میخ می زنیم.. ماچ می دیم و ماچ می گیریم. شست پای بچه من میره تو چشم بچه ربابه و دماغ شوهر من میره تو دهن داماد ملیحه”  که می بینی اینها همان اجرایی از مضحکه واقعیت است در توصیف و دیالوگ برای نشان دادن واقعیت فقر در جامعه ما.

 

کوشیار پارسی: چرا از داستان‌های خودتان مثال نمی‌آورید. یاد “بقال خرزویل” افتادم؛ همان بازی با کلمه/اسم “چونی” برای مثال. و اگر بخواهیم همین را بسط دهیم، می‌رسیم به مفهوم گروتسک که به گیلکی سبب “دردخنده” می‌شود: خنده همراه با دلسوزی و حتا گاه نفرت و تهوع.  مثل داستان‌های بکت. “وات” یادتان هست؟

نسیم خاکسار: از این داستان بکت که گفتی چیزی به یاد نمی آورم. کمی درباره آن بگو. آن وقت من در ارتباط با نقلی که از داستان بقال خرزویل آوردی آنچه که به نظرم می رسد می گویم

 

کوشیارپارسی:  شرحی‌است از خانواده‌ای که هرکدام – به مشیت الهی – نقصی دارند. از زمینگیر و چلاق گرفته تا نابینا و ناقص‌العقل و غیره. منظورم شیوه‌ی شرحی است که با لبخند به لب می‌خوانی و همزمان اندوهگین می‌شوی. مثل این جمله: لیز، همسر سام، نواده‌ی شارپ، سی و هشت ساله بود و بیش‌تر به مرده می‌مانست، زیرا در عرض بیست سال، نوزده بچه به سام تقدیم کرده بود که از آن‌ها فقط چهار تا زنده بودند و باز حامله بود.

 

نسیم خاکسار: تکه ای از بقال خرزویل که آورده ای بیشتر به طنز می‌خورد. البته بین نوع نگاه گروتسکی و طنز یک شباهتهایی هست. چون در نگاه گروتسکی به واقعیت، هم یکجور  بزرگنمایی و ناموزونی هست و هم خنده و به سخره گرفتن آن. در همین داستان بقال خرزویل جایی هست که راوی پناهنده در هلند وقتی با پیرمرد صاحبخانه هلندی‌اش شطرنح بازی می‌کند و او مدام پُز می‌دهد که از جوانی عشق به رانندگی داشته و به ماشینهای نو و تا حالا هشتصد و پنجاه هزار کیلومتر رانندگی کرده، از او می‌پرسد با آخرین ماشین اش کهBMW بوده چند کیلومتر رانندگی کرده است؟ ” پیرمرد چانه اش را برد توی سینه‌اش و کمی فکر کرد، بعد گفت: سی هزار کیلومتر.

گفتم: اگر صعودی می راندی حالا تو کره ماه بودی.

خندید و من دلم سوخت. اما نفهمیدم برای کدام یکی مان”

در این بیان “خندید و دلم سوخت” همان درد خنده ای هست که تو ازش حرف می زنی.

 

 

پارسی: با طنز بیگانه نیستید. از همان نخستین‌ داستان‌هاتان می‌توان پی برد. این طنز به شما قدرت می‌دهد (یا راه گریز است) تا از اندوه (بتوانید) بنویسید؟ خواسته‌اید / می‌خواهید تا تراژدی قابل تحمل بشود؟

 

نسیم خاکسار: وقتی نویسنده داستان می‌نویسد به این چیزها فکر نمی‌کند. برداشتی که خواننده یا منتقد ادبی از یک کار ادبی یا هنری دارد وقتی است که با یک کار تمام شده روبروست. با این همه فکر می کنم، آره. همه اینها می‌توانند به یک وضعیت تراژیک که برای انسان پیش آمده ربط داشته باشد یا با یک تراژدی که رخ داده یا رخ می‌دهد، وضعیتی که نویسنده با پرتاب کردنش در یک موقعیت طنز‌آمیز تحمل آنرا آسانتر می‌کند. من جایی خواندم و توی یکی از نوشته هایم هم به آن اشاره کرده‌ام که کافکا وقتی شروع رمان محاکمه اش را توی جمعی از دوستانش می‌خواند خودش قاه قاه می‌خندید از این وضعیتی که برای قهرمان داستانش پیش آمده؛ آن هم به صحنه‌ای که وقتی خواننده می‌خواند آن را خیلی دردناک می بیند. زیرا اول صبحی دو نفر مامور ناگهانی در می‌زنند و می آیند تو اتاقت برای بازداشت تو. این صحنه را با توجه به قاه قاه خنده کافکا می شود دو جور خواند.

 

پارسی: فکر می‌کنید کاربرد طنز در هنر برای التیام درد است یا پس راندن حتا نادیده گرفتن‌اش؟

 

خاکسار: همه اینهاست و می تواند چند برابر کردن درد هم باشد. چون وقتی از آن مضحکه و طنز می‌سازی در وهله اول متوجه مضحکه آن نمی‌شوی. بتدریج است که طعم تلخ آن را حس می‌کنی. و همین موضوع عمیق تر می‌ کند درد را و نیز تازیانه انتقاد بر آن واقعیت مورد نظر را محکم تر فرود می‌آورد.

 

پارسی: نگاه شما به واقعیت چگونه است؟ نویسنده چه امکانی برای نزدیک شدن به آن دارد؟

 

نسیم خاکسار: اگر نخواهیم موضوع را خیلی پیچیده کنیم، واقعیت همین چیزهایی است که ریخت و پاش دور و برمان ریخته است و با چشم می بینیم و با دست لمس می کنیم و با گوش می شنویم و با حس‌های بویایی مان می بوئیم و حس می کنیم. اما همه این چیزهای ریخت و پاش از نظمی پنهان هم برخوردارند. و این نظم را، با استفاده از بیان مولوی در غزلی از او، نویسنده یا هنرمند در یک “رستاخیز ناگهان”ی به ناگهان متوجه می شود. آن وقت، واقعیت، آن واقعیتی است که درون کار خلق شده. برای این واقعیت دومی نامهایی نیز برگزیده‌اند. مثل بازآفرینی واقعیت. مفهومهای دیگری نیز می‌توان برساخت. به هرحال برای نزدیک شدن به این نظم به ناگهان آشکار شده یا واقعیت به ناگهان از حجاب بیرون آمده مقدماتی از پیش باید فراهم شده باشد. تجربه، زندگی کردن، داشتن حسهایی قوی و وجودی، آشنایی با موضوع کار و مطالعه خوب و آموختن و آموختن. زیرا به نقل از حافظ : گل مراد تو آن گه نقاب بگشاید/ که خدمتش چو نسیم سحر توانی کرد.

بیا! توی این گفتگو از غیب هم حافظ با “گل مراد”ش یک نام دیگر برای این واقعیت باز آفرینی شده ی منظور تو اضافه کرد.

 

پارسی: به برداشت ِ من هنرمند/نویسنده آفریننده‌اند. “خدمت به گل ِ مراد چو نسیم ِ سحر” به قول شما همان خلق ِ واقعیت ِ درون ِ کار است و نه “بازآفرینی واقعیت”. در مثل مناقشه نیست البته!

 

خاکسار: درست که منظور از واقعیت در داستان یا رمان، یا هر کار هنری،  واقعیت خلق شده ی درون این آثار هنری و ادبی است، اما اینها، بی ارتباط باا واقعیت بیرون نیستند و نشانه‌ها و چیزهایی از واقعیت بیرونی را با خود حمل می‌کنند. واقعیتِ بیرون، در سوررئالیسم ترین کار، برای نمونه در بوف کور صادق هدایت هم نشانه‌های روشن خودش را دارد. پیرمرد عجیبی که جلویش بساطی از خرت و پرتهای- برای ما آشنا- پهن کرده است؛ با شال گردنی چرکش و عبای شتری و یخه بازش که از میان آن پشمهای سفید سینه اش بیرون زده، یا تصویر آن مرد قصاب با ریش حنا بسته اش که لاشه گوسفندها را به چنگک دکانش می آویزد، چهره هابی هستند که بسیاری از ما بارها سر گذر و در بازارهای سنتی با آن روبرو شده ایم.از این گونه نشانه‌ها می‌توان نمونه‌هایی زیاد آورد. البته این نشانه ها و فاکتها در واقعیت درون داستان یا هر کارهنری، که اجرایی دیگر از همان واقعیت است در نقش های متعددی ظاهر می شوند. و همین نقش متعدد آنهاست که باعث تفسیر و تاویل و خوانش های تازه از کار می شود.

 

پارسی: و اگر واقعیت از نوشتن پیشی بگیرد؟

 

خاکسار: در نوشته دیگر دمش را می‌گیریم می‌کشیمش عقب که بیاید سرجاش.

 

 پارسی: زبان شما ساده و روشن و بی‌تکلیف است. داستان‌هاتان انگار دیروز نوشته شده‌اند. به گمان من “شگرد” کارتان است. پی را گونه‌ای می‌ریزید که روایت هرگز به آن‌جا منتهی نشود که خواننده می‌خواهد. مثل ِ “دیروزی‌ها” که روایت امروزی است. البته گاه داستان کوتاهی را بسط می‌دهید تا نزدیکی‌های داستان ِ کوتاه ِ بلند و حتا رمان و گاه رمانی خلاصه می‌کنید در داستان ِ بسیار کوتاه. مثل “از زیر خاک”. عصاره‌ی روایت است که به خواننده سپرده می‌شود.

 

خاکسار: در رمان دیروزیها که اشاره ای به آن داری، جوهر کار همین است. فکر کردن و دل مشغول بودن به آینده. یک جا یکی از شخصیتها به نام دکتر صفوت که جستجوگر زندگی و رفتار دیروزیهاست به همین موضوع اشاره روشنی دارد. “زندگی گاه مثل یک قصه است. وقتی آدم آنرا تکرار کند، می‌فهمد در دفعه‌های قبلی چیزهائی را فراموش کرده، بگوید. از آن گذشته در این تکرار چیزهای تازه‌ای را هم در آن پیدا می‌کند. اینها به درد آدم می‌خورند.” و اما در اشاره ات به زبان ساده و روشن، من هرچقدر سن‌ام بالاتر می‌رود و به تجربه‌های بیشتری در  نوشتن می رسم، به این نتیجه می‌رسم در یک زبان شفاف، تجلی حقیقت و به چنگ آوردن آن بیشتر میسر است. و البته رسیدن به این زبان در نوشتن کار ساده‌ای هم نیست. نگاه کن به آثار ادبی آمریکا در سالهای پس از جنگهای داخلی، به کارهای مارک تواین به کارهای شروود آندرسن و بعد همینگوی. و  بسیاری دیگر از نویسندگان اروپایی، ببین چقدر لایه‌های عمیق زندگی و حس و اندیشه در همین زبانهای شفاف داستانی شان خلق شده است. برای مثال کارهای رومان گاری را به یاد بیاور و آن داستانی که اسم اش هست: کهن ترین داستان جهان. این طور بگویم روز به روز به این نتیجه می رسم بکارگیری زبان گنگ در داستان، ریشه در سانسور و خود سانسوری و فرهنگهای بسته دارد. هرچه فرهنگ بازتر باشد، نویسنده برای شناخت بیشتر به منابع برای موضوع کار دست بازتری دارد. و همین امر باعث می شود دیگر وارد بندبازی و شعبده بازی در زبان نشود و شعبده بازی و بندبازی اش را هنگام نوشتن بگذارد روی چگونه دیدن و یافتن و کشف کردن هاویه های روح انسان و واقعیتهای زندگی و موقعیتهایی که انسان در آن افتاده. گاه بی راه گریز و دست و پا زن و گاه دل خوش به مفری که در آن دست و پا زدن به آن رسیده.

پ: در برخی از داستان‌هاتان، بدون شرح، اعتراض به بی‌تفاوتی در برابر سرنوشت‌های اندوه‌بار نهفته است. به این فکر می‌کنید؟ از این بی‌تفاوتی خشمگین هستید؟

 

خاکسار : نمی‌دانم به کدام داستانهایم اشاره می‌کنی. و یا اصولا این اعتراض که از آن می‌گوبی فقط به بی‌تفاوتی در برابر سرنوشت اندوه بار محدود می شود، یا اصولا اعتراض به موقعیتهای پیچیده و دشواری که ما، انسان، هر جا که زندگی می‌کنیم، در آن افتاده‌ایم. ولی می‌توانم حدس بزنم این حس اعتراض در داستانهای در تبعیدم بسیار وجود دارد. خشمگین بودن را نمی‌دانم. فکر می کنم این اعتراض در داستانهایم بیشتر انگیزه‌ای است برای کند و کاو کردن در وجود خودم، خودمان. قرار هم نیست که این اعتراض به صورت فریاد بلند باشد. بیشتر در نوع رفتار و نوع زندگی است که انتخاب کرده‌ایم. برای مثال در داستان “در اوترخت”، روایت مهاجری ایرانی می‌آید که از توی خیابان یا از طریق دوستان هلندی‌اش لباس جمع می‌کند و آنها را تمیز می‌کند و در انبار می‌گذارد تا فرصتی پیدا کند و ببرد برای کسانی که می‌توانند به مبارزان سیاسی هموطنش برسانند که در کردستان می جنگند. او زندگی آرام و بی دغدغه کنونی اش را در هلند که صبح برود سر کاری و غروب برگردد به خانه و بنشیند تلویزیون تماشا کند، قبول ندارد. می‌خواهد یک معنایی به آن بدهد. این کار  او نوعی اعتراض است به وضعیتی که در آن افتاده. و او را دور انداخته است از وطن و از یارانش. هرچند شخصیت به ظاهر آرامی دارد.

 

پارسی: فرهنگ شفاهی – شنیدن قصه و روایت در خانواده – می‌تواند نقش داشته باشد در گزینش ِ کار ِ نوشتن. کار شما در فرهنگ شفاهی ریشه دارد؟

 

خاکسار: نمی دانم.یک داستان نسبتا بلند دارم به اسم ” قصه کوچه‌ی بی‌قواره و چهار پیرزن” که ساختارش را از داستانهای شفاهی گرفته‌ام. اما در بقیه داستانهایم، نه. اگر هم باشد خبر ندارم. و خوب شد که این سئوال را کردی. چون وقتی یاد این داستان افتادم دیدم خوب است از نو آن را منتشر کنم. زبان خوبی دارد و موضوعش هنوز تازه است برای جامعه ما.

 

پارسی: در دوران کودکی، احساس شادی قوی است: حس، تن، نزدیکی با طبیعت، خانه، مادر، پدر. تنها اندوه نیست. کودکی شما چه‌گونه بود؟

 

خاکسار: هر روزش، چه تلخ و چه شیرین، برایم مثل کتابی بود که با خواندن هر صفحه‌ای از آن با دنیای تازه‌ای آشنا می‌شدم. هنوز گاهی حسرتش را می‌خورم.

 

پارسی: نویسندگانی هستند که می‌توانند از زندگی روزانه بنویسند. نویسندگانی هم به گفته‌ی اشتفن تسوایک “با جهان ِ دیروز” بیش‌تر اُخت‌اند. گونه‌ای گریز از پرداختن به روی‌دادهای روز و درافتادن به وقایع‌نگاری.

 

خاکسار: فکر نمی‌کنم منظورت از در افتادن به وقایع نگاری و پرداختن به رویدادهای روز نوعی ضعف برای داستان باشد. چون یک داستان خوب می‌تواند از وقایع نگاری هم سود ببرد. اشتاین بک رمان خوشه های خشم را در سال ۱۹۳۹ منتشر کرد. او این رمان را متاثر از حوادث تلخ ۱۳۲۹ به بعد نوشت. دورانی که یاس یا درماندگی بزرگ نامیده ‌می‌شد و سبب بیخانمانی کارگران مزارع شده بود و او از نزدیک شاهد ماجراهای زندگی آنها بود. خیلی از داستانهای در تبعید من حاصل وقایع نگاریهایی من از ماجراهایی است که در دور و برم رخ می‌داد. منتها وقتی اینها در داستان می‌آیند با فاصله به آنها نگاه می شود. وقتی هم با فاصله به آن نگاه شود، انگار  خود به خود  او را به زمانی دورتر برده‌ای. و هرچه از تو دورتر شود تو او را در زمینه بزرگتری می‌توانی تماشا کنی. از آن گذشته بیدار شدن آنچه به سالهایی دور و به نقل از تو به دیروز تعلق دارند در ذهن تو و فکر کردن به نوشتن از آن، همیشه به تلنگری از وقایع روز و حالی که در آن هستی نیاز دارند.

 

پارسی: در برخی کارهای شما با همه‌ی نزدیکی به “خود‌زندگی‌نامه”، فاصله و بازی فلسفی با واقعیت می‌خوانیم؛ به ویژه در بخش‌هایی از داستان‌ که “تک‌گویی” می‌شود. تخیل و مستند در هم می‌تنند. دو سنت روایت که به هم نزدیک می‌شوند.

 

خاکسار: خودم نمی‌دانم. شاید همینطور است که می‌گویی.

 

پارسی: در اسطوره‌ی کهن، سوفوکل می‌گوید: این اخلاقی‌ست که مردگان دفن شوند.

وقتی رژیم پارانویید حتا جسد قربانیان‌اش را به خانواده نمی‌دهد، اخلاق و منطق وجود ندارد. این ضعف رژیم بنیادگراست که حاضر نیست حتا نشانه‌ای از کسانی که دشمن نامیده شده‌اند، بر جای بماند. شکلی محال (آبسورد) و بی منطق است که آدم در این فضا چشم باز کند و از خود بپرسد: مطلب از چه قرار است. جبون هستیم یا که حافظه از دست داده‌ایم. در چنین موقعیتی آیا می‌توان به واقعیت و تنها به واقعیت نظر داشت یا به آن بازگشت؟

 

خاکسار:  روشن است داری به گورستان خاوران اشاره می‌کنی و اجساد زندانیان سیاسی که به طور دسته جمعی در آن خاک شده‌اند. خودت در آغاز حرف‌ات به اسطوره کهن در سوفوکل اشاره کردی. واقعیت همان است. بی عدالتی به انسان داستانی بسیار کهن است. واقعه خاوران از بسیاری جهات به ماجرای نمایش آنتیگونه که ۴۰۰ سال  پیش از میلاد مسیح نوشته شده بسیار نزدیک است. در واقع انگار این حادثه تکرار آن است و به همان صورت. در کار سوفوکل ، این آنتیگونه، زن یا خواهر است که برمی‌خیزد تا جسد برادر به خاک بسپارد و در ماجرای خاوران، مادران و  همسران و خواهرانند که بر سر گورهای نایافته عزیزان شان پیگیر عدالتند. جوهر کار در هر دو یکی است: برخاستن زن یا زنان علیه بیعدالتی. همین مجموعه هاست که با در آمیختن شان با هم و درهم، واقعیت داستانی را می‌سازند. واقعیتی که از هر تاریخ نگاری از واقعیتها ، تاریخی تر است

 

پارسی: شعر هم می‌گویید و ترجمه نیز کرده‌اید.  بین داستان (کوتاه) و شعر نزدیکی هم می‌بینید؟

 

خاکسار:  آره. از برخی جهات شباهتهایی با هم دارند.

پ: دلیل پرسش بالا این است که در برخی بخش‌های داستان‌های شما، نیز در دیالوگ‌ها حساسیت به زبان دیده می‌شود. انگار توانایی زبانی ِ شخصیت او را وادار می‌کند تا گونه‌ای نظم بدهد به زندگی‌ش که در واقعیت از آن ناتوان است. گونه‌ای ویژه‌گی ِ آزادساز.

 

خاکسار: از رابطه این حرف با دیالوگها چیزی یادم نمی‌آید. اما می‌دانم گاهی از توانایی زبان شعر برای انکشاف بیشتر در روحیه شخصیتهایم مدد می‌گیرم. نمونه اش در برخی داستانهای در تبعیدم: خوابگرد و سگی زیر باران.

 

پارسی: در داستان‌های شما این آشناست: “قهرمان” و “قهرمان ِ شکست خورده”. آیا ارتباطی وجود دارد میان حساسیت یا وسواس شما به “شکست” و “رانده شدن”؟

 

خاکسار: اصولاٌ در داستانهای من قهرمانان همه شکست خورده‌اند. من اصلاٌ  قهرمان پیروز ندارم. نمونه‌اش اتفاقی است که در داستان “در اوترخت” بعد از آنهمه تقلا برای موفق شدن، برای قهرمان داستان رخ می‌دهد یا حرفی که یاسین در پایان رمان بادنماها و شلاقها می‌زند و زدن نقش را می سپارد به آیندگان. چون می‌داند از عهده‌اش بر نمی‌آید. در داستانهای قدیم تر من هم باز همینطور است. نمونه‌اش داستان زاهد در کتاب روشفکر کوچک است که در سال ۱۳۵۸ نوشتم. ماجرای داستان درباره دوستانی است که با هم کار سیاسی می‌کردند و می‌افتند به زندان. یکی شان که یک پایش لنگی دارد دستگیر نمی‌شود. تمام سعی آنهایی که افتاده اند حاشای فعالیتهای سیاسی اوست تا یک وقت ساواک او را دستگیر نکند. اما همین کار دوستان باعث می شود که آن دوست احساس کند چون پایش لنگی داشته، دوستانش او را از مبارزه کنار گذاشته‌اند و از نومیدی خودکشی می‌کند. این، یعنی شکست برای آنها که در زندان بودند. انگار در قهرمان شکست خورده وضعیت تراژیک انسان در زمان ما درست‌تر گزارش می‌شود.

 

پارسی: با تأثیر نویسندگان ِ دیگر بر کار خودتان چه‌گونه کنار می‌آیید؟ آیا آگاهید به این تأثیر؟ اصلن حرف از تأثیر به میان هست؟

 

خاکسار: در همان سالهایی که شروع کرده بودم به نوشتن این تاثیر پذیری طبیعی بود. اما بعد دیگر نه. البته بر این باورم که همه نویسندگان دنیا آگاه یا نااگاه روی هم تاثیر می‌گذارند، یا از هم می‌آموزند.

 

پارسی: چه کتابی در دست خواندن دارید؟

 

خاکسار:  من بیشتر وقتها تا کتاب تازه‌ای برای خواندن پیدا نمی‌کنم می‌روم سراغ کتابهای فلسفی و یا ادبیات کلاسیک خودمان. حالا برای چندمین بار دارم ضد خاطرات آندره مالرو را می‌خوانم.به ترجمه ابوالحسن نجفی و رضا سید حسینی. همین یک جمله از کشیشی را که مالرو  در صفحه های آغازین کتاب نقل می‌کند می‌تواند ساعتها ذهنم را به خود مشغول کند: “آدمها از آنچه ما تصور می کنیم بسیار بدبخترند.. ثانیاٌ…… جان کلام اینجاست که آدم بزرگ وجود ندارد.”

 

پارسی: اگر بخواهید کار منتشرشده‌ای از خودتان را بازنویسی کنید یا حتا تغییر دهید، کدام کار خواهد بود؟

 

خاکسار: داستان بلند “گامهای پیمودن”،  فکر می کنم غیر از بخش اول، ریشه در خاک، آن دو بخش دیگر شتابزده نوشته شده.

 

پارسی: اگر نویسنده نبودید، چه می‌خواستید باشید؟

 

خاکسار: نجار. هنوز هم این کار را دوست دارم. اگر یک خانه بزرگ داشتم، جای بزرگی را به این کار اختصاص می‌دادم و بیشتر وقتم را در این اتاق میان چکش و میخ و رنده و چوب سر می‌کردم.

 

پارسی: میزی هست کنار ِ رودخانه‌ای، با رومیزی آراسته، دو جام شراب و شمعی روشن. خدمت‌کار هم کنار میز ایستاده. کدام شخصیت از ادبیات جهان را دعوت می‌کنید رو به رویتان بنشیند؟ در باره‌ی چه حرف خواهید زد؟

 

خاکسار: فضای خیلی رمانتیک و شاعرانه‌ای ساختید آقای کوشیار پارسی. فقط گل و پروانه‌اش کم است تا آدم مست کند و ای دل ای دل بخواند. باید آن را کمی بهم بزنم تا بشود فکر کرد. به هرحال جدا از جام شراب و شمعی روشن و خدمتکار کنار میز، اگر فقط دعوت خالی منظور باشد، صادق هدایت را دعوت می‌کردم سر میز و ازش می‌پرسیدم. می‌دانید با این شقه کردن زن به دو پاره، لکاته و اثیری در بوف کورتان چه بلایی بعد از خودت سر ادبیات داستانی ما درآوردید؟ بیشتر زنهای ما در این داستانها یا لکاته و پتیاره شدند یا مردها با مرده شان عشقبازی کردند. آن وقت یکی دو داستان را برای نمونه برایش می‌خواندم و می‌پرسیدم به همان زبان صریح خودت بگو  نظرت درباره اینها چیه.

 

پارسی: کدام کتاب را هر کسی در هجده ساله‌گی باید خوانده باشد؟ فرقی نمی‌کند ایرانی یا از ادبیات جهان.

 

خاکسار: پاسخ دادن به این سئوال برایم سخت است. چون یک دفعه نام چند کتاب با هم هجوم آوردند به ذهن ام: هزار و یکشب. جنگ و صلح تولستوی. دون کیشوت. چشمهایش بزرگ علوی. بینوایان ویکتور هوگو.  جنایت و مکافات داستایوسکی. بیگانه کامو. پیرمرد و دریای همینگوی.  نه بهتر است تمام کنم و گرنه مجبورم همین طور ادامه بدهم.

پارسی: حالا چند پرسش کوتاه: پروست یا جویس؟

خاکسار: جویس

پارسی: کامو یا سارتر؟

خاکسار: کامو

پارسی: موراکامی یا ایشوگورو؟

خاکسار:  ایشوگورو

پارسی تولستوی یا داستایوسکی؟

خاکسار: تولستوی.

پارسی: جین آستین یا ویرجینیا ولف؟

خاکسار: ویرجینا ولف.

پارسی: فوکو یا سیمون دو بوار؟

خاکسار: فوکو

پارسی: متوجه هستید که چرا از نویسندگان ایرانی نام نبردم؟ چرا چنین است؟

خاکسار: نه . خودت به این سئوال جواب بده.

 

به نقل از آوای تبعید” شماره ۱۲ ویژه نسیم خاکسار