سه شعر از پرتو نوری علاء

 

صد سال به از این سال‌ها

پنج صبح در هفته
پنجاه هفته در سال
خورشید، در آینه‌ی اتوبوس‌ها طلوع می‌کند

و هر روز در عدالتخانه‌ی‌‌ قدیمی
میزی کوچک
با گلدانی از بنفشه صحرایی
یک جلد فرهنگِ انگلیسی – فارسی
مقداری خرده ریز
و تَلی از احضاریه، در انتظار من است

 

بر دیواره اتاقکم پونز خورده کارت پستالی

از شاخه گلی سپید، در متن سیاه
– وِلْوِله‌ی عشق میان جملات پشتش-
سمتی دیگر، تصویری از مایا آنجلو
احمد شاملو
نقشه فری‌وی‌ها
و برگردانِ شعری عاشقانه از پاز.

 

پرونده‌های سرگردان
در ماشین کپی تکثیر می‌شوند
و دل‌تپش‌‌های زبانم
در رگِ بیگانه‌ترین الفاظ.

 

هر غروب در بازگشت به خانه
پی‌گیرِ روزهای گم شده‌ام در لس آنجلس،
راه، بر عابرین می‌بندم
و از پلیس گشت، سراغ زنی را می‌گیرم
که در برج اقبال، سلسله بر دست داشت.

در خانه، ماشین پیام‌گیر
صدای عاشق را با آرزوی‌

“صد سال به از این سال‌ها”
می‌پراکَنَد؛
اشک‌هایم برگ سوخته‌ی‌ یاس را
سیراب می‌کند.

 

و آن گاه، گردشی در کتاب‌ها و کامپیوتر
شلال لباس‌ها.
خواندن، نوشتن، پختن،
تایپ کردن، شستن، ساییدن،
بافتن خاطرات،
جو دانه زدن:
تار به تار، دانه به دانه،
یکی از رو، یکی از زیر،
یک رَج، سرخابی،
یک رَج، به رنگِ اندوه.

 

و شب که می‌شود
تا رخوتِ عادت، جانم را نپوساند

زیر درخش ماه

بافته‌های کهنه را از هم می‌شکافم
و تن‌پوشم را با نخی زرٌین

روانه‌ی فردا می‌کنم.

 

برگرفته از مجموعه شعر “سلسله بر دست، در بُرج اقبال”

 

 

 

بخت اگر

بستم، بستم

بختِ دختر شاه پریان*
تا بخت‎ات باز کنم

بازپس دِه، عشق دزدیده‎ام را!

 

بر هر تارِ اَلوان

گِره‎ای نشاندم به نیّتِ باز شدن

با تنم، همان قدر عاشق

که نبضِ بهار

سرخ وُ سیاه وُ سرگردان، تارها،

هر گره، باز ناشدنی

با تیزیِ بُرّاده‎ی اشک، حتی.

زود، رنگِ فصل، به تاریکی نشست

چه زود به تاریکی نشستم؛

با تنم، همان قدر ناچار

که پائیزِ برگ‎ریزِ سوگوار.
آی… بخت اگر بستن‎ی بود

از گرگ و میشِ روز، تا هنوز

تارها را بی‎گِره، رها می‎کردم،

تا عشق، بندیِ هیچ عاشق نباشد.

 

از مجموعه شعر منتشر نشده

 

*در فرهنگ خرافی ایرانی‌ها، بعضی‌ها، معتقدند وقتی چیزی گم می‎شود، دختر شاه پریان آن را دزدیده است. پس برای بازپس گرفتن گمشده خود از او، باید بختش را بست. کسی که چیزی را گم کرده در حالی که میخواند: بستم، بستم بخت دختر شاه پریون، تا گمشده پیدا نشه، بختت رو باز نمی کنم؛ دو تار قالی یا گوشه دستمال یا روسری ای را گره می زند. می گویند دختر شاه پریون برای باز شدن بخت اش بلافاصله چیزی را که دزدیده، سر جایش می گذارد. صاحب شیئی نیز پس از پیدا شدن گم شده‌اش، روسری یا هرچه را گره زده باز می کند.

 

بُرو!

با خیالِ تخت،

با تختِ کفش، گذر کردی

بر رنجِ دست‎بافتِ فرش

اما لَشِ تو هنوز

در تشتِ مسیِ نسوز…

لب‎دوز مانده‎ام چه کنم؟

 

بسوزانم‎ات؟

خاکسترت می‎ماند روی دستم،

به باد بسپارم‌ت تا راهِ نفسم را سد کنی؟

 

از پاشیدن خاکسترت در دریا هم نگو

آن آبِ آبیِ عظیمِ عمیق؛

– حتی بطرز رقیق-

ماهی‎ها و میگوها و سگ ماهی‎ها

حتی من، تو؛ مثلن اَشرف شَرف

مسموم می‌کُند تمام را،

ای بی‎شرف!

 

چال کردن‎ات در باغچه هم

فراموشی نمی‎آوَرَد؛

می‎روئی، می‎پیچی، می‎خزی

دیوار و بالکن و پله‎ها

خزه‎پوش و لَجن‎مال می‎شوند.

 

با بوی سوختگی،

خاکستر و باد…

با چرنده، با خزنده

که صدا دارد مثل درنده

با تشتِ آب، سراب
با هرچه می‎خواهی برو!

فقط برو که خاطره‎ات حتی،
نامِ دیگرِ جهنم است.

 

از مجموعه شعر منتشر نشده