سیب و انار خانه‌ی پدری

مسعود کدخدایی

چرا رفت؟ واقعاً دوست داری بدانی چرا یکباره گذاشت و رفت؟ حوصله اش را داری؟ حرفی نیست! پس گوش کن.

آن روز یکشنبه بود و تعطیل. از همان اول صبح؟ نه! از همان شب قبلش!

از همان شب قبلش بود که همه چیز شروع کرد به ناجور پیش رفتن. راستش از آن شب هم نه، از عصر شنبه. هوا خوب بود و آفتابی. رفته بودیم مرکز کپنهاگ. گشتی زدیم و بعد رفتیم پیش پیکرهی پری دریایی. سنبل دانمارک. پر از آدم بود. توریستها، بهخصوص چینیها و ژاپنیها چپ و راست عکس میگرفتند. همین جوری که قدم میزدیم حرف را کشاند به اینکه زنبرادرش از بلوزی که برایش به ایران فرستاده ایراد گرفته و گفته مدلش مال پیرزنهاست و لابد آن را از دستدومفروشیها گرفته. بعد گفت انگاری شیرین خانم هم از او طلبکار شده. موقع گفتن “شیرین خانم” جوری لبهاش را پیچ و تاب داد و صداش را عوض کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد که انگار هیچ آدمی پرافادهتر از شیرین خانم در دنیا پیدا نمیشود.

چیزی نگفتم. نگاهم را دوختم به قایق بزرگی که میخواست پهلو بگیرد. موجهای پر قدرتی به دیوارهی بتونی ساحل میخوردند و برمیگشتند و دوباره به قایق برمیخوردند و بدجوری رسیدن به ساحل را بر آن سخت کرده بودند. او همینجوری یکریز از بدی زنبرادر، خواهر و برادرها، پدر و مادر و بقیهی کس و کار زنبرادرش گفت و گفت. من بعضی از آن آدمها را هیچوقت ندیده بودم و بعضی را دیگر به یاد نمیآوردم. همینجوری میگفت و میگفت و یک لحظه زبان به دهان نمیگرفت. به یک کشتی کوچکِ تُندرو اشاره کردم و گفتم:

“پروین یادته اونوقتی که هنوز این پل رو بین دانمارک و سوئد نزده بودن؟ با همین کشتیهای سریعالسیر بیست دقیقهای میرسیدیم سوئد و میرفتیم گشتی توی شهر مالمو میزدیم.”

گفت:

“اگه من و اِلی ایران بودیم مگه این زنیکه میتونست اینجوری دُم درآره؟ زنیکهی دهاتی حالا واسه من مُدشناس هم شده! سر همون بلوزی که براش فرستادم، نمیدونم داداشم چی بهاش گفته که الآن سهروزه باهاش قهر کرده. الهی که بره پشتِ پشتِ ماه صفر. اگه من اونجا بودم مگه میتونست از این گههای زیادی بخوره؟ افتادم دنبال تو اومدم اینجا که چی؟ اِلی هم به هوای من اومد خارج، اونوقت داداشم که دین و دنیامه، تنها موندش تو ایران با این زنیکهی پاردِم سابیده.”

گفتم:

“عزیزم یادته با این کشتی عظیم رفتیم تا جزیرهی بُنهُلم؟ اولین باری بود که میدیدیم اتوبوس میره تو کشتی، بعد که رفتیم آلمان دیدیم تازه قطار هم میره تو کشتی!”

گفت:

“نمیدونم بگم قسمته یا چیه! اگه جَوّ اون سالها نبود که همهی ما گلّهای رفتیم و سیاسی شدیم، من کجا و دانمارک کجا، اصلِش من کجا و تو کجا! توی دوتا دنیای متفاوت زندگی میکنیم! نمیکنیم؟ داداشم هم مثل ما! گفت خیلی هم قابل افتخاره که زنم از طبقهی زحمتکش باشه. همهمون یکشبه انقلابی شده بودیم. بفرما نوش جونت داداش جون! تا از گل نازکتر بهاش میگه قهر میکنه و کون گندهشو یهوَری میکنه، اونوخت داداش نازپرودهی من که خدا میدونه مامانم مثل گل میذاشتش و مثل گلاب ورش میداشت، باید بره نازشو بکشه.”

عاقبت حوصلهام سر رفت و همانجور که کنار ساحل راه میرفتیم گفتم:

“خُب لابد یه چیزی داره که میارزه داداشِت نازشو بکشه!”

و به این ترتیب چیزی را که نباید بگویم گفتم! از دهنم پریده بود و دیگر نمیشد کاری کرد. یکدفعه ایستاد. رویش را کرد طرفم، توی چشمانم نگاه کرد، بعد سرش را برگرداند و راه افتاد. خودم را به او رساندم و چند قدمی در سکوت کنار هم راه رفتیم تا اینکه گفت:

“همهتون کشته مردهی موی بور و چشم سبزید. داداشم هم گول همون برَ و روشو خورد.”

خواستم شوخی کنم و جوّ را بهتر کنم. گفتم:

“اِ! پس واسه اینه که تو هم موهاتو بور میکنی؟”

گفت:

“حالا طعنه میزنی؟ باشه!”

بعد گفت:

“برگردیم خونه! خیلی کار دارم!”

موفق شده بودم ساکتش کنم، اما انتظار نداشتم که برای همین یک جمله به فکر تلافی بیفتد. یعنی وقتی که از دستش کلافه شدم و این را گفتم، راستش یادم نبود که باید انتظار تلافیاش را هم داشته باشم، و یادم رفته بود که برای زنها رختخواب بهترین مکانِ انتقامگیری است.

سر راه، خمیرِ آماده برای پیتزا و چند چیز دیگر خریدیم و رفتیم خانه. جَلدی خمیر را پهن کردم و چیزهایی چیدم رویش و گذاشتم توی فر. همانجور که کار میکردم در فکر جلسهی سهشنبه بودم. قرار بود چند و چون پروژه‌ای را که به عهده‌ام گذاشته بودند مشخص کنم. گذاشته بودم یک‌شنبه این کارها را درست کنم، اما اینجا هوا که خوب باشد، نمی‌شود نروی بیرون، چون معلوم نیست دوباره کی بتوانی آفتاب را ببینی. پیش خودم گفتم عیبی ندارد، امشب را با خانم صفا میکنیم و فردا زودتر میآیم خانه و کار پروژه را تمامش می‌کنم.

شام را در سکوت خوردیم. چندبار حرفهایی زدم تا بلکه سر صحبتی باز شود، ولی بیاثر بود. بعد از شام رفت سراغ تلفن. من دو تا اخبار نیمساعتی را در دو کانال تلویزیونی دیدم. بعد همینجوری کانالها را پس و پیش میکردم که آمد. تلفن توی دستِ چپش بود و دست راستش را به نشان خستگی یا خواب‌رفتگی تکان تکان میداد. گوشی را گذاشت جلوی تلویزیون و گفت:

“اگه کسی زنگ زد، بگو من خوابیدهام. اینقده این گوشی دستم بود که دستام درد گرفت.”

گفتم:

“من هم دارم میام بخوابم.”

رفتم دنبالش. روبهروی آینه آرایشش را پاک میکرد. برگشت طرفم. طوری سرش را برگرداند و موهاش را کنار زد که به یاد آن سالها افتادم. سالهایی که دیگر خیلی دور شده بودند. من داشتم راه خودم را میرفتم و او راه خودش. انقلاب نقطهای شد که از دو جهت مخالف در آنجا به هم رسیدیم و گره خوردیم. شرکت در یک تظاهرات زندگی ما را بههم دوخت. خوشگل بود. دلم تپید. نه تنها همان روز، روزهای دیگر هم. هرچه میکردم چشمان درشتِ جاندار و سیاه و خالِ فریبنده‌ی کوچکِ کنار لب و آن موهای افشانش از یادم نمیرفت. نه روز و نه شب. تا اینکه ازدواج کردیم و شدیم همسر و همسرنوشت.

گفتم:

– “بهبه! خوشگلِ خودم. بیآرایش که خوشگلتری عزیزم!”

– “برو برو! فکر میکنی با این حرفات بازم میتونی خرم کنی.”

– “خر کدومه عزیزم؟ تو اربابِ خونهای و عزیزِ دلِ این بندهات. الآن میرم مسواکمو میزنم و میام بغلت میکنم عزیزم.”

از گوشهی چشم نگاهی کرد که میتوانست معنیهای متفاوتی داشته باشد، اما چیزی نگفت. وقتی برگشتم چراغ خاموش بود و بوی عطری که میدانست خیلی آنرا دوست دارم فضا را پر کرده بود. همینکه پَرِ لحاف را بالا زدم گفت:

“خواهش میکنم دستتو بکش که هیچ حال و حوصلهشو ندارم! بعد از اون برخوردی که کردی!”

دو سه بار خودم را کوچک کردم و چندین بار قربان صدقهاش رفتم، اما همهاش بیثمر.

همیشه تا چیزی خلاف میلش میشنید، همین آش را با همین کاسه جلویم میگذاشت. از تخت آمدم پایین و رفتم نشستم پای تلویزیون و رفتم توی فکر که: آخر این هم شد زندگی؟

یک ساعتی گذشت تا پلکهام سنگین شد و رفتم خوابیدم. صبح خسته، سرخورده، با سردرد و دهانی تلخ بهزور خودم را از تختخواب فرستادم پایین. قیافهی خودم را که در آیینه دیدم، با آن موهای پریشان و زیر چشم پُف کرده و ریشهایی که نوک تیزشان زده بود بیرون، گفتم باید آخرش این کار را بکنم. یک روز هم از عمرم که مانده باید این کار رابکنم!

هر وقت فکر انجام این عمل- عملی که برایت خواهم گفت- به ذهنم حملهور میشد، یک احساس لذّتِ عجیبی در وجودم پیدا میشد، اما از ترسِ نفرین و لعنتی که میدانستم بعد از آن به سرم خواهد بارید، زود آنرا پس میزدم. ولی اینبار که این فکر، پابرهنه پرید وسطِ همهی فکرهای ضد و نقیضی که توی کلهام داشت میچرخید، یکباره آشوبی را که در مغزم بود پایان داد و همهی فکرهای دیگرم آرام آرام تهنشین شدند. درست مثل نقطهای بود که آخر یک کتاب میگذارند تا بگویند بعد از آن دیگر داستانی نیست. دیگر عاقبتِ کار هیچ برایم مهم نبود. مهم این بود که پس از سالها سرانجام باید این کار را میکردم. و کردم. یعنی زدم! سرانجام آن سیلی را که میخواستم زدم. انگار توی قایقی بودم که موجهای بلندِ دریا و تاریکی هوا نمیگذاشتند آرام بگیرد، اما یکباره با یک جهش طناب را انداختم و به گیرهای که در ساحل بود گیر کرد و آرامشی پیدا شد.

چند سال بود که می‌خواستم این کار را بکنم. به جان خودم چنان زدم توی صورتش که باور کن دیدم چه‌جوری برق از چشم‌هاش پرید. تو که خوب میدانی من اهل خشونت یا مخالف آزادی زن و اینجور چیزها نیستم. اما بالاخره باید این سیلی را می‌زدم.

دهانت از تعجب باز مانده! میدانم. لابد داری تعجب میکنی که من با چه جرئتی دارم از چنین کار زشتی تعریف می‌کنم. میخواهی محکومم کنی؟ بکن. آخر محکوم کردنِ دیگران راحت‌ترین کار جهان است. آدم از همان زمانی که دست راست و چپش را می‌شناسد، یادش می‌دهند که باید به چی بگوید خوب و به چی بگوید بد. تو وقتی بدانی خوب کدام است و بد چیست، دیگر قضاوت هم می‌توانی بکنی. اما اول خوب گوش کن که چرا این کار را کردم، بعد مختاری هر قضاوتی که می‌خواهی بکنی.

دوست عزیز به جان خودم چنان سیلی را زدم که صدای شَرَق آن تا توی خیابان رفت.

مُردَم این‌قدر حرص خوردم و دندان‌قروچه کردم! آخر تا کی؟ این دست راستم را بردم بالا و چنان زدم توی صورتش که تا چند دقیقه لال شد. او که زبان صاحبمردهاش یکسره می‌جنبد و یکبَند حرف می‌زند، تا چند دقیقه لال شد! دوتا چشم داشتم، دوتا هم قرض کردم، خیره شده بودم توی صورتش که ببینم چه واکنشی نشان می‌دهد. نمی‌خواستم حتا یک ثانیه را هم از دست بدهم. من خودم از کسانی بوده‌ام که همیشه از حقوق زنان دفاع کرده‌ام. یک‌بار که پدرم مادرم را زد، یخه‌اش را گرفتم و با چشم تَر و با دهانی که از زور خشم داشت کف و تُف از آن بیرون می‌ریخت تهدیدش کردم که: اگر یک دفعه‌ی دیگر این کار را بکنی…

گفتم:

“اگه یک‌دفعه‌ی دیگه مامانَمو بزنی… “

من فقط آن “زدن” را میدیدم، نمیدانستم بین یک زن و مرد، گذشته از آنچه که ما میبینیم، هزاران راز مگو وجود دارد. بعد از آنکه گفتم “اگه یک‌دفعه‌ی دیگه مامانَمو بزنی”… دیگر هیچ کلمهای به فکرم نرسید. سرم را انداختم پایین و رفتم بیرون. شب هم به خانه نیامدم. تازه داشتم بالغ می‌شدم. هنوز موهای نرم چانهام را یواشکی میزدم و اگر کسی به آنها اشاره میکرد سرخ میشدم. همیشه زجر می‌کشیدم از این‌که می‌دیدم بابا، مامانم را کتک می‌زند. از خشم دیوانه می‌شدم، ولی کاری از دستم برنمی‌آمد. به‌ناچار می‌رفتم یک گوشه‌ای خودم را قایم می‌کردم. اگر تاریک یا نیمه‌تاریک بود بهتر بود. مچاله می‌شدم و گریه می‌کردم. بی‌صدا. اما حالا دارم کِیف می‌کنم که توانستم یک سیلیِ محکم بخوابانم بیخ گوش زنم. این دست راستم را شلال کردم، دو سه دفعه آن‌را عقب و جلو بردم و چنان زدم بیخ گوشش که مطمئنم صداش رفت تا توی خیابان. پسرم خانه نبود. احساس خوشبختی کردم. رفته بود خانهی خالهاش اِلی.

خوب می‌دانم به هرکس که بگویم، بی آنکه از پیشزمینهی ماجرا و یا رابطهی ما چیزی بداند، فوری قیافه‌ی حقطلبانهای می‌گیرد و برای راحت کردن وجدانش می‌گوید: “در هر صورت زدن خطاست!”

همه پیش از آن‌که چرایش را بپرسید، اول محکومم می‌کنید، بعد منی که حالا دیگر محکوم هستم باید از شما اجازه بگیرم تا از خودم دفاع کنم. آخر شما از کجا می‌دانید که حق با من نبوده؟ یکی به من بگوید چرا جنگ می‌شود؟ حالا می‌خواهد جنگ میان دو کشور باشد یا دو آدم. مهم این است که چه‌جوری کار به جنگ کشیده می‌شود. وقتی جنگ بشود دیگر آن وسط که خرما و حلوا خیرات نمی‌کنند. باور کنید پروسه مهم است.

باور کنید که اگر یکی می‌آمد و از من می‌پرسید که آیا حاضرم پنج سال از عمرم را بدهم و به‌جایش با وجدان آسوده این سیلی را بزنم، درجا می‌گفتم حاضرم.

آخر دردم یکی دوتا نیست! روزِ همان شبی که این اتفاق افتاد، یعنی دوشنبه، با رئیسم حرفم شده بود. ناراحت بود که پروژه هنوز تمام نشده. رئیسمان زن است. آن روز خودمانی بگویم، حالم را گرفته بود. پس از آن‌که اهن و تُلپش را کرد و رفت، رفتم برای ناهار. مثل وظیفهای اجتنابناپذیر نشستم و لقمهها را جویدم و تکه تکه فرو دادم، اما چون همه‌اش حواسم پیش سر و صدایی بود که رئیسم راه انداخته بود، یادم رفت که پس از غذا لیوانم را بردارم. بعد زنی از همکارانم آمد جلو و با قیافه‌ی کسی که مچ‌گیری کرده گفت: چون مامانت اینجا نیست، ناچاری لیوانت رو خودت بذاری توی ماشین‌ظرفشویی!

توی راه، تا به خانه برسم در این فکر بودم که ای کاش در دوران شکار و گِردآوری خوراک زندگی می‌‌کردیم!

فکر کردم برای خودم هر روز از همان آفتاب‌درآ، از تو اِشکفتم، از لای سنگهای کوه می‌زدم بیرون و به‌جای نشستن توی این اتاقها و پشت این میزها، همانجور که از بالا و پایین و چپ و راست هرچه را میدیدم طبیعی بود و خودم هم طبیعی بودم و همهی احساسهایم هم طبیعی، برای شکار، یک گوشهای کمین میکردم و به آسمانی که ته نداشت و دشتی که پر از راز بود نگاه می‌کردم و آفتاب‌نشین با بزغالهای، پرنده‌ای یا مقداری قارچ و میوه‌ی وحشی برمی‌گشتم و با زن و بچهها و باقی اهل قبیله مینشستیم و آنها را می‌خوردیم. مردهای آنموقع لابد شکمشان که سیر می‌شد می‌رفتند سراغ زنی که پوست جانوری را با الیاف گیاهی دور کمرش بسته بود. آن موقع کسی بلد نبوده که خواستههایش را لای هزارتا کلمه بپیچد و گیجَت کند. لازم هم نبوده از وقتی که سر از خواب برمیداشتهای تا وقتی که دوباره خوابت میبرده همهاش به فکر درست یا غلط بودن هر یک از حرکتهایت باشی که آیا قاعده و قانونهای تمدّن را زیر پا گذاشتهای یا نه. به گمانم آن زمانها یک‌جوری قانونها بهاجبار طبیعی می‌شدند و زنت هم خیلی طبیعی، شاید با نشان دادن دندانها یا با زدن چنگی که مثل یک پلنگ مادّه به سینهات میزد، به تو میفهماند که نباید نزدیکش بشوی.

خلاصه دوشنبهشب دَمَغ و درهمریخته آمدم خانه. شب پیش را هم که گفتم چهجور گذشته بود. دیدم پروین عین عُنُق مُنکسره نشسته و بُق کرده.

باور کن هزار بار به او گفته‌ام که ما هیچ چیز از ایران نمی‌خواهیم. همه‌اش هم با زبان خوش و با پسوند و پیشوند عزیزم و جانم. اما به خرجش نمی‌رود. سرانجام یکجایی آدم جوش میآورد دیگر!

شاید به قول آن رفیقمان، اینها همه تنها روبنای قضیه باشند! بهنظرم در اصل، این عُقدهای که تنها با زدن میتوانستم خالیاش کنم اینجوری ایجاد شد که حالا میخواهم برایت بگویم.

بیست و چند سال است که ما در خارج هستیم. ما که از پیش برنامه نریخته بودیم پناهنده شویم، اما حالا که شده بودیم نباید حُرمتش را نگه میداشتیم؟ در ابتدا آنهایی را که میرفتند ایران مسخره می‌کردیم. اگر زورمان می‌رسید اذیتشان هم می‌کردیم. اما حالا دیگر آنها ما را مسخره می‌کنند. دیگر کسی که تا حالا به ایران نرفته باشد غیر عادی است.

پروین از همان اول نمی‌خواست به خارج بیاید. هزار بار به او گفته بودم که دیگر این را فهمیدهام که او به‌خاطر من از همه چیزش گذشته و به خارج آمده. گاهی هم میگفتم البته اگر در ایران هم مانده بود، هیچ معلوم نبود وضعش بهتر میشد. اما وقت و بیوقت، با مناسبت و بیمناسبت، این “به خارج آمدنش به خاطر من” را بلانسبت مثل فلانِ خر هِی میکوبید توی صورتم و میگفت اگر به خاطر من نبود، حالا دیگر میتوانست راحت برود ایران و بیاید.

به خودم میگفتم چشمت کور و دندهات نرم؛ بدهکاری، پس بکش! یا میگفتم حالا چهکارش داری که از ایران چیزی میخواهد یا نه؟ دوست دارد که سیب و انار خانه‌ی پدری و انجیر باغهای شهر خودشان را بخورد، اینکه جرم نیست! میگفتم بگذار فکر کند مربا و کشکی که مادرش درست می‌کند از کشک و مربای “یک و یک” که حالا دیگر توی همه‌ی فروشگاه‌های ایرانی، عرب و افغانی هست، بهتر است. بعضی وقتها به او می‌گفتم عزیزم حالا که دیگر مثل آن سالهای اولی که آمدیم که نیست! این‌همه فروشگاه هست که از سبزی‌خوردن و خرما‌ی ایران گرفته تا روزنامه‌ی اطلاعات و مجله‌ی جدول را می‌فروشند، پس دیگر این چه بدبختی‌ای است که از طرفی فک و فامیل را بکشانی به پست‌خانهها، و از طرفی بروی رو بیندازی به آدمهایی که از سر تا پایشان را قبول نداری و صد جور فحش به آنها میدهی که لطف کنند و اگر بار زیادی ندارند، زحمت کشیده و چیزها را برای فامیلَت ببرند.

آخر تحمل یک آدم چه‌قدر است؟ تحمل من هم حدّی دارد. نباید داشته باشد؟ خسته شدم بسکه گفتم به هرکی که می‌رود ایران رو نینداز. من برای پولش نبود که می‌گفتم. البته چرا نه؟ برای آنهم بود. اما جرئت نداشتم این را به او بگویم. آدم پولش را می‌دهد، باید رو به این و آن هم بزند و همیشه حاضر یراق و آماده باشد که اگر یکزمانی کاری داشتند فوری با سر بدود و انجامش بدهد. همه‌ی اینها آنقدر تکرار شد تا کار را به این جا رساند.

به‌خصوص، این برادرش را خوب می‌شناسم. از آن مردهای به تمام معنی مرد و از نوع شرقی و قدیمی است که اگر یک ریال برایش خرج کنی باید ده ریال برایت خرج کند اگر نه شب خوابش نمی‌برد.

صد بار گفته بودم اگر چیزی بفرستی، آنها هم پشت‌بندش چیز دیگری میفرستند. میدانم به زن و بچه‌اش فشار می‌آورد. مگر یک کارمند در ایران چه‌قدر حقوق می‌گیرد؟ یک بچه‌ی دانشگاهی دارد، دوتا هم دبیرستانی. خب اینها خرج دارند! بعد برای جبران چیزی که ما فرستاده‌ایم که چندان فشاری هم به اقتصادمان وارد نکرده، او باید یا از خرج زن و بچه‌اش بزند یا برود سراغ رشوه و دوز و کلک. همینجوری است که فرهنگ کلاشی و کلاه‌برداری و کلاهگذاری توی آن مملکت هرروز بیشتر توسعه پیدا میکند.

باور کنید که نمی‌شود همه‌ی سیلی‌ها را چون “سیلی” هستند محکوم کرد. باهم خیلی فرق دارند. مگر نه اینکه آدمها و رفتارشان با هم فرق دارند و در یک جامعه‌ی دمکراتیک به این فرقها احترام گذاشته می‌شود؟ خُب! پس باید پذیرفت که تفسیر عملهای مشابهی که از آدمهای مختلف هم سر میزند، نباید یکسان باشد. باید دید که یک سیلی از چه نوع است. آیا برای خنک کردن آتش دل یک آدم بدجنس است یا برای تحقیر و کوچک کردن؟ آیا برای ترساندن است یا برای به آرامش رساندنِ ضاربِ مظلومی مثل من؟ نمی‌دانم چه عیب دارد که آدم برای سیلی‌ها اسم بگذارد. مثل آدمها که اسم دارند. به نظر من سیلی زدن انسانی است، چون تنها انسانها به هم سیلی می‌زنند.

چرا من در همه‌ی این سالها ناخودآگاه! میگویم “ناخودآگاه”، تنها به فکر زدن یک سیلی بودم و نه زدن یک لگد یا نوع دیگری از زدن؟ دوست داشتم فقط “یک سیلی” به او بزنم و نه بیشتر. سیلی زدن مزهی خاصی دارد. میایستی رو در روی طرف، نگاهش میکنی، نگاهت میکند، چشم در چشمش میدوزی و شَرَق! اگر فکر کنی زورت نمیرسد، یا اگر ته دلت بدانی که حق با تو نیست نمیتوانی سیلی بزنی، مگر در موردی که یکی مثل شکنجه‌گران پشت سرت ایستاده باشد و به تو حکم کند که یکی را سیلی بزنی و تو از ترس و ناچاری این کار رابکنی. برای زدن سیلی، تو در حالی که در چشمهای طرف مقابلت زُل زدهای، خیلی ناگهانی خشمت را در صورتش منفجر میکنی، منفجر!

بگذریم! شب پیش مثل شب یکشنبه پشتم را به او کرده و خوابیده بودم و صبح دوشنبه با احساس مردی شکستخورده به سنگینی ازتختخواب بیرون آمده بودم. در اداره با رئیسم بگو مگو کرده و از دروغی که برای پسافتادن پروژه سرهم کرده بودم در عذاب بودم. به خانه که آمدم، دیدم خانم با اخمهای درهم، دُژم نشسته. پرسیدم چی شده؟

سه هفته پیش به دوستش شیرین که هفده سال است او را می‌شناسیم گفته بود حالا که می‌رود ایران مقداری خرت و پرت را که برای بچه‌های خواهر و برادرش خریده با خودش ببرد. شیرین آمد و ترازوی فنریاش را هم آورد. چیزها را وزن کرد و گفت عیبی ندارد و همه را می‌برد اما دیگر مجبور می‌شود که جاروبرقی را بگذارد برای سفر بعدی. جارو را می‌خواست برای جهاز برادرزاده‌اش ببرد که شش ماه دیگر عروسی میکرد. او و پروین افتادند به من بمیرم تو بمیری و شیرین قسم خورد که اگر عیبی داشت که خودش می‌گفت و با ما این حرفها را ندارد و در هر صورت مجبور است برای آن عروسی یک بار دیگر به ایران برود.

شیرین با دوتا بچه‌هاش با هواپیمای ایرانایر می‌رفت و می‌توانست تا هفتاد و پنج کیلو بار با خودش ببرد. پانزده کیلو را هم می‌توانستند با خودشان ببرند توی هواپیما.

آن‌‌شب زنگ زدیم شوهرش با بچه‌ها هم آمدند خانه‌ی ما. میخواهم موقعیتی را که باعث شد آن سیلی را بزنم خوب توصیف کنم تا دستکم خودم اطمینان پیدا کنم که یک جانور غیرمتمدّن نیستم.

میدانی که من و پروین هردو سر کار می‌رویم و بین هفته آشپزی نمی‌کنیم. آدم خسته است و حوصله ندارد. پر زحمت‌ترین غذایی که بین هفته درست کنیم یک ماکارونی است یا استانبولی. آن شب از شامی که شب پیش درست کرده بودیم هنوز توی یخچال داشتیم و می‌خواستیم همان را بخوریم. اما شیرین که قرار شد بماند، فوری دست‌به‌کار تهیه شام شدیم. پسرم را فرستادم دوتا مرغ گرفت. من پلو را درست کردم و پروین مرغها را. بعد من سالاد درست کردم و او ماست و خیار. پسرم رفت از انباری ترشی و خیارشور آورد و میز را چید. گفت پس از شام میرود خانه‌ی دوستش و همان‌جا می‌خوابد.

خلاصه خسته و کوفته، ساعت هشتِ شب نشستیم سر میز شام. بهزور لبخند میزدم. آشکارا تعارف میکردم و پنهانی فحش میدادم. شیرین و شوهرش در مرخصی بودند و دغدغهی زود بیدار شدن نداشتند. بچه‌هایش بعدِ شام گرفتند خوابیدند. یکیشان هنوز شام از گلوش پایین نرفته خوابش برد. زنم یک ماچ از لُپ بچه کرد و بغلش کرد تا ببرد توی اتاقخواب. همینجوری که بچه بغلش بود و نیمرخش به طرف شیرین و داشت حرف میزد، پَرِ لباسش گرفت به شمعدان پایهبلندی که تنها یادگار مادرم بود. شمعدان افتاد و خورد شد! ماتِ این صحنه بودم که دیدم همانطور که رویش بهطرف شیرین بود که داشت میگفت “ای وای! خدا مرگم بده، دیدی چهطور شد، همهاش تقصیر من بود…” گفت:

“اوا! این حرفا چیه شیرین جون. اصلأ ازش خسته شده بودم. نمیدونستم چیکارش کنم.”

و با لحنی طعنهآمیز و با یکوری کردن سر و بالا بردن ابرو، همانطور که بچه بغلش بود ادامه داد:

“اگه بهخاطر آقامون نبود، خیلی وقتِ پیش داده بودمش به این فروشگاههای صلیب سرخ برا خودشون.”

“آقامون” را با چنان ادا و تأکیدی گفت که یعنی، من تنها بهدرد مسخرهکردن میخوردم.

زن و شوهر ساعت یازده رفتند. تا جمع و جور کنیم و ظرفها را بشوریم، ساعت دوازده تازه رفتیم توی رختخواب. اینها را داشته باش تا برسیم به برگشتن شیرین از ایران و حکایت آن شبی که آن سیلی را زدم.

آن دوشنبهی لعنتی آمدم خانه و دیدم که سگرمه‌های خانم توهم رفته و دمغ نشسته. مقداری نازش را کشیدم. آخر این‌جا غیر از همدیگر نازکِش دیگری که نداریم! بعضی وقتها باید کوتاه آمد.گفتم هرچه پیش آمده بود ندید میگیرم. سرانجام به حرف آمد.

شیرین که به ایران می‌رود، با پروین و برادرزنم یک مثلث تلفنی تشکیل می‌دهند. برادرزنم می‌خواهد یک فرش ابریشمی و یک سماور ذغالی و نمی‌دانم، یک خربزه مشهدی و مقداری نان سنگک بدهد به شیرین که برای ما بیاورد. پروین می‌گوید که شیرین با دوتا بچه نمی‌تواند اینها را بیاورد و تازه راضی به زحمت ایشان هم نیست و از این حرفها. برادرش می‌گوید پس خودش مستقیم با شیرین حرف می‌زند. تلفن می‌زند و شیرین می‌گوید بارش کم است و عیبی ندارد. او هم کلی چیز میز می‌برد دم خانه‌ی آنها و دو کیلو گز و یک کیلو آجیل هم به خود شیرینخانم سرراهی می‌دهد.

حالا دیگر نمی‌دانم آن وَسط مَسطها چه پیش می‌آید که صحنه تغییر می‌کند و چنین می‌شود که حالا برایت می‌گویم.

شیرین نزدیک ظهر می‌رسد دانمارک و بعدازظهر خانم بنده می‌رود پیشش تا هم خوشامدی بگوید و هم سوغاتیها را بگیرد.

از اینجا به بعد هرچه بیشتر حرف می‌زد، فشار خون من هم بالاتر می‌رفت و دقیقه به دقیقه جوشی‌تر می‌شدم. کنترل زبانش را هم دیگر از دست داده بود و با گفتنِ بد و بیراه به شیرین و کس و کارش، صدایش هم هی بلندتر می‌شد.

راستی چه خوب بود که پسرم خانه نبود!

زنم می‌گفت مگر او برای این فلان فلان شده کم کرده که حالا این‌جوری جواب خوبیهاش را می‌دهد، مگر آن موقعی که وضعشان آن‌جوری بود برایش چنین و چنان نکرد، مگر یادش رفته آن موقعی که کارشان به طلاق کشید؟ اون موقع چهکسی تنها مونسش بود…

همین‌جوری جانم را آورد نوک دماغم تا توانست بگوید که چی شده!

من همیشه چنین پیش‌آمدهایی را که حالا او را چنین دیوانه کرده بود پیشبینی میکردم. برادرش نان سنگک و پنیر لیقوان و روغن حیوانی و نمی‌دانم چه و چه داده بود به شیرین که بیاورد. زنم می‌گفت امروز که رفته دم درشان، شیرین همان دم در نگهش داشته و بیآنکه بفرمایی بزند گفته:

“الآن باید برم یه‌چیزی بدم به این بچه‌ها بخورن. گِلِه‌هامو می‌ذارم واسه بعد. زن حسابی این کار بود که داداشت با من کرد؟ من خودم هیجده کیلو بار اضافه داشتم از بس هرکی اومد یککیلو نیمکیلو بارم کرد. ما یه کلمه به این داداش تو گفتیم هرچی که می‌خواد بیاره؛ اما دیگه چه می‌دونستم شهرتونو بار می‌کنه میده بیارم. تازه چی‌چی بوده‌ان؟ خربزه، نون قندی، سنگ‌ِ پا. غلط نکنم یکی جلوشو گرفته بود، اگه نه لابد آفتابه مسی و هاون برنجی هم بارم می‌کرد.”

بعد از این نقل قول همین‌جوری مسلسل‌وار ادامه داد:

“زنیکه بی چاک دهن همین‌جوری منو بسته بود به توپ و من همین‌جوری ساکت وایساده بودم. صدا از در و دیوار در می‌اومد، از من نه! هیچ حرفم نمی‌اومد! همین‌جوری ماتم برده بود به این زنیکه. امیدوارم خیر از زندگی‌اش نبینه که امروز منو این‌جوری چزوند. خاکبرسر! فقط همین یه بسته آجیلو با خودش آورده. اینو هم نباید ازش می‌گرفتم. اونقده کاراش برام غیر منتظره بود که شوک به‌ام وارد شد. دلش درد بگیره که این‌جوری دل منو به‌درد آورد.”

اینها را مثل رگبار بیرون می‌ریخت و من به یاد آن شب آخری افتادم که شیرین خانهامان بود. چندبار گفته بودم آن شمعدانِ پایهبلند را جای بهتری بگذارد. قرمز خوشرنگی بود. ارغوانی. تنها یادگار مادر و خانهی دوران کودکیام. صورتش گل انداخته بود بسکه با شدّت و حدّت حرف میزد. رنگش ارغوانی شده بود. فکر کردم چند وقت است که دیگر به این پوستِ سرخ و سفیدش بوسه نزدهام- بوسهای که از سر عشق باشد. لطافت پوستش کمنظیر است. آن وقتها که سر بهسرش میگذاشتم، گونهاش را با فشار زیاد لبهام میبوسیدم و جای بوسهام تا مدت زیادی همانجور روی پوستش باقی میماند. نمیدانم چهطور شد که یاد آن قایقی افتادم که موجها نمیگذاشتند پهلو بگیرد. قایقران باید با تمام نیرو طناب را بهطرف گیرهای که در ساحل بود پرتاب میکرد تا قایق به آن بند شود و بایستد. هرچه بیشتر حرف میزد، بیشتر مصمم می‌شدم که ساکتش کنم.

همین‌جوری خون خونم را می‌خورد و منتظر لحظه‌ای بودم که ضربه را وارد کنم.

گفت و گفت تا به آن‌جا رسید که گفت اگر برای خودش توی ایران پیش خانواده‌اش مانده بود دیگر حالا مجبور نمی‌شد که از هر کوننشوری خواهش و تمنا کند تا چیزی به ایران ببرد یا بیاورد که او بتواند یادها و رابطه‌هایش را تازه نگه‌دارد.

اما باز هم دستم بالا نرفت و توانستم تحمل کنم. اما وقتی که بلند شد و روبه‌رویم ایستاد و توی چشمانم زل زد و برای چندهزارمین‌بار گفت همه‌ی این مصیبتها را به‌خاطر من می‌کشد و اگر به‌خاطر من نبود در خارج کاری نداشت، دیگر دیدم لحظه‌ی موعود فرا رسیده و نباید معطل کنم. دستم را شُل کردم، آن‌را عقب و جلو بردم و چنان سیلی سختی به او زدم که برق از چشمانش پرید. سیلی سنگینی بود؛ به سنگینی وزن همه‌ی این تقصیرهایی که با تکرارهای مداوم، سالها از پس سال، یکی یکی روی وجدانم گذاشته بود. یک انتقام طبیعی.

سیلی را که زدم یکهای خورد و دستش را گذاشت جای آن. با دهان باز و چشمان درشتش که دیدم چهجوری اشک دارد تویشان میزاید و خیس میشوند، چند لحظه نگاهم کرد و بعد بی آن‌که یک کلمه بگوید سرش را انداخت پایین و رفت توی اتاق‌خواب و دیگر بیرون نیامد. من‌هم همان‌جا روی کاناپه گرفتم خوابیدم.

صبح که بیدار شدم سرم درد میکرد. غلتی زدم تا از زیر پتو بیایم بیرون که دیدم یک تکه کاغذ روی میز است. رویش نوشته بود:

“من که نمیخواستم بیایم اینجا. من دارم تقاص چی را پس می‌دهم؟ اصلاً من اینجا چه میکنم؟ در هر صورت خیلی ممنون که همهچیز را تمام کردی. من دیگر به این خانه برنمیگردم.”

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *