مسعود کدخدایی؛ پنجرهایی به جهان نسیم خاکسار
مسعود کدخدایی؛
پنجرهایی به جهان نسیم خاکسار[۱]
جاذبه یا کاریسما چیزی است که شخص یا آن را دارد یا ندارد. گاهی مادرم هنگام تعریف از کسی می گفت: فلانی مهر دارد، یا اینکه: مهرش به دل می نشیند.
این مهری که او می گفت به گمانم همان جاذبه ای است که جزیی از شخصیتِ هر فرد است و هیچ جوری با ادا و اطوار هم نمی شود آن را به دست آورد، و نسیم از آن هایی است که در همان برخورد اول مِهرش به دل می نشیند. چیزی در نگاه و رفتار او هست که در همان برخورد نخست، با او احساس صمیمیت می کنی. شاید برای اینکه در رفتارش افاده ای نیست و یا برای اینکه هنگام حرف زدن با او، درمی یابی که تو را می بیند و می شنود. افزون بر این یک آرامشی در او هست که رفتارش را سنگین کرده است، و می دانیم که در سنگینی استحکامی نهفته است؛ استحکامی که آسان به دست نمی آید.
همچنان که از پسِ فشار ناشی از میلیون ها متر مکعب آب در طول سال های سال از دلِ ماسه و خاکی که در ته دریا نشسته صخره ای پدید می آید که موج های سنگینِ دریا را تاب می آورد، گویا فشارِ وزنِ داستانِ زندگیِ کسانی که نسیم در طول زندگی اش شنیده و یا شاهدشان بوده انسجام و وزنی به جسم و جان او بخشیده تا بتواند ضربه ی موج های سنگینِ راز و نیاز و دردهای زندانیان، شکنجه شدگان و تبعیدیان را دوام بیاورد. و شاید برای همین است که در داستان هایش این همه از صخره می گوید.
دیگر اینکه از داستانهای نسیم که صحبت می کنیم، جا دارد از مهر و محبتی که به انسان ها دارد نیز یاد کنیم. مهر و محبتی که موجب می شود تا در بَدان گوهر نیکی و در گناهکاران عصمتِ بی گناهی را ببیند، پارادُکسی که بر جذابیّتِ داستان های او می افزاید.
نسیم نخستین بار در ۲۲ سالگی به زندان می افتد. بار دوم که به زندان می افتد، در آستانه ی انقلاب، زمانی که مردم درِ زندان را می گشایند، به همراه زندانیان سیاسی آزاد می شود. بار سوم حکومت اسلامی او را روانه ی زندان می کند. و سرانجام در تابستان ۱۳۶۲ به ناچار از ایران می گریزد.
می دانیم که اثرهای هنری، و از جمله شعری و داستانی با احساسِ پدیدآورندگانشان پیوندی تنگاتنگ دارند و هنرمندان و نویسندگان پیوسته با احساس خویش درگیر و در گفت وگو هستند و چنین است که هنرمندان و نویسندگانی که تبعید و زندان را آزموده اند، این دو را همچون طوق های لعنت، تا ابد حمل می کنند. و چنین است که نویسنده ای مانند نسیم با رهایی از زندان، از نوشتن در باره ی آن رهایی نمی یابد، و پس از سال ها زندگی در تبعید، باز چنان از کشور دوم می نویسد که غربت و بیگانگی تار و پود نوشته هایش را می سازد، و دردِ دوری از میهنِ دربند و مردمانِ دردمندش لذّت خواب و خوراک را بر او تباه می کند.
اما یک نویسنده تا چه اندازه همان است که می بینیم و می شناسیم، و تا چه اندازه آنی است که در نوشته هایش می خوانیم؟
چند سال پیش خاطرات فیلمساز سرشناس کیسلوفسکی را می خواندم. جای تأسف است که کتابش را دیگر ندارم تا گفته اش را مستقیم از آن بازگو کنم. اما چنین یادم هست که او در هواپیما نشسته است و جریانی را به یاد می آورد. پس از شرح ماجرا می گوید دیگر یادش نیست که آن ماجرا به راستی اتفاق افتاده یا آنکه حاصل تخیل یا دروغی بوده که بر اثر تکرار و گذشتِ زمان دیگر در ذهن او واقعیتی نو یافته و جزو خاطرات و واقعیت های زندگی اش شده است؛ یا شاید، نه این بوده است و نه آن، بلکه صحنه ای بوده که تنها در ذهن او و برای فیلمی پرورانده شده بود.
می تواند هرکدام از این ها بوده باشد، اما حالا برای من مهم این است که یادم نمی رود در قطار بودم و از استکهلم به کپنهاگ می رفتم و با کیسلوفسکی بودم در آن کتاب که خاطراتش را برایم می گفت و از آن پس هربار به موردی برخورده ام که جزئیات آن از خاطرم رفته و بازگویی دیگران هشداری داده و به یادم آورده است که فلان جای روایتِ من چنان نبوده که در خاطرم مانده، و یا خودم به شک افتاده ام که نکند این دروغی بوده که به مصلحتی گفته ام و بر اثر تکرار، دیگر آن را باور کرده و راست می پندارم، به یاد کیسلوفسکی می افتم.
دور افتادم. باید از نسیم بگویم و جهانی که در آن زندگی می کند.
نوشتن کاری است که در تنهایی انجام می گیرد. یک تنهایی عجیب! تو هستی و بسته ای کاغذ و قلمی یا تخته کلیدی. تنها. اما این تنهایی، تنها درخود فرورفتن نیست. تنهایی پرغوغایی است. درخود فرو رفتن است برای از خود بیرون آمدن. برای آن است که متنی بیافرینی که در آن و با آن، جهان را با درون خود- با درونی ترین احساس های خود شریک کنی. نویسنده حتا آن زمانی که از «خودش» می گوید، از بیرون و با فاصله و از زاویه های گوناگونِ درونی و بیرونی به آنْ «خود» نگاه می کند. این خودی ترین خودی است که یک انسان می تواند به آن دست یابد، و این خودی است که در نهادِ همه ی ماست؛ و برای همین است که اگر نویسنده از چنین خودی- از خودش- بنویسد، چون وجه مشترک های فراوانی با «خودِ» ما دارد، آن را حس می کنیم و می فهمیم. خودِ نسیم نوشته است: «داستان به لحظه های زندگی نویسنده- چه آنگاه که در جامعه و جهان می زید و جا جا می توان رد پاهاش را دید، و چه گاهِ درخود- بسیار نزدیک است» و ادامه می دهد: «در داستان کوتاه نویسنده جهان عینی را درونی می کند و بازمی نمایاند.»[۲]
پس نویسنده ی داستان در پی ایجاد موقعیتی است که نسیم در باره اش می گوید:
«این داستان چه می خواهد به من بگوید؟ و چه رازی در آن نهفته است که من با شوق آن را دنبال می کنم؟ هر بار که داستانی را می خوانم و یا هر بار که آمادۀ شنیدن داستانی هستم خودم را با پرسش هایی از این گونه روبرو می بینم…»[۳]
متنی که در پی می آید، به تمامی جمله هایی است که نسیم خاکسار در نوشته های گوناگونی آورده است. این سخنان در داستان های متفاوتی از زبان آدم های متفاوتی گفته شده و بخش هایی از آن سرگذشت نسیم است به قلم خودش. این تصویری است که من از نسیم دارم. و می دانیم هیچ دونفری پیدا نمی شوند که از نفر سوم تصویری یگانه داشته باشند، با این وجود نشانه هایی در هر کسی یافت می شود که با اشاره ی به آن ها می شود آن شخص را برای دیگران قابل شناخت کرد.
نسیم می نویسد:
«… زندگی گاه مثل یه قصه اس. وقتی آدم اونو تکرار کنه می فهمه در دفعات قبلی چن جاشو فراموش کرده بود بگه. از اون گذشته یه چیزای تازه ای رو هم در اون پیدا می کنه. اینا به درد آدم می خورن. یه روزی…»[۴]
«… من خودم مدتی بود آچمز بودم و حالا می خواستم یکی دیگر را آچمز کنم… بعد نمی دانم به نظرم رسید یا واقعیت داشت. بدجوری توی مخاطره افتاده بودم. گیرم دو سه تا حرکت هم می کردم. اما امکان درآمدن نبود. آچمز بودن هم بد دردی است. نه راه پیش داری و نه راه پس. گُهی خورده ای و باید پاش بایستی… روزی می گفتی چه خوب است آدم کنار مردمش باشد و با آن ها زمزمه کند… بعد که معنای زمزمه را فهمیدی، فهمیدی که چرا صخره سال ها گذرِ باد و طوفان و آفتاب را تحمل می کند و می ماند، و حس کردی زندگی چه خروشی در نهان دارد. پذیرفتی که زمزمه گر باشی… زندگی را در خیال از مدخل های تودرتو عبور دادی. رختی رنگین بافتی از خنده کودکان و آن ها را در گذر باد آویختی و از تنگنای امیدِ آن هایی که دوست داشتی فانوس کوچکی برافروختی تا خورشید آهسته آهسته روشنای بزرگش را بگستراند. اما در پس تمام این ها دستی آهسته آهسته کابوس خودش را می بافت.»[۵]
«در تو آهویی بود رها. در تو پلنگی بود رام نشدنی و وحشی. اما گاه به ناچار تن به چاردیواری سنگی می دادی. سال های سال. ضربه های تازیانه در زندان بر تنت می نشست و بارانِ فحش. تو فقط می نگریستی و به یاد می آوردی که آهویی بودی یا پلنگی وحشی یا کودکی که…»[۶]
«… سرانجام این نبرد از پیش معلوم است. یک ماه سلول انفرادی. شکنجه با شلاق. در این کشاکش چه بسا نقص عضو. کری. کوری. شکسته شدن دنده ها! سیاهی لشکرها کمتر زیر ضرب می روند. اما از پیش کسی نمی تواند محل قرارگیری اش را در صحنۀ نبرد پیش بینی کند. ناظر شکنجه های دیگران بودن دردآور است.»[۷]
«بعد از دستگیری و بازجویی در دادگاه اول به ۱۵ سال حبس محکوم شدم و بعد در دادگاه دوم به شش سال. در زندان بودم تا اوایل انقلاب که همراه با بقیه زندانیان سیاسی آزاد شدم.»[۸]
«از زندان که بیرون آمدم شروع کردم به نوشتن چند مقاله سیاسی در «کیهان» و بعد در «آیندگان». در زندان دومم هم باز چند داستان نوشته بودم و یک کتاب برای کودکان و نمایشنامه ای از «ویلیام سارویان» ترجمه کرده بودم و مجموعه ای شعر که توانسته بودم از زندان توسط دوستانی که پیش از من آزاد شده بودند به بیرون بفرستم. آنها را بعدها چاپ کردم که برای بار سوم، این بار از سوی رژیم جمهوری اسلامی باز زندانی شدم. من را یک ماه در بازداشتگاه «کمپلو» نگه داشتند. ماجرایش را مفصل در «کتاب زندان» که توسط ناصر مهاجر در آمده گفته ام.»[۹]
«ناچار در تابستان سال ۱۳۶۲ از ایران فرار کردم و پای پیاده از راه کردستان به طرف ترکیه همراه با رضا علامه زاده از مرز گذشتیم و در دمیدن صبح بود و هی رفتن و باز هنوز نرسیدن که تُرک های راهنمایمان را گم کردیم. معلوم شد زودتر از ما به ده رسیده اند. همین حرف را که از راهنمای پیرمان شنیدیم، جان تازه گرفتیم. دیگر یقین پیدا کرده بودیم که رسیده ایم به اولین دهکده در ترکیه. پا توی ده نگذاشته بر چمنزاری پایین ده، جایی که چهارپایان ده، از بز و گوسفند گرفته تا الاغ و اسب مشغول چریدن بودند، ناگهان خر نری روبه روی ما پرید پشت ماچه الاغی و مردی درازش را چنان فرو کرد در پشت الاغ که دهان ماچه الاغ بیچاره از درد و لذتی توامان باز شد. و من که خسته و کوفته از رنج راه [بودم]، با نگاه به صورت ماچه الاغ و دیدن درد و لذتِ نمایان در چهره اش، در ذهنم صورتی از خودمان را نقش زدم. صورتی از خودمان به آن هنگام که پا به جهان غریبه ای گذاشته بودیم.»[۱۰]
«و … شانس آوردیم و به سلامت رسیدیم به استانبول؛ چون اتوبوسی که ما در آن نشسته بودیم از پیش توسط یک قاچاقچی ورزیده اجاره شده بود… به هر حال، بعد از دو ماه سرگردانی در استانبول با پاسپورت جعلی ولی با یک دعوتنامه معتبر، من و رضا علامه زاده توانستیم خودمان را به هلند برسانیم. که این خودش باز داستان مفصلی است… بعد از یک سال رسما پناهندگی گرفتم و شدم پناهنده سیاسی در خاک هلند.»[۱۱]
«… نشستن و سیگار کشیدن و اخبار رادیو را گوش کردن که کار نمی شد. اما چه می توانستم بکنم. دنیای غمگینِ در تبعید بودن آنی از سرم دست برنمی داشت. نمی دانستم برای چه آمده ام و اینجا مانده ام. آیا آمده بودم که از صبح تا شب خیابان ها را گز کنم یا توی خانه بنشینم و مدام با اندیشۀ دور بودن از میهن عذاب بکشم. آیا آمده بودم روی دیوارها شعار بنویسم؟ آمده بودم فریاد بزنم که آنجا در میهنم چه می گذرد و جهان را از فریادهایم خسته کنم؟ آیا آمده بودم تاریخ بنویسم؟ تاریخ خون، تاریخ جنایت…»[۱۲]
«…با وزش باد که… دیوانه وار در میدانچه می پیچد و سر به دیوارها می کوبد احساس سرما می کنم. میدانچه و جمع بچه ها در آن، با پلاکاردهای بلند و کوتاهشان برایم خاطره انگیز است. اگر چشمانم را ببندم هلهله ای عظیم توی گوشم می پیچد. غریو هزاران صدا. صداهایی انگار از دورترین فاصله های خاطره. صداهایی که بارها و بارها مرا از شوق به گریه انداخته بود. فکر می کنم برای یادمانی آن هاست که به اینجا آمده ام. آمده ام تا بر فراز شانه یاران آواره ام دوباره بیرق های رنج و اعتراض را ببینم. بیرق های برخاستن، خروشیدن، باهم خندیدن و از شوق گریستن.»[۱۳]
«سرگردانی های روزهای انتظار را خودم تجربه کرده بودم. روزهایی که چشم های تو روی اشیاء می لغزد و به هیچ چیزی بند نمی شود. همیشه چیزهایی ورای اشیاء می بینی و احساس می کنی باید از نیرویی مغناطیسی و پنهانی که برای کشیدن تو به سمتِ خودشان در آن هاست بگریزی. لحظاتی که گویی می خواهند آوارگی را در روح تو ابدی کنند.»[۱۴]
«… بچه ها از دم می آمدند و پشتِ در ورودی خانه ام می شاشیدند. اوایل فکر می کردم کار سگ هاست… اما گاه خیسی شاش تا سر دستگیرهِ در بالا می رفت و باور کردن این که سگ ها بتوانند فواره ای بشاشند دور از عقل بود. تا اینکه یک روز مچ یکی شان را گرفتم. پسرک شش ساله… توپولو و موبور بود. فکر کردم پسر آن شکم گندهِ خپله ای بود که توی کوچه لیوان آبجو از دستش نمی افتاد. عین او با پاهای از هم باز ایستاده بود. دوتا بازوی کلفتِ خالدار و یک شیشه آبجو کم داشت تا او را با پدرش عوضی بگیری. وقتی از او پرسیدم چرا این کار را می کند، زل زد توی صورتم و انگار به حقوق مسلم اش تجاوز شده باشد، با اخم گفت که خوب کاری می کند. ماندم توش که چه جوابی به او بدهم. اما دیدم کار من از این ها گذشته است که این جور بازی ها اذیتم کند. ناچار توی صورتِ کک مکی اش خندیدم و گفتم:
“Ok. Ok.”.
پسرک اما هنوز ول کن نبود. همان طور ایستاده بود و برّ و برّ با اخم نگاهم می کرد.»[۱۵]
«ادوارد سعید نوشته است: “تبعید غم انگیزترین سرنوشت بشری است. در اعصار پیش نفی بلد دهشتناک ترینِ مجازات ها بود، زیرا نه فقط به سال ها دور ماندن از خانواده و زادگاه اطلاق می شد، بلکه به گونه ای نامی بود برای یک سرگردانی ابدی، و به آواره ای گفته می شد که هرگز احساسِ درخانه بودن را ندارد و همیشه با پیرامونش بیگانه است. تسلی ناپذیر از گذشته و تلخ از حال و آینده.”»”[۱۶]
«… معمولأ قاطی می کنم با اندک شباهت هایی که بین آدم های داستان و آدم های پیرامونم پیدا می کنم. زندگی واقعی و دنیای تخیلی داستان در ذهنم یکی می شوند.»[۱۷]
«… من هنوز خودم نمی دانم کیستم. یاسین مرده ام یا یاسین زنده؟”[۱۸] “میرم تو عالم هپروت. می فهمی؟ وقتی کسی میره تو عالم هپروت، نه خودش حوصله کسی را داره نه دیگران حوصله اونو.»[۱۹]
«… دلت نمی خواهد بگذاری یأس بر تو چیره شود و افق را تاریک ببینی. اما می شود. نمی خواهی احساس خستگی کنی، اما پیش می آید. نمی خواهی با رنج و درد مردمت فاصله داشته باشی و احساس کنی که نقش تماشاگری را یافته ای… اما می بینی که یافته ای. آنگاه به گذشته ات برمی گردی و از خودت می پرسی راستی که بودی و چه می خواستی؟ آیا همه آن رنج های زندگی ات به خاطر این بود تا ساحل عافیتی بیابی و روح مرده ات را از صبح تا شب به اینجا و آنجا بکشانی و ببینی که جسم جوانت دارد پیر می شود و تپش های قلبت کاستی می گیرد. به خوت نهیب می زدی که نه! و هر روز که از خواب برمی خاستی سعی می کردی ازنو بسازی. اما انگار دیر شده باشد. انگار خیلی دیر شده باشد. دیگر نمی توانستی. حتی اگر می خواستی هم نمی توانستی. و اینگونه بود که چون قایقی بادبانی تن به باد می دادی. باد ویران کننده. باد مهاجم؛ تا کِی یکی از این روزها قایق را بر صخره ای بکوبد و نقطهِ پایانی بر این سفر تلخ بگذارد… تنها صخرۀ بر ساحل مانده می داند که در شکستن و خرد شدن آن قایقِ بادبانی چه آواز سهمگینی خاموشی گرفت.»[۲۰]
در پایان دوست دارم برای نسیم عزیز آرزو کنم که پختگیِ به دست آمده از سال های برآتش بودنش را دست آوردی بداند پر ثمر و ما را همچنان با داستان هایش به ژرفای لحظه ها و دیدارها، شنیده ها و یادها ببرد و با ایجاد موقعیت های تفکربرانگیز به یاری ما بشتابد.
دی ماه ۱۳۹۲ – دسامبر ۲۰۱۳
“آوای تبعید” شماره ۱۲
[۱] – این را برای هفتاد سالگی نسیم نوشته بودم و چه خوشحالم که اینک می توانم هفتاد و پنج سالگی اش را تبریک بگویم. زادروزش مبارک.
[۲] . خاکسار، نسیم: کلیدر رمانی ماندنی در ادبیات معاصر ایران- اوترخت. ۱۳۶۵. ص. ۱
[۳] . خاکسار، نسیم: آهوان در برف- استکهلم: آرش، ۱۳۷۴ [۱۹۹۶]. ص. ۵.
[۴] . خاکسار، نسیم: دیروزیها: نشر ایران فردا، ۱۳۶۶. ص. ۳۰.
[۵] . خاکسار، نسیم: بقال خرزویل- ساربروکن: نوید، ۱۳۶۷ [۱۹۸۸]. ص. ۲۸-۲۹.
[۶] . خاکسار، نسیم: بقال خزرویل. ص. ۳۸.
[۷] . خاکسار، نسیم: دیروزیها. ص. ۱۷.
[۸] . از مطلبی با عنوان ” نسیم خاکسار از زبان خود” که روی اینترنت در دسترس است.
[۹] . ” نسیم خاکسار از زبان خود”.
[۱۰] . گریز ناگزیر- نشر نقطه، ۱۳۸۷. ج. ۲. ص. ۷۶۵.
[۱۱] . ” نسیم خاکسار از زبان خود”.
[۱۲] . خاکسار، نسیم: بقال خزرویل. ص. ۶۴.
[۱۳] . خاکسار، نسیم: بقال خزرویل. ص. ۱۰۴.
[۱۴] . خاکسار، نسیم: بادنماها و شلاقها- پاریس: کتاب چشم انداز، ۱۳۷۵. ص. ۱۷۷.
[۱۵] . خاکسار، نسیم: بقال خزرویل. ص. ۸۶
[۱۶] . خاکسار، نسیم: بادنماها و شلاقها. ص. ۹۰.
[۱۷] . خاکسار، نسیم: بادنماها و شلاقها. ص. ۱۱.
[۱۸] . خاکسار، نسیم: بادنماها و شلاقها. ص. ۳۳.
[۱۹] . خاکسار، نسیم: بقال خزرویل. ص. ۷۲.
[۲۰] . خاکسار، نسیم: بقال خزرویل. ص. ۹۳-۹۴.