ابراهیم محجوبی؛ “میوه افتاده” از درختی جاافتاده!
ابراهیم محجوبی؛
“میوه افتاده” از درختی جاافتاده!
(در باره تازهترین ( و آخرین؟) کتاب ه.م. اِنزنسبرگر)
این روزها، کتاب تازه “هانس ماگنوس انزنسبرگر” ( H.M. Enzensberger ) نویسنده نام آشنا ی آلمانی را با عنوان “میوه افتاده” خواندم و لذت بردم. خود نامگذاری کتاب اندکی رازناک است: نویسنده، با آن چه میخواهد بگوید و چه پیامی دارد! منظورش چیست و یا کیست؟ نکند میخواهد در پرده بگوید که این، واپسین اثر اوست؟ و یا اینکه، میخواهد به خوانندگانش – که سالیان دراز به میوههای تر و تازه درخت جاافتادهای چون انزنسبرگر خو گرفتهاند – ندا دهد که اینک به میوهای افتاده از آن درخت پُر بار بسنده کنند؟ در این باره میتوان همچنان گمانهزنی کرد، اما به نظر میآید که عنوان “میوه افتاده” در اصل تمثیلی است از خود نویسنده. آخر، او اکنون در دهه دهم زندگی راه میپیماید، کاهش قوای جسمانی مدام در میکوبد و امکان نگارش (و نه لزوماً اندیشیدن) خواه ناخواه محدود میشود و در نتیجه به مصداق ” جرس فریاد بر میدارد که بربندید محملها”، خود را برای برههای دیگر و اجتنابناپذیر از زندگیاش آماده میکند. این گمانه بیشتر رنگ میگیرد وقتی که میبینیم او شعر کوتاهی در وصف میوه افتاده سروده و آنرا به جای پیشگفتار، بر پیشانی کتاب نهاده است. با خواندن همین شعر، انسان در مییابد که ادیب کهنسال ما به راستی چه نام زیبا و درخور بر کتابش نهاده است: ” میوه افتاده را نمیچینند اغلب به آن دست هم نمیزنند شاید به درد کود بخورد موشها، کرمها و میکربها آنرا با اشتهای تمام میخورند. عاری از آلودگی نیست، بستهبندی کردنش نیز مشکل است و به زحمت فروش میرود. نه تبلیغی لازم دارد نه برچسبی و نه برگه قیمت. اما بعضیها وقتی که کار دیگری ندارند تا وقتی که نپوسیده آنرا جمع آوری میکنند.” کتاب “میوه افتاده”، دستچینی است از یادداشتها، جستارها و اشارههای گوناگون. از همین رو نیز روی روکش سیاه کتاب با خط درشت سپید آمده است :” فقط یک یادداشتنامه”. در این یادداشتها، انزنسبرگر نود و اندی ساله، نه در سیمای پیری همه چیزدان (گرچه او بسیار میداند) بلکه خردمندی رِند و هشیار و آگاه به جزئیترین مسائل جهان معاصر، از همه چیز و همه کس سخن میگوید. برخی از نوشتهها تنها یک
سطر و بعضی دیگر چند ین صفحه را در بر میگیرد. اما جملگی، اظهار نظرهائی به دردخور و همچون بُرادههای فکری الوان و متنوع، خواننده را به فکر فرو میبرد و در پی یادداشت بعدی به سوی خود میکشد. نوشتههای کوتاه “میوه افتاده” نشان میدهند که درخت معرفت و اشراف مولف به پدیدههای جهان پُرآشوب امروز، بسی تناور و پُر شاخ و برگ است. او در اظهار نظرهایش مواظب است تا همچون پیامبر جلوه نکند و راه را بر هرگونه تقدیس و تبرّک خویش در مقام نویسندهای معروف ببندد. زیرا به گفته طنزآمیز خودش، دود ناشی از سوزاندن مداوم کُندُر، چهره بد انسان را تیره میکند! انزنسبرگر، شیفته ریاضیات و علوم طبیعی است. در جریان کشفیات و دستآوردهای جدید این علوم قرار دارد، و شماری نشریات متعلق به پژوهشکدههای معتبر آلمانی و جهانی را آبونه است! او در دادههای علمی دقیق میشود و از دید یک شاعر و ادیب، موضوع را به شیوهای بدیع و دلنشین از زاویهای ادیبانه توضیح میدهد. کاری که خواننده را همواره خوش میآید و به اندیشه وا میدارد. او به این چیزها بسنده نمیکند، بلکه سری به اقتصاد میکشد، گستاخیهای سیاسی دولتمردان و جنونهای میلیتاریستی قدرتمداران ریز و درشت را زیر ذرهبین خود مینهد. در این راستا، هم به کشاکش های خود با پلیس مخفی دیکتاتوری فرانکو میپردازد و هم از سفرش به ایران و ویژگیهای استبداد ملّایان شیعه و حتی با نام از سپاه پاسداران آنها و تبهکاریهایشان سخن میگوید. او در تفسیرهایش پیرامون مسائل گوناگون جهان، مدام به این سو و آن سو مینگرد تا ببیند انسان یک لا قبایِ این جهان تا خرخره فاسد و سودجو و تا دندان مسلح چه میکند و کجا ایستاده است. بانکها و کنسرنهای جهانی با او چه میکنند و انقلاب دیجیتالی و هوش مصنوعی و امثال آن چه سرنوشتی برای بشریت رقم میزنند. تیزبینی، تیزهوشی و اطلاعات وسیع علمیاش، قدرت تفسیر کممانندی به او میدهد که خواننده را براستی به شگفتی وا میدارد. با خواندن جستارهایی متنوع کتاب، خواننده خیلی زود پی میبرد که انزنسبرگر کهنسال، به رغم آفرینش آثار درخشان ادبی و اندیشهورز فعال اجتماعی، از سرمشق شدن برای دیگران بیزار است و در همان حال در صدد جستن و یافتن سرمشق و الگوئی هم برای خود نیست. او با این استدلال که اگر کوتولهای روی شانههای غول بنشیند، حداکثر و در نهایت فقط اندکی فراتر از آن غول میتواند ببیند، تقلید را نمیپسندد. ولی در وام گرفتن دوستانه و مهارتآمیز ایدهها و اندیشههای دیگران هم تردیدی به خود راه نمیدهد. او این کار را با راحتی و گشادهدستی تمام انجام میدهد! این است که انسان با خواندن “میوه افتاده”، با شمار زیادی از شخصیتها و صاحبان فکر و ذکر از چهارگوشه جهان و از دورانهای مختلف آشنا میگردد و در کنار مولف و در بستر نگاه او، از چشمه معرفت آنان نیز جرعههائی جانبخش مینوشد. و همین جنبه یادداشتها، جذابیت ویژهای به آن میدهد. چرا که نه تنها خود شاعر پیر به سخن در میآید بلکه بسیاری دیگر را نیز به سخن گفتن و اظهار نظر در کنار خویشتن راه میدهد. به اینگونه است که میتوان گفت، انزنسبرگر، در اوج بلوغ و پختگی سنی و در قله خلاقیتهای ادبی خویش، گرچه اثر تازهاش را فروتنانه و در عین حال ماهرانه “میوه افتاده ” نامیده، اما در واقع امر، از میوه افتاده، بادهای گوارا پرورده و بر سفرهای رنگین، در قدح هائی زیبا و شکیل آنرا به علاقمندان آثار خود عرضه کرده است. این باده را میتوان با ولع تمام نوش جان کرد!
صفحهای از این کتاب:
شعر و شاعری مردان خوفناک!
در وجود بیشتر فرمانروایان خشن، شاعر کوچکی نهفته است. این واقعیت، طبعاً شاعران بلندپایه را نیز به فکر وامیدارد. “یوآخیم سارتوریوس ” (J. Sartorius) در اثری به نام “تنفس هرگز – کتاب شعر سیاسی در قرن بیستم ” ( کلن ۲۰۱۴ ) به شاعرانی پرداخته که آدمکش بودهاند. بدیهی است، چنین پژوهشی، به خاطر محدود بودن منابع، هرگز نمیتواند کامل باشد. اما گلچین یادشده، این جرات را یافته و در یک مسیر تصاعدی به آن عرصه پرداخته است: بازیگر نخست، شیادی کم اهمیت از صربستان است با نام “رادووان کارادزیچ” که سرانجام میبایست به عنوان قاتل هزاران تن، در دادگاه لاهه پاسخگو باشد. این شخص، پنج مجموعه شعر منتشر کرده است. یکی از شعرهایش این است: از نیکیها دوری گزیدهام همچون سیگاری در میان لبهای لرزان خویش میسوزم. از همه کس آزرده در گرگ و میش سحر منتظر لحظه بزرگ خود هستم. سرانجام بمب صبحگاهی را خواهم افکند و آنگاه خنده بلهوسانه مردی تنها به گوش خواهد رسید. در مقایسه با او، اسامه بن لادن، در شعر ستایشآمیز خود از تروریستهائی که در سال ۲۰۰۰ ناو آمریکائی را در بندر عدن منفجر کرده بودند، کم و بیش صادق و کمادعا مینماید: شماها زمان را هدر میدهید. تا زمانی که خنجر زهرآگینتان سینه مردم ما را میدَرَد، و تا زمانی که ناو های شما در سیاهی شب حمله میکنند و عربستان مقدس را میآلایند جهاد ما ادامه خواهد یافت. و اما در شعر صدام حسین، کمتر میتوان نشانی از احساسات یافت: روحت را رها کن. تو معشوق روح منی. هیچ خانهای به قلب من پناه نداد آنسان که تو پناه دادی… تو آن نسیم آرامشبخشی که روح مرا زنده میکند. و حزب بعث ما همچون شاخهای سبز، پر جوانه میشود. من روح خود را فدای تو و ملتم میکنم. در اینجا، حاکم خودکامه عراقی، دستکم پنهان نمیکند که چقدر به قدرت دلبسته است. این گرایش را در سخن یکی دیگر از جنایتکاران موفق قرن بیستم یعنی مائوتسه دون نمیتوان دید. اشعار خوشنویسی شده وی نغز و مقبول است: اینجا نشسته است هنوز رهروی تنها و میآساید. جام می به دست گرفته با زمزمه امواج ناآرام سر میکشم آنر.ا آری، خیزاب قلب من در پی موج بزرگ روان است. سرآمد همه این گونه شاعران اما “یوزف ویساریونوویچ جوگاشویلی” ( استالین ) است! و نه فقط در زمینه شمار قربانیان. او احساساتیترینشان نیز هست. کما اینکه، هنگامی که هنوز ۱۶ سال بیشتر نداشت و در مدرسه دینی تفلیس تحصیل میکرد، در جستجوی نقش آینده خود بر آمده بود: غنچه گل سرخ شکفته بود و خم میشد تا بنفشه را بنوازد. زنبق بیدار گشته بود و با نسیم میرقصید. چکاوک در آسمان میخواند نغمهای سخت دلنشین، و هزاردستانِ سرمست نرم و خوشخوان میگفت: شکفته باش ای سرزمین محبوب شاد باش ای کهن دولت ایبریائی و تو گرجی شریف بیاموز و بیاموز تا میهنات را خوشبخت کنی.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۱۳