ماکسیم گورکی؛ انسانی زاده میشود

 

ماکسیم گورکی؛

انسانی زاده میشود

برگردان ناصر مؤذن

 

برای اسد سیف و ویژه‌نامه “آوای تبعید” برای نسیم خاکسار                                                                      

 

درباره داستان انسانی زاده می‌شود

 

این داستان بار نخست در مجله زاوتی (وعده‌ها) در ۱۹۱۲ به‌چاپ رسید. این داستان جزو داستان‌های زیست‌نامه‌نگارانه گورکی است. گورکی در ۱۸۹۲ همراه جمعیتی قحطی‌زده در ساختن جاده سوخوم- نوووروسیسک کار می‌کرد. پس از اینکه کار به‌پایان رسید در راه خود به اوچمچیری قابلگی کرد. گورکی در سال ۱۹۲۷ به‌خاطر می‌آورد: “زایاندن یک انسان؟ آری، درحقیقت چنین روزی داشتم. … ”

نخستین مراجعه به فکر داستان “انسانی زاده می‌شود”، به بهار ۱۹۱۲ برمی‌گردد. در ماه مارس آن سال گورکی حکایت اینکه چگونه زنی را زایمان کرده است برای ایوان بونین نقل کرد. بعداً، در ژوئیه ۱۹۱۲، بونین به گورکی نوشت: “احساس غرور می‌کنم که شما را قانع کردم داستان تولد یک انسان را بنویسید. به‌یاد می‌آورید چه موقع بود؟ شبی دیر وقت بود و به تماشای یک ستارهٔ دنباله‌دار در طول جادهٔ آناکاپری قدم می‌زدیم.”  گورکی جواب داد: “البته به‌خاطرم هست که مرا متقاعد کردید ٬انسانی زاده می‌شود٬ را بنویسم و متأسفم که به ذهنم نرسید تا این داستان را به شما تقدیم کنم.”

گورکی به این اثر اهمیت زیادی می‌داد و آن را کاری با اسلوب می‌دانست.

 

ماکسیم گورکی

انسانی زاده می‌شود

در قحط‌سال ۱۹۲… بود، میان سوخوم و اوچمچیری، بر کناره رود کودور، به‌فاصله پرتاب سنگی از دریا که شلَپ شلَپ خیزاب‌های روان آن از فراز غُل‌غُل پرنشاط جویبار درخشان کوهسار، روشن به گوش می‌رسید.

پائیز. برگ‌های زرد درخت غار گیلاسی چرخ می‌زد و توی کف‌های سفید کودور۲ فرو می‌رفت چونان قزآلائی چابک. بر صخره‌های کنارهٔ رود نشسته بودم و فکر می‌کردم که کاکایی‌ها و باکلان‌ها۳ نیز، احتمالاً برگ‌ها را به‌جای ماهی می‌گیرند و ناخشنودند – و فریادهای جگرسوزشان که از جانب راست، آن سوی درختان، جایی که دریا بر ساحل لَپَر می‌زد، بدین سبب بود.

شاه‌بلوط‌های بالا سر من پولک طلایی می‌زدند و پیش پای من  انبوه برگ‌هایی پهن بود و پنجه‌هایی را می‌ماندند که از مچ‌ انسان جدا شده‌ باشند. شاخه‌های عریان ممرز ساحل روبه‌رو مثل توری ازهم‌گسیخته در هوا آویخته بود. دارکوب کوهی زرد و قرمزی، گرفتار در این تور، جست‌وخیز می‌کرد و با منقار سیاه بر پوست تنه ممرز می‌کوبید تا حشراتی که میهمانان شمال دور- چرخ‌ریسک‌های کوچک و چالاک و فندق‌شکن‌های خاکستر‌گون- بلعیده بودند فراری دهد.

در جانب چپ من، پایین‌تر از قله‌های کوهستان، ابرهای دودی آویخته بودند و تهدید باران داشتند. سایه‌های ابرها بر شیب‌های سبز کوه می‌خزیدند، جایی که شمشاد مرده‌وار روییده بود و در حفره‌های آلش‌ها و زیرفون‌های کهن عسل وحشی پیدا می‌شد، عسلی که در ایام روم باستان تباهی سربازان پمپی کبیر را نزدیک کرد و یک لشکر تمام او از شیرینی نشئه‌انگیز آن از پای افتاد. زنبورها این عسل را از مکیدن شکوفه‌های غار و آزالیا بار می‌آوردند، و رهگذران آن را از حفره‌های درخت درمی‌آوردند و بر لواش پخته از‌ آرد گندم می‌مالیدند و می‌خوردند.

من هم همین کار را می‌کردم، درحالی ‌که روی صخره‌ای زیر درختان بلوط نشسته بودم و جای نیش‌های یک زنبور خشمگین را می‌مالیدم، تکه‌های نان را در یک قوطی چای که پر از عسل بود فرو می‌کردم و می‌خوردم و گردش تنبلانهٔ خورشید خستهٔ پاییزی را می‌ستودم.

قفقاز در پاییز تالار کلیسای مجللی را می‌ماند که مردانی با خردی عظیم بنایش کرده باشند- آنان همواره گناهکارانی بزرگ نیز هستند- برای پنهان داشتن گذشته‌شان از پیش دیدگان تیز وجدان؛ گنبدی با عظمت از طلا، فیروزه و زمرد؛ دامنه‌های کوهستان‌ها فرش شده با زیباترین قالی‌های ترکمنی، تاشکندی و شماهانی بافته از ابریشم. آنان تمامی جهان را به‌تاراج برده و غنایم را به اینجا، به‌پیش چشمان خورشید، آوردند، چندان که بتوان گفت: “مال تو- از تو- به تو!”

می‌دیدم که غول‌های ریش‌دراز و موی خاکستری با چشمان فراخ‌باز چون چشم‌های کودکان پرنشاط، از کوهساران پایین می‌آیند، زمین را می‌آرایند، گنجینه‌های رنگارنگ‌شان را با دستی گشاده می‌پراکنند، قلل کوه‌ها را با لایه‌هایی ضخیم از نقره می‌پوشانند و دامنه‌ها را با بافته زنده و گونه‌گون درختان فرش می‌کنند- زیر دستان آنان این تکه زمین متبرک به‌زیبایی‌ای وصف ناکردنی مبدل می‌شود.

چه فراخوان باشکوهی است فراخوان انسان در این جهان! انسان نظاره‌گر چه گنجینه‌ای از چیزهای شگفتی‌آور است، چه شیرینی دل‌گزایی دارد شوق خموش نهفته در زیبایی که قلب انسان را می‌جنباند.

مطمئناً، گه‌گاه زندگی را دشوار می‌یابید. نفرت سوزان سینه‌تان را مالامال می‌کند و اندوه، آزمندانه خون دل‌تان را می‌مکد، اما چندان نمی‌پاید. حتی خورشید هم بر انسان‌ها غالباً بسیار اسف‌بار می‌نگرد: چه سخت برای انسان‌ها کوشیده است و چه بینوایانی که اینان از آب درآمده‌اند…

طبیعتاً، اندک انسان‌های خوب وجود دارند، اما نیازمند اصلاح‌اند، یا به‌بیان دقیق‌تر، باید از نو ساخته شوند.

از پس بوته‌های سمت چپم سرهای سیاهی را دیدم تکان تکان می‌خوردند. از میان شرشر خیزاب‌ها و غل‌غل رودخانه آواهای انسانی را خیلی ضعیف می‌توان شنید. آنان جزو قحطی‌زدگانی بودند که جاده‌ای در سوخوم کشیده و ساخته بودند و حالا به اوچمچیری می‌رفتند به‌امید اینکه در آنجا کاری پیدا کنند.

می‌شناختمشان- اهل آریول۴ بودند. همراه آنان کار کرده بودم و دیروز مزدمان را گرفته و مرخص شده بودیم. من سوخوم را پیش از آنان ترک کرده بودم، شبانه، تا به‌موقع به ساحل برسم برای نظاره طلوع خورشید.

پنج تن از آنان آنجا بودند- چهار موژیک و یک زن جوان روستایی با گونه‌های برجسته. او آبستن بود: شکم بزرگش به بالا جسته بود و نگاهی هراسان در چشم‌های خاکستری و زُل او ماسیده بود. می‌دیدم که سرش را در سر بند زرد پیچیده و چون گل آفتابگردانی شکفته در باد بر فراز بوته‌ها می‌جنبید. شوهرش در سوخوم مرده بود- از خوردن بیش از حد میوه. من با این آدم‌ها زیر سقف یک خوابگاه کارگری زندگی کرده بودم: بنا بر رسم خوب قدیمی روس‌ها آن‌قدر از شوربختی‌های‌شان سخن گفته بودند و آن‌چنان بلند و رسا که ناله‌ها و شیون‌شان می‌بایست از یک فرسخی به‌گوش رسیده باشد.

اینان مردمانی تیره‌بخت بودند، له شده از بداقبالی، از خاک بومی، فرسوده، و قحطی‌زده‌‌شان بریده و همچون برگ‌های پاییزی به اینجا روبیده شدند، به اقلیم غریب و پرنعمتی که گیج و مبهوت‌شان کرد؛ وضع طاقت‌فرسای کار همه‌شان را بهت‌زده کرده بود. به همه‌چیز دور و برشان با چشم‌هایی غمبار، پلک پلکی و مات، سرگشته می‌نگریستند و تبسم‌هایی ترحم‌بار به یکدیگر می‌کردند و با صداهایی خفه می‌گفتند:

“هی هی هی، چه سرزمینی!”

“بگویم ثروتمند، کمش است!”

“کمی سنگلاخ گرچه.”

“نه بی‌دردسر، باید بگویم.”

و آنان سپس کابیلی لوژوک، سوخوی گون، موکرِن‌کویه۵ را به‌‌یاد می‌آوردند – زاد و بوم‌شان را، آنجا را که هر مشت خاک آن خاکستر اجدادشان بود، جایی که از آن خاطره‌های خوش داشتند و برایشان مأنوس و گرامی بود، و با عرق تن‌شان آبیاری‌اش کرده بودند.

زنی دیگر هم با آنان بود- بلندبالا، راست قامت، چانه دراز با سینه‌ای صاف مثل تخته، و چشم‌هایی غمبار، سیاه چون زغال و لوچ.

شامگاه، او همراه زنی که سربند زرد به ‌سر داشت به پشت خوابگاه کارگرها می‌رفت، روی تلی از سنگ می‌نشست، گونه را روی دست جا می‌داد، سر را به یک سو می‌گرفت و با صدای خشمگین و شش‌دانگ می‌خواند:

آن سوی حیاط کلیسای دهکده،

میان بوته‌های سبز،

روی ماسه‌های زرد می‌گسترم

شال سفید و پاکیزه‌ام را

و آنجا چشم به‌راه خواهم ماند

محبوبک خوشگلم را

و وقتی که بیاید

از ته دل سلامش می‌کنم…

زنی که سربند زرد به سر داشت معمولاً ساکت می‌نشست، سر فروافتاده، به شکمش می‌نگریست. اما گاهی او هم ناگهان هم‌نوایی می‌کرد، کلماتی هق‌هق آلود و با صدایی خفه، تنبلانه، و مردانه سر می‌داد:

وای عزیزکم

وای ای دلکم،

قسمتم نبود

دیگر ترا ببینم…

در شب سیاه و دم کرده جنوبی، این آواهای گریه‌وار دشت برف‌آلود شمالی را به‌یاد می‌آورد، بوران‌های زوزه‌کش وهوهوی گرگ‌ها را به‌خاطر می‌آورد.

زن لوچ از آن پس تب کرد و بیمار افتاد. او را روی برانکاری کرباسی به شهر بردند. توی تخت روان می‌لرزید و زار می‌زد، گویی آوازش دربارهٔ آن حیاط کلیسای دهکده و ماسه‌های زرد را ادامه می‌داد.

…سری که سر بند زرد بسته بود میان بوته‌ها پایین رفت و ناپدید شد.

ناشتایی‌ام را تمام کردم، عسلی که توی قوطی چای داشتم با برگ‌های درخت پوشاندم، کوله‌پشتی‌ام را به پشت بستم و تنبلانه  در مسیر دیگران راه افتادم. عصایم را که از چوب زغال‌اخته بود سخت بر زمین می‌کوبیدم.

بر نوار باریکی از جاده راه می‌سپردم. در سمت راست من دریای نیلگون سینه بالا و پایین می‌داد، نفس می‌کشید. گویی نجارانی نامریی با هزاران رنده سینه دریا را می‌تراشیدند، و تراشه‌های سفید، خش‌خش‌کنان، شتاب رفتن به سوی دریا کنار داشتند، رانده بر بادی که نمور بود، ولرم و معطر، مثل نفس زنی تندرست. یک فلوقه۶ ترکی، که در آب‌های بندر یله بود به دریا می‌خزید و پوزه به جانب سوخوم داشت، بادبان‌هایش پف کرده بودند، چون گونه‌های فربهٔ آن مهندس سوخومی-شخصیتی بسیار مهم. به‌دلایلی همیشه عادت داشت به‌جای “خفه شو” خافاشو و به‌جای “ممکنه”، مامکنه بگوید.

“خافاشو! مامکنه خیال کنی زرنگی، اما یقه‌ات را می‌گیرم و در عرض دو ثانیه می‌کشانمت به کلانتری!”

او دوست داشت مردم را به کلانتری بکشاند، و بهتر است که فکر کنیم درحال حاضر احتمالاً کرم‌های گور او را تا به استخوان‌هایش تمیز کرده‌اند.

رفتن دل‌چسب بود، همچون شناور شدن در فضا. اندیشه‌های خوشایند، خاطرات ملبس به جامه‌‌های رنگ‌وارنگ رقص آرام‌شان را در ذهن من پیچ‌وواپیچ می‌رفتند. پیکره‌های‌ رقاصان درون جان من، مثل امواج در دریا بودند – کاکل سپید بر تارک، و بُنی آرام در اعماق، جایی که امیدهای روشن و سیال جوانی خموشانه شنا می‌کردند، چون ماهیان نقره‌فام در اعماق شورآب.

جاده به ساحل دریا می‌خزید، پیچان و خمان به نوار ماسه‌ای که امواج بر آن لپر می‌زدند نزدیک و نزدیک‌تر می‌کرد خودش را. چنین می‌نمود که حتی بوته‌ها نیز شوق دارند به رخسار دریا نظر اندازند، بوته‌هایی که از فراز روبان جاده به جانب گسترهٔ آبی‌فام دشت آب کشاله می‌کردند.

بادی از کوهساران می‌‌وزید- نشانهٔ باران.

ناله‌ای خفه از میان بوته‌ها می‌آمد- ناله‌ای انسانی، که همواره زه پاسخگویی را در جان انسانی زخمه می‌زند.

بوته‌ها را از هم گشودم و زنی را که سربند زرد به سر بسته بود دیدم. پشت به تنه درخت گردویی داده و سر بر شانه یله کرده بود. دهانش فروچروکیده و چشم‌هایش حیران و ورقلنبیده بودند. دست‌ها را بر شکم برآمده نهاده بود و چندان خوفناک و غیرطبیعی نفس می‌کشید که شکمش تشنج‌آمیز کش و واکش می‌آمد. و درحالی ‌که شکم را میان دست‌ها نگه‌می‌داشت زار می‌زد و دندان‌های زرد و گرگی‌اش را به‌هم می‌فشرد.

همان‌طور که بر سر او خم می‌شدم پرسیدم “چه شده است؟ کسی تو را زده است؟” ساق‌های عریانش را با کش و واکشی از سر درد توی خاک خاکسترگون فرو می‌کرد و همچنان‌ که سر سنگینش را روی شانه می‌غلتاند بریده بریده گفت:

“بزن بچاک… حیا نداری تو، بزن بچاک. … ”

فهمیدم وضع از چه  ‌قرار است- یک‌بار پیش از این چنین چیزی را دیده بودم. البته، ترس برم داشت، رویم را برگرداندم و داشتم برمی‌گشتم، اما زن شروع کرده بود بلند، با صدایی نارسا، به زوزه کشیدن، چشم‌ها پاک از حدقه بیرون زده. اشک از چشم‌هایش می‌جوشید و بر صورت متشنج و تافته‌اش روان بود.

این باعث شد به طرفش برگردم. کوله‌پشتی، کتری و قوطی را زمین گذاشتم، او را به پشت روی زمین خواباندم و داشتم زانوانش را به بالا می‌خماندم که مرا هل داد و با مشت به سرو سینهٔ من کوبید. چرخید و با چهار دست‌وپا توی بوته‌ها خزید، مثل ماده خرسی خُره می‌کشید و می‌غرید:

“ابلیس! حیوان!”

بازوانش سست شدند و با صورت به زمین چسبید. بار دیگر جیغ کشید و ساق‌هایش را تشنج‌آمیز به خاک فرو کرد.

در تبی از هیجان به‌سرعت آنچه از این حرفه می‌دانستم به‌خاطر آوردم. او را به پشت برگرداندم و پاهایش را به بالا خماندم – غشاء زهدان ظاهر شده بود.

“آرام بگیر، دارد می‌آید.”

به سوی ساحل دویدم، آستین‌ها را تا زدم، دست‌هایم را شستم و برگشتم تا قابلگی کنم.

زن همچون پوست درخت غان در شعله آتش، پیچ و تاب می‌خورد. با دستانش بر زمین پیرامونش سیلی می‌زد، چنگه‌های علف پلاسیده را که می‌خواست در دهان بتپاند از زمین می‌کند و با این کار بر صورت فروچروکیده و وحشتناک و چشم‌های خون گرفته‌اش خاک می‌پاشید. پس‌ازآن غشاء ترکید و سر بچه پیدا شد. من باید تکان‌های تشنج‌آمیز پاهایش را مهار می‌کردم، به بچه کمک می‌کردم بیرون بیاید و مواظب باشم توی دهان نشخوارگرش علف نتپاند.

کمی به یکدیگر فحش دادیم – او از میان دندان‌های کلید شده و من دقیقاً به‌آرامی. او از سردرد و، شاید، از شرم، و من از سراسیمگی و ترحم بی‌انتها.

بر آب‌های کف کرده‌اش دندان می‌زد و بریده بریده می‌گفت “خداوندا”، مادامی که از چشم‌هایش که به‌نظر می‌آمد به‌طرزی ناگهانی در پرتو خورشید محو شده‌اند اشک می‌جوشید و سرریز می‌کرد، اشک‌های شکنجه هراس‌انگیز مادر، و چاربند تنش از تقلای عذاب گویی از هم می‌گسست.

“بزن بچاک… تو… ابلیس!”

او با بازوان درهم‌پیچیده مرا هل می‌داد و از خود دور می‌کرد، و من جدی و عصبانی گفتم:

“حماقت نکن! زود باش کار را تمام کن.”

دلم به‌شدت برایش می‌سوخت و گویی اشک‌های او از چشم‌های من می‌جوشید. اندوه، دلم را به‌چنگ می‌فشرد و دوست داشتم هوار بکشم. درواقع کشیدم:

“یالا! عجله کن!”

و بنگر!- در بازوانم انسان‌کودکی می‌آرمد- تکه‌ای سرخ از بشریت. گرچه چشم‌هایم را اشک پوشانده بود، اما توانستم ببینم که او سراپا سرخ بود و از این جهان ناخشنود. تقلا می‌کرد، الم‌شنگه به‌پا کرده بود و با بنیه‌ای نیرومند فریاد می‌کشید، با‌وجودی که هنوز به مادر بسته بود. چشم‌های آبی، بینی کوچولوی بامزه‌ای داشت که  گویی با نوک انگشتی بر صورت سرخ مچاله‌اش فشرده شده بود. لب‌هایش می‌جنبیدند و نعره می‌زد:

“یا- آ- آ… یا- آ- آ… ”

چنان لیز بود که می‌ترسیدم از لای دست‌هایم سُر بخورد و بیفتد روی زمین. من زانو به زمین نهاده و او را می‌نگریستم، می‌خندیدم- از دیدنش شاد بودم. و کاملاً فراموشم شده بود که بعدازاین چه کاری باید انجام دهم.

مادر زیر لب گفت: “ببُر بند را…” چشم‌هایش بسته، صورتش تکیده و رنگ‌پریده انگار چهره نعش. لب‌های کبودش اندکی جنبید وقتی تکرار کرد:

“ببُر آن را… با کاردت.”

کاردم را توی خوابگاه کارگران دزدیده بودند. بنابراین بند ناف را با دندان جویدم. طفل، مثل یکی از آن صدا کلفت‌های آریولی نعره می‌کشید. مادر تبسم کرد. دیدم پرتوئی آبی‌فام در اعماق چشم‌های خواب‌آلوده‌اش معجزه‌وار جان گرفت و دست کبودش در دامنش کورمال می‌کرد و دنبال جیبش می‌گشت و مادامی که از میان لب‌های دندان زده و پر از لکه‌های خونش نفس می‌کشید گفت:

“من… نا ندارم… تکه‌ای نخ… توی جیبم هست… ببند… بند ناف را.”

نخ را پیدا کردم و با آن بند ناف طفل را بستم. مادر در تبسمی شکفت، چندان سعادتمند و درخشان که به‌حیرتم انداخت.

“وقتی می‌روم بچه را بشویم پاشو بنشین.”

با دلواپسی غرولند کرد:

“مواظب باش. نرم و آرام بشویش. مواظب باش.”

آن تکه قرمز از بشریت اصلاً احتیاجی به ضبط و ربط نرم و آرام نداشت. او مشت‌هایش را گره کرده بود و جیغ می‌کشید، گویی مرا به جنگ‌ودعوا می‌خواند.

“آفرین! عرض‌اندام کن جوانک، اگر که نمی‌خواهی هم‌قطارانت گردنت را بشکنند!”

او خشمناک‌ترین و رساترین نعره‌اش را از حنجره بیرون داد هنگامی‌که تماس پشنگه‌های موجی را احساس کرد که بر سر هر دو ما پاشید؛ بعداً، وقتی‌که به سینه و پشت او زدم چشم‌هایش را به بالا چرخاند، و همین‌که موج‌ها یکی  پس از دیگری تن او را شستند او شروع کرد به دست‌وپا زدن و جیغ کشیدن.

“نعره بکش ارباب! هرچه بلند و طولانی نعره بکش!”

وقتی با او به جانب مادرش بازگشتیم، مادر را همچنان بر زمین دراز کشیده دیدیم. دوباره چشم‌هایش را بسته بود و از زور درد پس از زایمان لب‌هایش را دندان می‌زد. اما از میان ناله‌ها و آه‌ها‌یش شنیدم که با زمزمه‌ای میرنده می‌گفت: “بدهش… به من…”

“او می‌تواند منتظر بماند.”

“بدهش به من!”

با دستان لرزان کورمال یقه‌اش را گشود. کمکش کردم سینه‌اش را بیرون بیاورد، سینه‌ای که طبیعت برای شیر دادن بیست طفل آن را انباشته  بود، و آن آریولی پرسروصدا را به تن گرم خود تکیه داد. کودک یک‌باره مطلب را دریافت و جیغ زدن را رها کرد.

‌زن نفسی کشید: “ای باکرهٔ مقدس، مادر خدا”، و سر پریشانش را به این سو و آن سوی کوله پشتی جنباند و چرخاند.

ناگهان، همراه فریادی خفه چشم‌هایش را بار دیگر گشود، چشم‌های هراسان، وصف‌ناپذیر و زیبای مادرانه‌اش را. آن‌ها به‌رنگ آبی بودند و به‌بالا به آسمان آبی دوخته شده بودند. تبسمی سعادت‌بار و سپاس‌گزار در آن‌ها درخشید و درون‌شان ذوب شد. مادر، بازوان سنگینش را بلند کرد و به‌آرامی بر خود و طفلش صلیب کشید.

” متبرک باد مادر خدا… سپاس بر باکرهٔ مقدس…”

چشم‌هایش پر از اشک شد و مدتی خاموش ماند و به‌کندی نفس کشید. بعد ناگهان، با صدایی استوار و خشن گفت:

“کوله‌پشتی‌ام را باز کن پسر.”

کوله‌پشتی‌اش را باز کردم. او دائم همراه با تبسمی بی‌رمق به من نگاه می‌کرد، و پنداشتم رد ته رنگی به چشم می‌بینم که بر گونه‌های گودافتاده و پیشانی عرق کرده‌اش پرتو می‌افکند.

“یک دقیقه از اینجا برو.”

“نگران نباش.”

“بسیار خوب. برو.”

من دور شدم و به میان بوته‌‌ها رفتم. جانم را خسته می‌یافتم و گویی پرندگان شاد در سینه‌ام نغمه می‌سراییدند. این حالت، همراه زمزمهٔ پایان‌ناپذیر دریا، چنان خوش بود که می‌توانستم یک سال هم به آن گوش بسپرم.

جایی در آن نزدیکی غل‌غل جویباری شنیدم. مثل صدای دختری بود که به دوستش از محبوبش می‌گفت.

بر فراز بوته‌ها سری برخاست پیچیده در سربند زردرنگ، این بار به‌قاعده و درست بسته شده بود.

“آهای، چه خبر است؟ خیلی زود بلند شده‌ای، نیست؟”

همان‌طور ‌که شاخه‌های درختچه‌ای را چسبیده بود همان جا نشست با صورتی خاکسترگون، انگار که از حیات خالی‌اش کرده بودند، و با دو چالهٔ درشت آبی‌رنگ به‌جای چشم. تبسم کرد و زیر لب با هیجانی لطیف گفت:

“ببین چه‌طور خوابیده.”

او به‌قاعده خوابیده بود و تا آنجا که من می‌دیدم هیچ تفاوتی با طفل‌های دیگر نداشت. اگر تفاوتی وجود داشت، در پیرامون او بود؛ او روی توده‌ای از برگ‌های پرجلوهٔ پاییزی خفته بود، زیر درختچه‌ای از آن نوع که در نواحی روستایی آریول نمی‌روید.

“شما باید دراز بکشید مادر.”

او گفت “نه” درحالی که با ضعف سرش را تکان می‌داد. “من باید شستشو کنم و به طرف آن جا راه بیفتم- شما به آن چی می‌گویید؟”

“اوچمچیری؟”

«بله همین. همولایتی‌هایم حالا باید حسابی چند ورستی دور شده باشند.”

“مطمئناً پیاده که نخواهید رفت؟”

“پس باکرهٔ مقدس چی؟ او یاریم می‌کند.”

خب، چون او همسفری مثل باکره مقدس داشت من دیگر حرفی برای گفتن نداشتم!

او به پایین، به چهرهٔ درهم کشیده کوچولو زل زده بود، چشم‌هایش پرتوهایی گرم از برق محبت‌آمیز می‌جهاندند. لب‌هایش را لیسید و با حرکت‌های آهسته  دست بر سینه زد.

آتشی روشن کردم و دورش را سنگ چیدم تا کتری را روی آن بگذارم.

“در عرض یک دقیقه برایت چای دم می‌کنم مادر.”

«آه دم کن! دل و روده‌ام خشکیده.”

“چه شد که هم‌ولایتی‌هایت تو را ترک کردند؟”

“نه نه، آنان ترکم نکردند. من عقب ماندم. می‌دانی، آنان می زده بودند آخر… و چیزهای دل‌چسب دیگر. خوش دارم  با آنان این‌ور و آن‌ور رفتن را. ”

نگاهی به من انداخت و چهره‌اش را با آرنج پوشاند. بعد تف خون‌آلودی انداخت و شرم‌گنانه تبسم کرد.

“شکم اولت است؟”

“بله. تو کی هستی؟”

«یک آدم، نوعی… ”

“می‌بینم. ازدواج کرده‌ای؟”

“افتخارش را نداشته‌ام.”

“سربه‌سرم می‌گذاری؟”

“نه، سربه‌سرت نمی‌گذارم.”

چشم‌هایش را به زمین دوخت و گفت:

“چطور است که از این شغل زنانه سر درمی‌آوری؟”

حالا دیگر برای سر به سر ‌گذاشتن گفتم: “درسش را خوانده‌ام. من دانشجویم – می‌دانی دانشجو یعنی چه؟”

«البته که می‌دانم. پسر بزرگ کشیش‌مان دانشجو است. درس می‌خواند تا کشیش شود.”

“خب، من از آن دانشجوها نیستم. می‌روم کمی آب بیاورم.”

زن روی کودک خود خم شد تا ببیند نفس می‌کشد.  بعد به دریا نگاه کرد.

“کاش می‌توانستم خودم را بشویم، اما آب اینجا عجیب است. چه جور آبی است این آب؟ شور و تلخ است.”

“برو و خودت را توی آن بشوی – آب سالمی است.”

“واقعاً؟”

“بله. از آب جوی گرم‌تر است، آب جوی مثل یخ است.”

“اگر این‌طور است که می‌گویی…”

یک ابخازی سوار بر اسب و چرت زنان از گذرگاه می‌گذشت، سرش روی سینه افتاده بود. ‌اسب کوچک لاغر و قوی گوش‌هایش را به‌هم کشید و با چشم‌های گرد و سیاهش چپ‌چپ به ما نگریست و خُره کشید. سوار، سرش را که کلاهی پشمالو از خز بر آن بود بالا آورد، نگاهی به جانب ما انداخت و دوباره پایین افتاد.

زن آریولی به‌آرامی گفت: “آدم‌های بامزه‌ای اینجا زندگی می‌کنند، خیلی هم غضب‌آلودند.”

رفتم کمی آب بیاورم. چشمه زلال و جیوه‌وار، از روی صخره‌ها لپر می‌زد و برگ‌های پاییزی شادمانه در آب آن چرخ می‌خوردند. شگفتا این آب! دست و رویم را شستم، کتری را پر کردم و بازگشتم. از میان بوته‌ها زن را دیدم که روی زانوان می‌خزید و با دلواپسی به پشت سر می‌نگریست.

“موضوع چیست؟”

شروع کرد به حرکت، و رنگ از رویش پرید. سعی می‌کرد چیزی را زیر تنه‌اش پنهان کند. حدس زدم که چیست.

“بده به من، من چالش می‌کنم.”

“ای وای عزیزکم! اما باید زیر حمام چال شود، زیر کف حمام…”

“مطمئنی که به‌این زودی در اینجا حمامی می‌سازند؟”

“سربه‌سرم می‌گذاری. اما دلم توی هول و هراس است! اگر جانوری آن را بخورد چی؟ باید توی زمین دفن بشود.”

رویش را برگرداند و بسته‌ای سنگین و خیس به دستم داد و با صدایی خفه، شرم‌زده، می‌گفت:

“شما خوب چالش می‌کنید، توی یک جای گود، نه؟ به‌خاطر مسیح… عزیزکم، خوب چالش کن، خواهش می‌کنم…”

هنگامی‌که برگشتم دیدم دارد از دریا برمی‌گردد، با قدم‌هایی گیج ‌و ویج و بازوانی از هم گشاده، دامنش تا کمر خیس و چهره‌اش اندکی تافته، گویی از درون پرتو می‌افشاند. او را به کنار آتش بردم، درحالی ‌که با حیرت می‌اندیشیدم: “چه نیروی ناب حیوانی!”

پس‌ازآن چای با عسل خوردیم و او به‌نرمی گفت؛

“پس تحصیل را کنار گذاشتی؟”

“بله.”

“گمان می‌کنم، به‌خاطر عرق‌خوری؟”

“بله، خانه‌خراب عرقم مادر!”

“حیف شد! خودت را بپا، من در سوخوم ملتفت شدم، همان موقع که با آن رئیس سر غذا قیل‌وقال راه انداختی. بعد از آن به  خودم گفتم او باید دائم‌الخمر باشد چون از هیچ‌کس نمی‌ترسد.”

عسل را از روی لب‌های ورم کرده‌اش لیسید و چشم‌های آبی رنگش را ‌گرداند به طرف بوته‌‌ای که زیر آن آخرین آریولی در ‌آرامش خفته بود.

آه‌کشان، گفت: “نمی‌دانم او چطوری زندگی را به‌سر خواهد برد؟” درحالی که پرسان به من می‌نگریست. “تو کمک‌حالم بودی، ممنونم، اما آیا زاده شدن برای او خوب خواهد بود، حیرانم…”

هنگامی‌که خورد و نوشید، بر خود صلیب کشید و مادام که من خرت‌وپرت‌هایم را جمع می‌کردم، او نیمه خواب نشست، درحالی که تنش را آرام به چپ و راست می‌جنباند، به زمین خیره نگاه می‌کرد، با چشم‌هایی که به‌نظر می‌آمد دوباره بی‌فروغ شده‌اند. پس از آن برخاست.

“واقعاً داری می‌روی؟”

“بله.”

“مطمئنی که به‌قدر کافی توش و توان داری؟”

“پس باکره مقدس چی؟ او را به من بده!”

“من او را می‌آورم.”

پس از جر و بحث پذیرفت، و راه افتادیم، پهلو به پهلو و شانه به شانه قدم برمی‌داشتیم.

با تبسمی عذرخواه همچنان که دستش را بر شانه‌ام جا می‌داد، گفت: “امیدوارم به زمین نخورم.”

ساکن جدید سرزمین روسیه، انسانی با سرنوشتی ناشناخته، درحالی ‌که بر بازوان من آرمیده بود از بینی سروصداهای رشد بیرون می‌داد. دریا، پر از تراشه‌های سفید، شلَپ شلَپ می‌کرد و می‌لُندید. بوته‌ها به‌گوش هم پچ‌پچ می‌کردند، خورشید در اوج گذرگاه خویش می‌درخشید.

ما آرام در کنار هم می‌رفتیم. مادر گه‌گاه می‌ایستاد، درحالی که آهی عمیق از دل برمی‌آورد، سر را به عقب می‌انداخت، به پیرامونش به دریا خیره می‌نگریست، به جنگل، به کوهساران، پس‌ازآن نگاهش را نافذ و عمیق به چهرهٔ‌ پسرش می‌دوخت. چشم‌هایش، شسته در اشک‌های رنج و تحمل، به‌طرزی شگفت‌آور بار دیگر روشن شده بودند و با پرتو آبی عشق بی‌پایان می‌درخشیدند.

یک‌باره ایستاد و گفت:

“خدایا، خدای من، چه شگفت‌آور است این! چه شگفت‌آور! من می‌توانم همین‌طور پیش بروم، پیش و پیش‌تر، تا آن سر دنیا، همراه او، پسرکم، تا بزرگ شود در آزادی و با سینه مادرش، عزیزکم، پسرکم…”

دریا زمزمه می‌کرد و زمزمه می‌کرد…

۱۹۱۲

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۱۲

———————————————

۱.‌ در سال ۱۸۹۱-۱۸۹۲ تقریباً نیمی از ایالت روسیه دچار قحطی‌زدگی شده بودند.

۲.‌ رودخانه‌ای در ابخازیا، جمهوری خودمختار شوروی واقع در شمال‌غربی گرجستان و مرکز آن سوخومی است.

۳.‌ نوعی مرغ ماهی‌خوار. ‌

۴.‌ شهری در مرکز اروپایی شوروی، کنار رود آکا.

۵.‌ گورکی نام‌های دهکده‌های تیپیک بخش‌های مرکزی کشور را نام می‌برد.

۶.‌ نوعی کشتی دو یا سه بادبانه. – م.