عالی مقام؛ ویلیام- بلاک- مادیسِین 

عالی مقام؛ ویلیام- بلاک- مادیسِین 

Bloke  Modisane  William

ترجمه از  فریده شبانفر

 

ویلیام بلاک مادیسین نویسنده شناخته شده ای از آفریقا است . او به سال ۱۹۲۴ در سوفیا تاون – آفریقای جنوبی به دنیا آمد. ساکنین شهررا شهروندان سیاه و سفید تشکیل میدادند. پدرش در کشاکش با سفید ها کشته شد. مادرش با برپا کردن کافه ای توانست چرخ زندگی خانواده اش را به حرکت درآورد و با قیمت جانش امکانات تحصیل و آینده ای معتبر تر برای او فراهم سازد. او پس از اتمام تحصیلات عالی بعنوان خبرنگار و روزنامه نگار در مجلۀ “درام”- طبل آفریقا- شروع به کار کرد. این مجله به همت نویسندگان و روزنامه نگاران سیاه پوست بنیان گرفته بود. بلاک بعد ها برای مجلات مختلف، نقد کتاب و نقد موسیقی جاز هم می نوشت. او طی زندگی خود در فعالیت های اجتماعی سیاه پوستان شریک بود و توانست فدراسیون هنر و اتحادیۀ هنرمندان آفریقای جنوبی را بوجود بیاورد که سیاه وسفید در آن جمع می شدند. بعد ها نومید از اوضاع سیاسی آفریقای جنوبی واستثمار تحت حکومت آپارتاید به انگلستان مهاجرت کرد و در سال ۱۹۸۶در آلمان در گذشت.

بلاک علاوه بر نقد به نوشتن داستانهای کوتاه پرداخت وآنها را در مجلۀ درام  و چند مجموعه داستان به چاپ رساند. داستان کوتاه “حرمت گدایی” و “جیب بر آبرومند” توجه خوانندگان را به او جلب کرد. در انگلستان به نوشتن داستان ادامه داد  و چند فیلمنامه در رابطه با آفریقا نوشت و خود در آنها  وبسیاری فیلم های دیگر  نقش بازی کرد که “برگرد، آفریقا” یکی از آنهاست. او به تئاتر هم علاقمند بود، نمایشنامه های رادیویی زیادی نوشت وخود در رادیو اجرا کرد و در نمایشنامه های چندی بازی کرد از جمله نمایش “سیاهان” در تئاتر سلطنتی بریتانیا.  او در یک بیوگرافی از زندگی خود به سال ۱۹۶۳ بنام “مرا در تاریخ نکوهش کن” زندگی دردناک سیاهان آفریقای شمالی را در زندان و در جامعه استثمارگر سفید ها به نگارش درآورد. این کتاب به چاپ نرسید و از میان برده شد و وی به ناچار تن به تبعید داد.

داستان “عالی مقام” از کتاب مجموعۀ داستان های کوتاه بنام “اورفۀ سیاه” برگزیده شده است. داستان “عالی مقام” برگرفته از نام “Position” در حقیقت تجزیه و تحلیلی بسیار پیچیده از برخورد انسان ها بدست میدهد. داستان این پرسش را مطرح می سازد: فردی که زیر ضرب بی عدالتی های اجتماعی- سیاسی آفریقای جنوبی له شده است، باید چه واکنشی از خود نشان دهد؟

بسیاری از نوشته های آفریقایی از زندگی این مردمان الهام گرفته اند. در داستان “عالی مقام” یک مسأله طبقاتی- نژادی  مطرح می شود. طبقۀ سیاهانی که با تلاش زیاد و تحصیل کوشیده اند خود را به مقامی بالاتربرسانند و با نشستن پشت میز های تحریر ادارات وسازمان های سفید پوستان، حیثیت و هویتی مورد پذیرش درجامعه سفید پوستان بدست بیاورند. در مقابل آنها،  طبقۀ عوام و پاپتی های سیاه قرار دارند که در خیابان ها پرسه می زنند و تحصیل کرده ها را که در سطحی بالاتر از آنها قرار گرفته اند به تمسخر “عالی مقام ” می نامند. داستان این تقابل را به عریانی روایت می کند و تأثیر تبعیض نژادی را بر شخصیت و اعتماد به نفس یک مرد تحصیل کردۀ سیاه نشان میدهد.

 

عالی مقام

ویلیام – بلاک- مادیسِین

 

کِیافاس سِدومو  – ) Caiaphas Sedumo ) در نبش خیابان های جِپِه و اِلوف منتظر ایستاده بود تا چراغ راهنمایی سبز شود. احساس آرامش می کرد و از آتش بس عاطفی با آفریقای جنوبی لذت می برد. احساس نمی کرد که سیاه است؛ درجه فوق لیسانس در روان شناسی کاربردی، لحن وکلام دانشگاهی، شغلی سفید در یک شرکت تبلیغاتی، و کت و شلوار گران قیمت تنش، تا اندازه ای رنگ سیاهش را جبران می کردند و اگر بخاطر پوستش نبود که واقعیت جسمانی سیاهش را مشخص می ساخت، یک فرد سفید بود.

چشمش به کفش هایش افتاد؛ آمریکایی، از بُستُن، کم و بیش گران… صدایی پشت سرش به آفریقایی گفت: ” نگاش کن، این میمون رو که جلو ی ما وایساده، بیا هولش بدیم.”

کِیا فاس به جلو نگاه کرد. نگاه خالی و خیره خود را به ویترین فروشگاه پوشاک مانهاتان دوخت. “جوابش را نمیدم، چشم از روبرویم  برنمی دارم؛  کنار نمیرم، روی حرفم می ایستم، از سر جام تکون نمی خورم.”

صدا از پشت سر به او سیخونک می زد. “بزن زیر کُلاش،”

اعصاب کیافاس کشیده میشد، “جرئت داری بزن، چرا نمیزنی؟ یاالله، جرئت داری به من دست بزن…” چراغ های راهنما سبز شدند و او راه افتاد. راحت شد. اما صداهای پشت سرش با خشونت تهدیدش می کردند. “این میمون دلش کتک میخاد.” اما وی بی اعتناء باقی ماند و وقتی به پیاده رو مقابل رسید سرش را کمی چرخاند تا آنها را ببیند.

“چی چی را نگاه می کنی اجنبی؟” اما کیافاس به این توهین هم واکنشی نشان نداد.

آن دو نفر از دهاتی های سفید و شاید هم کشاورز بودند که با پوشاک کهنه و رنگ و رو رفته اشان برای گردش به شهر می آمدند. هر دو صورت و گردنی پر چین و چروک و دست هایی گنده و خشن داشتند. یکی از آنها تهدیدش کرد، “اگه دلش رو داری دهنت را واکن تا سرویسش کنیم، سیاه لعنتی.”

کیافاس در چشم گوینده خیره شد و از موقعیتی که در آن گیر افتاده بود خشکش زد. جمعیت دور آنها جمع می شدند. در حضورشان تهدیدی خاموش وجود داشت. با نگاهی سریع به صورت های خشک آنها خطری را که گرداگردش شکل می گرفت ارزیابی کرد. نگاه ها منتظر بلعیدنش بودند.

مرد دهاتی زیر کلاهش زد و آنرا انداخت. “وقتی یه مرد سفید با هات حرف می زنه، اون کلاه رو از سرت وردار.”

“چته نامحرم کافر؟  بلد نیسی حرف بزنی؟”

انگشتی خشن به بینی اش سُک زد. اما او باز هم واکنشی نشان نداد. “خونسردیت رو نباز، ارزشش رو نداره، بغضت رو قورت بده .” مرگ با چشمان دو دهاتی به او خیره مانده و منتظر بود. همه چیز و همه کس در انتظار بودند. کیافاس بغضش را قورت داد. با زبان آفریقایی درخواست بخشش کرد. “متأسفم، ارباب، خیلی خیلی متأسفم، سرور من، تاج سر من.” پشت دستش را به نشان وفاداری به پیشانی گذاشت.  گستاخی در چشمان تماشاچیان نرم شد، خشونت صورتشان آرام گرفت. “من بومی – خوب، ارباب.” در حالیکه سرش احمقانه و به حالتی ترحم انگیز تکان می خورد ادامه داد، “ارباب من، غلط کردم، ارباب من، ببخشید، تاج سر من. خواهش می کنم بذارین برم.” با لبخندی دندان نما بر چهره و حرکتی آهسته و نا متعادل خم شد تا کلاهش را بردارد. افکارش را منظم کرد. “بومی خوبی باش، هیچ حرکت ناگهانی  نکن، بذار آروم بگیرن.” انگشتانش لبه‌ی کلاه را مضطربانه می چرخاندند.

زارع دهاتی گفت، “مواظب خودت باش، شما بچه شهری ها خیلی لوس شدین، نمی دونین جاتون کجاس. شما کمونیست ها، یه مشت کمونیست، ما می دونیم با شما چکار کنیم. پسرای ما تو مزرعه، پسرای قلدری هستن، مواظب خودتون باشین.”

دو پاسبان با فشار راهشان را میان جمعیت باز کردند. کیافاس آه کشید. پاسبانی با اطمینان پرسید، “چی دزدیده؟ بده من، کافر.”

زارع گفت، “کمونیسته، کت و شلوارش را ببین، از کجا دزدیدی؟ کجا کار می کنی؟ میگم یه کمونیست لعنتیه.”

کیافاس برای اولین بار پس از برخورد با آنها، حالت و رفتاری آرام بخود گرفت. پرسش زارع را نادیده گذاشت و خودش را به پاسبان معرفی کرد. پاسبان با نگاه به شناسنامه اش پرسید، “اسم،” او لبخندی زد و گفت، “کیا فاس سدومو، کارمند شرکت تبلیغاتی  گرانت، تیلور و تامسون هستم و در باره بازار فروش آفریقا تحقیق می کنم.”

پاسبان رو به همقطارش کرد و گفت، “جان، گوش تو هم شنفت هر چی من شنفتم؟ بومی زرنگیه، درس خونده، میگه کارمنده… گفتی کجا؟”

کیافاس خود را جمع و جور کرد، “من کارمند بخش آفریقایی گرانت، تیلور و…”

پاسبان میان حرفش دوید، “صبر کن، آفریقایی، منظورت بومیه، مگر نه؟ بخش بومی.”

او لبانش را تنگ کرد و به هم چسباند، “بله ارباب، منظورم همونه. بخش بومی شرکت تبلیغاتی گرانت، تیلور و تامسون.”

پاسبان با دهان باز می خندید. در خنده اش رنگی از تحقیر و خفت بود. همه خندیدند، پاسبان ها،  دهقان ها و تماشاگران. “قشنگ حرف می‌زنی، مگه نه؟ کلمات قشنگ انگلیسی، مگه نه؟” همه با رضایتی عصبی خندیدند. “هی، چرا جواب نمیدی؟ تو خوب انگلیسی حرف می‌زنی، مگه نه؟ مردیکه‌ی سیاه انگلیسی!”

“بله.”

پاسبان  باز با خنده گفت، “چی؟ فقط بله؟  بله چی؟”

“بله ارباب ، من خوب انگلیسی حرف می‌زنم.” بله کله خرها، خوش باشین، اما اون روز میآد که منم بخندم، منم می خندم. روزی میآد که میمون هم بخنده. میمون را مجبور می‌کنی جُک بگه؟ مجبورش می‌کنی شعبده بازی کنه؛ اما حواستون به میمون باشه. میمون مواظب شماست، شما را زیر نظر داره.”

“هی جناب انگلیس،” دفتر راهنما را به سینه او کوبید. ” حالا گوشِت به من باشه، بزن بچاک، در برو، میمون درس خونده لعنتی.” دفترچه را در جیبش گذاشت. جمعیت راه باز کرد تا کیافاس دور شود. و او خشکیده از تحقیر پیاده در خیابان جپه به سمت غرب راه افتاد؛ لبه‌ی کلاهش را روی صورتش پائین کشید و بدنش را در قوز پشتش پنهان کرد.

صدایی گفت، “چه اهمیتی داره؟”

کیافاس مکثی کرد تا به صورت سیاه پیرمرد نگاه کند. سنگینی بار زندگی، این تاوان گران ابدی، چهره اش را شیار کشیده بود. اما در مقایسه با صورت دهاتی های سفید، آرامشی نهفته داشت. پیر مرد با اندوه درونی خود درد دل می کرد، “هیچ اهمیتی نداره جوون، این هیچی نیس، اونا آدم نیسن، هیچ اهمیتی نداره.”

“نه، پیر مرد، اهمیت داره؛ بیشتر از آنچه تو زیرکانه مخفی می‌کنی اهمیت داره. ای پیر مرد بدبخت، اون بیشتر از آنچه تو جرئت قبولش رو نداری، معنا و اهمیت داره. اون یعنی همه چیز، اون یعنی من با این حقیقت که آدمی بزدل هستم. قراره زندگی کنم. من اونجا میون جمعیت مردانگی خودم را از دست دادم. اون یه مهمونی برای اخته کردن من بود. اونجا حتا زنهای سفید با یک جور همدردیِ اهانت آمیز به من نگاه می کردن. وقتی مرگ به تو شلاق می‌زنه، شجاع بودن ساده نیس، زمانی که خودت می‌دونی که بزدلی، داری بار سنگینی را حمل می‌کنی. نه، آقای من، این یعنی همه چیز. واقعیت را قبول کن بعد به من اندرز بده که چطور با این حقیقت زندگی کنم. کاش خشم من زیر پام دهن باز می کرد.”

پیر مرد در جوابش گفت، “اما تو زنده‌ای، تحصیل کرده‌ای. این محک سنجش توست تا برای یک زندگی بهتر با چنگ و دندون بجنگی و جلو بری. تو زنده ای، این چیزیه که اهمیت داره.”

کیافاس گفت، “درسته!” و از مرد سالخورده جدا شد، “چه حقی داره که به درون روح من نگاه کنه؟ برهنگی، دنیای شخصی و خصوصی آدم های وحشت زده است که به دنبال ظاهر شدن می گردن، با خیال بازگشت به معصومیت باغ عدن، در آئین ها و سنت‌ها جستجو می کنن. در برهنگی بود که رنگ های برهنگی آشکار شد. حتا کت و شلوار گران با دوخت سفیدها هم نمی تونه سیاهی پوست را بپوشونه. این پیر مرد ساده دل نمی‌دونه که تحصیل، مرد سیاه رو با پوست خودش بیگانه کرده؟”

مسیر اتوبوس به شهرک سوفیا، برای رسیدن به خانه، دراز تر از تحملش بود.  می‌خواست خود را در خانه حبس کند و همه چیز را با عرق خود از تنش بیرون بریزد. حواسش به مردم بود. آنها شرمساری او را فهمیدند، به آن خیره شدند، تکه تکه و تجزیه و تحلیلش کردند، با آن همراه شدند اما با این همه از او ایراد گرفتند.

کیافاس در ایستگاه شهرک غربی از اتوبوس پیاده شد و یک مایل تا شهرک سوفیا را پیاده پیمود. “چرا باید واکنش نشان بدم؟ مطمئنم این اولین یا آخرین بار نیس که خودم رو به خریت می زنم. واکنش به هر تحقیر و زورگویی آدم رو به جنون می کشه. تو ادا در بیار، بازیگر باش. آفریقای جنوبی یک صحنۀ بزرگ نمایشه که در اون  هر ثانیه پرده ای بالا می ره. راهت را با لبخند باز کن، دلقکی باش با لبخندی اندوهگین که هفت مرحله از عواطف انسانی رو در یک اجرا طی می کنه. شاید پیر مرد راست می گفت که دنیای تخیلی بازیگر تنها واقعیت زرق و برق داره، که به واقعیت معتبر و معنی دار تبدیل می‌ شه. واین معنی بخشی از پویایی و تلاش ناهنجار و خشن زنده بودنه.”

تاریکی در پیرامون او می خزید. به اتاقش که رسید خود را روی تخت انداخت و ساعت ها به سقف خیره ماند. تاریکی شب اتاق را در سیاهی فرو برد و او را در خود گداخت. او خود را با این سیاهی ظلمانی می آمیخت و زمان را با متوقف کردن آن نابود می ساخت. گذشته، حال و آینده در جسمیت جامد “حال” یکی شدند. حادثه‌ی برخورد با دهاتی ها او را ویران کرده بود، ودر اتاق، در تاریکی و در جریان باز آفرینی، رونوشت مردی به شمایل آفریقای جنوبی در خمیر شکل می گرفت: مردی تو خالی، بی احساس، و بی رحم.

” برو بیرون، میون مردم، خودت رو میون های و هوی صداشون گم کن، خودت رو با مشروب خار کن، به کافه‌ی شی بین پیش “ناوچه” برو. صدا و بوی جمعه شب تو شهرک سوفیا از صافی تاریکی گذشته، وعدۀ فراموشی آدم رو غلغلک  میده. یک دختر بلند کن و با نیروی سکس خشم و حقارت را خاموش کن. شاید آدم تازه‌ای  اونجا باشه، کسی  بی صورت و فقط تن. شاید یک دختر برای خوش گذرانی در شی بین، یکی از آن دخترهای شب تا صبح. فقط سکس همه چیز تو خودش داره.”

خود را شست و لباس عوض کرد. در درازای جاده‌ی ویکتوریا قدم زد، در خیابان طلا به سمت جنوب پیچید و در آنجا وارد حیاط کافۀ شی بین شد. در کافه جشن بود. آدم ها، صدا ها او را به گذراندن شبی از عشرت می فریفتند. کافه و آدم هایش می جهیدند. دور میزی در گوشه ای دورتر، آمریکایی های سیاه پوست مسافر نشسته بودند. آنها در جاده با دست تکان دادن جلوی ماشین ها سواری را می گرفتند که سمبل عادت های ظاهر نمای آمریکایی بود؛ تصویری از هالیوود، لباسهای رنگارنگ، بیان تند و تیز، ولخرجی، و تاب دادن مشت در هوا. کیافاس سر دستۀ آنها را می شناخت؛ “دِ د وود دیک”، با شهرت مالکیت مرگزا ترین تپانچه در شهرک سوفیا. صدایش از میان همهمه ها به او رسید، “آقا سدِ مو، ازت بدم میاد، از عالی مقام بدم میاد، چه خبر از دهاتی ها؟”

کیافاس به میز آنها نزدیک شد، سیگاری گیراند و به نوبت به صورت هایشان نگاه کرد. پسرها داشتند از خنده ولو می شدند. از آنجا که هر طعنه ای که او می زد همه را می خنداند، تمام مشتریان به آنها پیوستند. وقتی فریاد ها خاموش شدند او رو به امریکایی کرد و گفت، “نفرت؟  دد وود دیک؟” نفرت لعنتی.”

دٍ د وود دیک خرناسه کشید، “نفرت خودتی، عالی مقام لعنتی، اصلن چه مرگته عالی مقام؟ تنها کاری که بلدی انگلیسی حرف زدنه،  اینجا عالی مقام، آنجا عالی مقام، همیشه مقام عالی. میدونی چی؟ تو دل و جرئت نداری.”

صاحب کافه که زن سنگین وزنی است و به همین دلیل او را ناوچه لقب داده اند غرش کنان از میان صندلی ها، مشتریان لرزان، و امواج دود سیگار راهش را باز کرد، “اوکی، بسه پسرا، اینجا چه خبره د د وود؟  من براتون  همه جور شامپانی و جین و ودکا و ویسکی‌ی عالی دارم .”

دِ د وود دیک اخمش در هم رفت، ” شامپانی؟ دخترا کجا هسن؟  شامپانی بدون دخترا مزه نداره. اینجا مرده. کو دختر؟ فقط یک مشت عالی مقام.”

ناوچه با انگشت روی میز کوبید و با شهامت، تند و تند و ناشمرده ادامه داد “امشب قراره چند هزار مرد بیان اینجا تا خوش باشن، آنوقت دخترا میآن. امشب اینجا  خیلی خبره.” سرش را به عقب پراند. بدن عظیم او از خنده تکان می خورد. “آهای کیافاس، فهمیدم امروز یه کمی گرد و خاک کردی؛ بیا، خوش آمدی. پسرایی مثل تو که مغز دارن، باید توی سفینه باشن، کلی پول در بیارن و برن دنبال خوش گذرونی. ” محکم به پشت او زد و از آمریکایی ها دورش کرد.

دِ د وود سفارش مشروب داد، ” ناوچه ، یه دوتا و یه دوازده تا بیار.”

ناوچه از همان جا سفارش را  به گارسن منتقل کرد. “های جیمی، دو تا جین و دوازده تا آبجو برای آمریکایی ها بیار.” بعد راهش را از میان صندلی ها و با تنه زدن به مردان عیاش باز کرد. حجم سیصد پاوندی بدنش، چون ماده ای ارتجاعی به این سو و آنسو تاب می خورد و مثل امواج سمفونی به عقب و جلو و بالا و پائین حرکت می کرد. او با همۀ واقعیت جسمانی اش با کیافاس روبرو شد.

کیافاس از خود دفاع کرد،” من حالم خوبه.”

“آها، حالت خوبه، داری به استقبال توپهای ناوارون میری. تو وسط یک اتاق پر آدم تنهایی. ساکتی، داری تخم میذاری. دور و برت را نگاه کن، همه دارن سوت یا فریاد می‌زنن. آوازهای شاد یا غمگین می خونن، می رقصن.  آمدن اینجا که خودشون را فراموش کنن. آمدن تا روحشون آزاد بشه. برو جلو و خوش باش مرد.”

“داشت به من متلک می گفت،”

“فکر کنم امروز از تو بیزارن…جیمی بجنب مرد. مشروب ها را برسون …شنیدم  می گفتن که تو سفیدی.”

“مسخره است.”

ناوچه کمی آرام گرفت. “ببین کیافاس، تو از اونا نیسی و اونا از این امر رنجیدن. از من بدت نیاد، من فقط گزارش میدم. ببین، تو رفتی دانشگاه، آنها نرفتن، تو یه کار سرپرستی داری، اما بیشتر اینها خبربری می کنن. تو انگلیسی حرف می‌زنی، همه اینا از امتیازات سفیدهاس.”

“ناوچه بس، برای خاطر خدا!”

“با زبون خودشون باشون حرف بزن، با اونا با لهجه قومی خودشون حرف بزن، اونا احمق نیسن. حرف زدن به انگلیسی با اونا، یعنی خودگنده‌بینی، یعنی از اونا بالاتری.”

“اوکی، اما گفتی اینا امروز از من بیزارن!”

“ببین، نمی‌دونم چی شده، من ماجرا رو از دهن آدم های مختلف شنفتم. میگن تو بزدلی، تو انگشت هم بلند نکردی. دهن باز نکردی.  این پسرا روی تو حساب می‌کنن، تو براشون یه پهلوونی. به تو به چشم یه هادی نگاه می‌کنن. وقتی اون رعیت های احمق تو رو هل دادن اینا تحقیر شدن. میگن تو رو مجبور کردن چار پا راه بری، تو مثل یه دهاتی احمق سینه خیز رفتی. چرا به انگلیسی با اونا حرف نزدی؟ چرا نگفتی که یه دانشگاهی هسی؟ اینها سئوال هاییه که این پسرها می پرسن، کیافاس. گفتن تو فقط اونجا  وایسادی،  اجازه دادی چند تا رعیت بی‌سواد به تو فحش بدن.”

کیافاس باخشم گفت، “من میون آن جمعیت تنها بودم، تنها صورت سیاه تو آن جمع. من با مرگ روبرو شدم. من تنها بودم. تنها!”

زن فورأ و آهسته گفت ، “داد نزن.”

“داد می زنم. برام مهم نیس که کی گوش میده. اینا، این پهلوون پنبه ها کجا بودن؟ وقتی من احتیاج به کمک داشتم، ولی کسی نبود.”

دِ د وود دیک با صدای بلند گفت، ” این عالی مقام یهو چه شجاع شده! هی ناوچه، ما عمل لازم داریم . ما بیشتر از این عالی جناب اینجا پول خرج می کنیم. عمل کن مرد، عمل. ما اینجا نیومدیم که حرف بزنیم. اصلن دخترا کجا هستن؟ ”

فریاد زن در آشپزخانه پیچید، “جیمی، نصفه جک با دوتا آبجو بیار.” و روبه کیافاس کرد، “آمریکایی ها می گفتن که حاضر بودن کمکت کنن، مشروبت را ببر سر میز اونا، ممکنه مسخره ات بکنن، ممکنه بهت بد و بیراه بگن، و دِ د وود ده برابر تو سفارش بده، تو اهمیت نده. فکر اینو بکن که برای کاسبیِ من بهتره. آنها حرکت تو را می پسندن، حتی اگر شده با اکراه، اما اگر تو قدم اول را ورداری، آنها قبولت می‌کنن.”

کیافاس مشروب را گرفت، “ناوچه، تو خیلی زرنگی… جیمی ممنون…اما من خر نیسم، نه عزیز من…آنها شاید، اما من نه، میدونم…تو خودت تو ایناندا توی مدرسه درس می دادی، تو هم یک عالی مقام هستی.”

زن ساکتش کرد، “دهنت را ببند، بلند حرف بزنی رو تخت سینه ات می شینم و گوش می کنم. اگر اینها بفهمن کارم ساخته‌اس. اسم کافه ام میشه  “عالی مقام شی بین!”

“هی، ناوچه!”

“اوکی، دد وود، اومدم.” زن مثل ناوگان “اچ. ام. اس. قویدل” راهش را به آنسوی اتاق باز کرد، سفارش او را گرفت و در آشپز خانه ناپدید شد. کیافاس خود را با مشروبش به سوی آمریکایی ها کشاند. دِ د وود مثل همیشه مدیر روابط عمومی خود بود. او وانمود کرد که کیافاس را ندیده است و به لافزنی ادامه داد، “من بهش گفتم…من بهش گفتم، گفتم، رویی لاکانز، مواظب باش، لای ملافۀ خونی بیمارستان،  تو خونه ات عزاداری میشه، روضه های غمگین می خونن. بعد ماشۀ تپانچه را کشیدم، مثل برق، مثل دِ د وود واقعی…، آن وقت تق..تق.”

لزج گفت، ” راستی راستی که مردی، یه مرد واقعی.”

د د وود با لحنی بی اعتناء و اهانت آمیز گفت، “چی می خوای عالی مقام؟ آن چیه؟ نصفه پیاله! واسۀ گربه اس؟”

کیافاس به تمکین گفت، ” دِ د وود، من که نمیتونم با تو رقابت کنم، هیچکی نمیتونه با آمریکایی رقابت کنه. راستی از کراواتت خوشم اومد.”

د دوود با انگشت گره کراواتش را لمس کرد و با افتخار گفت، “از فرانسه، پیر کاردن، تو گیرت نمیاد. سه گینی پولشه مرد… عالی مقام جنس خوب را می شناسی. اوکی بشین.”

لنگۀ در با ضربت باز شد و پسرهای تیم “ربع میلیون” با لباسهای مدیران وال استریت و دود کردن سیگارهای بزرگشان  وارد شدند. همراهشان گروه دخترهای سرخوش تشویق کننده تیم ورزشی هم آمدند، با آرایش غلیظ مژه‌ها، پوست های براق، ضماد ماتیک بر لب‌ها.  کیافاس از آرایش و لباس‌های مبتذل آنها پوزخند زد اما جذابیتی رنگارنگ در آنها به چشم می خورد. د د وود سوت زد و پسرهای دور وبرش مثل گرگ زوزه کشیدند. کافۀ شی بین با  هیاهو، فریاد و خنده ها در فرکانسی بالا جان گرفت و بوی ظالمانه‌ی عطرهای تند و ارزان در فضا پاشید.

ناوچه یک بطری شامپانی روی میز گذاشت، “خوش آمدین، این هم تعارفی کافه.”

پونتیاک درجوابش یک اسکناس روی میز گذاشت، “تو خیلی دل داری ناوچه، بیا، برای خودت چیزای قشنگ بخر.”

“تو هم خیلی مهربونی، میک، اما یک بانو بر نمی داره ، می گیره.”

لبخندی مودبانه بر صورت میک نقش بست و با احتیاط و به آرامی انگشتانش را یک به یک از دستکش بیرون کشید و پول را لمس کرد. تمام گروه در پیرامون او نفس در سینه حبس کردند که وزوز و زمزمه به دنبال داشت. پونتیاک میک اسکناس را برداشت و در دست ناوچه گذاشت.

” ماشینت را جای خوبی پارک کردی؟”

پونتیاک در جواب گفت، “بله ، سه تا از پسرها دارن پونتیاکم را برق میندازن.”

یکی از دخترها با تعجب و شادمانه گفت، “وای، عالیه، ناوچه راستی راستی پونتیاک را وادار کرد تا پول را با دست بدون دستکش لمس کنه، آفرین، عالیه.”

دیگری گفت، “میگن با دستکش عشق بازی میکنه، روی هیچ چیز اثر انگشت باقی نمیذاره، نه حتی رو لباس زیر دخترا. آه، کاش، کاش، کاش.”

کیافاس هیجانی را که اوج می گرفت و بلبشویی را که درون ‌د‌د‌‌‌‌‌‌وود پدید می آمد حس کرد. در رفتارش اضطرابی در حال انفجار دیده میشد. ورود پسرهای ربع میلیونی و برخورد حرفه ای و مؤدبانه‌ی  پونتیاک او را حقیر جلوه می داد.

پونتیاک با صدایی آرام و صاف گفت، ” ناوچه، من میگم میزا رو پر کن، همه مینوشن، مهمون من،  د د‌ وود، میزت رو بیار اینجا، پیش ما.”

لبخندی زورکی چهرۀ د دوود را در هم ریخت که بیشتر توهین‌آمیز بود. بعد چین های صورتش مثل پارچه ای چروکیده صاف شد. اما لبخند روی صورتش ثابت ماند، که گواه خفتی بود که چون طاعون از تو می خوردش. با حالتی نمایشی از صندلیش جدا شد وآنرا با با پایش به عقب راند. کیافاس آن حرکت را نوعی آتش بس تشخیص داد؛ آتش بسی سخت، اما آتش بس.

ددوود به یکی از نوچه هایش دستور داد، “های لزج، اون میزو بیار اینجا، بذار عالی مقام کمکت کنه.”

لزج و بقیه پسر ها، بطری و جام های خود را بر داشتند و میز را برای کیافاس گذاشتند تا هولش بدهد. رقابتی آتشین در دست و دلبازی و جلب توجه، میان ددوود دیک، مبارزی به خشنونت ذغال و پونتیاک، حریفی با رفتاری ظریف همچون الماس، در جریان بود. این رویارویی به ‌نظر کیافاس غریب می‌نمود؛ خشونتی پنهانی که بر زد و خوردی محتمل سایه افکنده بود و باعث آزردگی اش می‌شد. او تاب سر زبانها افتادن، درگیری در دعوا و مرافعه، چاقوکشی یا تیراندازی را نداشت. این رسوایی به شغل و مقامش آسیب می‌زد. باید ماهرانه خود را به در می برد.

ددوود دیک پرسید، “کجا میری؟”

کیافاس در حالی که میان جمعیت راه باز می کرد و دستش از پشت سر، دستۀ در را می پیچاند گفت، “دستشویی.”

اما ناگهان در با شدت باز شد و به سمت او چرخید و به داخل اتاق پرتش کرد. زنی فریاد کشید. همه به سرعت واکنش نشان دادند. ددوود دور خودش چرخید و دستش ماهرانه زیر میز رفت، پونتیاک پوزخندی زد و دستمال سفیدی به دست گرفت. کیافاس خود را به گوشۀ اتاق پرت کرد. بولی سه ستاره در حالی که چاقوی ستاره‌دارش را نشان می داد وارد شی بین شد. لات‌های چاقوکش شهرک غربی هم به دنبالش آمدند. آخر صفِ آنها، دِ‌ یو مارتینز، ستارۀ واریتۀ جاز “بلوز- بلینگ” به داخل آمد. همگی دسته جمعی گفتند، “های.” بدن های منقبض شل شدند. پونتیاک دستش را که با دستمال سفیدی پوشانده بود تکان داد. دست ددوود روی میز پدیدار شد، “هی عالی مقام، یواشکی در نرو، بشین.”

کیافاس خوش بود و آواز خوانی، رقص و شراب با شادی وسوسه‌انگیز خود اغوایش می کردند. سروری گیج کننده، آدم ها را در آن مستی گیر می انداخت. اما دیگر مسالۀ لذت مطرح نبود. کیافاس به تلخ‌کامی مشترک آنها پیوسته بود. او جدا از وجود خود، گسسته از واقعیت، درهستی پرجذبۀ آنان کشانده می شد. مثل آن بود که در لحظه ای از زمانِ سرخوشی منجمد شده، و چون اصحاب کهف در نازمان خفته باشند.*

پونتیاک بیش ازبیش خود نمایی می کرد و دیک خودپسندتر میشد. همه چیز، هر جام مشروب، هر رقص و هر صدایی از حد می‌گذشت. در این میان دیک به حرف آمد، ” اینجا داره خوش میگذره، بهتره بهشت منتظر بمونه، چارلز بویر رومانتیک کبیر، صدایی خوش.  کیافاس، تو راسی راسی عالی مقامی، یک کمی انگلیسی حرف بزن، با کلمات قشنگ.”

کیافاس تکرار کرد، “انگلیسی!”

“آره انگلیسی، مگه چشه؟”

“شوخی می کنی…”

“موضوع چیه، عالی مقام؟” لحنی محکم به خود گرفت، “زود رنج نباش، موضوع چیه؟”

“چی می خوای بشنوی؟”

لزج گفت، “مادرتو…”

کیافاس به صدا آمد، “دیگه اسم مادرمو به زبون نیار. می‌فهمی؟ یه چیز دیگه بگو. نمی‌خوام انگلیسی بخونم.”

لزج در جوابش گفت، “حالا داری چرت و پرت میگی، عالی مقام.”

دستها به شتاب برای لمس چیزی واکنش نشان دادند. کیافاس درخشش نقره‌ای هفت تیر ۳۸ و لولۀ آنرا که به شکمش نشانه رفته بود دید. برق نگاه دیک مثل کریستال بُرنده و مثل مرگ یخزده بود. احساس کرد که شکمش فشرده و منجمد می شود. تورم زبانش دهانش را پر کرد. چشم‌هایش تخته سنگ مرمری بودند که چهره اش را در هم می شکستند.

دیک واکنش نشان داد، “حرومزاده، انگلیسی حرف بزن.”

همه منتظر بودند. ناوچه با کلامی زیر لب گفت، “برا خاطر خدا، کیافاس، لعنتی، احمق نباش.”

دیک تف انداخت، “حرف بزن!”

“گهگاهی، بخت بر مردانی نشان دار بر می گردد

به خاطر خال زشتی که طبیعت در آنها کاشته

در همان بدو تولد…”

دیک در حالی که هفت تیرش را در هوا تکان می داد حرف او را قطع کرد، “نه، این نه، آن یکی…”

“کدوم یکی!”

دیک بی صبر بود، “آن یکی ، تو میدونی، مال مارلون براندو، آن یکی که مال رومی هاس.”

کیافاس سوگنامۀ مارک آنتونی امپراطور روم را با همان شور و شیفتگی مارلون براندو شلاق وار خواند. آنها پنج بار در آن میان خواندنش را قطع کردند وخواستند بخشی را تکرار کند. کیافاس از آگاهی آنها از متن سوگنامه در شگفت بود. دیک و دیگران دقیقن می‌دانستند در کدام مقطع با او هم آوا شوند. آنان در کورانی عاطفی غرقه بودند، درست به موقع فریاد می زدند و از دعوت آن به خشونت به هیجان می آمدند. در پایان دیک، که اینک خشونتش ذوب شده بود با نفسی از ته دل آه کشید. یک بطری براندی مل وود انتخاب کرد و به سمت کیافاس راند. “بنوش.” پس با نگاهی مبارزه جو رو به قلدر سه ستاره کرد، “پسرِ تو چه کاری بلده؟”

قلدر سه ستاره به فخر گفت، ” پسر من یه قناریه. او “بلوز” را زار می زنه. اوکی ری چارلز، زار بزن.”

دِیوی مارتینز، آواز خوانی حرفه ای، وسط اتاق را برای خواندن انتخاب کرد. و پس از کوک سازش، با انگشت های ماهر ضرب‌آهنگ بلوز را نواخت.

“بلوز”، سیاه را چهره است

گفتم سیاه چهرۀ سیاه است

هنگام صبح سیاه است

شیری رنگ در آفتاب

و سیاه آبی در سراسر شب

هم آوایان: تو به آنها بگو، دیوی، برو جلومرد، به آنها بگو که

آه، بلوز چهره شیطانی سیاه است.

من گفتم: سیاه شریر، چهره ات سیاه آبی است

دم صبح سیاه است

شیری رنگ زیر آفتاب

و سیاه آبی سرتا سر شب

هم آوایان: به آنها بگو، هر دو سیاهند، مرد؛ سیاه گریان، سیاه گریان.

کودکم به من گفت، بابا بشین و گوش بده عزیزم

“بلوز ” در خون توست

سیاهی در عمق پوست تو

و شیطان بر پشت تو سوار است.

هم آوایان: زاری کن برای سیاهی چهره ات، مرد، زاری کن.

آه این بلوز سیاه شریر، بابای مرا اسیر کرده است.

آه، این بلوز سیاه از آن توهم هست، کودکم

تو دم صبح سیاهی

شیری زیر آفتاب

و به رنگ آب نبات سیاه سراسر شب.

هم آوایان: آب نبات سیاه، آه مرد، تو به آنها بگو مرد، دیوی.

لذت خود آزاری ایشان بخاطر رنگ سیاهشان، غلطیدن در سیاهی خود، به شوریدگی رسیدن، همراهی با ضرب‌آهنگ بلوز، با اشاره و لمس دردی که آوای شاد آنها را به عشق– نفرت نسبت به رنگ سیاه پیوند می زد و سرور روح بخش آنها کیافاس را از پای در آورد.

کیافاس در انکار آگاهانۀ سیاهی‌اش، اینک خود را بیگانه و مزاحم حس می‌کرد و در مکانی می‌دید دور از همۀ آن شادمانی، دور از قطعاتی از شعر و موسیقی که بارها و بارها تکرار می شدند. او از هیجانی که اوج می گرفت، از احساس افسوس آنها که هر دم با نیرومند تر شدن ضرب‌آهنگ بلوز بیشتر اوج می گرفت و آنها را به مرز شیفتگی و سر گیجه می رساند، بسیار دور افتاده بود. پس کیافاس یواشکی از کافه خارج شد. تنها بود. به اتاق کوچکش بر می‌گشت، تنها.

*(زیر نویس: در اصل نام ریپ وان وینکل، شخصیت اصلی داستان واشنگتن ایروینک است که بیست سال در خواب بود.)