ناصر غیاثی؛ کاروان

ناصر غیاثی

کاروان[۱]

مجموعه‌داستانک‌های «کاروان ته کوزه شیر»، از نویسنده‌ی سوئیسی فرانتس هولر، شاملِ ۴۵ داستانک است. سه داستانک به شدت بومی ‌اند و خواننده‌ غیرسوئیسی برای ایجاد ارتباط با اثر باید فرهنگ و جغرافیای سوئیس را به خوبی بشناسد یا از داستان‌های مربوط به مسیحیت مطلع باشد. این داستان‌ها قابل ترجمه نبودند. هشت تای دیگر از نوع داستانک‌هایی هستند که به هیچ‌وجه قادر به رد شدن از سد سانسور ارشاد نبودند، آن هم به این دلیل ساده که اشاره‌های مستقیم به امور جنسی دارند و یا به خدا و دین مذهب می‌پردازند. تمامِ کتاب را ترجمه کردم، اما این دسته از داستانک‌ها را از مجموعه درآوردم (با این امید که روزی بتوانم تمامِ کتاب را در اینترنت منتشر کنم). در میان باقی داستانک‌ها، دسته‌یی هم مشکوک یا به قولی «مورددار» بودند که ممکن بود با حذف یکی دو کلمه مجوز بگیرند؛ ممکن هم بود سانسورچی غیظ یا لج بکند و به‌کلی رویشان خط بکشند. به هر حال تیری بود در تاریکی. با این اوصاف به تقریب یک چهارم کتاب باید حذف می‌شد. برای جبران این کمبود سه داستان از یک کتاب دیگر هولر ترجمه کردم تا جایگزین حذف‌شده‌ها بشود و کتاب را فرستادم برای ناشر.

 

 

 

مقدمه

از آنجا که می‌خواستم تا حد ممکن مترجم امانت‌داری باشم در یادداشت کوتاه ابتدای کتاب نوشتم: «… مترجم هشت داستان از این مجموعه را که به دلایل متعدد قابل ترجمه یا انتشار در ایران نبوده‌اند، حذف کرده و به جای آن سه داستان از کتاب دیگر نویسنده (…) به این کتاب افزوده است.» کتاب که از ارشاد برگشت، سانسورچی روی عبارت: «به دلایل متعدد قابل ترجمه یا انتشار در ایران نبوده‌اند، حذف کرده و به جای آن» خط کشیده بود. حاصل کار هم طبعاً به شکل زیر درآمد: «هشت داستان از این مجموعه را که به دلایل متعدد قابل ترجمه یا انتشار در ایران نبوده‌اند، حذف کرده و به جای آن.».

حدسم این است، جنابش که با حذف مشکلی ندارد‌، یحتمل «دلایل متعدد» و «قابل انتشار در ایران» را به خودش گرفته و نپسندیده است. امری که چندان دور از واقعیت هم نبود. لابد با خودش فکر کرده بود، ممکن است، بزند و یکی از خواننده‌های کتاب از خودش بپرسد: «آن دلایل متعدد چی می‌تواند باشد؟ آهان! محتمل است ‌سانسور باشد.» آن وقت همچنان به فکر کردن در این زمینه ادامه بدهد و با خودش بگوید، نکند ارشاد کتاب سانسور می‌کند؟ و برسد به نکته‌ای از جنس کرامات شیخ ما. در هر حال، سانسورچی هر فکری با خودش کرده باشد، با خط کشیدن روی این جمله‌ها موفق شده بود، جلوی مرا بگیرد تا نتوانم دست به افشاگری بزنم و خواننده را برسانم به اظهر من‌ الشمس. به این حذف تن دادم و جمله‌ی بعدی را این‌طور نوشتم: «من نیز سه داستان از کتاب دیگر او را (…) به این کتاب افزوده‌ام.» با این جمله موافقت شد.

داستان

از میان داستانک‌های مشکوک یکی‌شان شرح‌حالی دارد خواندنی. در این داستان چند خانواده در باغ خانه‌ای جمع شده‌اند و دارند دور هم کباب و شراب می‌خورند؛ صد البته در سوئیس. جمله این بود: «… خانواده‌ای… چند تا شنتیسل یا سینه‌ خوک یا ران خرگوش کباب بکنند و… شراب قرمز نه چندان گرانی بنوشند که شبیه یکی از این شراب‌های معمولی است و نه از آن‌ درجه یک‌…» می‌دانستم خودکار قرمز سانسورچی آماده است تا روی «خوک» و «سگ» و «شراب» و چیزهای دیگری از این دست خط بکشد. اما با خودم فکر کرده بودم، شاید شانس به من روآورد و سانسورچی این کلمات را نبیند. (در برخی موارد بسیار نادر و به دلایلی نامعلوم پیش می‌آید که کتابی، جمله‌ای، کلمه‌ای از دید سانسورچی مخفی بماند) یا اینکه اگر هم می‌بیند، حساسیت نشان ندهد و محتمل‌تر اینکه با خودش بگوید، چون داستان با آتش‌سوزی و تصادف موتور و دوچرخه و غیره تمام می‌شود، نویسنده عاقبت خوردن گوشت خوک آن هم با شراب را نشان داده. اما این انتظار را هم داشتم، خط بکشد روی «خوک» و «شراب» چرا که جای این دو کلمه در هیچ داستانی نیست، حتی اگر داستان در سوئیس اتفاق بیفتد.

به هر روی فرستادن این داستان خوک‌دار و شراب‌دار به ارشاد تیری بود در تاریکی. اما خوش‌شانس نبودم و انتظارم برآورده شد. روی «خوک» و «شراب» خط کشید بود. لابد با خودش فکر کرده بود، از کجا معلوم؟ گیرم یک نسخه از هزار و چند نسخه‌ این کتاب رسید به دست یک نفر از دست‌کم چهل میلیون ایرانی باسواد و با خودش هزار جور فکر و خیال کرد و هوس خوردن گوشت خوک در او زنده شد و میل به شراب خوردن در او ایجاد شد.

چاره

چه می‌توانستم بکنم؟ باید چه‌کار می‌کردم؟ آیا به جای «خوک» می‌بایست بنویسم «گاو» یا «گوسفند» یا چه می‌دانم «آهو»؟ نمی‌شد. پس چاره‌ای نماند جز رضایت دادن به به حذف خوک. با شعار «خوک نابود باید گردد» و به کمک «سلکت» و «دیلیت» نابودشان گردانیدم. در مورد شراب هم حدسم درباره‌ تحرک مقراض سانسورچی درست بود. چرا که شراب هم دست کمی از خوک ندارد که هیچ، بد‌تر از خوک، خمر است، مستی‌زاست، حتی می‌گویند تخیل‌زاست. بعید نیست مردم این دو کلمه را بخوانند، تحریک بشوند، بروند شراب‌خوار بشوند، اصلاً الکلی بشوند و این خود هزار جور مشکل اجتماعی دیگر در پی بیاورد. چه می‌توانستم بکنم؟ باید چه‌کار می‌کردم؟ آیا به جای شراب به‌مثل دوغ یا ماءالشعیر می‌گذاشتم؟ نمی‌شد. این‌ نوشیدنی‌ها هم عین گوشت گاو و گوسفند و آهو، گاو پیشانی سفید بودند. گذاشتم نوشیدنی. قبول کردند. در نتیجه جمله شد این: «… خانواده‌ای… شنتیسل یا سینه یا ران خرگوش کباب بکنند و نوشیدنی… بنوشند که شبیه یکی از این نوشیدنی‌های معمولی است.» می‌دانستم ترکیب «نوشیدن نوشیدنی» اگر غلط نباشد، ثقیل است. اما مطمئن بودم، هر ایرانی این جمله را بخواند، می‌تواند حدس بزند، آن نوشیدنی هرچه بوده کوکاکولا، دوغ یا ماءالشعیر نبوده. طُرفه اینکه در همین داستان چند پاراگراف پایین‌تر کلمه‌ «شراب» تکرار می‌شود اما این‌بار شانس به سراغم آمد و آن را از چشم سانسورچی محفوظ نگه داشت. یا شاید هم ماشین جست‌وجوگری که دنبال کلماتی این‌چنینی می‌گردد، خراب شده بوده. الله اَعلم!

این‌ها مشتی است از خروار بلاهتی به نام سانسور که قرن‌هاست هنر و ادبیات ایران در چنبر آن اسیر است. اما آنچه اما امروز اعمال می‌شود، به گمانم گروتسک‌ترین شکل سانسور است، گروتسک‌تر از داستان‌های «کاروان ته کوزه‌ شیر».

نمونه

داستانک «کنفرانس» نمونه‌ای از آن دست از داستان‌هایی است که به یقین مجوز نمی‌گرفت:

کنفرانس
خدا دور یک میز بزرگ جمع شد و جلسه را افتتاح کرد. گفت: «آقایان محترم، رییس جمهور آمریکا تقاضای حمایت فوری در جنگ دارد. علاوه بر این می‌خواهد کشورش را متبرک کنم. کسی مخالفتی دارد؟» زیر میز ناپدید شد و سمت چپ میز با یک شال فلسطینی دوباره ظاهر شد. چند تا سرفه کرد و گفت: «خب، رییس جمهور عراق تقاضای حمایت فوری دارد. علاوه بر این می‌خواهد کشورش را متبرک و جنگ را مقدس اعلام کنم. داشتم فکر می‌کردم این کار را بکنم یا نه.» زیر میز ناپدید شد و سمت راست میز با عرق‌چینی روی سر دوباره ظاهر شد. گفت: «صبر کنید! رییس جمهور اسرائیل تقاضای حمایت فوری دارد. علاوه بر این می‌خواهد کشورش را متبرک کنم. حالا چکار کنم؟» در این لحظه جبرئیل، فرشته‌ مقرب خدا، از راه رسید و خبر داد همین الان یک تلویزیون با برنامه‌ سی ان ان(CNN) کار گذاشته‌اند. خدا کنفراس را قطع کرد، نشست جلوی تلویزیون و تا پایان جنگ تلویزیون دید.

 با ابراز تاسف برای سانسور و سانسورچی!

ولی باز جای خوشحالی دارد که متون اصلاحی را به خود نویسنده می‌دهند که مثلا به دلخواه به جای «خوک» هر حیوان خوردنی دیگری را که میخواهد، بگذارد! چون پیش‌ترها اینگونه نبود و مثلا بخشنامه کرده بودند که هرجا کلمه «عرق» بود، بردارید و به جای آن بگذارید «چای»!! و در یک مورد واقعی نویسنده‌ی رمانی بعد از چاپ کتابش بسیار شوک شده بود! چرا؟ چون جمله «عرقی سردی بر پیشانی اش نسشت» بدل شده بود به «چای سردی بر پیشانی اش نشست.»!! یا در برهه‌ای از زمان حکومت رضاشاه هم به چاپخانه‌ها ابلاغ کرده بودند که بجای «کارگر» بگذارند «عمله»!! (برای تضعیف جنبشهای کارگری و کمونیستی!

و گاهی جملاتی مثل: «التماس من در دل او کارگر نیفتاد» تبدیل می‌شد به: «التماس من در دل او عمله نیفتاد» و موجب حیرت نویسنده یا مترجم و اسباب خنده خواننده!!

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۱۳

[۱] این متن پیش از این در سایتِ رادیو زمانه منتشر شده است (بهمن ماه ۱۳۹۰)