محمد کشاورز؛عبور از خط قرمز
محمد کشاورز
عبور از خط قرمز
تجربهی شخصی کمی دربارهی سانسور پیش از انقلاب ۵۷ دارم. هفده هیجده سالگی برای سردرآوردن از پیچ و خم سانسور و سیاست زود بود. اما من نوشتن داستان را زود شروع کردم. سالهای ۵۵ و ۵۶ مجلهای ادبی ـ هنری به اسم «رستاخیز جوان» چند تایی داستان از من چاپ کرد. اما یک مقالهی کوتاه که اشاراتی داشت به محدویتهای نویسندگان ایرانی و داستانی که موضوعش مراسم تعزیه بود چاپ نکرد. نگفتند چاپ نمیکنیم، گفتند گم شده. آنوقتها در تحریریهها گویا «گمشدن» واژه آشنایی بود. اسم مستعار سانسور. یعنی قابل چاپ نیست وحرفش را نزن.
بعد از انقلاب یکی دوسالی خبری نبود. دو داستان منتشر کردم که بیکموکاست چاپ شدند. اما از شصت به بعد شروع شد. دوام و قوام نظام سیاسی جدید با خودش دوام و قوام سانسور را آورد و اداره نگارش سابق را با اسم تازهای برپا کرد. با دلاکهای تازه نفسی که کارشان را نه فقط ادای وظیفهای اداری که عین ثواب میدانستند. و در این چهل سال کموبیش صابونشان به تن همه متنهای چاپ شده در این دیار خورده است. البته کارکشته هم شدهاند. مدرک به نویسنده نمیدهند. گویا ناشر را میخواهند و روی پاره کاغذی بدون سربرگ و امضا تذکرات لازم را میدهند. از یک کلمه تا یک جمله و یک پاراگراف بگیر تا گاهی تمامی یک داستان و یا رمان غیر قابل چاپ اعلام میشود. برگهی بیهویت مأمور سانسور هیچجا به عنوان مدرک قابل ارایه نیست چون میدانند کارشان خلاف است و از نظر عرف بینالملل غیر قابل دفاع. اما قدرت پشت همان برگه تذکر بیهویت تمام قد ایستاده تا نگذارد اثری سرسلامت به منزل ببرد.
گاهی در رفتارشان طنزی شیرین و ابلهانه است. فکرش را بکن یک روز پیش از ظهر وسط هفته با کلی گرفتاری کاری یکهو تلفن زنگ می زند، سردبیر مجلهای است که قرار است داستان تازهات را چاپ کند. کمی شرمندگی قاطی صدایش شده، میگوید آقای کشاورز میشه بهجای الهه، بنان بخونه؟ کمی مکث میکنم، شاید مرا با کس دیگری اشتباه گرفته. میپرسم بنان به جای الهه؟ میگوید تو داستان «روز متفاوت» رادیوی ماشین راوی صدای الهه را پخش میکنه. میگن بهتره خواننده مرد باشه. سکوت میکنم. میگوید نگران نباشید ترتیبش رو میدم یک کلمه است الهه میشه بنان.
همان مجله چند شماره بعد داستان «چشمهایش» را چاپ کرده. جایی راوی پشت در منتظر رسیدن مهمانهایی است که قرار است با آسانسور بالا بیایند. آسانسور در هر بالا آمدن آهنگی بدون کلام را، گاه کلاسیک وگاه مدرن، پخش میکند. راوی گاهی با شنیدن این آهنگها حال و هوای مهمانی آن روز را حدس میزند. مثل نوعی فالگیری. میبینم توصیف این قسمت حذف شده. زنگ میزنم مجله. سردبیر که این بار نمیخواهد تن دادن به سانسور را بپذیرد میگوید باید دویست سیصد کلمه حذف میکردیم تا صفحاتمون جواب بده. و یک سری دلایل فنی را ردیف میکند که میفهمم بهانه است ومیدانم خودش هم از اتفاقی که افتاده ناراحت است.
در اتفاقی دیگر باز سردبیر مجلهای دیگر زنگ میزند سراسیمه میگوید که همه چیز مجله آماده رفتن به چاپ خانه است و از ممیزی زنگ زده اند و گیر دادهاند به یک جمله. می پرسم چه جملهای؟ میگوید همان جایی که مرد داستان گردن زنش را میبوسد. یادم میآید جمله باید مربوط به داستان «شاه پریون» باشد. دارم رانندگی میکنم. هم باید حواسم به دوربرم باشد هم یک جمله بسازم بذارم وسط پاراگراف تا مجلهی زیر چاپ از گروگان اداره سانسور نجات پیدا کند. در آن وقت تنگ جملهای بهنظرم نمیرسد. از خیرش میگذرم. میگویم خب حذفش کن؛ اما میدانم کل حس صحنه و یک پاراگراف نوشته را قتل عام کردهام.
گاهی سانسورچی تازه، سانسورچی قبلی را سانسور میکند. بهطور مثال داستان «ترانه پسینگاه» از مجموعهداستان «پایکوبی» و داستان «نقش برآب» از مجموعهداستان «بلبل حلبی» با اینکه در چاپهای اول و دوم منتشر شدند، در چاپ تازه اجازه چاپ نگرفتند و از مجموعه کنار گذاشته شدند.
همهی این بازیها یک طرف، تأثیر درازمدت سانسور در ذهنیت نویسنده ایرانی طرف دیگر. فاجعه درست درچنین جایی رخ میدهد؛ جایی که با شیب ملایمی چنان کار را پیش بردهاند که نوعی خودسانسوری بر ادبیات ما حاکم شده. نوعی محجوبیت بیجا. تا جایی که من گاهی در گپ و گفتهای شفاهی به دوستان گفتهام ادبیات داستانی چهل سال اخیر ایران فاقد جنسیت است. ما در این ادبیات هیچ واکنش حسی و جنسی از طرف شخصیتهای داستانی نمیبینیم. آدمهای داستانی ما سکس نمیکنند. کلمهای دربارهی آلت جنسی حرف زده نمیشود. حتی عاشق هم نمیشوند، یا اگر بشوند از همان ابتدا باید کارشان به دعوا و مرافعه بکشد تا نویسنده مجبور نباشد لحظاتی از همآغوشی و بوسیدن آنها را توصیف کند. در بهترین حالتش نوعی عشق انتزاعی و غیرجسمانی توصیف میشود. خود این مورد میتواند به تنهایی موضوع پژوهشهای متعددی باشد؛ اینکه سانسور چطور میتواند با گسترش خودسانسوری در بین نویسندگان یک کشور کل ادبیات آن را فلج کند. بخش بسیار کوچکی از سانسور در ادارهی مربوطه زیرنظر ارشاد انجام میشود. عمده سانسور روی میز نویسنده و در متنی که مینویسد اتفاق میافتد. سانسوری که دلایل متعددی از عرف اجتماعی و فرهنگ مذهبی گرفته تا فشار سیاسی بر نویسنده تحمیل میکند و ناخواسته به بخشی از سازوکار فکری نویسنده امروز ایرانی بدل شده است. تا جایی که من بعضی از داستانهایم را برای چاپ نمیفرستم. میدانم که جزو حذفیهاست. حداقل پنجشش تایی دارم با حالوهوایی که از چارچوب قوانین این روزهای مرز پُرگهر بیرون زده است. و در نتیجه از دید عوامل حاکم قابل چاپ نیست.
اپیدمی خودسانسوری نرمنرمک دامن نسل جدید نویسندگان را هم گرفته. بیآنکه خود بدانند پا در این دام گذاشته اند. اصلا فکر می کنند همین است و دیگر هیچ. به خصوص اگر زبان دومی بلد نباشند و چیزی به زبان اصلی نخوانده باشند و ترجمههایی که خواندهاند هم یا توسط مترجم محترم یا اداره سانسور نامحترم چنان دستی به سروگوشش کشیده شده که بدل شده به شیری بییال و دم. رمان یا داستانی که اگر اسامی آدمها و مکان را بدل کنی به فارسی، انگار در ایران این روزها اتفاق افتاده؛ از بس سعی شده حرکت شخصیتها از چارچوب نظام بیرون نزند. پس مه وخورشید وفلک دست به دست هم داده اند تا داستان ورمان فارسی به این روز بیفتند. هر چند فضای مجازی با دورزدن فیلترینگ توانسته راه تنفسی باز کند، اما سانسور چهل ساله برای ادبیات مکتوب ذهنیتی ساخته که درآمدن از تلهی آن زمان میبرد و متأسفانه همچنان به تأثیراتش ادامه میدهد. بهطور مثال در دورههای مختلف کارگاه داستان من، دوستان جوانی که هنوز تجربهی چاپ و انتشار اثری را ندارند، یا به عبارت دیگر هنوز صابون سانسور به تنشان نخورده، باز داستانهایی مینویسند که همهی قوانین مورد نظر مأموران سانسور در آن رعایت شده. همهی این اتفاقها گویی غریزی است. چون داستانهایی خواندهاند که توسط سیستم سانسور به نوعی ریلگذاری شده تا از خطوط قرمز و نقاط التهاب عبور نکنند و همین ذهنیت نویسنده ایرانی را چه دیرسال و چه جوانسال شکل داده. سانسور اصلی در این جا در حال قلع و قمع کلمه و کتاب است؛ نه در آن ادارهای که بیشتر نماد اعمال حاکمیت حاکمان امروز بر فرهنگ و ادبیات ایران است.
شیراز ـ آبان ۹۸
به نقل از “آوای تبعدی” شماره ۱۳