پویان مقدسی؛اینجا تهران است

پویان مقدسی

این‌جا تهران است


«این‌جا تهران است» نام نخستین مجموعه داستانی بود که پس از سال‌ها تمرین و کار و نوشتن و پاره کردن، و به قصد انتشار جمع‌آوری کرده بودم. این مجموعه شامل ده داستان کوتاه بود که در ده مکان مختلف در تهران به وقوع می‌پیوست و به شکلی آشنایی، شناخت و رابطه‌ی ویژه‌ی مرا با این کلان‌شهر بی‌در و پیکر نشان می‌داد. داستان‌هایی که در محیط‌هایی چون مدرسه، دانشگاه، خیابان، بزرگراه، سالن تئاتر، خانه، اداره و باشگاه ورزشی به وقوع می‌پیوستند و همگی بیانگر موضوعاتی اجتماعی و انتقادی در مورد وضعیت جاری ساکنان این شهر و ارتباط‌شان با این مکان‌های عمومی بود. از مدت‌ها قبل چند نفری از دوستان آشنا به داستان‌نویسی این داستان‌ها را خوانده بودند و تشویقم کرده بودند و من هم با همین پشتوانه، این جسارت را به خودم داده بودم که برای چاپش اقدامی بکنم. و این‌کار را کردم. جستجویی انجام دادم و با کمک دوستان، ناشری را پیدا کردم و کار را به آن‌ها سپردم. یکی از مسئولان در آن نشر مجموعه را گرفت، خواند و پس از یک ماه با من تماس گرفت و خیلی مختصر و مفید گفت، داستان‌های شما خوبند، اما این مجموعه داستان با این نوع نگاه به تهران با سیاست‌های ما در نشر هم‌خوانی ندارد. اولین تجربه‌ام بود و در آن لحظه اصلا به فکرم نرسید بپرسم این سیاست‌ها چیست که داستان‌های من با آن‌ها هم‌خوانی ندارد؟ با حالِ گرفته تلفن را قطع کردم اما بعد از یک روز دوباره افتادم دنبال پیدا کردن یک ناشر دیگر. ناشر دوم هم بعد از دو ماه، تلفنی پاسخی در همین راستا و با همین مضمون به من داد. باز هم ناامید نشدم و با خودم فکر کردم که باید پارتی یا آشنایی گیر بیاورم و از طریق او و با معرفی او مجموعه داستانم را به ناشری بسپارم. مدتی طول کشید تا بتوانم کسی را پیدا کنم که این محبت را به من بکند. اما سرانجام عزیزی پس از خواندن مجموعه داستانم این کار را برایم انجام داد و با انتشاراتی نام‌آشنا تماس گرفت و مرا معرفی و از مجموعه‌ام تعریف کرد و قرار ملاقاتی با مدیر نشر برایم دست و پا نمود که همان‌جا کارم را هم به ایشان تحویل بدهم. این اتفاق افتاد. مدیر محترمِ میانسال با گرمی پذیرای من شد. از فضای کلی مجموعه پرسید و من هم توضیحاتی دادم. با تاخیر و پس از ور رفتن با خرت و پرت‌های روی میزش گفت:

ـ اگر تند نرفته باشی ایده‌ات جذاب است…

نفسی گرفتم و گفتم:

ـ واقعیت‌های همین شهر است.

کله‌اش را کج و راستی کرد و با لب و لوچه‌ی غنچه شده، اسم معرفم را آورد و منتی بارم کرد و گفت می‌خواند و خبر می‌دهد. و داد. سه هفته بعد زنگ زد و قراری گذاشت که بروم به دفترش. دست و پایم می‌لرزید. رویم نشد که از پشت تلفن جواب و نظرش را بپرسم. به همین خاطر با قلبی تپنده و کله‌ای داغ و گلویی خشک به دفترش رفتم. اولین چیزی که توی اتاقش دیدم، «این‌جا تهران است» بود که با همان طلق و شیرازه‌ی آبی روی میز و جلوی دستش بود. مدیر نفسی تازه کرد و با لحنی مهربان گفت:

ـ داستان‌هایت را خواندم. آفرین. ایده‌ات خیلی خوب بود. بلدی چطور داستان کوتاه بنویسی. جزیی‌نگری‌ات را هم خیلی دوست داشتم. تصویری می‌نویسی. وقتی آدم داستان‌هایت را می‌خواند، انگار دارد فیلم می‌بیند. یک فیلم مستند تلخ از تهران. اما…

اما را که گفت چیزی توی دلم فرو ریخت.

ـ اما… همان‌طور که حدس می‌زدم تند رفته‌ای. جوانی و آتشت تند است و معلوم است شرایط و اوضاع را نمی‌شناسی. البته با این سن و سال حق هم داری.

هاج و واج نگاهش می‌کردم. فهمید گیج شده‌ام.

ـ ببین… تنبیه شاگردان توی مدرسه، یا اعتصاب غذا توی دانشگاه، یا دعوای خیابانی و تئاترهای زیرزمینی و فساد اداری و این‌جور چیزها موضوعاتی نیستند که بشود به همین راحتی‌ها منتشرش کرد. آن‌هم در یک مجموعه با این عنوان!

با کف دست راستش آرام زد توی سر «این‌جا تهران است». چیزی نداشتم بگویم. روی صندلی‌اش جابه‌جا شد و ادامه داد.

ـ دردسر دارد… آن‌هم خیلی! اولین چیزی که بدون شک خواهند گفت سیاه‌نمایی‌ست و همین شروع مشکلات بعدی‌ست. اگر بخواهم رک با شما صحبت کنم باید بگویم با این‌که داستان‌های شما خوب است و قابلیت چاپ شدن را دارد، اما با سیاست‌های ما در این نشر هم‌خوانی ندارد

جمله برایم آشنا بود. چند لحظه توی چشم‌هایش نگاه کردم و این‌بار با مِن و مِن و صدایی کم‌جان پرسیدم:

ـ کدام سیاست‌ها؟

سینه‌اش را صاف کرد و آب دهانی قورت داد.

ـ سیاست‌های کلی ما در برخورد با این‌طور داستان‌ها روشن است. ما دنبال ماجراجویی نیستیم…

و ادامه داد و هزار جور صغرا کبرا چید و مثال آورد و باز هم به معرفم اشاره‌ای کرد و منتی سرم گذاشت و در آخر هم که داشت دستم را می‌فشرد، با لبخند گفت:

ـ ناامید نشو و ادامه بده…اما کمی ملایم‌تر و فکر شده‌تر.

وقتی از پله‌های ساختمان انتشارات پایین می‌آمدم و نسخه‌ی تایپ شده مجموعه‌ام زیر بغلم بود، این ملایم‌تر و فکر شده‌تر آقای مدیر توی سرم تکرار می‌شد، و وقتی به در ساختمان رسیدم، به عنوان یک جوان بیست و پنج شش ساله‌ی تازه‌کار، دیگر خوب فهمیده بودم که مراحل سانسور یک اثر ادبی تنها و فقط در اتاق‌های تنگ و تاریک وزارت‌ فرهنگ و ارشاد اسلامی اعمال نمی‌شود، بلکه اولین قیچی‌‌کاری‌ها و حذف‌ها در اتاق‌های دلباز و پر از کتاب نشرها، با صرف چای و شیرینی و لبخند، و با هدف تحکیم سیاست‌های کلی انجام می‌گیرد و تازه اگر اثرت از آن‌جا جان سالم به‌در ببرد، به چنگ غول بی‌شاخ و دُمِ اداره سانسور رسمی و دولتی خواهد افتاد.

«اینجا تهران است» چند سالی در کشوی میزم ماند و هیچ‌وقت هم با آن شکل و شمایل و ایده اولیه منتشر نشد.

آبان ۱۳۹۸

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۱۳